سلام وقت بخیر 🌹
داستان زندگی یک #شخصیت_شگفت_انگیز که واقعا ایشون یکی از خانم های فوق العاده بودند.
✅ #همسر_بزرگوار_علامه_طباطبایی👇👇
@gasedaak
داستان #زندگی_خانوادگی_علامه_طباطبایی
🔹 #بخش_اول
❇️ علامه محمد حسین طباطبایی از بزرگترین علمای صدسال اخیر هستند و کتاب های زیادی در مسائل فقهی و کلامی و فلسفی و تفسیر نوشتن. ایشون در سال 1302 شمسی با دختر یکی علمای بزرگ تبریز ازدواج میکنند.
🌷 نام این خانم قمر السادات هست که یک زن بسیار مومن و فهمیده و حکیم بوده و پدرش از ثروتمندان تبریز محسوب میشده.
بعد از دو سال خداوند یه پسری به علامه میده به نام محمد و زندگی این زوج جوان با اومدن این پسر شیرین میشه 🌹
🔸 بعد از اون علامه برای ادامه تحصیل میره نجف و در یک خونه بسیار محقر و این خانم با تمام سختی های اون زندگی میسازه و هیچ گله و شکایتی از علامه نداشته
بخش دوم
خود علامه داستان ورودش به شهر نجف رو اینطوری بیان میکنه:
🔸 هنگامی که از تبریز به قصد ادامه تحصیل علوم اسلامی به سوی نجف اشرف حرکت کردم، از وضع نجف بیاطلاع بودم، نمیدانستم کجا بروم و چه بکنم.
در بین راه همواره به فکر بودم که چه درسی بخوانم، پیش چه استادی تلمّذ کنم و چه راه و روشی را انتخاب کنم که مرضیّ خدا باشد، وقتی که به نجف اشرف رسیدم، رو کردم به قبله و بارگاه امیرالمؤمنین(ع) و عرض کردم:
یا علی(ع)! من برای ادامه تحصیل به محضر شما شرفیاب شدهام ولی نمیدانم چه روشی را پیش گیرم و چه برنامهای را انتخاب کنم، از شما میخواهم که در آنچه صلاح است مرا راهنمایی کنید.
☢️ منزلی اجاره کردم و در آن ساکن شدم. در همان روزهای اول، قبل از اینکه در جلسه درسی شرکت کرده باشم در خانه نشسته بودم و به مشکلات و آینده خود فکر میکردم؛ ناگاه درب خانه را زدند، درب را باز کردم ـ دیدم یکی از علمای بزرگ است....
🌷 سلام کرد و داخل منزل شد. در اطاق نشست و خیرمقدم گفت.
🌺 چهره ای داشت بسیار جذاب و نورانی. با کمال صفا و صمیمیت به گفتگو نشست و با من انس گرفت و سخنانی بدین مضمون گفت:
✅ کسی که به قصد تحصیل به نجف میآید خوب است علاوه بر تحصیل "به فکر تهذیب و تکمیل نفس خویش" باشد و از نفس خود غافل نشود....
🔶 این را فرمود و حرکت کرد. من در آن مجلس شیفته اخلاق او شدم. سخنان کوتاه و بانفوذ آن عالم ربّانی چنان در دلم اثر کرد که برنامه آیندهام را شناختم و تا مدتی که در نجف بودم محضر آن عالم باتقوا را رها نکردم و از محضرش استفاده نمودم.
💥 آن دانشمند بزرگ آیت اللّه العظمی حاج سیدعلی قاضی طباطبایی بود....
بخش سوم:
🔹 زندگی علامه در شهر نجف خیلی سخت بود. بالاخره ایشون تمام عمرشون رو توی تبریز با اون آب و هوای سردش زندگی میکرده و تحمل هوای بسیار گرم نجف واقعا براشون سخت بوده.
⭕️ بعد از چند وقت پسرشون محمد بیمار میشه و چون پزشک مناسبی توی نجف نبوده اون بچه که چشم و چراغ خونه علامه بوده فوت میکنه...
این مصیبت خیلی برای همسر علامه سخت میگذره اما ایشون تحمل میکنه و همیشه یار و یاوری همسرش بوده...
❇️ 🔸منزل علامه یه خونه بدون اتاق و فقط یک حال بوده که همون رو هم یه پرده وسطش زده بودند و علامه شاگردانش رو توی همون اتاق درس میداده و زن و بچش اون طرف پرده زندگی میکردن....
بخش چهارم:
🔺 بعد از فوت پسر اولشون خدا دوباره به این زوج جوان یه فرزند دیگه ای میده که اون هم بعد از یک سال از دنیا میره..
