eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
172 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
❓آیا عشق و عقل، به تنهایی برای روی‌آوردن به خدا کافی است؟ ❓چرا نباید به حالت‌های معنویِ‌ خود مغرور
❓با چه دیدی، درد و رنج‌ها، برای ما، امر مطلوبی خواهند شد؟ ❓چگونه می‌توان بدون مِنّت برای خدا کار کرد؟ ❓در چه‌صورت، دعا، ما را از وحشت‌ها و تنگناها خارج می‌کند؟ پاسخ این سئوالات در قسمت یازدهم از سلسله پادکست‌های «بشنو از نی» 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
شب یازدهم.mp3
8.87M
🎧 مجموعه پادکست‌های بشنو از نی شرح دعای ابو حمزه ثمالی با بیانی روان و متفاوت از استاد علی صفایی حائری 🎙 🌙 شب یازدهم ماه مبارک رمضان 📚 #️⃣ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه شود ای گل نرگس با تو دیدار کنم جان و اهل و هستی ام بر تو گرفتار کنم روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا! کی شود با رطب وصل تو افطار کنم روحی فداک متی ترانا و نراک . . .🌻 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا خداوند... به زودی بعد از سختی‌ها، آسانی قرار طلاق/۷ ی من! نگران چی هستی؟ مگه تا حالا از من وعده ای شنیدی که بهش عمل نکنم؟ نکنه تو صداقت من شک داری؟ پس این همه بی قراری واسه چیه؟🙂 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
درس هایی از آیات قرآن برای #زندگی‌موفق در " جز ۱۲ قرآن کریم " 💛روزی همه موجودات بر عهده خداوند اس
درس هایی از آیات قرآن برای در " جز ۱۳ قرآن کریم " 💚اگر خدا بخواهد، اسیر دیروز، امیر و عزیز امروز میشود. (یوسف ،۵۶) 🤍شهادت و گواهی باید بر اساس علم باشد. (یوسف، ۸۱) 💚با خویشان هر چند خطاکار باشند نباید قطع رابطه کرد. (یوسف، ۹۳) 🤍حال و زندگیتان وقتی تغییر میکند که خودتان آن را تغییر دهید. (رعد، ۱۱) 💚حتی در زمان بحران و قحطی نیز بی عدالتی و کم فروشی نکنیم (یوسف، ۵۹) 🤍هر کس تقوا و صبر پیشه کند نتیجه اش را می بیند. (یوسف، ۹۰) 💚به ایمان فعلی خود مغرور نشویم حفظ ایمان تا آخر مهم است. (یوسف، ۱۰۱) 🤍سخن پاک مانند درختی پاک است که ریشه اش استوار و شاخه اش در آسمان است. (ابراهیم ،۲۴) 💚در هنگام مشکلات و گرفتاریها از پدرتان بخواهید دعایتان کند. (یوسف، ۹۸-۹۷) 🤍کسانی که پیمان خود را با خدا می شکنند و در زمین فساد میکنند مورد لعنت خدا قرار میگیرند (رعد، ۲۵) 💚مراقب باشید که پست و مقام شما مانع احترام به والدینتان نشود. (یوسف، ۹۹) 🤍اگر شکرگزار باشید نعمت شما افزون میشود (ابراهیم،۷ ) 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 21 🔹 والا حاج اقا داری حرفای عجیب و غریب میزنی! من که باورم نمیشه!😳 - عزیزم خودت یک
22 🔶 بسیاری از استرس ها و گناهان انسان زمانی شکل میگیره که خودش رو گنهکار میدونه. ⭕️آدم نباید انقدر خودش رو بد بدونه. اصل و ذات همه ما کاملا پاک و صاف هست. بله به خاطر برخی رفتارها خودمون رو آلوده میکنیم که باید با ترک اون کارها و استغفار سعی کنیم آلودگی هامون رو برطرف کنیم. 🔺ما قرار نیست به هدفی برسیم. قرار نیست به جای خاصی برسیم. ما همینی که هستیم چون در بهترین حالت خلق شدیم به موفقیت رسیدیم. - حاج آقا اینجوری که شما میگید ما دیگه انگیزه ای برای درس و تلاش و رسیدن به موفقیت های خیالی مون نداریم! - بله دیگه! این از بدبختی جامعه ماست که این بلا رو سر ما آورده... از بس هی ما رو به خاطر ترس وادار به کارهای مختلف کردن... ⭕️هی گفتن پول در بیار وگرنه از گشنگی میمیری! درس بخون وگرنه بدبخت میشی! فلان کلاس رو برو وگرنه بدبخت میشی! همش ما رو با ترس هامون به حرکت وادار کردن... این انسانیت انسان رو ازش میگیره...
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 22 🔶 بسیاری از استرس ها و گناهان انسان زمانی شکل میگیره که خودش رو گنهکار میدونه.
23 ❇️ اما تقوا که بیاد وسط میگه نه عزیزم شما لازم نیست به خاطر ترس های مختلف دنبال کارای خوب برسی. بیا تا من یه انگیزه خیلی جذاب تر بهت بدم بری حال کنی!!! چه انگیزه ای؟ مثلا انگیزه خلاقیت.... مثلا انگیزه شکوفایی استعداد ها انگیزه زیبایی به نام خود شکوفایی... ⭕️ مثلا درس نخون به خاطر اینکه از اخراج از مدرسه فرار کنی! درس بخون برای اینکه حس کنجکاویت تخلیه بشه دیدید بچه ها چقدر کنجکاو هستن؟ هی میخوان از چیزای مختلف سر در بیارن! اصل برای بچه، بازی کردن نیست بلکه اصل برطرف کردن حس کنجکاویه... ✅ ما باید اون وضعیت طبیعی که خدا از بچگی بهمون داده رو در بزرگسالی هم ادامه بدیم. باید همچنان مثل بچه ها کنجکاوی کنیم...
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقویت_عزت_نفس 23 #تقوا ❇️ اما تقوا که بیاد وسط میگه نه عزیزم شما لازم نیست به خاطر ترس های مختلف د
24 ❇️🔶 وقتی ما انگیزه بسیار عالی تقوا رو در نظرمون قرار بدیم دیگه نسبت به کسی حسادت یا تکبر نخواهیم داشت. میدونید حسادت بدترین ویژگی انسان هست و میشه گفت ام الفساد همه مفاسد روحی، همین حسادت هست. 🔺 حسادت یه خصوصیتی هست که به سادگی از دل انسان ها پاک نمیشه. خیلی زود به وجود میاد و خیلی دیر از بین میره. جالبه در روایت داریم دم در ورودی بهشت یه چشمه آبی هست که ته مانده حسادت رو از قلب مومنینی که میخوان وارد بهشت بشن میشوره و میبره!... باورتون میشه؟ ❇️ یعنی انسان مومن توی دنیا یه عمر خودسازی کرده اون حسادته کامل پاک نشده! موقع جون کندن هم حسادته باقی مونده! موقع فشار قبر و عذاب ها تا قیامت حسادته بازم چسبیده به روح انسان! ⭕️حتی قیامت با اون همه عظمتش و 50 هزار سال حساب و کتاب رو هم رد کرده و دیگه بهشتی شدنش قطعی شده، حالا تا میخواد وارد بهشت بشه اول باید ته مونده حسادتش رو خدا بشوره براش!!!! بنده که هر وقت این روایت رو میشنوم گیج میشم!! 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #نامزد_شهادت #قسمت_پنجم 💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها
✍️ 💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم. دفتر چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟» 💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، را می دیدم که همچنان نگرانم بود. هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم! 💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط شون رو می خوان!» از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!» 💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند. مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!» 💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند. مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت. 💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند. باورم نمی شد اینجا است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم. 💠 قرار ما بر بود، نه این شکل از ! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر را؟ گیج که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت. 💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. 💠 اما نه، شعار "" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. 💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود! از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. 💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد. تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم... ✍️نویسنده: 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor