eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
170 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مهم اینه که دلت پاک باشه!!! 🔺مرحوم علامه طباطبایی رحمه‌الله علیه: 🔹چگونه ممکن است جامعه ای به دستاویز اینکه دل انسان باید پاک باشد و ارزشی برای عمل نیست، با هرج و مرج زندگی کند و به سعادت برسد!! 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن ۵۷ وقتی آدم بتونه قدرت تمرکز بالا پیدا کنه حتی قدرت پیدا میکنه که ✔️✔️✔️ نظر خدا رو هم
۵۸ 🔶 در کتاب ارشاد دیلمی اومده که خداوند به حضرت عیسی فرمود: عیسای من.. مرا صدا نزن، دعا نخوان مگر وقتیکه هستی. متضرع یعنی چی؟ یعنی وقتی که فقط به یه موضوع توجه داری. در ادامه روایت میفرماید: فَاِنَّکَ مَتی تَدعُنِی کَذلِکَ اَجِبکَ ✅ تو هر موقع اینجوری مرا صدا بزنی من جواب تو رو میدم.... چه روایت زیبایی. 🔸دلیل اینکه در خیلی موارد، درخواست های ما به اجابت نمیرسه همینه که اصلا نمیدونیم چی میخوایم و اصلا روی خواسته خودمونم تمرکز نداریم... 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن ۵۸ 🔶 در کتاب ارشاد دیلمی اومده که خداوند به حضرت عیسی فرمود: عیسای من.. مرا صدا نزن، دع
۵۹ 👈 بهش می‌گیم موقع دعا، با نهایت توجه، به یک نقطه توجه کن. خدایا من کُلاً به یک نقطه نمی‌تونم توجه بکنم جز یه لحظه!🙃 خُب اون فایده نداره! توجه بکن خیلی عمیق.... ⭕️ توجه عمیق خیلی کار مشکلیه. تمرین میخواد، وقت میخواد و... در واقع شما فکر میکنید عرفا چطور به مقامات و قدرت های برتر میرسن؟ 👈 با همین توجه عمیق در خونه خدا... ولی کو توجه های ما؟ در خونه خدا که میریم حواسمون به همه جا هست غیر از جایی که باشه! 💢حتی حواسمون دقیقا روی درخواست هامونم نیست چه برسه به خدا! 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#کنترل_ذهن ۵۹ 👈 بهش می‌گیم موقع دعا، با نهایت توجه، به یک نقطه توجه کن. خدایا من کُلاً به یک نقطه
۶۰ 🔶 تا حالا تونستید روی یه موضوع عمیقا توجه کنید؟ اگه کسی یه مدت روی کنترل ذهن کار کنه متوجه میشه که کار سختیه. ❇️ و از این مهم تر خیلی سخته که آدم بتونه ذهنش رو خالی از هر چیزی بکنه و فقط به خداوند متعال فکر کنه. اما خدا یه استثنا هم در این زمینه قرار داده... ✅ فقط یه جا هست که انسان میتونه این حس مهم رو تجربه کنه فقط یه جا هست که میتونه تمام فکرش رو روی یه چیز بذاره... اگه گفتید کجا؟ ✔️ همتون هم تجربش کردید! 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب بیست‌و‌چهارم: 🔆 #سؤال ⁉️ اولین #مقر حکومتی امام عصر عجل الله کجاس
. نکته نـــــ😍اب امام زمانی شب بیست و پنجم : 🔍 من چه کاری میتونم برای امام زمان عج الله انجام بدم؟؟ 🔎 در کل وظیفه شما نسبت به امام با توجه به ، جنـــس و شرایط شمـ....ــــــا 🔰 1. شناخت امام 2. امام را به مردم بشناسانی همچنین در بعد فردی تا خود انسان تهذیب نفس نداشته و در یک کلام صالح نباشه سخنش اثر گذار نیست موردی که در مکیال جزء 80 وظیفه منتظران است دادن است: 1. به نیابت از امام 2. برای سلامتی امام برای سلامتی عج الله صلوات بفرستید. 😍 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
در میان نام های خداوند ″جبار″ آبی است بر روی هر آتشی که خلق برایت روشن کرده دیگر فرقی ندارد استخوان شکسته باشی یا دل شکسته... او جبران کننده است :) 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
سلام امام زمانم️ پاسخ یک سلام از زبان تو؛ همه شهر را به سلامتی می رساند! راستی ؛کی میشود روزی که؛ چشم در چشم تو پاسخ سلاممان را بشنويم؟ 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
تو عیانــے هم چو خورشیدِ فروزان ، چشمِ ما قابل نباشــد کہ ببیند روی زیبای تو را ... 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
ولادت با سعادت خانم فاطمه معصومه(سلام‌الله‌علیها) و 🥰مبارک باد🌸🌹 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor