🌱 برای مایِ همیشهی خدا تنها و دلتنگ،
برای ما که طعنه زیاد شنیدهایم از روزگار،
برای ما که پشت چشم زیاد نازک کرده برایمان دنیا،
برای ما که دستمان به پرِ عبایت هم نمیرسد، چه برسد به غمزهی چشمانت،
برای مایِ خوش خیالِ خوش باورِ امیدوار،
برای ما که جز تو، هیییییییچکسی را نداریم
و اصلا چه بهتر که نداریم؛
برایِ اینهمه مایِ گریزان و لرزان، عیدی کنار گذاشتهای بابا ؟💔😭
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje
✍ همهی جماعت، به صف. انگار که تو بخواهی ازشان سان ببینی. همه به صف. ایستاده. پر از شور و هیجان اما با دلشوره. قامت بسته. برای جشن آمده بودند، اما چانههایشان از بغض میلرزید و شانههایشان از هقهق.
نماز خواندند. تمام شد. از بلندگوها پیام تبریک میگفتند؛ ۱۱۹۱ اُمین تولدت مبارک...
بغضِ جمعیت ترکید. سکوت شکست. اشکها ریخت روی چادرها. سرما اشکها را گُلِ یخ کرد روی گُلِ گونهها.
صدا گفت: بهترین عمل! گوشها تیز شد؛ گفت: انتظارِ توست. دوباره تمام جمعیت شکست. هم خودشان. هم بغضشان. همهمهی گریهها باهم در آمیخت.💔
💟 تولّـد ۱۱۹۱ ســالگیتون مبــارک
مولایِ حَـیّ و حاضر و ناظر بر ما...💚
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje
قَــــدَمْرَنجــــــه
💌 نامـهی چهلم
✍ عزیزترین عزیز، محبوبترین محبوب، عاشقترین معشوق، سلام!
و اما آخرین نامه...
جانِ ناقابلم برایت بگوید: من همیشه در برابرِ یاد و نامِ تو و در برابرِ حجمِ وسیعِ بودنت، آرزو کردهام که از این آدم خشک و عبوس و عبث همیشگیای که بودهام، که هستم، فاصله بگیرم، تا شاید بتوانم تمام آن بودنِ ناب را با تکتک سلولهایم به نظاره بنشینم.
تا دنیا دنیا بوده، پشت پردهی چشمهای من، تصویری مبهم از تو نقش بسته است. تصویری پوشیده در غبار؛ همان غبار مهآلودی که بین من و تو جدایی انداخته است، اما تو خود شاهدی که من همیشهی همیشه خودم را گنهکار اصلی این جدایی و فاصله دانسته و میدانم.
تو نقطهای مبهم و نامعلوم در پیرامون من نیستی، این منم که همیشه در گفتن و نوشتنِ تمام و کمال از تو، به ناچار و از سرِ درماندگی، آنقدر عقب عقب رفتهام که کلاه از سر عقلم افتاده است. تو روشنترین و نابترین واژه برای تمام تشبیهها و استعارههای موجودِ موزونی و من حتی در املا کردنِ آن واژهها، تشبیهها و استعارهها، درمانده بوده و هستم؛ این منم که همیشه زخمیِ نتوانستنم و این دقیقا خودِ منم که با تمام ادعاهایم، آنچه از تو مینویسم، جز تشریح ناتوانی خودم از توصیفِ عبور ظریف و ملایم و شاعرانهی تو، از دالانهای قلب و ذهنم چیز دیگری نیست.
تو همیشه اراده کردهای که مرا از تنگناها و فشارها، از عزلتها و گوشه نشینیها، از درماندگیها و تنهاییهایم رها کنی؛ حتی اگر خودت به ناچار و به جبر زمانه، در سرزمینهای پنهان و دور، خانه گزیده باشی، حتی اگر غیبت و غربتی عجیب با سرنوشت الهی تو در آمیخته باشد.
