#داستان_آموزنده
🌴 هیـزم شڪن پیـری از سخـتی روزگار وکهـولت ، پشتـش خمیـده شـده بـود.مشغـول جمـع ڪردن هیزم از جنگل بود. آن قـدر خستـه ونا امیـد شده بود ڪه دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت وفریاد زد: دیگر تـحمل این زندگی را ندارم،کاش همیـن الان مـرگ به سـراغم می آمـد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خـارج شد، مرگ به صورت یک اسڪلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت:
چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی.
🌴 هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم.
گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ...
" تفڪر خود را تغییـر دهیـد تا زندگی شما تغییـر ڪند"
🌷🌷
💕کانال قطعه ای ازبهشت 💕
eitaa.com/gateiazbehesht
#داستان_آموزنده
✍️ آیه های آتش افزا♨️
🔷🔹احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
🔷🔹گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.
📚روایت ها و حکایت ها / ۱۳۱
📚 به نقل از: داستان های پراکنده
✨﷽✨
#داستان_آموزنده
✍مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
📚#داستان_آموزنده
🔆هرگز كسى را كوچك نشماريم
🍃على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همان سال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
🍃- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى .
مى گويد عرض كردم :
🍃- مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است . امام عليه السلام فرمود:
🍃- هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
🍃على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :
🍃- من على بن يقطين هستم .
ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
🍃ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
🍃- ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذرى و مرا ببخشى .
🍃ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :
🍃- ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت .
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری