خودسازے و تࢪڪ گناھ
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_شانزدهم بعد هم گفت: من کشتي نمي گيرم!
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات
✨🌱✨🌱✨🌱✨
سلام بر ابراهیم
✨🌱✨🌱✨🌱✨
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_هفدهم
هميشــه هم حديث پيامبر گرامي اســلام را مي خواند:« اگر نماز صبح را
به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داري تا صبح محبوبتر
است.» با شروع جنگ تحميلي فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر
بچه ها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کمتر به تهران مي آمد.
يکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش باســتاني خــودش را برد و در همان
مناطق جنگي بســاط ورزش باســتاني را راه اندازي کرد. زورخانه حاج
حســن تــوکل، در تربيت پهلوان هاي واقعــي زبانزد بود. از بچه هاي آنجا
به جز ابراهيم، جوان هاي بســياري بودند که در پيشگاه خداوند
پهلوانيشان اثبات شده بود! آن ها با خون خودشان ايمانشان را حفظ
کردند و پهلوان هاي واقعي همين ها هستند. دوران زيبا و معنوي زورخانه
حاج حسن در همان سال هاي اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن
شهابي(مرشــد زورخانه) شهيد
اصغررنجبران(فرمانده تيپ عمار) و
شــهيدان ســيدصالحي، محمدشــاهرودي، علي خرّمدل، حسن
زاهدي، ســيد محمد سبحاني، سيد جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله
مرادي، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاســم كاظمي و ابراهيم و چندين
شهيد ديگر و همچنين جانبازي حاج علي نصرالله، مصطفي هرندي وعلي
مقدم و همچنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتــی
بعد با تبديل محل زورخانه به ســاختمان مســکوني، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره ها پيوست.
✍ادامه دارد...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_شانزدهم می خواستم کم نیاورم، گفتم:((خب منم میام!))😁 منـبـر کاملی رفت مثل آخ
💖🌸💖🌸💖
#قصه_دلبری #قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))😑
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))😐
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))😁
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))😂
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد😂
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس😁
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.🙃
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است😐
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))😬😑😁
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))😑
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.😅😍
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))😅
داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹
#محمدحسین_محمدخانی
🔴
هر روز با قسمتی از ڪتاب قصه دلبرے همراه ما باشید
زنده نگهداشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
🔴