eitaa logo
غدیر شناسنامه شیعه
159 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
43 فایل
✅ اصل و نسب و مذهب ما را چو بخواهید آغاز مسلمانی ما روز غدیــــــر است... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عید غدیر بخش عمده ای از شناسنامه ی شیعه ائمه محسوب می شود. مقام معظم رهبری @ggg1400 آیدی ادمین: @mohammaddostmr
مشاهده در ایتا
دانلود
هارون الرشید پسری داشت به نام قاسم که برعکس پدرش انسان با تقوا و با ورع و زاهد و عاشق اهلبیت عصمت و طهارت (علی(ع)علیهم‏االسلام) و ولایت علی(ع)در دلش زیاد بود. و کاری هم به کارهای پدرش نداشت بلکه گاهی اوقات به کارهای پدرش و کسانیکه در اطراف پدرش بودند اعتراض می‏کرد. روزی هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از کنارشان گذشت، جعفر برمکی بی‏ اختیار خنده بلندی نمود. هارون سبب خنده را پرسید. جعفر گفت: برای این خندیدم که این پسر آبروی تو را در برابر شاهان برده بعلت اینکه با این لباسهای مندرس و نشستن با طبقات فقیر در شأن پسر سلطان نیست. هارون گفت او را به مجلس آورید. آوردند گفت: پسرم تو را چه شده که با این وضع رقت بار حرکت می‏کنی و مرا نزد سلاطین بی‏ آبرو کردی؟ قاسم بدون تأمل گفت: پدر من چه کنم بجرم اینکه پسر خلیفه هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم. خلیفه لبخندی زد و گفت فهمیدم تو چرا این رقم زندگی می‏کنی برای اینکه تا بحال ترا منصبی ندادیم، دنباله این کلمات فرمان حکومت مصر را بنامش نوشت. قاسم گفت: باید برای رضای خدا مرا رها کنی مرا با حکومت چه کار من مایلم تا عمر داشته باشم دقیقه‏ ای از ذکر خدا غافل نشوم. وزراء گفتند حکومت با عبادت منافات ندارد هم حکومت کن و یک گوشه از قصر بعبادت مشغول شو. سپس همه تبریک مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بیاید و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود. شب پا به فرار گذاشت و ناپدید شد. مأمورین خلیفه هر چه بجستجوی او رفتند ولی آثاری بدست نیاورند مگر یک اثر پایش روی زمین دیده شد که تا لب آب آمده بود و معلوم نیست به آسمان رفته یا به زمین فرو رفته یا خود را بدریا انداخته. هارون بتمام حکام ولایات نامه‏ ای نوشت که پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه بطرف من روانه کنید. از آن طرف در شهر بصره عبداللّه بصری دیوار خانه‏ اش خراب شد به دنبال عمله‏ ای می‏گشت تا رسید کنار مسجدی جوانی را دید که نشسته و قرآن می‏خواند. گفت پسر حاضری خانه من کار کنی و مزد بگیری. جوان گفت آری خدا بنده‏ اش را آفریده که هم کار کند هم استراحت نماید و هم عبادت کند. قبول کرد با یک درهم که فراد صبح بخانه عبداللّه کار کند. شروع بکار کرده. عبداللّه می‏گوید شب شد دیدم این جوان بقدر سه نفر کار کرده خواستم بیشتر به او مزد بدهم، قبول نکرد و یک درهم گرفت و رفت. فردا صبح بسراغش رفتم اثری از او ندیدم از حالش. جستجو کردم گفتند این جوان هفته‏ ای یکروز کار می‏کند و بقیه ایام هفته به عبادت مشغول است. صبر کردم هفته دیگر رفتم او را بخانه آوردم کار کرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته دیگر رفتم او را بخانه خود برای کار بیاورم گفتند مریض است و در فلان خرابه بستری می‏باشد داخل خرابه شدم او را دیدم که در حال احتضار است کنار بالین او نشستم چشم باز کرد خود را به او معرفی کردم. گفت عبداللّه چون می‏دانم می‏خواهم بمیرم خود را بتو معرفی می‏کنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشیدم پشت پا بخانه پدر زده بفکر عبادت خدا به این شهر آمدم. آخرین ساعت عمر من است وصیتهای مرا گوش بده، قرآن مرا بکسی بده که برایم قرآن بخواند لباسهای مرا به آنکس بده که قبری برایم تهیه کند و در این حال انگشتری را از دست بیرون آورده و گفت این انگشتری است که پدرم هارون بدستم کرده، برو بغداد روزهای دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور می‏کند برای آن کسانیکه حاجتی دارند یا به آنها ظلمی رسیده است شخصا رسیدگی می‏کند. نزد پدرم برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین وصیت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری این انگشتر هم مال خودت باشد. عبداللّه می‏گوید: هنوز وصیت او تمام نشده بود همینطور که مشغول حرف زدن بود حرکت کرد و صدا زد آقا خوش آمدید آقائی فرمودید. عبداللّه می‏گوید: متحیر ماندم کسی را نمی‏دیدم این جوان با چه کسی صحبت می‏کند جوان صدا زد عبداللّه برو کنار و مؤدب بایست آقایم علی(ع) بن ابیطالب (ع) است ببالینم تشریف آورده‏ اند. گر طبیبانه بیائی بسر بالینم بدو عالم ندهم لذّت بیماری را