┄━•●❥ نسخه تلخِ پاییز ❥●•━┄
#پارت_چهارم
-حورا قربون دست و پنجه ات برم خواهری، این لباس سفارشی منو تا یه ساعت دیگه تحویل بدهها.
-سمعاً و طاعتاً! فقط ظرفای توی سینک دست کی رو ببوسه!؟
-حورا تو که اهل رشوه نبودی، حیف این دستای مثل برگ گل نیست به مواد شوینده آغشته بشه.
-ببخشید مادمازل هنوز ماشین ظرفشویی تو آشپزخونه ما راه پیدا نکرده، یه عدد دستکش روی دستگیره کابینت آویزونه، مثل عایق عمل میکنه؛ نگران نباش.
حورا مرا با ظرفهای تلمبار شده تنها میگذارد. یک ساعت زمان داشتم، نیمش به شستن چرب و چیلیهای قابلمه میرفت و با نیم ساعت باقی مانده فقط میتوانستم مختصر آرایشی کنم.
دکمه آخر مچ مانتو را سرپا توی تنم دوخت. چشم از آینه قدی برنمیداشتم، از آن چیزی که فکر میکردم زیباتر شده بود. حورا را بوسه باران کردم، لبخند رضایت بخش و قربان صدقهام را که دید نفس راحتی کشید. دوخت و دوز ساده را بلد نبودم، دستانم فقط برای رد کردن نخ از سوزن خودکفا بودند منتها بشدت سخت گیر بودم در دوخت و دوز لباسهایم. عینک آفتابی را روی شالم گذاشتم، پا از در اتاق بیرون نگذاشته بودم که دستان حورا دست چپم را به اسارت گرفتند.
-حورا! عجله دارم.
-نورای خواهر! دلم با کارات نیست. بترس از روزی که صداش دربیاد و از چشم بابا بیفتی!
-دل من بدجور جفت و جوره با کارام. آبجی خانوم اونی که بالای چشم باباست، سوگُلی باباست، تویی! نه نورای بخت برگشته.
-تو خودت نمیخوای نور چشمی باشی، آخه من که جاتو تنگ نکردم.
-صدسال سیاه نمیشم اونی که بقیه دوست دارند! حورا! دوران بله، چشم قربان تموم شده. یه نگاه به خودت بنداز، چند سال از من بزرگتری اما چون نتونستی برا دلت بجنگی، شدی کوزت تمام عیار! فک کردی نمیدونم چقدر خاطر پسر اخترخانوم رو میخوای!
-بسه تمومش کن. بجای کارشناسی زندگی من، یکم بیشتر چشماتو باز کن از چاله در نیای بیفتی تو چاه.
-امیرحافظ عاشق منه! چند وقت دیگه حلقه نامزدی میشینه تو این انگشت. به همه ثابت میکنم زندگی من دست خودمه. مردسالاری خیلی وقته دار فانی رو وداع گفته!
-حیا چی؟ اونم مرده؟ عابس، یاسین پسرای فامیل، اگه تو یکی از این کافی شاپا ببیننت، میدونی چه قشقرقی به پا میشه! آبروتو پای چوبه دار نفرست!
گوشهایم دیگر شنوای حرفهایش نمیشود. دستش را رها میکنم و با لبخند تلخ او را کنار چرخ خیاطیاش تنها میگذارم.
صدایی مرا ازحرکت باز میدارد
-کجا بسلامتی.
-گفته بودم میرم خونه دوستم درس بخونیم.
-صد دفعه گفتم بگو دوستات بیان اینجا. بابات خوش نداره تو خونه غریبهها بری.
-دعوت کنم اینجا! اتاق شخصی دارم من!؟
-از حورا بی آزارتر سراغ داری؟
-از چرخ خیاطیش پر صداتر سراغ ندارم.
سر برگرداندم حورا روی پلهها ایستاده و به من چشم دوخته بود، چقدر امروز تلخ شده بودم با حورا! بغض را میشد در نگاهش خواند. ای زبان من لال بشود حورا که امروز دق و دلیام را بیجهت سر تو خالی کردم.
.
.
