فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دوای #درد همه دردها کشف شد...
✅ خدا #طبیب هست
ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚👇
🆔 @GHABR_ghiYAMAT🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر و مادر #بهشت_و_جهنم شما هستند،
بهشت شما در #رضایت آنها و جهنم شما در #نارضایتی آنهاست.
ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚👇
🆔 @GHABR_ghiYAMAT🔥
حال و هوای دلت گرم بماند
که شهریور پایان گرمای تابستانی ماست
نه آغاز دلتنگی های سرد پاییزی!
نکند با هر باد و بارانی
بلرزد بخشکد زیر انبوهی از برگ ها.
باران اگر بارید،
سیل اگر جاری شد
و جاده ها خیس از نبودن،
تو اما حال و هوای دلت گرم بماند.
دلبسته ی واژه ها، نگاه ها و دست ها
نباید بود که با تکان خوردن هر شاخه
بی درنگ، دلی یخ بزند...!
حال و هوای دلت گرم بماند که پاییز،
فصل دل سپردن و ورق زدن خاطرات کهنه ی دل نیست ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دوای #درد همه دردها کشف شد...
✅ خدا #طبیب هست
ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚👇
🆔 @GHABR_ghiYAMAT🔥
⚫️ 15 روز تا اربعین ابی عبدالله الحسین علیه السلام
☑️ انْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ علیه السلام وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ.
☑️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکسی که خداوند خیر را برای او اراده فرموده باشد، محبّت حسین بن علی علیه السلام و محبّت زیارتش را در قلب او می اندازد.
📚كامل الزيارات، ص 142
ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚👇
🆔 @GHABR_ghiYAMAT🔥
#حدیث✨
رنگ زیارت
☑️حضرت کاظم(علیه السلام):
أَدْنَى مَا يُثَابُ بِهِ زَائِرُ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع بِشَطِّ فُرَاتٍ إِذَا عَرَفَ حَقَّهُ وَ حُرْمَتَهُ وَ وَلَايَتَهُ أَنْ يُغْفَرَ لَهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَ مَا تَأَخَّرَ.
كمترين ثوابى كه به زائر امام حسين (عليه السلام) در كرانه فرات داده مى شود اين است كه تمام گناهان مقدم و موخرش بخشوده مى شود. بشرط اين كه حق و حرمت ولايت آن حضرت را شناخته باشد.
📚مستدرك الوسائل ج 10 ، ص 236 ، ح 11918
#رمان_بهار_زندگیم💖
#قسمت۱
روپوش سفیدمو توی کمدم گذاشتم و کیفمو برداشتم... از در اتاق بیرون زدم.
برای سرپرستار که بهم خسته نباشید میگفت سری تکون دادم و از بیمارستان بیرون اومدم....
نفس عمیقی از هوای سرد بهمن ماه کشیدمو سوار ماشین شدم...
خوشحال بودم از اینکه امروز هم مثل هر روز بابت داشتن علمم چند نفر رو به زندگی
برگردوندم...
یه عمل قلب باز، چند تا آنژیو و بالن...
اینم از کار امروزم...
بی توجه به هیاهو و شوری که توی خیابون ها بود، راه خودمو پیش گرفته بودم...
لباس قرمز رنگم تضاد داشت با تمام پارچه سیاه هایی که سطح شهر رو پوشونده بودن....
صدای آهنگ مورد علاقم، گم شده بود توی صدای دسته های سینه زنی که راهو بند آورده
بودن...
حسابی کفری شده بودم از دست تکیه های بیخودی که مردمو دور خودشون جمع کرده بودن
و از هر کدومشون صدایی بلند بود...
بوی تند اسپندی که به توی ماشین هم سرایت کرده بود، حالمو بهم میزد...
پسر جوونی با سینی چای یکبار مصرفش کنار ماشینم اومد و تعارف زد....
پسر: بفرمایین...
با بد خُلقی اخم هامو توی هم کشیدم و شیشه رو بالا دادم، با خودم غر زدم...
مسخرشو درآوردن.... دیوونن اینا....!!!
#رمان_بهار_زندگیم💖
#قسمت۲
چایی داره میده، انگار فقط آبه زرده....
چای باید شرابی باشه، اونم توی فنجون کریستالی پایه دار....
از سر موندن توی ترافیک و بیکاری شروع کردم خوندن روی پارچه سیاه ها....
کاری جز این نبود انگار....
با چشم میخوندم.....
" باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
حور و ملک بر آدمیان ندبه می کنند....
گویا عزای اشرف اولاد آدم است....
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست...
این صید دست و پا زده در خون حسین توست..
به دسته ی سینه زنی خیره شدم...
چقدر با شور زنجیر به سینه هاشون میزدن...."
با چه زحمتی عَلَم بزرگی رو به دوش میکشیدن....
شونه بالا انداختم و برای دیوونگیشون دعا کردم....!!!!!
متنی که پشت شیشه ی ماشین جلوییم بود، مطمئنم کرد این آدما دیوونن....
"دیوونه ی اربابم حسینم...."
و باز پرده ی سیاهی که چشم هام بی اراده میخوندنش....
" این حسین کیست که عالم همه دیووانه ی اوست..."
#رمان_بهار_زندگیم💖
#قسمت۳
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست...
همینطور که از فرصت استفاده میکردمو از راهی که موقتا باز شده بود با سرعت عبور میکردم
با خودم فکر کردم..
واقعا کیه این حسین که مردم اینجوری واسش به سر و سینشون می زنن؟؟!!!
