eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.9هزار دنبال‌کننده
688 عکس
812 ویدیو
46 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ #نشر_پیامهاے_این_ڪانال_صدقه‌ے_جاریه_است🌹 #ان‌شاالله 🌻 💙
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتادُهفتم گير مي كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بي
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آن ها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقي ها كاملا مي دانستند ما از اين شيار عبور مي كنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه مي رفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود! هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله اي به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچه هاي مجروح بلند شد و... درآن تاريكي هيچ كاري نمي توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز مي شد و مرا در خودش مخفي مي كرد. مرگ را به چشم خودم مي ديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي شد. چهره اي كه مي ديدم، صورت.نوراني ابراهيم بود. يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپي جــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آرپي جي را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را مي كرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك مي كردند. تقريباً همه عراقي ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقي ها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي.. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتادُهشتم ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه
✨🌱✨🌱✨🌱✨ دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بي خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره! نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! عمليات در محور ما تمام شد. بچه هاي همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردان ها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردان ها صحبت مي كرد، داد مي زد! خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. مي گفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه هاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آن ها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب 12 آذرماه 16 حدود هجده مجروح و ُنه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقي ها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفته اي تهران بود. او فعاليت هاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد. ✍ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_هشتادُنهم دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دا
☀️ ☀️ ☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ روزهاي آخر راوی: علي صادقي ،علي مقدم آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود. مي گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشم هاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا مي كني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظه اي ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه مي خواستم نگفت. چند هفته اي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه هاي هيئتي و رزمنده است. دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن حرف هاي عوامانه و شوخي ها كمتر ديده مي شد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا مي زنند. ✍ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
این که گناه نیست 51.mp3
4.31M
51 جهنـ🔥ـم؛ چیزے نیست جز نمودِ حقیقیِ بیمارے‌هاے باطنِ ما. جهنم‌هاے قلبت رو؛ (ڪینه،حسادت، غرور،قضاوت، زودرنجی و...) زودتر خاموش ڪن. ❌تا توے آتیشش گُر نگیرے
این که گناه نیست 52.mp3
5.51M
52 💢اولین ڪارڪردِ مصائب و بلاها؛ تصفیه‌ے گناهان و تطهیرِ نفس ماست. مشڪلات؛ سهم ما رو از بسترے شدن در بیمارستانِ برزخ (جهنم)، ڪم می‌ڪنند. نذار دلـ💔ـت بگیره ها
این که گناه نیست 53.mp3
4.69M
53 دنبالِ ریشه‌ے گره هایِ زندگیت 👈بیرون از وجود خودت، نَگـرد! اگه می‌بینی؛ ڪارهاے خیرت، به روحت قدرت نمیدن؛ یعنی یه جاے ڪار لنگه❗️ بی خیالش نشو؛ بگرد و پیداش ڪن
خودسازے و تࢪڪ گناھ
☀️ ☀️ ☀️ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_نودم روزهاي آخر راوی: علي صادقي ،عل
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم مي زديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، من مي خواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين علیه السلام قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم مي خواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. مي گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمي خواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير مي كرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره سلام الله علیها بــود. در ادامه مي گفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد مي كرد. اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونه اي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. ✍ادامه دارد... — اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً «خدایا عاقبت ڪارهاے ما را ختم به خیر ڪن»