eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.7هزار دنبال‌کننده
707 عکس
822 ویدیو
50 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💠 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💠 ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سیزدهم آن شب را فراموش
شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ راوے: حسين الله کرم سید حسين طحامی(ڪشتي گير قهرمان جهان) به زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش مي ڪرد. هر چند مدتي بود ڪه ســيد به مســابقات قهرماني نمي رفت، اما هنوز بدنی بســيار ورزيده و قوے داشــت. بعد از پايان ورزش رو ڪرد به حاج حســن و گفت: حاجي، ڪسي هست با من ڪشتي بگيره؟ حاج حســن نگاهي به بچه ها ڪرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره ڴرد؛ برو وسط گود. معمولاً در ڪشتي پهلواني، حريفی‌ ڪه زمين بخورد، يا خاڪ شود می‌بازد. ڪشتي شــروع شد. همه ما تماشــا می‌ڪرديم. مدتي طولاني دو ڪشتي گير درگير بودند. اما هيچ‌ڪدام زمين نخوردند. فشار زيادے به هر دو نفرشان آمد، اما هيچڪدام نتوانست حريفش را مغلوب ڪند، اين ڪشتي پيروز نداشت. بعد از ڪشتي سيد حسين بلندبلند می گفت: بارڪ الله، بارڪ الله، چه جوان شجاعي، ماشاءالله پهلوون! ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه می‌ڪرد. ابراهيم آمد جلو و باتعجب گفت: چيزے شده حاجی!؟ ✍ادامه دارد.... الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
خودسازے و تࢪڪ گناھ
💖🌸💖🌸💖 #قصه_دلبری #قسمت_سیزدهم نمی‌خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با وجود این هنوزهم
💖🌸💖🌸💖 با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم 🤦🏻‍♀ تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂 از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم . مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم 😐💣 خیلی خوشحال بود ... به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام 😅 اتاق را ‌گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت 😬 جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم . خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉 زبانم بند آمده بود ... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم 😐 خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم . دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه . پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ... نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»😅😊 داستان زندگی شهید مدافع حرم از زبان همسرش🕊🌹 🔴 http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd