┄━•●❥ پلاک سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهارم
از صدای مکرر زنگ تلفن مشخص بود که کسی جز من در خانه نیست، چادر گلدار ریز را روی سرم می اندازم یکهو کابوس تلخ از خاطرم می گذرد، چادر را روی کاناپه می اندازم. دزدکی از کنار در حیاط را دید می زنم بلکه مادر را وسط باغچه دلخواهش بیابم اما پرنده پر نمی زند! آسمان دلش پر بود، ابرها به هم دهن کجی می کردند، دقیقا مشابه آسمان کابوسم! نخیر این خواب حتی اگر تعبیر هم نشود انگار قرار است تا ابد بیخ ریش من بماند و جلوی چشمانم رژه برود! بی رمق و بی حوصله مسیرم را به سمت آشپزخانه هدایت می کنم که مادر جان نان سنگگ بدست از راه می رسد! سلام مامان خوشگلم! چی شده امروز شما جای علی سنگگ به دست اید؟ «سلام به روی ماه نشسته ات! علی کار داشت صبح زود رفت و قرعه به نام من افتاد!»
همانطور که نان سنگگ را با قیچی تکه تکه می کرد گفت: «فاطمه جان! اگه خسته نمیشی و استرس نداری اون عسل رو از کابینت بردار بیار» لب و لوچه ام را آویزان کردم، چشم کش داری گفتم و از جایم تکان خوردم. جلوی کابینت کمی مکث کردم. دستانم هیچ کششی برای در دست گرفتن عسل نداشتند، بزور راضیشان کردم تا امر مادر را اجرا کنند، شیشه عسل که در بین دستانم جا گرفت، دوباره مکث کردم، <چادرگلدار مادر، آسمان ابری، نان سنگگ، عسل!> مغزم دیگر در حال انفجار بود... مادر با صدای بلندتری گفت: «صد بار گفتم انقدر خودتو برای درس به کشتن نده کو گوش شنوا! بیا دختره خل و چل شده!» جمله آخر مادر را که شنیدم شیشه عسل با دستانم قهر کرد و مانند بچه ها خود را به زمین انداخت. پاهایم همانند رنگ چشمانم عسلی شدند! مادر با عصبانیت گفت: «تو رو با یه من عسلم نمیشه خورد! تو فضا سیر می کنی؟ برو کنار شیشه نره تو پات...»
از خیر صبحانه می گذرم. مثل همیشه به اتاقم پناه می برم، این روزهای آخر خود را در خانه حبس کرده ام. جالب است که هم مجرمم و هم زندان بان! هر وقت خودم بخواهم حکم آزادی ام را امضاء می کنم و از این چار دیواری تکراری رها می شوم. کتاب روی میز زیر فشار دستانم له شده، صدای بدو بیراه گفتنش را می شنوم و فی الفور دستانم را به علامت تسلیم بالا می برم. برای پرداخت دیه خود را ملزم می کنم که فصل بعدی اش را بخوانم. حالا که از خوارک جسم اعتصاب کرده ام، خوراک روح جایگزینش می شود. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف @ghaf_313
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
┄━•●❥ من و زوجِگـرام! ❥●•━┄
#پارت_چهارم
نور آفتـاب از پشتِ پرده تورے تا وسط اتاق میتابید. بعد از چند روز هوا دل انگیز و مساعد شده بود. پردهها را کنار زدم تا ریههایـم جانی دوباره بگیرند. به طرف کمد لباسهایم رفتم، بین لباسهاے بلند و مانتوهاے کوتاه و گشاد، دو دل مانده بودم. نگاهی هم به کمد لباس گیسو انداختم، مجدد سمت کمد لباس خودم برگشتم. لباس بلند طوسی و شال مشکی لمه جزو انتخاب دقیقهے نودم از لا به لاے انبوه لباسها بود. کفش پاشنه بلند مشکی و کیف چرم مشکی که یک زنبـور طلایی رنگ روے درش نشسته بود؛ سِـت را تکمیل کرد.
کم مانده بود خواب مهمان چشـمهایم شود که گیسو بدو بدو آمد و رسیدن اهـورا را به اطلاعم رساند. مادر گفت: «بجُنب گیلـدا جان. نذار نامزدت ثانیهای هم جلوے در منتظرت بمونه.» گیسو پشت چشمی نازک کرد: «دو دقیقه بیشتر جلوے در بایسته، چی میشه! شما رو بخدا از همین حالا شاخ شمشاد رو پرو نکنید. پس فردا نمیشه جمعش کردا، میشه شبیـه داماد عمه ثریا که با یه مَن عسلم نمیشه خوردش.» آبا جان که مشغول ذکر گفتن بود، هاج و واج به دهان گیسو چشـم دوخته بود. مادر نیـز چپ چپ نگاهش کرد و گفت: «اِوا خاک عالم! بچـه تو رو چه به این حرفا، خجالت بکش. دیگه از این حرفا تو این خونـه نشنوم ها. مفهومه؟» گیسو بالاجبار بلـه کشداری را تحویل مادر داد و سوے حیاط دوید.
مجدد توے آینـه خود را برانداز کردم، چشمکی را حوالـه خود کردم و لبخند را روے لب هایم ظاهر شد. شال را طبق مدل جدید دخترے که لقب طراح شال و روسری در اینستا را به خود اختصاص داده بود سرم کردم، خدا خدا میکردم این مدل به دل اهـورا بنشیند. کمی از عطر روے مچ دستانم اسپری کردم و بیآنکه در بحث عطیـه و مادر شرکت کنم، بوسهای روے گونه مادر و آباجان کاشتـم و عـزم رفتن کردم. نویان توے حیاط مشغول توپ بازی بود، بوسهای از فاصلـه دور برایش ارسال کردم و فی الفور جوابش را گرفتـم.
اهـورا به دیـوار آجرے خانه روبرویی تکیـه داده بود، کت اسپـرت طوسی عجیب به قد و قامتش میآمد همین یک قلـم کافی بود برای دل بردن از معشوقه اش. شاخه گل سرخ در لابه لای انگشتـان مردانه اش حکم یک شمش طلا را برایم داشت. فی الفور گوشی را از توے کیف دستی ام در آوردم و گفتـم: «همینجورے وایسا تا این لحظه رو ثبت کنـم.» اهـورا نیمچه لبخندے زد و امـرم را الساعه اجرا کرد.
بعد کمی مکث نیم نگاهی به سرتاپایم انداخت
_این مانتوئه؟
+حکم مانتو رو داره دیگـه.
_پس مانتـو نیست!
+نه لباس بلنده.
_خوب شد گفتی و منو از گمراهی نجات دادے.
میدانستم به مزاقش خوش نیامده، اولین بار بود لباس این مدلی را جایگزین مانتو کرده بودم، با شوخی و خنده بحث را عوض کردم تا مبادا مجبور به تعویض لباس شـوم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313
#لعبت_اینستاگرام | #عروسک_آنلاین
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایـز_است
┄━•●❥ نسخه تلخِ پاییز ❥●•━┄
#پارت_چهارم
-حورا قربون دست و پنجه ات برم خواهری، این لباس سفارشی منو تا یه ساعت دیگه تحویل بدهها.
-سمعاً و طاعتاً! فقط ظرفای توی سینک دست کی رو ببوسه!؟
-حورا تو که اهل رشوه نبودی، حیف این دستای مثل برگ گل نیست به مواد شوینده آغشته بشه.
-ببخشید مادمازل هنوز ماشین ظرفشویی تو آشپزخونه ما راه پیدا نکرده، یه عدد دستکش روی دستگیره کابینت آویزونه، مثل عایق عمل میکنه؛ نگران نباش.
حورا مرا با ظرفهای تلمبار شده تنها میگذارد. یک ساعت زمان داشتم، نیمش به شستن چرب و چیلیهای قابلمه میرفت و با نیم ساعت باقی مانده فقط میتوانستم مختصر آرایشی کنم.
دکمه آخر مچ مانتو را سرپا توی تنم دوخت. چشم از آینه قدی برنمیداشتم، از آن چیزی که فکر میکردم زیباتر شده بود. حورا را بوسه باران کردم، لبخند رضایت بخش و قربان صدقهام را که دید نفس راحتی کشید. دوخت و دوز ساده را بلد نبودم، دستانم فقط برای رد کردن نخ از سوزن خودکفا بودند منتها بشدت سخت گیر بودم در دوخت و دوز لباسهایم. عینک آفتابی را روی شالم گذاشتم، پا از در اتاق بیرون نگذاشته بودم که دستان حورا دست چپم را به اسارت گرفتند.
-حورا! عجله دارم.
-نورای خواهر! دلم با کارات نیست. بترس از روزی که صداش دربیاد و از چشم بابا بیفتی!
-دل من بدجور جفت و جوره با کارام. آبجی خانوم اونی که بالای چشم باباست، سوگُلی باباست، تویی! نه نورای بخت برگشته.
-تو خودت نمیخوای نور چشمی باشی، آخه من که جاتو تنگ نکردم.
-صدسال سیاه نمیشم اونی که بقیه دوست دارند! حورا! دوران بله، چشم قربان تموم شده. یه نگاه به خودت بنداز، چند سال از من بزرگتری اما چون نتونستی برا دلت بجنگی، شدی کوزت تمام عیار! فک کردی نمیدونم چقدر خاطر پسر اخترخانوم رو میخوای!
-بسه تمومش کن. بجای کارشناسی زندگی من، یکم بیشتر چشماتو باز کن از چاله در نیای بیفتی تو چاه.
-امیرحافظ عاشق منه! چند وقت دیگه حلقه نامزدی میشینه تو این انگشت. به همه ثابت میکنم زندگی من دست خودمه. مردسالاری خیلی وقته دار فانی رو وداع گفته!
-حیا چی؟ اونم مرده؟ عابس، یاسین پسرای فامیل، اگه تو یکی از این کافی شاپا ببیننت، میدونی چه قشقرقی به پا میشه! آبروتو پای چوبه دار نفرست!
گوشهایم دیگر شنوای حرفهایش نمیشود. دستش را رها میکنم و با لبخند تلخ او را کنار چرخ خیاطیاش تنها میگذارم.
صدایی مرا ازحرکت باز میدارد
-کجا بسلامتی.
-گفته بودم میرم خونه دوستم درس بخونیم.
-صد دفعه گفتم بگو دوستات بیان اینجا. بابات خوش نداره تو خونه غریبهها بری.
-دعوت کنم اینجا! اتاق شخصی دارم من!؟
-از حورا بی آزارتر سراغ داری؟
-از چرخ خیاطیش پر صداتر سراغ ندارم.
سر برگرداندم حورا روی پلهها ایستاده و به من چشم دوخته بود، چقدر امروز تلخ شده بودم با حورا! بغض را میشد در نگاهش خواند. ای زبان من لال بشود حورا که امروز دق و دلیام را بیجهت سر تو خالی کردم.
.
.
امیرحافظ معجزه زندگیام بود. کسی که با او میتوانستم به تمام جبرها پایان دهم. پسر روشنفکری که با همسفر شدن با او خبری از امر و نهیهای بیچون و چرا نبود. ریاست یک طرفه معنایی نداشت. علاقه دو طرفه و سلایق مشترک یک سالی میشد که ما را مهمان کافههای تهران کرده بود و جمله "همان همیشگی" ورد زبانمان. دور شدن از خانه پدری از همان ابتدای نوجوانی در سرم بود. عشق به اضافهی دوری از تهران! دوری از افکار پوسیده. شاید میشد اسمش را گذاشت فرار از خانه! امیرحافظ پسر سبزه روی بانمک با ترفندهای خاصش دلم را برد. حورا میگفت گوشهایم پیش از موعد دراز شده، منتها چشمهای من در آینه اثری از گوش نشان بر خر شدن نمیدیدند. برق چشمانم از ده فرسخی مشخص بود، صدای تالاپ تولوپ قلبم هویدا بود اما اثری از هوس ابدا! امیرحافظ یک سالی میشد که از دانشگاه رشته مدیریت بازرگانی انصراف داده و در به در دنبال کار بود اما نه کاری که به قول قدیمیها با عرق جبین همراه باشد. میخواست رَه صد ساله را یک شبه طی کند، او عشق رفتن به آن ور آب را داشت، یکی از نقطههای اشتراکمان رهایی بود؛ رها شدن از هر چه هست و نیست جز عشق! و همین یک امر موجب میشد چشم بر بعضی کارهایی که انجام میداد ببندم. ┄━•●❥ ادامـه دارد...
#فاطمه_قاف | @ghaf_313