امیرحافظ معجزه زندگیام بود. کسی که با او میتوانستم به تمام جبرها پایان دهم. پسر روشنفکری که با همسفر شدن با او خبری از امر و نهیهای بیچون و چرا نبود. ریاست یک طرفه معنایی نداشت. علاقه دو طرفه و سلایق مشترک یک سالی میشد که ما را مهمان کافههای تهران کرده بود و جمله "همان همیشگی" ورد زبانمان. دور شدن از خانه پدری از همان ابتدای نوجوانی در سرم بود. عشق به اضافهی دوری از تهران! دوری از افکار پوسیده. شاید میشد اسمش را گذاشت فرار از خانه! امیرحافظ پسر سبزه روی بانمک با ترفندهای خاصش دلم را برد. حورا میگفت گوشهایم پیش از موعد دراز شده، منتها چشمهای من در آینه اثری از گوش نشان بر خر شدن نمیدیدند. برق چشمانم از ده فرسخی مشخص بود، صدای تالاپ تولوپ قلبم هویدا بود اما اثری از هوس ابدا! امیرحافظ یک سالی میشد که از دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی انصراف داده و در به در دنبال کار بود اما نه کاری که به قول قدیمیها با عرق جبین همراه باشد. میخواست رَه صد ساله را یک شبه طی کند، او عشق رفتن به آن ور آب را داشت، یکی از نقطههای اشتراکمان رهایی بود؛ رها شدن از هر چه هست و نیست جز عشق! و همین یک امر موجب میشد چشم بر بعضی کارهایی که انجام میداد ببندم. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
┄━•●❥ نسخه تلخِ پاییز ❥●•━┄
#پارت_پنجم
خش خش برگهای درخت توی حیاط لابه لای صداهایی که از بیرون به سمت حیاط هدایت میشد، گم شد. جیغ و داد بچههای توی کوچه، صدای مش قنبر را درآورده بود. چنان با پا ضربه محکمی به توپ زده که شیشه خانه پیرمرد را چهل تکه کرده بودند. مش قنبر هم با عصا به جان تک تک بچهها افتاده و ولکن ماجرا نبود. سر چرخاندم تا قبل سر رسیدن کارآگاه محل، پوری خانم کوچه را ترک کنم. هر کسی گیر او بیفتد حالا حالاها راه نجاتی ندارد و باید از سیرتا پیاز هر ماجرایی را برایش شرح دهد. تندی مسیر را در پیش گرفتم قرار عاشقی باید راس ساعت صورت میگرفت، حتی یک دقیقه تاخیر هم جایز نبود. چشم به آسمان انداختم، خبری از ابرها نبود؛ باران برعکس دیروز شیفت کاریاش را به خورشید تحویل داده و آفتاب روی آسفالت خیابان پهن شده بود و من شادمان از اینکه میتوانستم عینک آفتابی جدید را به چهرهام اضافه کنم.
.
.
ازدحام جمعیت پشت خط زرد رنگ ایستگاه مترو، تشویش را به جانم انداخت؛ مبادا زمان رفتنم به قطار بعدی موکول شود. دختران سانتال مانتال با آنهمه دبدبه و کبکبه درب قطار باز نشده آنقدر همدیگر را هول دادند که من هم لابهلای آنها مثل یک توپ شوت شدم. ساعات شلوغی مترو حس سوزن در انبارکاه را پیدا میکردم، گاهی هم که چراغش خاموش روشن میشد یک آن چشم میبستم و خود را درون قبر مییافتم! بوی اُدکلن، بوی جوراب و بوی تند عرق همه در مخلوط کنی به نام واگن باهم ترکیب شده و به مشام میرسید و نیاز به ماسک به شدت احساس میشد. سرعت قطار باید به توان۲ شود و فیالفور به تئاترشهر میشد بلکه قطار کمی خالی از سکنه شود و از این بوهای نامطبوع نجات یابم.
حواسم پرت صدای دست فروشهای مترو شد /ریمل ضدآب اصل، همه همکارام ۵۰میدن، من۳۰. دستگاه کارتخوانم دارم./ لواشک پذیرایی ترش و ملس، آدامس نعنایی، خانوم یه دونه بخر./ گلسرای طوری، کار دسته خودمهها، کسی نخواست؟/ متروی در حال انفجار فقط همین یک قلم را کم داشت. یک آن دستی به پهلویم خورد، ناخودآگاه کیفم را سفت چسبیدم، از آخرین باری که کیف پولم را بیصدا در مترو زدند یکماه هم نمیگذرد. حق داشت حورا که میگفت؛ حواس من شش دانگ پی معشوق است و بس!
مسیر مترو تا کافه همراه با قدمهای تند، نفسهایم را به شمارش انداخت و غر زدنهایم آغاز گشت. |آه از دست تو همراه همیشگی! کاش کمی وقت شناس بودی الف سین میم جان! کاش کمی با من مدارا کنی، حداقل هنگام دیدار امیرحافظ، خیرسرمان از بچگی رفیق فابریک هم بودهایم. نگاه کن حتی مثل بقیه صدایت نمیزنم "آسم!" از بس تو برایم متمایز بودی از دیگران. پس کمی ملاطفت لطفا!|
اندکی مکث کردم، دست توی کیف دستی بین انبوه وسایل دنبال اسپری گشتم. به قول حورا کیفهای من شبیه انباری بود که از شیرمرغ تا جان آدمیزاد درونش پیدا میشد. بالاخره از بین محتویات درون کیف، اسپری به دستانم رسید. بعد از آرام گرفتن شیب تند ضربان قلب و منظم شدن نفس، تندی خود را درون آینه عروسکیام یافتم. حال نوبت دو دو تا چهار تا کردنم بود، آخر کمی از موهای پنهان شده زیر شال مثل آبشار از روسری سرازیر شدند. امیرحافظ عاشق موهای بابیلیس کشیده بود و دوست داشت چشمانش همیشه به موهای روی پیشانیام بیفتد و من گاهی امرش را اجابت میکردم. کار موها به اتمام رسید، نفس عمیقی کشیدم و آهسته قدم برداشتم. امیرحافظ پشت میز کنار پنجره، گوشی به دست نشسته بود. ریش پرفسوری و موهای مجعد و فرفری دم اسبی سنش را بیشتر نشان میداد. امیرحافظ تا مرا دید از جا برخاست گل رز را مقابلم گرفت، زل زدم به چشمانی که به سیاهی شب میماند و قلبم مثل بمب ساعتی بیوقفه به کار افتاد.┄━•●❥ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار قند در دلمان آب میشود، وقتی مـا را شیعه صدا میکنند.☺️
از بچگی حبّ علی توے دلامونه❤️
جـانِ جـانان
#امیـرعباس
┄━•●❥ نسخه تلخِ پاییز ❥●•━┄
#پارت_ششم
طعم تلخِ قهوه را از چشمان جمع شدهاش میشد تشخیص داد. هنوز که هنوز است، نفهمیدهام چرا آنقدر عاشق قهوه تلخِ است، طوری که تلخی گلویش در ظاهرش پدیدار میشود. روی صندلی جابهجا میشود، موهای جمع شده در کش هم با تکان جسمش به تکاپو میافتند، لُپهای گل انداختهاش حکایت از خبری خوش دارند: «یه سورپرایز دارم برات.»
جمله حورا دست از سرم برنمیداشت، با استرس و تشویش دورو برم را دید میزدم مبادا به قول حورا دوستی آشنایی مچم را بگیرد و حکم برایم صادر کند. با حالتی معذب نیم نگاهی به امیرحافظ انداختم و گفتم:
-وای بالاخره وقتشه امیرحافظ!؟
-هر وقت اراده کنم سه سوته تو مال منی! با شیطون چه سر و سری داری که اینقدر عجولی!
-اگه من رفیق فابریک شیطون باشم، شما استادی آقا.
-مرسی بابت کسب مقام استادی! الان استادت هر چی گفت بیچون و چرا میگی چشم.
صورتم از خجالت سرخ میشود، عرق از گوشه شال به پهنای صورت به راه میافتد و روی گردنم میچکد. خدای من! اگر همان چیزی که ترسش در سینهام پنهان است، باشد چه خاکی بر سرم بریزم!
چشمان سیاهش مرا هدف میگیرند:
-این شما و این هم سورپرایز امیرحافظ! سهشنبه ساعت ۲۱:۳۰ برج میلاد.
ناباورانه چشم دوختم به بلیط کنسرتی که در کف دستانم جای گرفته، دندانهای صدفیام به یکباره خودنمایی میکنند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. امیرحافظ چه خوب مرا میشناخت، چه خوب علایق مرا شناسایی کرده و مرا به وجد میآورد. کنسرت خوانندهای که روی آهنگهایش قفلی زده و شبها با صدایش به خواب میرفتم. یک آن چهره ای از خاطرم گذشت، به ثانیه نرسیده خنده روی لبهایم ماسید و برق چشمانم رخت بست. نگاه عمیق امیرحافظ نصیبم میشود:
-ذوقت چه زود کور شد!
-شب، تاریکی، تنها! خط قرمزای بابا!
-مردسالاری، عهدقجر، فرهنگ کهنه! تاریخ مصرف این عقاید کی قراره تموم بشه!؟
-قبول که انقضای بعضی کارا و حرفا گذشته، اما این یه مورد استناست، فرق روز و شب زمین تا آسمونه.
-خودتم دلت گیره پیش عقاید کهنه! عادت به بروزرسانی نداری. اگه میخوای با من باشی خودتو آپدیت کن لطفا.
-دلِ گیرم پیش تو و افکارت نبود، کنج خونه مشغول قلاب بافی واسه در و همسایه بودم، نه اینکه پنهانی با هزار دوز و کلک توی کافههای تهرون، روبروی تو! پس انگ زنی ممنوع!
-مرا عفو بفرمایید بانو نورا! امیدوارم به خاطر انگ زدن مجازات سنگینی رو در نظر نگیرید.
-یه۲۴ساعت محروم از شنیدن صدای نورا!
-یه جمله ساده و این حکم طاقت فرسا؟!
-تهدید جرم کمی نیست.
-این حکم تبصره نداره؟
-منم مثل بابا از حرفم برنمیگردم.
-لعنت بر دهانی که بیموقع قفلش بشکند و حرف بر زبان جاری کند.
در ذهن دنبال راه چاره میگردم، راه فرار. چه بهانهای بتراشم برای نبودن در خانه آنهم آنوقت شب! امان از واژه "محدودیت!" هر چه بر سرم میآید، سر این واژه لعنتیست که سفت و سخت بیخ ریش خانوادهام مانده و قصد عزیمت ندارد.
امیرحافظ چندباری روی میز میزند و میگوید:
-تو فکرت چه خبره که اینجا پیش من نیستی؟
موهای پریشانم مزاحم دید چشم راست شدهاند، آنها را کنار میزنم تا راحتتر نگاهم قفل نگاه پسری شود که در صدد برآوردن آرزوهای من است. نگاه معصومانهای به نگاه پرسشگرانهاش میاندازم:
-همینجام. چه جایی بهتر از اینکه پیش تو باشم.
-کنسرت، بابات، شب، تنهایی!
-خواننده موردعلاقهام، امیرحافظ، یه شبِ به یاد موندنی.
-پس مسئله حل شدنیه دیگه!؟
-حل شدنیه، مثل شکر توی چای داغِ صبحانه.
-ایوول، همینه! شجاعت نورایی که در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود، قابل ستایشه. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
┄━•●❥ نسخه تلخِ پاییز ❥●•━┄
#پارت_هفتم
درختان سرسبزِ تابستان، عریان شده و برگهای زرد و نارنجی با بینظمی نقشِ فرش زمین را ایفا میکردند. هوا رو به سردی میرفت، این را از سرخی بینی آدمهایی که در پیاده روی ولیعصر از کنارم عبور میکردند، میشد فهمید. گونه و بینی من عاری از هرگونه سرخی بود، در درون من خبری از حس سوز سرما وجود نداشت، تمام تنم گر گرفته و دلم یک نوشابه مشکی توی لیوان کریستال پر از یخ را میخواست تا جگرم حال بیاید.
قدمهایم جلوی دکه روزنامه فروشی متوقف شدند. خبری از مجله دختران آفتاب نبود، چشم از ردیف مجلهها برنداشته، گرفتار تیتر روزنامهها شدم. /فرار از خانه/ دختری به نام دنیا: کاش به دنیا نمیآمدم!/ هیس دخترها فریاد نمیزنند!/ چقدر این کلمات در ذهن من وول میخوردند. چقدر قبلترها نیمههای شب نقشه فرار از خانه را میکشیدم و صبحها به باد فراموشی میسپردم. آخرین تیتر روزنامه "قتل بخاطر مردسالاری" ق... ت... ل!.. واژه سه حرفی لعنتی لرزه بر تنم انداخت! ناخودآگاه جملهای ملکه ذهنم میشود: "افکار شوم، بالاخره آدمی را غرق در کثافت میکند. افکار شوم! افکار پوچ و منفی... غرق در لجنزار، غرق در باتلاق، غرق در کثافت! ذهن رفته به بیراهه را باید به حالت اولیه برگرداند وگرنه سقوط حتمیست!"
-دو دقه دیگه وایسی مفتی مفتی کل روزنامهها رو از بَر میشی!
