eitaa logo
کانال محتوایی غدیر
1.7هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3.9هزار ویدیو
120 فایل
اینجا یک رسانه است برای کسانی که منتظر یک اتفاق تازه اند.سامانه محتوایی غدیر اخلاقی/ معرفتی/ فرهنگی/ بصیرتی/ واخبارصالحین کرمان ارتباط با ما 🆔 @ahmadnm
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 🔻 اوایل زندگی درست بلد نبودم غذا درست كنم. یادم هست بار اول كه خواستم تاس كباب درست كنم، سیب‏زمینی‏ها را خیلی زود با گوشت ریختم. 🔸 یوسف كه آمد، رفتم غذا را بیاورم، دیدم همه سیب‏زمینی‏ها له شدند. خیلی ناراحت شدم و رفتم یك گوشه‏ای شروع كردم به گریه كردن. 🔹یوسف آمد و پرسید: چه شده؟ من هم قضیه را برایش تعریف كردم. ♦️ او حسابی خندید، بعد هم رفت غذا را كشید و آورد با هم خوردیم. ❇️ آن قدر پای سفره مرا دلداری داد و از غذا تعریف و تمجید كرد كه یادم رفت غذا خراب شده بود. ⭕️ یوسف هیچ گاه به غذا ایراد و اشكال نمی‏گرفت. حتی گاهی پیش می‏آمد كه بر اثر مشغله زیاد، دو روز غذا درست نمی‏كردم، ولی او خم به ابرو نمی‏آورد. 💢 بارها از او پرسیدم: چه دوست داری برایت درست كنم؟ می‏خندید و می‏گفت: «غذا، فقط غذا» می‏گفت دوست دارم راحت باشی. 🔸 ایشان حقوق که می گرفت، می امد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من. می گفت: هر جور خودت دوست داری خرج کن. 🔹 هر وقت که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان. اصلا سخت نمی گرفت. ◾️از اصفهان هم که برمی گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است. لباسهایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد. 📚 از کتب نیمه پنهان و همسرداری سرداران شهید 🆔@ghadir_ch
🔹همسر_شهید بهشتی می‏گوید: 🔻او رفیق فرزندانش بود.. 🔸هیچ وقت در مدت 29 سال که با هم بودیم، کوچک ترین چیزی از ایشان ندیدم که باعث دلخوری من بشود. 🔺با فرزندانش هم، همین طور ایشان رفیق بود. هیچ وقت نشد که حتی برای یک بار هم سر این ها داد بزند. 🔻این قدر ایشان خوش اخلاق بود که آن ساعتی که به ما تعلق داشت،واقعاً ما از همنشینی ایشان لذت می بردیم. موقعی که دور هم جمع می شدیم و با هم بودیم، همیشه بحث از خدا و پیغمبر می کردند. 🔹نکته ظریفی که در شیوه بر خورد و رفتار ایشان در خانواده مشهود است آن است که با توجه به مشغله های کاری ایشان در سال های بحرانی آن دوره در ایران، مانع از رسیدگی به امور خانواده و فرزندان نبود. 🌸«... با من که همسرش بودم، مثل یک پدر و فرزند بود. یعنی من همیشه احساس می کردم که با پدرم روبه رو هستم؛ از بس که ایشان مهربان و خوش اخلاق بود. کتاب بهشتی در قاب 🆔@ghadir_ch
راوی: مادرشهید 🔶 اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر می آمد. گفتم «داری برمیگردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.» 🔹 وقتی آمد، فقط یکی دستش بود. گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دوتا، چرا یکی خریدی؟» ♦️ گفت «اتفاقاً چون حواسم جمع بود یک گونی خریدم» ⚜️ یعنی‌چی؟ حواسم بود که اگه دو تا دو تا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرند. 🆔@ghadir_ch
💠 شهید امر به معروف 🌷 نسْأَلُ اللهَ مَنازِلَ الشُّهَداءِ و مُعايَشَةَ السُّعَداءِ وَ مُرافَقَةَ الاَْنبياءِ 🔹 بسیجی ۳۹ سالہ ، محمد محمدے، سه روز‌‌ پیش ساعت ۱۹ در درگیرے با اراذل و اوباش تهرانپارس با چاقو به شهادٺ رسید. 🔹 بر اساس اظهارات شاهدان حادثہ، چند اراذل هنگام پارڪ خودرو و خرید نان با خودرو خانمے برخورد کردند که پس از اعتراض آن خانم و ورود نانوا، درگیری آغاز شد. 🔹 این اراذل با الفاظ رڪیڪ و با صداے بلند به آن خانم فحاشے و ایجاد رعب و وحشت در محله ڪردند. 🔹 در همین هنگام شهید محمدے وارد صحنہ شده و از اراذل درخواست مے ڪند به درگیرے خاتمه دهند. 🔹 اما آن‌ها که در ابتدا دو سه نفر بودند به فحاشے ادامه دادند و با این بسیجی نیز درگیر شده و سایر دوستان خود را نیز مطلع کردند. 🔹 در جریان این درگیري، یکی از اراذل با چاقو به پهلوے محمد محمدے ضربہ وارد مے‌ڪند ڪہ بہ دلیل عمق زیاد این ضربہ و پاره شدن ریہ و قلب، این بسیجے به شهادٺ می‌رسد. 🆔@ghadir_ch
