🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#آداب_تربیت_فرزند ۴۲ 💢 یکی از رفتارهایی که والدین بابتش خیلی اذیت میشن لوس بار اومدن بچه هست به طور
#آداب_تربیت_فرزند ۴۳
🔶 اگه دیدید بچه ای بابت به دست آوردن هر چیزی شروع به گریه و داد و بیداد میکنه این عمدتا به خاطر نداشتن آرامش روانی هست.
حالا چطور میشه آرامش روانی این بچه رو تامین کرد؟
❇️ یه مدت هر چیزی رو که بچه خواست در اختیارش بذارید. مثلا ممکنه یه اسباب بازی یا وسایل اشپزخونه و ... رو بخواد. شما اونو بهش بده و بغلش کن و ببوسش. بعد هی بهش بگو عزیزم چی میخوای؟
هر چی میخوای من در خدمتتم. بگو تا بهت بدم😊.
اینجا بچه خیالش راحت میشه که هر چی میخواد براش فراهمه.
🌷 ضمن اینکه والدین باید خیلی به بچه توجه کنند. مثلا خیلی وقتا بدون اینکه بچه چیزی بخواد شما بهش بگو عزیزم چی دلت میخواد؟
در مجموع یکی از مهم ترین اصول تربیت فرزند اینه که خیال بچه رو راحت کنی...
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🛑عمروعاص به ابوموسی اشعری گفت: نه تو رأی بده، نه من...
🔺ابوموسی فریب خورد و رأی نداد و عمروعاص حکمیت را با رأی خود به نفع معاویه تمام کرد!
⚠️مراقب عمروعاصها باشیم!
#ایران_قوی
#رای_میدهم
#انتخابات
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
استاد #علی_صفایی حائری میگه:
کسی که روز را با خلق می گذارند، باید
شب را با حق باشد وگرنه کم می آورد
و شکسته و خسته می شود...!
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
💌فَإِنِّي لاَ أَقْدِرُ لِنَفْسِي دَفْعاً وَ لاَ أَمْلِكُ لَهَا نَفْعاً
💚كه من قادر نيستم دفع شرى از خود يا جلب نفعى براى خود كنم
#مناجاتشعبانیه
خدایا من که تنهایی زورم نمیرسه
تو پشت و پناهم باش. 💚
#شعبانوآشتیکنان
#اسرارالهیآرامش
#شب_بخیر
#شبانه
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🌷 #دختر_شینا 20 #رمان وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز
#دختر_شینا – قسمت 21
#رمان
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: « اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچهها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. اینها را با یک عشق و علاقهی دیگری خریدم. آن روز آنقدر دلتنگت بودم که میخواستم کارم را ول کنم و بیخیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. »
بعد سرش را پایین انداخت تا چشمهای سرخ و آبانداختهاش را نبینم.
از همان شب، مهمانیهایی که به خاطر برگشتن صمد برپا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان میکردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زنبرادرها.
صمد با روی باز همهی دعوتها را میپذیرفت. شبها تا دیروقت مینشستیم خانهی این فامیل و آن آشنا و تعریف میکردیم. میگفتیم و میخندیدیم.
بعد هم که برمیگشتیم خانهی خودمان، صمد مینشست برای من حرف میزد. میگفت: « این مهمانیها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو میروی پیش خانمها مینشینی و من تو را نمیبینم. دلم برایت تنگ میشود. این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعداً که بروم، دلم میسوزد. غصه میخورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. »
این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم. به گوشهگوشهی خانه که نگاه میکردم، یاد او میافتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصلهی هیچکس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم. حس میکردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شدهام. دلم هوای حاجآقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحاف را روی سرم کشیدم .
دلم برای خانهمان تنگ شده بود. آی... آی... حاجآقا چطور دلت آمد دخترت را اینطور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمیزنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمیپرسی؟!
آن شب آنقدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد.
صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم .زود رنج شده بودم وانگار همه برایم غریبه بودند .دلم میخواست بروم خانه ی پدرم ،اما سراغ دوقلوها رفتم وجایشان را عوض کردم ولباسهای تمیز تنشان کردم .مادرشوهرم که به بیرون رفت شیر دوقلوها را دادم خواباندمشان وناهار را بار گذاشتم و ظرفهای دیشب راشستم وخانه راجارو کردم .دوقلوها را برداشتم بردم اتاق خودم.بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد ظرف شستن،جارو کردن حیاط ورسیدگی به دوقلوها.آنقدر خسته بودم که سرشب خوابم برد.
انگار صبح شده بودبه هول از خواب پریدم طبق عادت گوشه ی پرده را کنار زدم هوا روشن شده بود حالا چکار باید میکردم نان پخته شده در تنور گذاشته شده بود .چرا خواب مانده بودم !چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم حالا جواب مادر شوهرم را چه بدهم ؟هرطور فکر کردم دیدم حوصله وتحمل دعوا ومرافعه را ندارم به همین خاطر چادر سر کردم وبدون سر وصدا دویدم به طرف خانه ی پدرم...
🔰ادامه دارد....🔰
🕊🌹🕊
گل؛براے زندگے،
نور را بهانہ مےڪند!
و من؛تو را...
و هر روز پنجره ے قلبم را
بہ آسمانِ یادت مےگشایم...
تا آفتابِ نگاهت
در رگهایم جارے شود...
با تو زنده مےشوم!
سلام بهانہ ے زندگے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام آقا جان صبحت بخیر اے سپیده دَم عاشقان☀️
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
⚠️ #تـــݪنگـــر
📛 خودَت هَستی و اعمالت
🕋 يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ وَ اخْشَوْا يَوْماً لا يَجْزِي والِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لا مَوْلُودٌ هُوَ جازٍ عَنْ والِدِهِ شَيْئاً
|لقمان 33|
⚡️ ای مردم، از خدا بترسید و بیندیشید از آن روزی که نه هیچ پدری ذرهای به کار فرزند آید و نه هیچ فرزندی ذرهای به کار پدر آید
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
حضرٺ آقا فرمودند♥️:
ما که روی حجاب اینقدر مقیّدیم
بہ خاطر این است که حفظ حجاب
به زن کمک مۍکند تا بتواند بہ آن
رتبهمعنوۍعاݪۍ خود برسد.✨
#مقاممعظمدلبرے
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✌ #مبارزه_با_راحت_طلبی 9 مثل یک #چریک باش! 💢 بعضی از #جوانان #مذهبی رو که باهاشون صحبت میکنیم میگن
💎 #مبارزه_با_راحت_طلبی 10
🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن روی تشک بخوابند؛
نه اینکه بخوان صرفاً یاد سنگرهای نورانی جبهه رو زنده کرده باشن بلکه حرفشون بیشتر این بود که: وقتی راحت تر هستم دلم میگیره!😢
🔹مادرش میگفت بذار برات تشک پهن کنم؛ میگفت نه نمیخوام. همینجوری راحت ترم...
💢 رزمندگان میفهمیدن که بیکاری و راحت طلبی یه کار زشت هست و ازش متنفر بودن
⭕️ و برای همین با وجود این که تمرینات صبحگاهی داشتن اما وقتای آزاد خودشون رو به بهترین شکل استفاده میکردن
و تمرینات سخت تری برای خودشون فراهم میکردن.
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
💎 #مبارزه_با_راحت_طلبی 10 🔷 در زمان دفاع مقدس، رزمندگانی که گاهی به مرخصی می اومدن، شب ها نمیتونستن
#مبارزه_با_راحت_طلبی 11
💢 اونوقت گاهی بعضی از جوان ها میگن که آیا غذا خوردن توی سینی مستحب نیست؟
بهش میگی چطور؟😒
🔷 میگه خب سینی راحت تره.😌
وقتی غذا تموم شد با پامون میزنیم کنار و استراحت میکنیم!😏
سفره رو باید کلی زحمت بکشیم و جمعش کنیم. برامون سختی داره!!!
🔷 عزیزم حالا که اینطور شد « اتفاقا مستحبه که توی سفره غذا بخوری چون یه ذره هوای نفست رو زدی!».✌
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor