-از روی پل،
نگاهش را به خیابانِ سرمازده دوخت .
از مردم و دغدغه هایشان
تنها خستگی را می فهمید.
از روزی که تصمیم گرفت فکر و ذهنش را
در صندوقچه ای مخفی کند،
مثل یک تکه سنگ،نسبت به اتفاقات زندگی اش
بی تفاوت شد...🖤
اتفاقاتی که مثل سنگ ریزه های ریز و درشت،
آن هارا کنار میزد و راهش را باز می کرد.
نه از آن ها میترسید،
نه عکس العملی نشان میداد،
و نه حتی آن هارا سنگ ریزه حساب می کرد.
از روزی که برف آمد اما او نبود،
احساساتش مثل دانه های برف پایین ریختند
و پس از مدتی نه چندان سخت،
خورشیدِ روحش آن ها را سوزاند
و با خاکسترِ شفافش،
جانش را شست
از هرچه که دغدغه وصف شد.
و روحش را پیوند زد
با هرچه بی تفاوتیست...💔))))):
#ذهنِ_موّاج🌊
#کنجِ_درد🍁
بہ قلمِ؛ آمـٰاج '' {ح*ج}