🌹وصیت نامه شهید ناصر علی بیگی🌹 (و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم..)(پس جهاد کنید در راه خدا با جان و مال خویش سوره توبه آیه 20) خداوندا:جز این جان ناچیز،دیگر چیزی ندارم تقدیمت کنم،ای کاش مرا جانهای فراوان بود که در راه مکتب مقدست اهداء می نمودم و ای کاش مرا مالهای فراوان بود تا در این مسیر برای استقرار خط و طریق الهی خرج می نمودم و لکن ای خدایم از تو می خواهم این هدیه ناقابل مرا بپذیری. ای خالقا:پدر ومادرم را از من راضی و خشنود بگردان بارالها بهترین جای را در بهشت برای آنها فراهم بفرما. از شما ملت ایران می خواهم که راهتان راه امام باشد،ولایت فقیه را فراموش نکنیدوشعار مرگ بر آمریکا را از یاد نبرید. شادی روحش صلوات 🆔@ghadir_ch
📝 راوی: 🔶 آن زمان هم رسم و رسوم ازدواج زیاد بود، ریخت و پاش بیداد می‌کرد؛ ولی ما از همان اول، ساده شروع کردیم. 🔹 خریدمان، یک بلوز و دامن برای من بود، و یک کت و شلوار برای مرتضی. ♦️ چیز دیگری را لازم نمی‌دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم. ⚜️ خودمان برای زندگی مان تصمیم می‌گرفتیم. همین‌ها بود، که زیبا ترش می کرد. 📚 مرتضی آیینه زندگی‌ام بود 🌀 با ما همراه باشید. 🆔@ghadir_ch
همسرشهید باکری 🌸 دوتا موکت، یک کمد، یک ضبط، چند جلد کتاب و یک گاز دو شعله، کل وسایل زندگی عروس و داماد همین ها بود. با هم قرار گذاشته بودند فقط لوازم ضروری‌شان را بخرند نه بیشتر! 📚 به مجنون گفتم زنده بمان 🆔@ghadir_ch
📝 راوی: 🌸 مهندس ساختمان بود. و توی یک شرکت کار می‌کرد. به خیالم خیلی سرش گرم دنیاست، برعکس من فعالیت سیاسی داشتم. 🔻 روی همین حساب دلم به این ازدواج راضی نمی شد. باید نصیحتش می کردم، می‌خواستم بسازمش. ⚜ آمد خانه‌مان. سر صحبت را باز کردم «چرا من را انتخاب کردی؟ من زن کسی می‌شم که مهریه‌م رو با شهادت قرار بده.» گفتم تیر خلاص را زده‌‌ام. الان راهش را می گیرد و می رود دنبال کارش. ❇️ اما محکم جلویم ایستاد، و دوباره گفت «به جدم من شهید می‌شم.» داشت از تعجب خشکم زد. 🔸بعد عقد تازه فهمیدم فعالیت سیاسی دارد؛ آن هم چه فعالیتی. از فکر هایی که درباره اش کرده بودم، خنده‌ام گرفت. می‌خواستم بسازمش. 📚 قصه‌ای برای سجاد 🆔@ghadir_ch
📝 راوی: 🔶 شب عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد قرآن هم مقابلش. 🔹 مهریه را هم بر خلاف آن زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم‌مان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم؛ ♦️ البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواج‌مان را ببینند؛ این که می‌شود ساده ازدواج کرد، و خوشبخت بود. ⚜ عروسی‌مان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه‌ی بخت. 📚قرمز رنگ خون بابا 🆔@ghadir_ch
👈همسرشهید نیلچیان 🔶 شب عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، و یک جلد قرآن هم مقابلش. 🔹 مهریه را هم بر خلاف آن زمان سنگین نگرفتیم؛ اما مراسم‌مان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم؛ ♦️ البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواج‌مان را ببینند؛ این که می‌شود ساده ازدواج کرد، و خوشبخت بود. 🌺 عروسی‌مان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دورهم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه‌ی بخت. 📚قرمز رنگ خون بابا 🆔eitaa.com/ghadir_ch