محبوبم! بیا و به حرمت آخرین نامه، به حرمت این چلّهی دوست داشتنی، و به احترام دلتنگیِ این لحظههای پایانی، رخصت بده تا به استقبالت بیاییم و تو را از سُکناگُزیدنِ ناخواسته در آن کهکشان ناشناختهی تنهایی و سکوت، در آن اقیانوس ظلمانی، در آن عمارت بینام و نشان رها کنیم. آسوده شوی از آن کرانههای محصور تنهایی، از آن زندان خاموشی و سکوت، از آن دلتنگی، از آن اندوه پر معنا، از آن غیاب و سرگشتگی؛
انتهای مسیر تو، بنبست نیست. عطشِ داشتنِ تو سیراب شدنی نیست. در میانهی اینهمه هیاهو، اگر حتی با رویای آمدنت، یک بازتاب ناچیز از خشمهای مداوم و یا لبخندهای مصنوعیِ منجمدمان کم شود، همه و همه با احترامی معصومانه، در برابر این حافظهی دسته جمعیِ بشر، این حافظهی دوست داشتنیِ ناشناخته و این صبر بینهایت عظیمِ هزارساله، تعظیم خواهند کرد. آنگاه لبخندی آشنا و محجوب از سمت تو همراه با سکوتی پر از متانت، به سمت ما وزیدن خواهد گرفت، آنگاه میشود برای یک هزارمِ ثانیه از لبخندت، از شدتِ شوق، جان داد.❤️
⏳ والسـلام ...
🗓 ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje
💌 نامـهی چهل + یک
✍ محبوبم سلام!
و اما... اینجا، بعد از چهل نامه، برایم بایِ بسم اللهِ از تو گفتن و از تو نوشتن است.
و من که سیر نمیشوم از خیال کردنِ تـو،
از تصورِ ناشیانهی حالات چهرهی تـو،
از فکر کردن به لبخند و سکوت تـو،
از تصویر کردنِ کودکانهی رکوع و سجود تـو؛
با تمام این تصوراتِ نامحدودِ من از تـو، گاهی فراموشم میشود که تـو در لباسی عادی میان این جماعتِ معمولی داری میروی و میآیی. چقدر عجیب است، نه؟
و حالا که رسیدیم به فردایِ روزِ ولادتِ تـو؛ اینجای تقویم، انگار یک دیوارِ بلند کشیدهاند؛ دیواری که وقتی به آن میرسی، انگار اینطرفِ این دیوار، دیگر زندگی جریان ندارد. انگار، تمام حجم غریبی و تنهایی و دلتنگیِ دنیا را لقمه کردهاند و به زور چپاندهاند در حلقوم هرِ آدمی که حالا اینجای تقویم، ایستاده و دارد فکر میکند امروز را چطور شروع کند؟ درست شبیه کسی که از یک سفرِ دلپذیر برگشته، اما دل و دماغِ شروعِ دوبارهی زندگیِ کسالت بارِ خودش را ندارد؛
از امروز دوباره همه جا بیرنگ و رو میشود؛ بیرنگ و رو تر از همه چیز خودمانیم که دوباره میرویم در لاکِ زندگیهای کسل و خاکستریمان؛ حتما از امروز میافتیم دنبال اینکه خودمان را برای عید نوروز و اگر دیگر خیلی دیگر غیرتِ مسلمانی برایمان باقی مانده باشد، خودمان را برای ماه رمضان آماده میکنیم. چقدر عجیب است عزیزم.
تمام امور عالم را تـو تدبیر میکنی و آنوقت این ماییم که همیشه خستهایم؛ الان از حجم کارهایی که به خیالمان برای نیمه شعبان کردهایم خستهایم و کلی منّت داریم که سرت بگذاریم و توقع داریم هر طوری که هست در اسرع وقت، از خجالتمان در بیایی و حاجاتمان را فیالفور اجابت کنی.
ماها فکر میکنیم در معادلات قرن بیستویک، تـو هیچکارهای. ما فکر میکنیم خودمانیم که داریم کار میکنیم. من فکر میکنم خودم و خودم بودم که چهل نامه نوشتم و حالا خودم هستم که قرار است هزار نامه را شروع کنم. مخاطبم فکر میکند روزِ عیدی، اتفاقی با این یادداشت مواجه شده است. اینها لجم را درمیآورد. نمیدانیم تـو اگر یکلحظه چشم بر عالم بپوشی، سلول به سلول دنیا متلاشی میشود. تـویی که همهی آدمها را برای تشکیل حکومت جهانیات بر جهان حرکت میدهی. تـو؛ تـو مردی با ظاهری عادی بین این جمعیت معمولی...
راستی! ممنونم که اجازهی نوشتنِ آن چهل نامه را دادی، عزیزدلم 😭❤️
🗓 ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje
تـو را در عین دوری دوست دارم
تـو را با این صبوری دوست دارم
گُلِ نرگس، گلِ جاویـدِ ایّـام
تـو را صد سالِ نوری دوست دارم...💕
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje
ببیــن پـایـانِ راهِ بی نهــایت
پُر از مـردانِ مَـردِ باسعـادت!
عجب سـالی! پُـر از خون و حمـاسـه!
شهــادت در شهــادت در شهــادت💔
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
@ghadamranje