eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
169 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه✨ ••• جهنم‌ اینطور‌ نیست‌ که‌ خدا‌ یک‌ آتیش مهیا‌ کرده‌ است‌ برای‌ رنج‌ کشیدن‌ ما🤨؛ بلکه‌ این‌ گناهان‌ خود‌ انسان‌ است‌ که آنجا‌ را‌ تشکیل‌ میدهند‌ . . .🚶‍♀ +استاد‌ شجاعی ••• ،، 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن 33 🔶 ببینید همونطور که رفتارهای ما درونی و بیرونی هست، #قدرت هم درونی و بیرونی هست. ✅
34 💢 چقدر حال بهم زن هستن اون بچه مثبتایی که نیستن! 😒 نماز میخونه، مهربونه و ... مامانیه! که چی مثلا الان خوب شدی؟ ⭕️ چرا بعضی از جوان ها سمت دین نمیان؟ به خاطر دیدن بچه مثبتایی که قوی نیستن! قدرت روحی ندارن. 😒 ⭕️ البته این یه بحث سلیقه‌ای نیست، امام رضا علیه السلام فرمود: «اگر کسی گناه نمی‌کنه گولش رو نخور شاید آدم ضعیفیه» ✅👌 آقا زد با خاک یکی کرد این جور بچه مثبتا رو!😊 ⛔️ کسی که از سر ترس و و بدبختیش گناه نمیکنه به درد نمیخوره! شاید توی اطرافتون دیده باشید اینجور افراد رو که افتخار هم میکنن به گناه نکردن! ⭕️ بیچاره تو اگه راست میگی بیا توی جامعه بعد از سر قدرت روحی که داری گناه نکن. نگاه حرام نکن و... اگه این بود آفرین راست میگی! 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن 34 💢 چقدر حال بهم زن هستن اون بچه مثبتایی که #قوی نیستن! 😒 نماز میخونه، مهربونه و ... ما
35 🔶 خب حالا این قدرت روحی رو از کجا باید شروع کنیم به دست بیاریم؟ 👈 همون‌طور که برای بدن و عضله باید تمرین و ورزش داشته باشی تا قوی بشه، دقیقاً همون‌طور قدرت روحی رو باید از ورزش ذهنی آغاز کنی و ورزش ذهنی با ✅ ذهن من هر جایی نباید بره. ذهن من باید اونجایی بره که "من بهش دستور میدم"💪 ✅ این آغاز تمرین و ورزش روحی هست. قدرت روحی به قدرت ذهنی خیلی وابسته هست. جالبه که حضرت امام خمینی این عارف واصل در کتاب شرح چهل حدیث میفرماید: ✔️✔️✔️ «بدان که اول شرط برای مجاهد در این مقام، مقام تهذیب نفس و مقامات دیگر که می‌تواند منشأ غلبه بر شیطان و جنودش شود، حفظ طائر خیال است.» ای پرنده خیال من کجا میری...؟! همین بخش زیادیش بر میگرده به خیال.... 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن 35 🔶 خب حالا این قدرت روحی رو از کجا باید شروع کنیم به دست بیاریم؟ 👈 همون‌طور که برای ب
36 ✅ حالا اگه انسان بخواد ذهنش رو قوی کنه باید در مرحله اول، خودش رو کمی به چنگ بیاره. ⭕️ قوه خیال انسان مثل یه پرنده تیزپرواز از این شاخه به اون شاخه میپره و به این راحتی هم به دست ما نمیاد! امام خمینی (ره) میفرماید: 💢 «و خیال یکی از دست‌آویزهای شیطان است که انسان را به واسطه‌ی آن بیچاره کرده به شقاوت دعوت می‌کند.» «و ملتفت باش که خیالات فاسده‌ی قبیحه و تصورات باطله از القائات شیطان است» ⭕️ نه تنها این شاخه به اون شاخه رفتن و پراکندگی ذهنی آدم خیلی خطرناکه بلکه اگه به دست شیطان هم بیفته دیگه واویلاست... 😒 پراکندگی فکرای خوب هم ضرر داره دیگه چه برسه به پراکندگی فکرای بد.. ادامه مطلب هفته آینده آن شاءالله.. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🏡‍ قانون گذاشتن در خانه: منزل شما نیاز به قوانین و مقررات مشخصی دارد. چنانچه این قوانین وجود نداشته باشد کودک شما نمی‌داند که وظیفه‌اش چیست. در ضمن، شما هم نمی‌توانید کودک را تنبیه کنید یا پاداش دهید. اگر در خانه ساعت رفتن به خواب مشخص نباشد، شما نمی‌توانید به کودک خود بگویید "چرا دیر میخوابی؟". اگر برای استفاده از کامپیوتر و تلوزیون قانونی نداشته باشید، نمی‌توانید به کودک خود بگویید که چون "از کامپیوتر زیاد استفاده کرده"، پس به این علت او را از کامپیوتر محروم می‌کنید. مفهوم "دیر"، "زیاد" و نظایر آن زمانی معنا پیدا می‌کند که شما از قبل آن‌ها را مشخص کرده باشید. پس اگر در منزل شما قوانین مشخصی وجود ندارد، باید در انتظار بی‌نظمی کودک نیز باشید. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حاج آقای از اجازه میگیره دقایقی کنارش نکاتی رو به درس بده 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ده برکناری دولت برای حجاب 🔻رئیس فدراسیون ناشنوایان آخرین برکناری یک مدیر به دلیل بی اعتنایی به مسئله حجاب در حوزه مسئولیت است. 🔻به این بهانه سراغ بازخوانی ده برکناری دولت برای رفتیم. ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
| حياتي لك فقط ، الحب | 💙 زندگی ام صَرفِ تو باد ، ای عشق 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🔹🌺🔹🌺🔹 #رمان #دختر_شینا 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن
🔸🌺🔻🔹 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. 💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊ 🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥 🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. ❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕 🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود. 🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣 وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» 🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏 ⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» 🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. 🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌 🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊 👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند. 💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. 🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕 بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» 🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍 اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉 مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» ❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود.... جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...✋ 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. امـام‌ زمانـم✨! نامـت‌‌ که می‌آید آرام‌‌ میـشوم گویی‌ جـز‌ تـو‌ هیـچ‌ نیسـت‌ مـرا سوگـند‌ به‌ نامـت‌‌ که‌ تو‌ آرام‌ منی... اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ 🤲 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor