خودسازے و تࢪڪ گناھ
🔷 🍀✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_سیونهم جواد در حالي كه آب از ســر و رويش مي چكيد با تعجب
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلم
سلاح كمری
راوی: امير منجر
آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم.
بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود.
براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند.
گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد.
روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است!
ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود.
گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟
كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم.
اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده.
بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده.
يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران.
آمديم تهران، سراغ آدرس محمد.
اما گفتند: از اينجا رفته.
برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد.
ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه.
شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم.
از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم.
✍ادامه دارد...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
━━━ ━━━ ━━━ ━━━