💢 بعد دوباره بچه دار میشن و بچه سوم هم بعد از مدتی از دنیا میره و هر روز مصیبت های این زن بیشتر میشه.
🔸 فرزند چهارم رو که این بانوی بزرگوار باردار میشن یه روز که علامه قاضی منزل علامه طباطبایی دعوت بوده رو میکنه به خانم علامه و میفرماید:
🔹 دخترعمو! این فرزندت باقی خواهد ماند و پسر است و آسیبی به او نخواهد رسید. نامش را عبدالباقی بگذارید تا ان شاءاللّه برایتان بماند...
اتفاقا فرزند چهارم علامه باقی میمونه و بعدا منشأ خدمات زیادی میشه.
☢️ هزینه زندگی علامه از مقدار کمی اموال موروثی بوده که از تبریز برای ایشون میرسیده که بعد از روی کار اومدن رضاخان اون مبلغ هم تموم میشه و علامه برای گذران زندگی مجبور به فروختن اثاثیه منزلش میشه تا جایی که دیگه چیزی براشون نمیمونه...
May 11
بخش پنجم:
❇️ بعد از مدتی علامه دوباره به تبریز برمیگرده و برای بهتر شدن اوضاع معیشتش به مدت 10 سال مشغول کشاورزی میشه. با اینکه ایشون کوله باری از علم بوده ولی آستین بالا میزنه و کشاورزی و دام پروری راه میندازه...
در واقع ایشون میتونه الگویی باشه برای همه عزیزان طلاب که یه بخشی از وقتشون رو برای بهتر کردن معیشتون قرار بدن.
🔹 بعد از چند سال علامه برای ادامه تحصیل و نوشتن کتاب های جدید به قم هجرت میکنه و مجبور میشه در خونه های محقر و زیر زمینی و آب انبار های منازل مردم زندگی کنه.
🔶 در همه این سختی ها کسی که همیشه مراقب حال علامه بود همسر فداکارشون بوده که در مورد ایشون میفرماید:
خانم به حدی به من کمک میکند که گاه اطلاع از چگونگی تهیه قبای خود ندارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اموال خمس ندارند ...
#آموزش_احکام
🍃🌼🍃🌼
🎥 #کلیپ_آموزش_احکام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختران_بی_حیا_ولی_چادری‼️
❇️ماجرای حجاب آمریکایی که در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و #خطرناک_تر از بدحجابی است!
حجاب آمریکایی🔥🔥
💠 یَا رَبِّ لَا تُعَلِق قَلبی بِمَا لَیسَ لِی
#خدایا!
نگذار #قلب_من
به چیزهایی که از آن من نیست
پیوند بخورد.
#حرف_های_در_گوشی_با_خدا 💚
📗 متن ڪتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 👇🏻
جالبه حتما بخونید
هر روز قسمتی از ڪتاب در این ڪانال گذاشته میشه
ان شاالله تلنگر و تذڪرے باشه براے همه ما
@gasedaak
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 #تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 #قسمت_اول 👇
📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانبازمدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد .
⚡️اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...🌞
🌟البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...🕊
✨در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:
🧒پسری بودم که در مسجد و پای منبر منبرها بزرگ شده بودم.
🍃در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
🕊سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
💠 با اصرار و التماس و دعا و نماز
به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..😢
🌷اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند👌
♦️ به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.😢
💠یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!😢
ادامه دارد...
#التماس_دعا🍃🌹
خودسازے و تࢪڪ گناھ
📝 متن کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 #تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 #قسمت_اول 👇 📖کتاب سه دق
📝 #متن_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 #تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 #قسمت_دوم👇
.
(حتما بخونید
واقعا رزق معنویتونه و فوق العاده تاثیر گذار و زیباست.)
🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
♦️ نمیدانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد..
💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم.
♦️ اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او میترسند؟
🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.
✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم..
🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت..
🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
🔺روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
🔷از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
🔴 راننده پیاده شد و می لرزید
🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
ادامه دارد....
☺️ #التماس_دعا✨🤲✨
♥️ #امیرالمومنین_امام_علی_علیه_السلام :
🍃 هرگز به دوستی با کسی که او را خوب نشناختهای، رغبت مکن.
📖 #غررالحکم_حدیث۱۰۱۶۷
1_1693801984.m4a
4.63M
این صوت رزق شماست 📣
از آن ساده نگذرید!
