قدمی تا ظهور
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂 🍂🍃 تنها میان داعش #پارت_پنجم عاشقم شدی! « و همین حال و هوای عاشقیما
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃
تنها میان داعش
#پارت_ششم
عَدنان ـ« برای لحظاتی احساس کردم در خالئی در حال
خفگی هستم که حاال من شوهر داشتم و نمیدانستم
عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق،
خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم
مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه
برای نخستین بار بود که او را می دیدم. وقتی از همین
اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم
که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب
در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز
🕊____₪₪🌹₪₪____🕊
@ghadamitazohoor313
🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