eitaa logo
گناوه خبر
5.6هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
13.5هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت کانال و ارتباط با ما👇👇 https://eitaa.com/khabarvnazar ایتا / روبیکا https://rubika.ir/genavehkhabar https://rubika.ir/genavehkhabarr https://t.me/genavehkhabar گناوه خبر http://eitaa.com/genavehkhabarr
مشاهده در ایتا
دانلود
گوشت دولتی کیلو 315هزارتومان آدرس خیابان آبشرین کن قدیم فروشگاه افق کورش تعداد محدود http://eitaa.com/genavehkhabarr
مرغ کامل موجود هست آدرس خیابان آبشرین کن قدیم فروشگاه افق کورش
سلام عرض ادب خدمت شما سروران گرامی دنبال یه خونه هستم با پول جلو 40ماهی 4میشه یه لطف کنید داخل کانال برام بزارید اگه مشکلی نداره ممنونم شماره تماس 09170703252 خدابخشی کمتر از یه هفته بیشتر فهرصت ندارم تشکر
🔷 جلسه خادمین هیئت فاطمیه جهت آمادگی برای برگزاری هر چه باشکوه‌ تر مراسمات عزاداری دهه اول محرم «هیئت فاطمیه شهرستان گناوه »
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟶 دست سمت گوشی موبایل بردم. ملوک بود که چند پیام پشت سر هم فرستاده بود نرگس هم احوالم را پرسیده بود . بعد از جواب دادن خواستم گوشی را خاموش کنم که پیام آقاسید روی گوشی آمد سریع باز کردم. که نوشته بود: - زهرابانو...فردا ساعت هشت برای زیارت می رویم آماده باشید لطفا از زهرابانوی اولش ذوق می کنم. از لطفا آخرش صفا می کنم. ولی هشت صبح را چه کنم؟ من با این پاها چه جوری هشت صبح راهی شوم؟ به اجبار برایش تایپ کردم. - آقا سید ساعت هشت زود نیست؟ جواب داد: - بعد از نماز نخوابید که کسل شوید. چند باری خواستم بنویسم که پاهایم درد میکند گفتم شاید تصور درستی از رفتارم نکند. خواستم بنویسم اول برای خرید کفش برویم یادم آمد از خرید کردن نرگس در مشهد! پشیمان شدم. فقط نوشتم ؛؛ - من فردا نمی توانم بیاییم. ان شاالله ظهر... سریع پیام داد. - حالتان خوبه؟ مشکلی ندارید؟ نوشتم: - فقط خیلی خسته ام استراحت کنم تا ظهر، ظهر برای زیارت می آیم. بعد از پنج دقیقه ای که گذشت پیامش آمد. - باشه پس مراقب خودتان باشید. شبتون بخیر. یاعلی. یاعلی گفتن آخر صحبت هایش را دوست داشتم. با شیطنت نوشتم: - شما هم شب خوبی داشته باشید. آقاسیدعلی. حدود ساعت ده صبح بود که بیدار شدم. بعد از یک دوش حسابی حالم کلی بهتر شد. پاهایم کمی ورم داشت ولی دردش خیلی کمتر بود. سرگرم کارهایم بودم که در اتاق را یکی زد. آقاسید که نبود. پس کی می توانست باشد. بلند شدم پشت در گفتم: - بفرمایید - سلام عزیزم اکرم خانم هستم همسر روحانی کاروان... سریع به قیافه ام سر و سامانی دادم و در را با رویی خوش باز کردم. - سلام روزبخیر خوش آمدید. - سلام عزیزم آقاسید گفتند شما نرفتید زیارت من و حاج آقا هم همین الان آمدیم خواستیم تا بازار برویم گفتم اگر میخواهید با ما بیا تا تنها نباشید. دودل بودم که چه کار کنم؟ آقاسید گفته بود تنها بیرون نروم. ولی من که تنها نبودم. بهتر بود همراهشان بروم تا کفش راحتی برای خودم بخرم. گفتم: - اگر مزاحم نیستم باشه می آیم. - این چه حرفیه عزیزم ما منتظرت هستیم بیا تا با هم برویم. همراهشان به بازارهای مدینه رفتیم. من دنبال کفش راحتی بودم ولی آنها دنبال پارچه های گیپور و .... یک ساعتی چرخیدند ، منتظر موقعیتی بودم تا برای خودم کفش بخرم که با گوشی روحانی کاروان تماس گرفتند و خواستند که به جایی برود. اکرم خانم رو به من گفت: - عزیزم ما باید جایی برویم سریع گفتم : - مشکلی نیست من تنها برمیگردم ودر دل خوشحال بودم که بالاخره می توانم برای خرید کفش چرخی بزنم . که گفت: - نه اول شما را تا هتل می رسانیم بعد میرویم! هرچه گفتم خودم برمیگردم فایده نداشت ناچار قبول کردم . نه کفشی خریدم نه چیزی فقط یک ساعت الکی دنبالشان رفتم. تا دم هتل همراهم آمدند بعد خداحافظی کردند و رفتند. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟷 هتل تقریبا خلوت بود. من هم به طرف آسانسور رفتم تا زود تر خودم را به اتاقم برسانم. سر به پایین نگاه به کفش های بد سفرم کردم و زیر لب هرچه دلم خواست به آن ها نسبت دادم. در همین لحظه سایه ی یک مرد را پشت سرم حس کردم سریع برگشتم که با چهره‌ی هیز و خندان گارسون عرب روبه رو شدم. گلویم از وحشت خشک شده، آب دهانم را قورت میدهم و دیگر منتظر آسانسور نشدم سریع به طرف پله ها راه می افتم که صدای کلفتش را میشنوم به عربی چیزهایی میگوید که وحشتم بیشتر شد . ترس به دلم بدجور راه پیدا کرده بود پاهای دردناکم را تند کردم و با حالت دویدن به طرف پله ها رفتم. حس اینکه دارد پشت سرم می آید را داشتم اما به روی خود، نمی آوردم که وقتی صدای ایرانی، جمیله و حبیبتی را شنیدم روح از تنم بیرون رفت. داشتم می مردم از ترس و وحشت... به طبقه ی اتاقم که رسیدم امید توی وجودم شکل گرفت کلید را بیرون آوردم تا در را باز کنم ولی لرزش دستانم نمی‌گذاشت. خودش را کنارم رساند و با هیزی تمام به چشمانم نگاه کرد و گفت: - حبیبتی صیغه! گنگ نگاهش میکردم اگر دستگیره در نبود تا خودم را نگه دارم بی شک فرش زمین شده بودم. از تصور اینکه دست ناپاکی مرا حس کند میمردم... در همان موقع دست مردی معجزه گر آن مرد احمق عرب را به طرف خودش برگرداند و سیلی محکمی روی صورتش فرود آورد. خیالم که راحت شد در امان هستم ، روی زمین نشستم و لحظه ای بالا را نگاه کردم و خدارا شکر کردم فقط زیر لب گفتم: خدایا ممنونم که من را دیدی! ممنونم که کمکم کردی! نمی دانم چقدر گذشت ، و اطرافم چه اتفاقی افتاد فقط اکرم خانم را میدیدم که برای من لیوان آب قندی آورد و کمکم کرد تا به اتاقم بروم و روی تخت بنشینم. پرسیدم : - چه شد؟ _هیچی عزیزم آرام باش..خدا را شکر آقا سید خوش موقع رسید و آن مرد عرب را خوب تنبیه کرد الان هم با مدیر کاروان و مسئول هتل صحبت میکنند....ببخش عزیزم من باید تا دم اتاق با تو می آمدم شرمنده ام! هیچی نگفتم بدجور ترسیده بودم و شوکه شده بودم. ضربه ای که به در خورد نگاه ام را به آن سمت چرخاندم. اکرم خانم در را باز کرد که آقاسید وارد شد. خجالت می کشیدم نگاهش کنم سرم را پایین انداختم بعد از خداحافظی اکرم خانم با صدایی که گرفته بود گفت: - تمام وسایلت را جمع کن. نگاهش کردم و خواستم چیزی بگویم که گفت: - فعلا هیچی نگو فقط وسایلت را جمع کن! چاره ای نبود به حرفش گوش کردم و تمام وسایلم را جمع کردم و داخل چمدان گذاشتم تمام مدت سرش پایین بود و با کفشش به زیر پادری می زد. می دانم عصبانی بود و احتمالا این چنین حرصش را خالی می کرد. آرام صدایی که خودم هم به سختی شنیدم گفتم: - من آماده ام چمدانم را برداشت... من هم پشت سرش به راه افتادم چند اتاق آن طرف تر در اتاق را باز کرد و با چمدانم وارد شد من هم داخل رفتم اتاق که نه سویت کاملا بزرگی و دلبازی بود. منتظر بودم که برود تا در را ببندم که گفت: اتاق برای شما...دیدم چمدان دیگری هم توی سالن کنار کاناپه گذاشته شده.. متوجه شد، من هنوز از محیط اطرافم درک کاملی ندارم. همان طور که چمدانم را داخل اتاق می برد گفت: - با مدیر کاروان صحبت کردم تا اتاق بزرگتری به ما بدهد شما توی اتاق راحت باشید کلید را هم پشت در گذاشتم... الان متوجه شدم یعنی سید هم توی این اتاق می ماند..خواستم چیزی بگویم وسط حرفم پرید و گفت: _مگر من و شما به هم قول نداده بودیم که به عمل کنیم؟چرا بدون اینکه به من بگویید از هتل بیرون رفتید؟ چرا مرد عرب باید تنها پیدایت کند و به خودش اجازه‌ی هر غلطی را بدهد. تو امانتی... میفهمی؟ تا آخرین لحظه بی بی و مادرت سفارش کردند! اگر بلایی سرت می آمد من چه باید می کردم؟ او می گفت و می گفت ، و من فقط در سکوت اشک می ریختم. درست می گفت تمام حرفهایش درست بود ولی من هم که مقصر نبودم بی انصافی بود این همه سر سنگین دعوایم کند. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟸 در بین حرفهایش نگاهم کرد و گفت: - چرا حرف نمی زنید؟ فقط یک دلیل قانع کننده بیاور تا آرام شوم. سرم را که بالا آوردم عصبانیت و کلافگی سید را که دیدم. فقط توانستم شکسته شکسته بگویم: - درسته... ببخشید... میشود بروم؟ و بدون معطلی به اتاق رفتم و در را بستم. دیگر نمیشد آرام و بی صدا گریه کرد! دلم بد گرفته بود. بلند زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم تا آرام شدم. یک ساعتی گذشت... سید بود که در اتاق را میزد نمی خواستم جواب بدهم. میدانستم بدون اجازه امکان ندارد وارد اتاق شود. وقتی دید چیزی نمی گویم گفت: - نهارتان را می آورم. کل ناز کشیدنش همین بود؟ به خودم گفتم پس توقع بیشتر از این را داشتی؟ مگر ندیدی چند بار تکرار کرد که امانت هستی! پس برای اینکه امانت دار خوبی باشد برای تو نهار می آورد نه چیز دیگری! اصلا مگر قرار بود چیز دیگری هم باشد؟! در دل به او حق دادم که عصبی باشد ، ولی حق نداشت برای من سر سنگین باشد. این اتفاق ممکن بود ، برای هر خانمی پیش بیاید حالا درسته من هم مقصر بودم ولی الان نیاز به دلجویی داشتم نه کم محلی! از شدت استرس و عصبانیت سردرد شدیدی داشتم، نمازم را هم نخوانده بودم. بهتر بود تا سید نیامده وضو بگیرم و مسکنی بخورم ؛ قرص را خوردم و وضویم را گرفتم وارد اتاق شدم بعد از خواندن نماز کلی آرام تر شده بودم بهتر بود کمی استراحت کنم شاید حالم بهتر میشد. بعد از مدتی که اتاق درسکوت بود با صدای ضربه ای آرام ؛ که به در خورد جا خوردم. آقاسید بود که در می زدچیزی نگفتم که گفت: - میشه در را باز کنی نهارتان سرد شد. باز هم چیزی نگفتم. - دختر حاج آقا از وقت نهار گذشته ضعف می کنید! آرام زمزمه کردم: چقدر برای امانت داری اش حرص میخورد. صدایش کمی دلخور بود که گفت: - باشه در را باز نکن! فقط چیزی بگو بدانم حالت خوب است. وسط حال خرابم، سردردم، لبخندی عمیق روی لبانم نشست. گناه داشت چیزی نمیگفتم. خیلی آرام و خلاصه گفتم: - خوبم صدای الهی شکرش را شنیدم. لبخندم کش بیشتری آورد که از دست خود عصبی شدم و پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. تاریکی اتاق نشان میداد چند ساعتی هست که خوابیدم. سردردم هم بهتر شده بود. بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم، پرده ها را عقب زدم دلم ضعف میرفت ولی نمی خواستم با آقاسید چشم تو چشم شوم. با خودم درگیر بودم، چه کار کنم که صدای آقاسید آمد: - دختر حاج آقا من دارم برای کاری میروم بیرون اگر بیدارید نهارتان را بخورید.