اینصوت حاوۍ یك تقلب کوچک
میباشد کھ شما را سالهایِ سال
جلو میاندازد🌿
@gasedaak
خودسازے و تࢪڪ گناھ
📗 متن ڪتاب #سه_دقیقه_در_قیامت 👇🏻 جالبه حتما بخونید هر روز قسمتی از ڪتاب در این ڪانال گذاشته میشه
📗 #متن_ڪتاب
#سه_دقیقه_در_قیامت 👇🏻
هرچه ما #شوخی_شوخی انجام دادیم اونها #جدے_جدے نوشته بودند.
#سه_دقیقه_در_قیامت
هر روز یڪ قسمت در این ڪانال
حتما حتما بخونید و براے دوستاتون هم بفرستید ڪه ان شاالله تلنگر و تذڪرے باشه برامون
_اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج_😭👌🏻
@gasedaak
خودسازے و تࢪڪ گناھ
📝 #متن_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 #تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 #قسمت_دوم👇 . (حتما بخونید
📝 #متن_ڪتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 #تجربه_نزدیڪ_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 #قسمت_سوم 👇
✅ یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت ڪه وقت رفتن من نرسیده است!
♻️فهمیدم ڪه تا در دنیا فرصت هست باید براے رضاے خدا ڪار ڪنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
🔆اما همیشه دعا میڪردم ڪه مرگ ما با شهادت باشد.
💠در آن زمان بسیار تلاش ڪردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
♻️اعتقاد داشتم ڪه لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است.
سالها گذشت.
🔆باید این را اضافه ڪنم ڪه من یڪ شخصیت شوخ ولی پرڪار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرڪار گذاشتن هستم.
🔷مدتی بعد ازدواج ڪردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
💥یڪ روز اعلام شد ڪه براے یڪ ماموریت جنگی آماده شوید.
♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوے شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما ڪجا و شهادت ڪجا...
🔰آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما ڪمرنگ شده...
🛡در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت ڪرد.
حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دڪتر رفتم ولی فایده نداشت.
💥تا اینڪه یڪ روز صبح احساس ڪردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
درست بود!
چشم من از مڪان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدے داشتم.
🍃همان روز به بیمارستان مراجعه ڪردم و التماس ڪردم ڪه مرا عمل ڪنید دیگر قابل تحمل نیست.
✔️تیم پزشکی اعلام ڪرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده ڪه فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده.
🔷و به علت چسبیدگی این غده به مغز ڪار جداسازے آن بسیار سخت است...
پزشڪان خطر عمل را بالاے ۶۰ درصد میدانستند اما با اصرار من قرار شد ڪه عمل انجام بگیرد.
🔺با همه دوستان و آشنایان و با همسرم ڪه باردار بود و سختی هاے بسیار ڪشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم.
🔘حس خاصی داشتم احساس می ڪردم ڪه دیگر از اتاق عمل برنمیگردم.
تیم پزشڪی ڪارش را شروع ڪرد و من در همان اول ڪار بیهوش شدم.
⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد..
پزشڪان نهایت تلاش خود را می ڪردند و در آخرین مراحل عمل بود ڪه یڪباره همه چیز عوض شد....
🔅احساس ڪردم ڪه ڪار را به خوبی انجام دادند.
چون دیگر مشڪلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.
💫احساس راحتی ڪردم و گفتم خدایا شڪر عمل خوبی بود.
❄️با اینڪه ڪلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روے تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
🌕براے یڪ لحظه زمانی ڪه نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه هاے ڪودڪی تا لحظهاے ڪه وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات براے لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
✨چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یڪ لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
💥در همین حال و هوا بودم ڪه جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود.
☘او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را ڪجا دیدم؟!
🍁سمت چپم را نگاه ڪردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند..
🌾عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهداے دوران دفاع مقدس بود.
🌿از اینڪه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم.
🌱نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!
🌺با لبخندے به من گفت:برویم.
با تعجب گفتم ڪجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
دڪتر ماسڪ روے صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
🔰خیلی عجیب بود ڪه دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم!
🔰می فهمیدم ڪه در فڪرش چه میگذرد و افڪار افرادے ڪه داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
⚠️از پشت در بسته لحظه اے نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
💥برادرم با یڪ تسبیح در دست نشسته بود و ذڪر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
خدا ڪند ڪه برادرم برگردد..
دو فرزند ڪوچڪ دارد و سومی هم در راه است.
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه ڪنیم...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود ڪه با بچههاے من چه ڪند!!
⚡️ ڪمی آن طرف در یڪ نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازے بود ڪه روے تخت خوابیده بود برایم دعا می ڪرد
قبل از اینڪه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی ڪرده و گفته بودم ڪه شاید برنگردم.