صاحب صدا مردی درشت هیکل با دندانهای نامرتب بود، بعد تکهپرانی شال را محکم دور گردنش پیچید و سیبل هیتلریاش از دید من پنهان ماند. از نگاه غضبناک مرد پشت دکه، ادامه حرفش را میشد خواند، البته حق هم داشت؛ دکه باز نکرده که امثال من بیهوا در فکر غوطه ور شوند و آنقدر زل بزنند به روزنامهها تا زیر پایشان علف سبز شود. پاهایم قفل آسفالت شده بودند، ذهن آشفته و بهم ریختهام در صدد سروسامان گرفتن نبودند. برای مسائل ریاضی و آمار و هزار چیز دیگر در نهایت راه حلی وجود داشت، اما برای بیرون رفتن من از خانه آنهم در ظلمات شب، یک راه حل هم به ذهن نمیرسید. هر چقدر درجه معادله را تشخیص میدادم و سپس معادله را ساده میکردم باز بیجواب میماندم! برای دانشگاه رفتن با اَلم شنگه و ننه من غریبم بازی کارم را از پیش بردم و برای بیرون رفتنهای روزانه دست به دامان دروغ و لاپوشانیهای حورا و مادر شدم، حال باید برای این درد هم درمانی بیابم. قفل همه قانونهای من درآوردی پدر باید یک به یک شکسته شود، دخترها محکوم به حبس در کنج خانه نیستند.
هوا رو به تاریکی میرفت، باید قبل آمدن پدر به خانه میرسیدم وگرنه حسابم با کرامالکاتبین بود و طفلی مادر هم پاسوز من میشد. پاورچین پاورچین توی حیاط رفتم، اثری از کفشهای پدر نبود، اندکی زیر درخت توت نشستم تا نفسم جا بیاید. در را باز نکرده، بوی ماهی اسباب دل ضعفه مرا فراهم کرد. مامان سارای با یک ظرافت خاصی مشغول بافت موهای مونیکای ورپریده بود.
-این پنهان کاریای تو از بابات، اخر کار دستت میده. ببین کی گفتم.
-یه روز میاد غصه همین کارای منو میخوریا. یادش بخیر میشه ورد زبونت.
-فعلا که هزار تا صلوات نذر کردم قبل اومدن بابات خونه باشی. زود برو بالا تا نیومده.
-بزار برسم خب.
دور تا دور آشپزخانه را دید زدم، اثری از کدبانوگری حورا در آشپزخانه دیده نمیشد، سالاد به ساده ترین شکل تزئین شده، درون ماهیتابه هم تکههای ماهی جای ماهی شکم پر را اشغال کردهاند. اینهمه سادگی و بیحوصلگی در آشپزی حورا محال بود، روزهای زوج مادر دست به سیاه و سفید نمیزد، چه اتفاقی میتوانست رخ دهد که منجر به تغییر شیفت کاریشان شود!
سوال پرسیدن از مادر را کنسل کردم، چون در پی سوالم قطعا مجبور به جواب پرسشهای متعدد مادر میشدم. ترجیح دادم از خود خواهرجان جویای ماجرا شوم. بشمر سه پلهها را بالا دویدم. حورا به همراه پتو مچاله شده بود، تعداد دستمال کاغذیهای پخش شده در کنارش، ریزش سیل آسای باران چشمانش را حکایت داشت. گلهای داخل اتاق و حیاط بینصیب از آبپاش حورا شده بودند. پارچه گلدار افسر خانم بدقلق، زیر سوزن چرخ خیاطی اسیر مانده بود. گویا جملات نیشدار من بدجور حورا را آزرده که بیخیال خوش قول بودن همیشگی و کدبانوگری ماهرانهاش شده بود...
┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#هر_خندهای_حلال_نیست
بوی محرم میآمد...
باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه میکردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچههای مولوی که خیاطیاش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر میکرد. سرش شلوغ بود، گوشهای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی شدم و پیام کانالها را چک کردم.
[تو محرم به دختره میگم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟
میگه: برا چی میخوای؟!
میگم: میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.]
[ چقدر چادر بهت میاد!
_فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی...
"رابطه های شب محرم"]
[نذری دادنی نیست، گرفتنیه!
از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب میکند!]
پیامهای کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوکها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خندهمان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهرهاش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم!
-چی شد حاج حیدر؟
-پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوکها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خندهای که حلال نیست. قیمهای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم...
آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..."
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#آداب_عزاداری
✔️به وقت تفکر <۱>
به نام خدا، به یاد کربلا...
هیئت پشت هیئت تا پاسی از شب، به دنبال مداحان خوش صدا. با موتور گاز میدهی پایین شهر بالای شهر، از این مراسم به آن مراسم؛ در نهایت دو رکعت نماز قضای صبح میخوانی قربة الیالله! معتقدی اشکال شرعی ندارد چون که یک قطره اشک بر حسین میبخشد تمامی گناهان را!
جمله آخر قبول، منتها به شرطهها و شروطهها، این جمله امیدبخش است ولی باید بود در خوف و رجا... گریهای باعث بخشش میشود که پشتش نباشد گناه! اشکی که آدمی را عوض کند و بشویم مطیع امام، آنوقت آن اشک قیمت دارد و خریدار... پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#انحرافات_عزاداری
✔️به وقت تفکر <۲>
به نام خدا، به یاد کربلا...
خود را آماده میکنی برای بدعت ها، قمه میزنی و خون میچکد از سر و صورت؛ میخواهی که باشی یادآور زخمها و رنجها!
براستی اگر که تو هستی مرد عمل! همانند حسن هم مینوشی جام زهر!؟ دِ نه! پس همان خون را هدیه کن به بیماران که میکنی ثواب و نمیشوی این وسط کباب! امام به خونی نیاز دارد که پیروزی بیاورد و حق مظلوم را بستاند از ظالم. اگر که طالبی، راه سوریه باز است، بفرما سر بده همانند حسین... حماسهای بیافرین همانند حججی... پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#وهن_و_بدعت_ممنوع
✔️به وقت تفکر <۳>
به نام خدا، به یاد کربلا...
عوعو میکنی مانند سگ!.. حسین برای انسانیت به پا خواست در مقابل سگانی چو شمر! کلب بودن به چه کار آید، وقتی گوش نمیکنی به حرف حسین!؟ زنجیر به پا میبندی و میکشی خود را برهنه روی زمین، چنگ میاندازی به سر و صورت و صدمه میزنی بر بدن!..
امام شهید شد تا تو انسان باشی، او یار میخواهد نه سگ!.. این بود رسم و رسوم عزاداری!؟ وهن و بدعت در دین! قرار بود زینت شهدا باشیم نه اینطور که دشمنان بگویند: «عجب دینیست دین شیعیان! خشنترین قوم روی زمین که رحم نمیکنند حتی به خود!..» پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#حیای_زینبی
✔️به وقت تفکر <۴>
به نام خدا، به یاد کربلا...
چادر به سر کرده و عکست را با هفت قلم آرایش، پست میکنی و هشتک میزنی "سر ارباب سلامت، حرف مردم بدرک!"
عزادار اربابی بانو! اگر زبانم لال عزادار عزیزانت هم بودی، اینچنین آراسته میبودی؟ زینب را به یادت بیاور لطفا! نانجیبان را هم، که برای کشیدن چادرش چگونه میجنگیدن؛ همان که ندید قد و قامتش را نامحرمان. اکنون فکری بکن به حال آلبوم خصوصیات در پیج عمومی! پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#مذهبی_لاکچری
✔️ به وقت تفکر <۵>
به نام خدا، به یاد کربلا...
تسبیح به دست و ریش به صورت، با حالت محزون ژست گرفته و عکس را منتشر میکنی در مجازی با متن "ارباً اربای علیاکبر..."
متن علیاکبر شبه پیمبر با عکس مذهبی لاکچریات همخوانی ندارد ها... دارد!؟ به جوانی علی اکبر و اکبرها بر میخورد... پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#مداح_یا_خواننده
✔️به وقت تفکر <۶>
به نام خدا، به یاد کربلا...
شعر میخوانی بی محتوا با ریتم ترانه!سین سین میکنی و اسم اعظمش را ناقص می کنی خطاب...
اگر میخواهی جذب کنی جوانان را، یا به عشق حسین برپا کنی بهترین شور را... گوش کن دوباره و صدباره شاهکار "زینب زینب مرحوم سلیم" را... یا الگو قرار بده ابتکار فوقالعاده حاج محمود که خواند "فتح خون" و غوغایی به پا کرد آن سرش ناپیدا! نه تقلید کرد شعرهای خوانندهها، نه تغییر داد آداب عزاداری را... پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#شعور_حسینی
✔️به وقت تفکر <۷>
به نام خدا، به یاد کربلا...
با تن لخت، دست بالا، هروله کنان جلوی دوربین، در مقابل دید همگان میپری پایین و بالا! معتقدی چون حسین را برهنه کردند تو هم باید لخت شوی!.. ورد زبانت شده دیوانگی ما به کسی ربط ندارد! نیست این رقص جنون قسمت هر بی سروپا...
