eitaa logo
قاب دوستان آل یاسین
371 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.2هزار ویدیو
128 فایل
حضور شما در این کانال اتفاقی نیست😉 ارتباط با ادمین ها ✍️ @z_agh61 @yas1979
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مبنای حجاب نگاه مردان نیست ... 🎬 دکتر غلامی (روانشناسی) @ghabedoostan
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به دستور امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) حتما این کار رو انجام بدین...🌷 کانال قدمی برای ظهور مولا(( عج))👇👇 @ghabedoostan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس به مغازه مکانیکی می‌رفتم صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی آوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله پاچه و کباب می‌خوردند وقتی برای جمع کردن سفره‌شان می‌رفتم مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم، صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود از تکبر و برای خودنمائی پیش آن زن گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد آتش وجودم را گرفته بود به سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم آن روز از خدا شاکی شدم حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید بلائی سر این آقا نیاورد؟ گفتم: خدایا این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم کسی که بی نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ زمان به شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم زدنی سپری شد همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید آدرس را گرفتم خانه‌ای چوبی و نیمه ویران با درب نیمه باز بود صدا کردم صدائی داخل خانه گفت: بیا کسی نیست وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را می‌شناختم بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک نشین شده بود خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک نشینی‌اش اضافه کنم با چشمانی گریان و صدائی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است اگر خدا آن روز امروز تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم @ghabedoostan ✧✾════✾✰✾════✾✧
با سلام و احترام اصفهان همدل مقاومت اجتماع حامیان جبهه مقاومت اصفهان به همراه جمع آوری کمک‌های نقدی، طلا و زیورآلات اهدایی بانوان اصفهانی به مردم مظلوم فلسطین و لبنان با حضور حاج حسین یکتا با نوای حاج سیدرضا نریمانی چهارشنبه ۹ آبان ماه ۱۴۰۳ از ساعت ۱۹ اصفهان، سالن گلستان شهدا لطفا اطلاع رسانی گسترده شود.
سلام شنبلیله تازه تو باغ کاشتیم کسی خواست پیوی اطلاع دهد کیلو ۲۰ تومان منارجنبان ۰۹۲۱۷۷۵۸۴۷۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🎥بهترین کنترل خشمی که دیدم👌🏻 شما بودین چیکار میکردین؟ ⚜@ghabedoostan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🛎🛑🛎🛑🛎 خانم های محترم‌محجوب، عروسی و استخر میرین مواظب باشین .... واقایان‌هم... @ghabedoostan
بخشش زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد . در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود. وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت. در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره! هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد. وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟” مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!... زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت. وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده . تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود @ghabedoostan