🌺این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..
🍃ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت:دیگر برویم..
ادامه دارد..
#التمـــاس_دعاےفرج🌤️🤲
خودسازے و تࢪڪ گناھ
📝 #متن_ڪتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔖 #تجربه_نزدیڪ_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم 📝 #قسمت_سوم 👇 ✅ یاد خواب دی
📝 #متن_ڪتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
🔖 #تجربه_نزدیک_به_مرگ_جانباز_مدافع_حرم
📝 #قسمت_چهارم 👇
🔍فهمیدم ڪه منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.😢
🔮مڪثی ڪردم و پسرعمه اشاره ڪردم و گفتم:
من آرزوے شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!😭
✅اما اصرارهاے من بی فایده بود باید میرفتم.😭
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.😭
🍀 بی اختیار همراه با آنها حرڪت ڪردم لحظهاے بعد خود را همراه این دو نفر در یڪ بیابان دیدم.😢
💥 زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یڪ لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.😭
🔰آن زمان کاملا متوجه بودم ڪه مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.😢
♦️در روایات شنیده بودم ڪه دو ملڪ از سوے خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم😢
🔅 در وسط یڪ بیابان خشڪ و بی آب و علف حرڪت می ڪردیم. ڪمی جلوتر چیزے را دیدم. روبروے ما یڪ میز قرار داشت ڪه یڪ نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیڪ شدیم.😱
🔥به اطراف نگاه ڪردم سمت چپ من در دوردست ها چیزے شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله هاے آتش بود.😰
حرارتش را از دور احساس میکردم.
🔺️به سمت راست خیره شدم در دوردستها یڪ باغ بزرگ و زیبا چیزے شبیه جنگل هاے شمال ایران پیدا بود نسیم خنڪی از آن سو احساس میڪردم.😊
✨ به شخص پشت میز سلام ڪردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه ڪار دارد👌.
♻️ آن دو جوان ڪه در ڪنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یڪ ڪتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن ڪتاب اشاره ڪرد و گفت:
ڪتاب خودت هست بخوان امروز براے حسابرسی،هم اینڪه خودت آن را ببینی ڪافی است.👌
🔰 چقدر این جمله آشنا بود.در یڪی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره ڪرده بود:
*."اقرا ڪتابڪ ڪفی بنفسڪ الیوم علیڪ حسیبا"*
♦️نگاهی به اطراف ڪردم و ڪتاب را باز ڪردم:
☘بالاے سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
🔆از آقایی ڪه پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.😢
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
⚠️در ذهنم بود ڪه این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری ڪمتر است، اما آن جوان ڪه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاے بلوغ فقط این نیست ڪه شما در ذهن دارے. من هم قبول ڪردم.😔👌
🌸 قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادے نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهاے اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
♦️پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است ڪه قبل از بلوغ انجام داده اے. همه این ڪارهاے خوب برایت حفظ شده است.😊👌
🔰 قبل از اینڪه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی ڪلی به ڪتاب من ڪرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،براے همین وارد بقیه اعمال می شویم.☺️
❤️ یاد حدیثی افتادم ڪه پیامبر فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب ڪرد نماز هاے پنجگانه است و اولین چیزے ڪه از ڪارهاے آنان به سوے خدا بالا می رود نماز هاے پنجگانه است و نخستین چیزے ڪه درباره آن از امتم حسابرسی می شود نماز هاے پنجگانه میباشد.☺️
☘من قبل از بلوغ نمازم را شروع ڪرده بودم و با تشویق هاے پدر و مادرم همیشه در مسجد حضور داشتم.ڪمتر روزے پیش میآمد ڪه نماز صبحم قضا شود.
❎اگر یڪ روز خداے نڪرده نماز صبحم قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شڪر همیشه اهمیت می دادم.👌☺️
🌿 وقتی آن ملڪ؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم ڪه معصومین علیه السلام فرمودند:
*🌼 اولین چیزے ڪه مورد محاسبه قرار می گیرد نماز است.اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...*
🌾خوشحال شدم به صفحه اول ڪتاب نگاه ڪردم، از همان روز بلوغ تمام ڪارهاے من با جزئیات نوشته شده بود. ڪوچڪترین ڪارها حتی ذره اے ڪار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نڪرده بودند.
تازه فهمیدم ڪه *فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره* یعنی چی!👌
💥هرچی ڪه ما اینجا شوخی حساب ڪرده بودیم آنها جدے جدے نوشته بودند.😳
ادامه دارد..
#التماس_دعاےفرج