eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.7هزار دنبال‌کننده
707 عکس
822 ویدیو
50 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_هجدهم واليبال تڪ نفره راوی: جمعی از
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ابراهيم ڪمي براے ورزشــڪارها صحبت ڪرد و مناطق مختلف شــهر را به آن ها نشان داد. تا اينڪه به زمين واليبال رسيديم. آقــاے داودے گفت: چند تــا از بچه هاے هيئت واليبال تهران با ما هســتند. نظرت براے برگزارے يك مسابقه چيه؟ ســاعت ســه عصر مسابقه شروع شــد. پنج نفر ڪه سه نفرشــان واليباليست حرفــه اے بودند يڪ طــرف بودند، ابراهيم به تنهائــي در طرف مقابل. تعداد زيادے هم تماشاگر بودند. ابراهيم طبق روال قبلي با پاے برهنه و پاچه هاے بالا زده و زير پيراهني مقابل آن ها قرار گرفت. به قدرے هم خوب بازے ڪرد ڪه ڪمتر ڪسی باور می‌کرد. بازے آن ها يڪ نيمه بيشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهيم تمام شد. بعد هم بچه هاے ورزشڪار با ابراهيم عڪس گرفتند. آن ها باورشان نمی‌شــد يڪ رزمنده ساده، مثل حرفه اے ترين ورزشڪارها بازے ڪند. يڪبــار هم در پادگان دوڪوهــه براے رزمنده ها از واليبــال ابراهيم تعريف ڪردم. يڪي از بچه ها رفت وتوپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشــکيل داد و ابراهيم را هم صدا ڪرد. او ابتدا زير بار نمی رفت و بازے نمی‌ڪرد اما وقتي اصرار ڪرديم گفت: پس همه شما يڪ‌طرف، من هم تڪي بازے می‌ڪنم! بعــد از بازے چند نفر از فرماندهان گفتند: تا حــالا اينقدر نخنديده بوديم، ابراهيم هر ضربه اے ڪه مي زد چند نفر به سمت توپ مي رفتند و به هم برخورد مي ڪردند و روے زمين مي افتادند! ابراهيم درپايان با اختلاف زيادے بازے را برد. ✍ادامه دارد...
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها .. درشت نوشت
💖🌸💖🌸💖 نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»😅☺️ دلم را برد ، به همین سادگی... پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ... تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران . پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»🤔😐 پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت . نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد . اما برای آینده و زندگی مان نگران بود . برای دختر نازک نارنجی اش 😅 حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»☹️😐 باز یاد حرف بچه ها افتادم .. حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس)) یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم! محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود .. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند❤️ پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !» قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم😂 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━