خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هفتادودوم عاشق زنگ بودند عاشق خدا میشدند دیگر روی زمین نبودن
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_صدو_هفتادوسوم
ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چه کار کردی؟
ابراهیم پرسید: چطور مگه چی شده؟
پرسیدم تصادف کردی؟ یک دفعه بلند
شد و با تعجب پرسید: تصادف؟ چی میگی؟ گفتم: مگه نشنیدی دم در
مامان ممد بود داد و بیداد میکرد و ...
ابراهیم کمی فکر کرد و گفت:
خوب خدا را شکر چیز مهمی نیست!
عصر همان روز مادر و پدر محمد با
دسته گل و یک جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند. زن همسایه
مرتب معذرت خواهی میکرد.
مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانوم نه به حرفهای صبح شما نه به کارهای حالای شما!
او هم مرتب میگفت: به خدا از خجالت نمیدونم چی بگم
محمد همه ماجرا را برای ما تعریف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمیرسید معلوم نبود چی به سرش میآمد بچههای محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشیم گفته بودند ابراهیم و محمد با هم بودند
و تصادف کردند.
حاج خانم من از اینکه زود قضاوت کردم خیلی ناراحتم
تو رو خدا منو ببخشید.
به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته آقا ابراهیم چند ماه مجروح شده و هنوز پای ایشان خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتیم برای همین مزاحم شدیم.
مادر پرسید: من نمیفهمم مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده؟
آن خانم گفت: نیمههای شب جمعه بچههای بسیج مسجد مشغول ایست و بازرسی بودند محمد وسط خیابان همراه دیگر بچهها بود
یک دفعه دستش روی ماشه رفت و به
اشتباه گلوله از اسلحهاش خارج شد
و به پای خودش اصابت کرد.
او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش میرفت.
آقا ابراهیم همان موقع با موتور میرسد. سریع به سراغ محمد رفته
و با کمک یکی دیگر از رفقا پای محمد را میبندد بعد او را به بیمارستان
میرساند.صحبت زن همسایه تمام شد برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. با
آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود
او خوب میدانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده نباید به حرفهای مردم توجهی داشته باشد
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ»