خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلویکم گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلودوم
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
دَر
گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود.
اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟
پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه.
شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران.
در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد.
گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد.
گفت: آقاي مداح رو مي گي؟
گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان.
ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد:
سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد.
ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده،
سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد.
سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد.
با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
✍ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd