🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃
تنها میان داعش
#پارت_هشتم
نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :»
چیه نور چشمم؟
چرا رنگت پریده؟
« رنگ صورتم را نمی دیدم اما از پنجه
چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب می فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می کرد که چند قدمی
جلوتر رفتم.
کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض
کردم :»
این کیه امروز اومده؟
« زن عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی
اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :»
پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.
« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ
پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»
نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
« خجالت میکشیدم اعتراف کنم
🕊____₪₪🌹₪₪____🕊
@ghadamitazohoor313
🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