دیلم
به عشق رهبرم ونظام پای صندوق امدن نوه سیدمرتضی میرجهانمردی
دیلم
عکسهای دریافتی از دیلم
http://eitaa.com/genavehkhabarr
آقای امیرعباس ملک زاده رأی خود را در استان گلستان شهرستان خان ببین به صندوق انداخت
http://eitaa.com/genavehkhabarr
🔹تا ساعت ۱۲:۲۰ بیش از ۸/۶ میلیون نفر رای دادهاند که نسبت به هفته پیش که ۶/۴ میلیون بود ۳۵٪ افزایش دارد
مشارکت بالاست و ....... انتخاب باشماست .......
این خبر هنوز تایید نشده
*پیام تبریک سلمان ابراهیمی شورای اسلامی روستای فخراوری بمناسبت روز شهرداری هاودهیاری ها*
اینجانب ضمن تبريک اين روز به تمامی مدیران و مجاهدان عرصه مدیریت شهری و روستایی و تقدیر از خدمات شبانه روزي شهرداران ودهیاران پرتلاش و خدوم مردم، توفيقات روز افزون توأم با سعادت و سلامتي را براي همه فعالان و زحمتکشان اين عرصه را در سایه همدلی و سر لوحه قراردادن اصل خدمت بی منت به مردم را از درگاه خداوند متعال مسألت دارم.
* خادم مردم در شورای اسلامی سلمان ابراهیمی*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه جفت از اینارو گم کردم میشه پیداش کردین خبر بدین
09370495144
🔴حدود ۱۳.۲۰۰.۰۰۰ نفر تا ساعت ۱۶:۰۰ رای دادهاند
http://eitaa.com/genavehkhabarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور مسئولان در پای صندوق های رای
http://eitaa.com/genavehkhabarr
آیسا و یسنا خانم شاهینی از مال قائد.مدرسه شهید موسوی
http://eitaa.com/genavehkhabarr
تشکیل صف رای در گناوه
مدرسه سیزده آبان حضور جمعیت سبب پرشدن سالن بزرگ داخلی و تشکیل صف رای دهندگان در گرمای شرجی گناوه شده است.
شما هم بشتابید . به کاندیدی که دوست دارید رای دهید .
http://eitaa.com/genavehkhabarr
سلام خداقوت
سپاس و تشکر از کانال بسیار عااااااالیتون
http://eitaa.com/genavehkhabarr
گناوه خبر
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟹 بالاخره غذایم تمام شد و ظرفها را جمع کردم. بهتر بود
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟺
آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم:
_پس دیگر قهر نیستید؟
سرم پایین بود ولی متوجه نگاهش بودم با لحنی که لبخند داشت گفت:
- مگر قهر بودم؟
- بله... از ظهر تا حالا دختر حاج آقا شدم و شما زهرا صدایم نکردید!
لبخندش تبدیل شد به خنده...
- پس از اینکه زهرابانو نگفتم دلخوری؟ قهر کردی و برای نهار نیامدی؟
سرم را بالا آوردم خجالت وار گفتم:
- ناراحت بودم از خودم ؛ خجالت میکشیدم از شما که دردسر شدم.
- بهتره بهش فکر نکنید هرچه بود تمام شد...
هنوز چیزی نمی گفتم که صدای پر ذوقش آمد
- وقتی میخواستم پیشنهاد زهرابانو را بدهم چقدر دودل بودم گفتم شاید اصلا استقبال نکنید ولی حالا که میبینم خودت هم دوست داری خوشحالم.
داشتم در دل کیلو کیلو قند آب می کردم که گفت:
- ولی مثل بچگیت یک عیب بزرگ داری!
با چشمانی گرد شده پرسیدم
- من؟!
- بله...
- هنوز هم مثل بچه ها گریه میکنی!..دلخور هم که میشوی از صدایت مشخص است.
سکوت جایز نبود باید از خودم دفاع می کردم
- ببخشید!...من کلی ترسیدم و وحشت کردم ؛ صد بار مردم و زنده شدم ؛ با این کفشها و پای دردناکم به هر سختی بود خودم را به اتاق رساندم ولی کنار در گیر افتادم. داشتم از ترس سکته می کردم بعد انتظار داشتید گریه هم نکن.!
کم کم لبخند روی لبش جمع شد و آرام تر پرسید
- دست که بهت نزد؟
- نه...
- وقتی در اتاق را باز کردم داشت چیزی میگفت؟
- بله
- چی میگفت؟
دلم نمیخواست بگویم ولی چاره ای نبود...
-به عربی چیزهایی گفت من زیاد متوجه نشدم...
- از حرفهایش چه فهمیدی؟
- ایرانی؛ جمیل ؛ حبیبتی ؛ کمی صبر کردم و گفتم صیغه...
جوری گردنش را بالا آورد و مستقیم در چشم هایم نگاه کرد که من ترسیده بودم
از شدت عصبانیت سرخ شده بود و در چهرهاش جز خشم چیزی دیده نمی شود.
با صدای تندی به من گفت:
- چرا همان موقع نگفتی تا گردن بیناموسش را بشکنم؟ چرا زودتر نگفتی؟
- شما الان پرسیدید ؛ بعد هم خواهش میکنم آرام باشید دیگر هرچه بود تمام شد.
بعد از یک نگاه طولانی سرش را چرخاند و زیر لب ذکر میگفت
- کاش نگفته بودم که این همه عصبانی شوید!
بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت تا آبی به صورتش بزند انگار می خواست آتش خشمش را خاموش کند.
همان طور که می رفت زیر لب گفت:
- مردی که از بی حرمتی به ناموسش عصبی نشود "مرد" نیست.
لبخندی پر شور زدم ؛
که خدا را شکر ندید! من را ناموسش می دانست نه امانت
از حمایتش در دل ذوق کردم و بی پروایی که گفتن ندارد. ولی در ظاهر چیزی نگفتم
در فکر بود که بعد از مدتی با صدای مردانه و دلنشینی که از روز اول مجذوبش بودم گفت:
- زهرابانو آماده نمی شوید تا برای خرید برویم؟
در دل گفتم:
- جان زهرا بانو چشم آقاسیدعلی
ولی به زبان گفتم:
- چشم الان!
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
گناوه خبر
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎 رمان:زهرا بانو 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟺 آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: _پس دیگر قهر نیست
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎
رمان:زهرا بانو
𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟻𝟻
همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم.
بازار شلوغی بود.
چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم.
پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت.
بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود.
دستش را حائلم قرار میداد ،
تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور میکردم. در کل احساس میکنم هوای امانتی اش را خوب داشت.
نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد.
بعد باهم وارد مغازه شدیم.
مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه
احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد
بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره، کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد.
فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف میزد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد وجوابش را میداد.
وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد
آقاسید به من گفت:
- میشود کمک کنید؟
- حتما... فقط الان چه کار کنم؟
- از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟
همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم
ولی به زبان گفتم:
- همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...در ضمن فکر میکنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمیشود.
آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت:
- نه برای موی لخت خوب است. از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا
همه خیلی براق و قشنگ بودند
من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمیدانم.
شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت:
- این شانه هم باشد که تکمیل شود.
به او لبخندی ملایم و سنگین زدم
ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود.
کنار ایستادم ،
و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت.
همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم.
در راه بدون مقدمه گفتم:
- فکر میکردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه میکنم شما نماینده ی خوبی بودید.
می خندد؛
که این خنده چه برای من زیباست.
ودر جوابم می گوید
- اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند.
ادامه دارد...
نویسنده؛ طلا بانو
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