ینی انقدر مهمه واقعا..... !!!!!
جلوی پاتوق همیشگیمون پارک کردم و پیاده شدم...
دیر کرده بودم انگار که همه با دیدنم خوشحال شدن....
توی پاتوقی که همه مثل خودم بودن، هوای سنگین بیرون کمتر خودشو نشون میداد...
به سمت میز بچه ها رفتم و نشستم...
چشم چرخوندم و نگاهمو روی دخترهایی که برای بودن با من، برای یه ساعت دعواشون شده
بود و باهم کل کل و شرط بندی میکردن نگاه کردم... !!!
یکی از یکی عجیب تر بود و بیشتر تلاش کرده بود برای جلب کردن نظرم...
همشون بی برو برگرد این جمله رو می گفتن...
امشب دیگه نوبت منه دکتر هامون....
بی حرف قهومو سر کشیدم و پا روی پا انداختم....
دلم هیچ کدومشونو نمیخواست....!!!
نه اینکه بد باشن، نه همگی داف بودن و وسوسه انگیز....
اما حال من بد بود و دلم بیخودی بیقراری میکرد....
اون شب انگار یه چیزیم شده بود....
#رمان_بهار_زندگیم💖
#قسمت۴
گوشیمو از روی میز برداشتم و با کلافگی بلند شدم....
همینطور که پالتو چرممو روی دستم جابجا میکردم گفتم:
- بیخودی دعوا نکنین، امشب حوصله ی هیچکدومتونو ندارم....!!! میخوام تنها باشم...
خیلی زود برگشتم توی ماشین و سرمو گذاشتم روی فرمون....
خودمم تعجب میکردم از حالم، منی که همیشه با شوق برای گزینه های هرشبم لباس
میپوشیدمو میاومدم...
پس حالا چرا بیخیال همشون میخواستم تنها باشم؟؟؟!!!!
بی هدف به سمت خیابون اصلی رفتم...
دوباره تکیه و نذری و دسته ها و مداحی ها....
دوباره موندن توی ترافیک و دوباره....
برای اولین بار از پوشیدن لباس قرمزم خجالت کشیدم، وقتی دیدم همه مشکی پوشیدن و شال
عزا به سینه دارن...
شاید اگه زودتر میفهمیدم شب تاسوعاست یه رنگ دیگه میپوشیدم....!!!!
شاید زیاد تفاوت نداشت، مثلا سفید یا صورتی اما دیگه قرمز نبود...!!!!
ناخودآگاه دستم به سمت ضبط رفت و صدای آهنگ کم شد...
منکر این قضیه نمیشم که محیط سنگین اون شب حالمو بد کرده بود و روم تأثیر گذاشته
بود....
و تأثیرش اونقدر بود که من بیخیال اون همه حوریه بشم...!!!
از دست خودم حرص خوردم، چرا باید امشبمو خراب میکردم؟؟؟
☑️رهبرانقلاب: حسین (علیهالسّلام) متعلّق به انسانیّت است؛ ما شیعیان افتخار میکنیم که پیرو امام حسین هستیم، امّا امام حسین فقط متعلّق به ما نیست؛ مذاهب اسلامی، شیعه و سنّی، همه زیر پرچم امام حسین هستند. در این راهپیمایی عظیم حتّی کسانی که متدیّن به اسلام هم نیستند شرکت میکنند و این رشته ادامه خواهد داشت انشاءالله؛ این یک آیت عظمایی است که خدای متعال دارد نشان میدهد.
ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚
#رمان_بهار_زندگیم💖 #قسمت۴ گوشیمو از روی میز برداشتم و با کلافگی بلند شدم.... همینطور که پالتو چرم
#رمانبهارزندگیم
#قسمت۵
با دیدن دختری که چادر مشکی پوشیده بود و توی اون سرما به خودش میلرزید وسوسه
شدم.......
تجربهی یه دختر چادری، میتونه جالب باشه....!
تجربه ای که تا حاال نداشتم و حتی بهش فکر هم نکرده بودم...
اصال زیر چادرش چه شکلیه؟؟؟
یعنی به اندازه ی بقیهی دخترا جذابیت داره؟؟؟؟
اصال اینام ناز و کرشمه بلدن؟؟؟؟
یا فقط بلدن یه پارچه سیاه بندازن روی سرشون و باهاش صورتشونو بپوشونن؟؟؟
اصال اینا واسه ظاهرشون خرجی هم میکنن؟؟؟
مثال لوازم آرایش و الک میدونن چیه؟؟؟؟
اپیالسیون و مانکیو چطور؟؟؟
اینام کیف و کفش مارک دستشون میگیرن یا از دیوار مهربانی لباس بر میدارن؟؟؟!!!!
پوزخند زدم....
همینطور که انگشت اشارمو روی لب هام میکشیدم با خودم فکر کردم
امشب یه تجربه ی متفاوت.....!!!!
بستن دکمه های پالتوی مشکی رنگم حتما قرمزی لباسمو میپوشوند....
انگارخدا باهام یار بود که اون شب ماشینم خراب بود و با پارس سفیدم راهی خیابون شدم.....!!!!
این روزا با پارس هم مسافر کشی میکنن اما با یه مرسدس بنز آخرین مدل، محاله....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_انقلابی
🔴 سرود حماسی "شور بیداری" با صدای حاج #امیر_عباسی در حمایت از سید #ابراهیم_رئیسی
با رفع فقر و رفع مشکل ها
دیگر نداریم از سیاهی بیم
در هم شکسته میشود بت ها
باشد تبر بر دوش ابراهیم