یاعلی... چیزی نگفتم... خوشحال از اینکه می توانم بعد از چند ساعت از اتاق خاج شوم. صبر کردم وقتی صدای در آمد بلند شدم. با آرامش بلند شدم... موهای خرمایی ام را بافتم به پشت سرم انداختم... شال ام را پوشیدم که اگر به یکباره آمد حجاب داشته باشم. در را باز کردم ، بدون اینکه به جایی نگاه کنم رفتم سمت آشپزخانه که در کمال تعجب دیدم سینی غذا آماده روی میز است. صدای همیشه آرام و دلنشینش از پشت سرم آمد - پس خواب نبودی؟.. چرخیدم که آقاسید را دیدم نشسته بود، روی کاناپه و سر را پایین انداخته بود. آرام سلامی گفتم در جوابم گفت: - سلام دختر حاج آقا غذا را گرم کردم. بهتر بود توضیحی می دادم تا کمی بار سنگینی رفتارش کم شود. - من می خواستم بگم... وسط حرفم آمد و گفت: - حجاب دارید؟ - چادر ندارم ولی حجاب دارم. حالا کمی سرش را بالاتر آورد و آرام به طرفم چرخید و گفت: - بهتره است اول غذا را بخورید تا سرد نشده بعد صحبت میکنیم. ناچار قبول کردم. من روی صندلی آشپزخانه نشستم ، و شروع کردم به غذا خوردن و آقا سید هم کتابی که به دست داشت را باز کرد و شروع کرد به خواندن. من که تمام حواسم به آقاسید بود و نمی فهمیدم چه میخورم. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟹 بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم. بهتر بود خودم پیش قدم شوم. - میشه الان حرف بزنیم؟ - نه الان موقع نماز است بهتره نمازمان را بخوانیم بعد صحبت می کنیم. این خونسردی که الان داشت کلافه ام کرده بود ولی باز هم کوتاه آمدم ؛ آماده ی نماز شدم ، خواستم به اتاق بروم تا نمازم را بخوانم که آقاسید با لحن خاصی گفت: - مگر به جماعت نمی خوانید؟ کمی سنگینی رفتارش کم شده بود، که جرات پیدا کردم چشم در چشمش شوم و بگویم: - چادرم را بیاورم پشت سرتان به جماعت میخوانم. لبخندی که میخواست پنهان کند را دیدم و چرخیدم تا برای آوردن چادرم برم. "سید علی " هرچه سخت گرفته بودم کافی بود... اتفاقی که افتاده بود را نمیتوانستم بهانه کنم و سفر را برایش خراب... وقتی دلخور بود و قهر کرده بود ، فقط حاج بابا را کم داشت تا قربون و صدقه‌ی تک دخترش برود. بهتر بود قهر کودکانه اش را تمام کند. دوست نداشتم همسفر عبوسی باشم. زهرا هم در حال حاضر محرم من بود پس کمی حرف زدن و شوخی با او اشکالی نداشت. شاید حال و هوای تجربه ی تلخ چند ساعت پیش را راحت تر فراموش کند. از اینکه امام جماعت نمازش باشم دلخوش بودم و در دل ذوق داشتم. وقتی خواست برای آوردن چادرش برود. موهای خرمایی بافته شده ای، لحظه ای من را میخکوب کرد.خدای من این موهای کودکی اش هستند هنوز هم رنگشان به همان زیبایست وقتی حاج آقا با دست موها را زیر چادرش می زد و من زیر چشمی نگاهشان میکردم را خوب یادم هست. تلاشی برای پنهان کردن لبخند روی لبم نداشتم چون این ذوق را دیگر نمیتوانستم پنهان کنم . "زهرا بانو " چادرم را پوشیدم. جانمازم را برداشتم وقتی از اتاق بیرون آمدم. آقاسید با عبا و عمامه سر جانمازش نشسته بود. انگشتر نگین سبزی که تا حالا ندیده بودم دستش بود. تسبیح در دست ذکر میگفت و من مشتاقانه نگاهش میکردم تمام دلخوری که از او داشتم را فراموش کرده بودم و فقط دلبری مخلصش را میدیدم. لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهم را دید خجالت زده سرم را پایین انداختم که با لبخند گفت: - نمازمان را بخوانیم ؟ - بله حتما سریع پشت سرش ایستادم و نماز را شروع کرد. نمازی که حال و هوایش با تمامی نمازهایم فرق داشت. بعد از تمام شدن نماز همان طور که سر جانماز نشسته بود گفت: - حالا به من بگو چرا بی خبر رفتی؟ - خب شما نبودید...