دیوانگی شما به اسلام ربط دارد! کوچکترین کاری که ضربه زند به اسلام و تحریف کند ایجاد، ایراد دارد. مگر نه اینکه ائمه هستند ناظر بر اعمال..؟! آیا زینب و حسین در این مراسم حضور مییابند با این رسم و آداب!؟ راستی حسین همانی نبود که از ترس اینکه دشمن تنش را لخت کند، لباس کهنه کرد بر تن؟ سوالی دارم من از شما بسی سهل و آسان، روز عاشورا اسب رفت روی پیکر آقا، آیا اسب هم میآورید روی تن!؟.. بزرگان دین، رهبری و مراجع کدام یک اینگونه عزاداری کردند هان! گاهی نیم نگاهی بیاندازیم به سخنان رهبری و باشیم دنباله رو ولایت... همین و بس! پیام حسین را دریافت کردید رفقا!؟
میان اینهمه کارهای غلط، کجا رفت عزاداری صحیح سیدالشهدا!.. آیا فهمیدیم فقط یک نکته از قیام!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#عصر_جدید
-تیپ ستاره برای چشمام مضرر شده، مردمک چشمهام مدام اِرور میده.
-تا جایی که به خاطر دارم، ستاره دختر خوشپوش محل بوده، چطور استایلش به این غلظتی که تو میگی تغییر کرده!؟
-چهل روز از فوت شوهرش گذشته این هنوز سوزنش تو رنگ مشکی، سورمهای گیر کرده دریغ از یه رنگ آرامبخش! یکی نیست بگه بندهخدا با سیاهپوش شدن عزیزت زنده نمیشه.
-خب هنوز عدهاش به سر نیومده، چهار ماه و ده روز اونقدرم زیاد نیستا.
-چرا اسلام انقدر دستُ بال آدم رو بسته، بین عهد قجر و عصر جدید هزار فرسخ فاصلهاس. قانون اونموقع که نباید الان اجرا بشه.
-بزار خبردارت کنم نازگل! چندتا از قوانین قبل اسلام رو برات میگم اونوقت قضاوت با خودت. {آتیش زدن زن بعد مرگ شوهر و دفنش، حبس دائم زن تا وقتی که اجل بیاد سراغش، دور شدن از هر گونه لذت و پوشیدن لباس پاکیزه تو تمام عمرش!} اینم از حکم جاهلیت عرب. حالا یه دو دو تا چهار تا کن ببین چهار ماه و ده روز سر و وضع ساده و سوگواری برای همسر باعث اِرور مردمکای چشماته...!؟
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
سلام!
عید بزرگ غدیر بر شما مبارڪ
همراهان محترم ممنون که کانال رو ترک نکردید. بنده ایتا رو پاک کرده بودم ان شاءاللّٰه مجدد فعالیت رو شروع میکنم. ممنون از کسانی که توے پیوے پیام داده بودند. سپاس از همه🌹🍃
#کارناوال_مرگ
-من جایی که مهمون ویژهِ چموش داره نمیام.
-این کدوم مهمون ناخوندهاے هست که من بیخبرم؟
-ویروس هزار و یک چهره، کرونا!
-بیخیال! کرونا کجا بود، هممونم شکرخدا سُرُ مُرو گندهایم.
-کرونا نطفهشو تو جمعیت میبنده! تو دارے تشکیل زندگی میدی اونم با چاشنی کرونا! عطسه و سرفه حکم گلوله رو داره؛ یه راست میرے تو دل آتیش.
-تشکیل زندگی بدون جشن و مراسم!
-جشن خونین میارزه!؟
-خاطره شب عروسی بمونه در حد رویا؟
لباس سپیدم، کارناوال عروس!
-یادته خان جون میگفت با «لباس سفید برو خونه بخت با کفن برگرد» نذار فاصله پوشیدن این دو لباس سپید به چشم برهم زدنی رخ بده...
-لعنت به اینهمه تلخی!
-خاطره تلخِ قرنطینه توے ذهنت باقی بمونه بهتر از اینکه اسمت به عنوان عروسِ قاتل زنجیرهاے تا ابد تو ذهنها ثبت بشه. جشن عروسی در حال حاضر یه شوخیه تلخه!
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#نا_واجبها
┄━••━┄ ┄━•√
-طفلی پدرها، کوله بار ناواجبها رو به دوش میکشن، کمرشونم خم بخاطر واجبها...
-آباجیجان! جهاز برون تکدونه دخترشه، وظیفشه! شان و منزلت دخترمون، سربلندی عروس پیش داماد و خانوادهاش، بستن دهن فک و فامیل شد گزینه ناواجب!؟
-طبق کدوم قانون تامین جهیزیه به عهده زن هست و پدراے زحتمکش موظف به تهیه اون؟
-پاے قانون رو وسط نکش که سفره عرف و سنت وسط زندگیا پهنه.
-گفتی سنت... تا اونجا که یادمه خرید جهیزیه اونم از مهریهاے که داماد تحفه آورده، سنت پیامبر بود. تازه نوزده قلم جنس جهاز حضرت فاطمه کجاوُ آرام پز تا اسپرسوساز مُهنّا دخترت، کجا!
-بسم ا.. جهیزیه از مهریه! یه چیزے بگو تو این زمونه تو مغز و درک آدما بگنجه...
-فکر میکنی پیامبر نمیتونستن طَبق طَبق جهاز براے دخترشون تهیه کنن؟ پس چطور شد به یک بساط ساده افاقه کردن؟ چون مسابقه دویی که تو این ماجراها رخ میده رو ایشون چند قرن پیش میدیدن! چون نمیخواستن مخاطب آیهے الهاکم التکاثر باشن! آباجی، بیا قبول کنیم ما تنها کارمون شده یاعلی و یازهرا نوشتن، پاے امضاے سند ازدواج...
نویسنده:#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#ارباب_رعیتی
┄━••━┄ ┄━•√
-... خانم دکتر! چهل ساله چشامبغض دارن؛ گاهیام پشت مردمکاش انگار یه حس خشم و انتقامی خوابیده.
-بدهکارے به خودمون، به احساس و علایقمون ریشه در...
-بدهیمو تصفیه میکردم و میشدم انگشت نماے فامیل؟ هر جا مینشستن میگفتن پرے اِله و بِله؟ مادرم همیشه خدا بیخ گوشم خونده سنگین رنگین باش؛ نه تو کارت نباشه، یه وقت حرف درشت بارت کردن دم نزن. من شاگرد خوبی براے مادرم بودم؛ میگن عروس فلانی واژه طلایی چشم از دهنش نمیافته، آقاش یکی بزنه تو سرش، سر خم میکنه دوتا بزنه! من حتی وقتی بغض میکنم، میرم توی توالت بیصدا اشک...
-کاش شاگردے آموزگارے رو میکردی که خودشناسی رو مقدمه خداشناسی قرار داد. عزیزم انعطاف در زندگی با روابط ارباب رعیتی متفاوته! تو هم دارای قدرت تفکری، پس با لحن مهربان نظرت رو دلیرانه مطرح کن تا در درجه اول برای خودت ارزش قائل باشی! ریچل هالیس حرف جالبی زد؛ "در اکثر موارد تا وقتی به طرف مقابلت اجازه دهی با تو بدرفتاری کند، او به این کار ادامه خواهد داد. اگر برای خودت ارزش قائل نباشی هیچ کس برای تو ارزش قائل نخواهد بود." پس خودت باش دختر!..
نویسنده: #فاطمه_قاف | @ghaf_313
سلام. شبتون بخیر.
دوستان اگر نظرے در مورد سه متن اخیر دارید برام بفرستید.🍃
#فریاد_سیاهیها
┄━••━┄ ┄━•√
-من از فرداشب هیـئت نمیام. پاشو این سیـاهیها رو هم از درودیوار خونـه بکن.
-خوبی تو؟! اوایل ازدواج خودت ازم قول گرفتی هر سـال جز لباساے تنمون؛ خونه هم تو عزاے حسین غرق در ماتم بشه!
-همه این سیاهیها دارن فریاد میزنن... صداے هلمنناصرینصرنی حسین رو نشنیدی؛ سیاهی به چه کار میاد وقتی تو...
-اگه من سال ۶۱ وسط دشت کرب و بلا بودم که نمیذاشتم...
|هِق هِق گریـه تا آسمون هفتم بالا میره و جمله ناتموم...|
-امام براے اهدافش یارے میطلبه اما ما نه یاریم نه تو لشکر یزید. ما لال شدیم تو گفتن حق! حکایت ما حکایت ابنسعدِ که اولین گریهکُن بود براے حسین اما یاریـش نکرد. من از عمرسعد شدن میترسم!
-باز رفتی سر خونه اول! سکـوت من در مقابل ظلم مدیر به اون چند تا کارگر عمربن سعدم میکنه! کار به اخراج خودم بکشه چی!؟
-نتیجه گریه باید به قیام علیه ظلم منجر بشه نه قعـود و سکوت. نزار دچار نسیان بشیم؛ شامل آیه "فلما نسو ما ذکرو..." نشیم که آخرش برسیم به "اخذناالذین ظلمو بعذاب بئیس بما کانوا یفسقون". شعار اسلام ”لاتَظلمون و لاتُظلمون“ بود نه تمـاشـاچی واقعه بودن...
| #فاطمه_قاف | @ghaf_313