اکرم خانم گفت که برای خرید میرود از من خواست تا با آن ها بروم. کفشهایم پایم را اذیت میکرد. پیش خودم گفتم بهتر است همراهشان بروم تا برای خودم کفش راحتی بخرم. چرخید طرف من و گفت: - چرا از من نخواستید با شما بیایم؟ چیزی نگفتم - حالا کفش خریدید؟ - نه اصلا فرصت نشد. به طرف جانمازش برگشت و مشغول به جمع کردن شد در همین حال گفت: - آماده شوید تا با هم برویم. - کجا؟ - مگر کفش نمیخواستی؟ - خب با شما برویم خرید؟ - مگر چه اشکالی دارد؟ - اشکال که ندارد ولی نمیخواهم شما اذیت شوید. - من اصلا از خرید کردن اذیت نمی شوم.آماده شوید تا با هم برویم. ادامه دارد... نویسنده؛ طلا بانو 💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
فردا همه با هم پای صندوق های رای http://eitaa.com/genavehkhabarr
وعده دوباره ما جمعه پانزده تیرماه اینجا پای صندوق های رای باز می آییم و‌حماسه ای دیگر رقم می زنیم http://eitaa.com/genavehkhabarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم صباح الخیر روز جمعه تان مبارک با شروع ذکر صد صلوات بر محمد و آل محمد بخیرو شادی باشد وخداوند عاقبت ما و خانواده مان راختم بخیر گرداند قلبت را منورکن بنور قرآن با صلوات بر محمد وال محمد. 🌹اللهم عجل لویک الفرج (ع) بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ، یا علی بن ابی طالب 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ المجتبی ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ یا اباعبدالله الحسین 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ الباقر 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ الرضا 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ الجواد 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ الهادی 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ العسکری ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ
صفحه ۱۴۹
ترجمه صفحه ۱۴۹
0149.mp3
2.83M
تلاوت صفحه ۱۴۹
149 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-08-08.mp3
3M
ترجمه صفحه ۱۴۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده. سازی و ارسال صندوق های انتخاباتی در شعب اخذ رای http://eitaa.com/genavehkhabarr
جهت پوشش بهتر لطفا صندوق از حضور مردم در پای صندوق های رای فیلم یک دقیقه ای بگیرید و عکس و یا به ما اطلاع دهید تا بیاییم و عکس و فیلم تهیه نماییم . 09370495144
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هم‌اکنون رهبر مقتدر انقلاب جهت انجام فرآیند اخذ رأی در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم وارد حسینیه امام خمینی(ره) شدند. http://eitaa.com/genavehkhabarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر معظم انقلاب رأی خود را در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم به صندوق انداختند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بیانات صبح امروز رهبر حکیم انقلاب پس از حضور در دور دوم انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم. http://eitaa.com/genavehkhabarr
سيد محمد حسام هاشمی و انتخاب رئیس جمهور ایران با عظمت
اینم اولین رای دردومین دور ریاست جمهوری
اقاخالدصبح زودامده برای رای دادن معلول ذهنی هست ازچندروزدارشت لحظه شماری میکردبرای رای دادن. http://eitaa.com/genavehkhabarr
شعبه ۲۴ هنر ستان هاجر http://eitaa.com/genavehkhabarr