🍃🔹خاطره ای از #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
تيمسار! خيلي دوست دارم خاطره اي از دوران كودكي تان بشنوم. چيزي در ذهنتان هست؟
بله، داستاني يادم هست كه به عنوان يكي از مصاديق بارز مقررات زيباي الهي است و مربوط به زماني مي شود كه من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او كوچك تر از من بود و يك مقدار شر و با بچه اي ديگر، رفته بود به باغ مردم
من به قصد اين كه او را بياورم، راه افتادم. وقتي رفتم، ديدم او و چند نفري از دوستانش رفته اند بالاي درخت و ميوه مي خورند. حقيقتش يك هوس شيطاني وسوسه ام كرد، منتهي يك جنگي در درون من بر پا شد كه :«تو خودت آمدي برادرت را ببري، حالا چه طور شده كه مي خواهي مثل آن ها بالاي درخت بروي؟!» اين جنگ تا آن جا ادامه پيدا كرد كه آن هوس بر من و آن عقل و منطقي كه رنگ معنوي داشت، حاكم شد.
در نتيجه از ديوار بالا رفتم تا خودم را بيندازم توي باغ. به بالاي ديوار كه رسيدم، ديدم كه ماري درست جلوي صورت من، زبانش را تكان مي دهد. خيلي وحشتناك بود. آن قدر كه از ترس خودم را پرت كردم پايين. دمپايي هايم را در آوردم و به سرعت دويدم سمت منزل. طوري هم مي رفتم كه انگار مار دنبالم مي كند. قدري كه رفتم، ايستادم و ديدم از مار خبري نيست. هيچ وقت يادم نمي رود، همان جا شروع كردم به محاكمه كردن خودم.
مي گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده كه بروي جلو كار خلاف شرع برادرت را بگيري؟ حالا مي خواستي خودت هم همين كار را انجام بدهي؟ ديدي سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزديك بود تو را نيش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و اين، برايم درس شد. خاطره ي شيرين و در عين حال عبرت آموزي بود.
منبع: نرم افزار عروج افلاکیان
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈
هدایت شده از قاف عشق
🍃🔹خاطره ای از #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
تيمسار! خيلي دوست دارم خاطره اي از دوران كودكي تان بشنوم. چيزي در ذهنتان هست؟
بله، داستاني يادم هست كه به عنوان يكي از مصاديق بارز مقررات زيباي الهي است و مربوط به زماني مي شود كه من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او كوچك تر از من بود و يك مقدار شر و با بچه اي ديگر، رفته بود به باغ مردم
من به قصد اين كه او را بياورم، راه افتادم. وقتي رفتم، ديدم او و چند نفري از دوستانش رفته اند بالاي درخت و ميوه مي خورند. حقيقتش يك هوس شيطاني وسوسه ام كرد، منتهي يك جنگي در درون من بر پا شد كه :«تو خودت آمدي برادرت را ببري، حالا چه طور شده كه مي خواهي مثل آن ها بالاي درخت بروي؟!» اين جنگ تا آن جا ادامه پيدا كرد كه آن هوس بر من و آن عقل و منطقي كه رنگ معنوي داشت، حاكم شد.
در نتيجه از ديوار بالا رفتم تا خودم را بيندازم توي باغ. به بالاي ديوار كه رسيدم، ديدم كه ماري درست جلوي صورت من، زبانش را تكان مي دهد. خيلي وحشتناك بود. آن قدر كه از ترس خودم را پرت كردم پايين. دمپايي هايم را در آوردم و به سرعت دويدم سمت منزل. طوري هم مي رفتم كه انگار مار دنبالم مي كند. قدري كه رفتم، ايستادم و ديدم از مار خبري نيست. هيچ وقت يادم نمي رود، همان جا شروع كردم به محاكمه كردن خودم.
مي گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده كه بروي جلو كار خلاف شرع برادرت را بگيري؟ حالا مي خواستي خودت هم همين كار را انجام بدهي؟ ديدي سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزديك بود تو را نيش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و اين، برايم درس شد. خاطره ي شيرين و در عين حال عبرت آموزي بود.
منبع: نرم افزار عروج افلاکیان
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈
🍃🔹خاطره ای از #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
تيمسار! خيلي دوست دارم خاطره اي از دوران كودكي تان بشنوم. چيزي در ذهنتان هست؟
بله، داستاني يادم هست كه به عنوان يكي از مصاديق بارز مقررات زيباي الهي است و مربوط به زماني مي شود كه من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او كوچك تر از من بود و يك مقدار شر و با بچه اي ديگر، رفته بود به باغ مردم
من به قصد اين كه او را بياورم، راه افتادم. وقتي رفتم، ديدم او و چند نفري از دوستانش رفته اند بالاي درخت و ميوه مي خورند. حقيقتش يك هوس شيطاني وسوسه ام كرد، منتهي يك جنگي در درون من بر پا شد كه :«تو خودت آمدي برادرت را ببري، حالا چه طور شده كه مي خواهي مثل آن ها بالاي درخت بروي؟!» اين جنگ تا آن جا ادامه پيدا كرد كه آن هوس بر من و آن عقل و منطقي كه رنگ معنوي داشت، حاكم شد.
در نتيجه از ديوار بالا رفتم تا خودم را بيندازم توي باغ. به بالاي ديوار كه رسيدم، ديدم كه ماري درست جلوي صورت من، زبانش را تكان مي دهد. خيلي وحشتناك بود. آن قدر كه از ترس خودم را پرت كردم پايين. دمپايي هايم را در آوردم و به سرعت دويدم سمت منزل. طوري هم مي رفتم كه انگار مار دنبالم مي كند. قدري كه رفتم، ايستادم و ديدم از مار خبري نيست. هيچ وقت يادم نمي رود، همان جا شروع كردم به محاكمه كردن خودم.
مي گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده كه بروي جلو كار خلاف شرع برادرت را بگيري؟ حالا مي خواستي خودت هم همين كار را انجام بدهي؟ ديدي سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزديك بود تو را نيش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و اين، برايم درس شد. خاطره ي شيرين و در عين حال عبرت آموزي بود.
منبع: نرم افزار عروج افلاکیان
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈
🍃🔹خاطره ای از #سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی
تيمسار! خيلي دوست دارم خاطره اي از دوران كودكي تان بشنوم. چيزي در ذهنتان هست؟
بله، داستاني يادم هست كه به عنوان يكي از مصاديق بارز مقررات زيباي الهي است و مربوط به زماني مي شود كه من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او كوچك تر از من بود و يك مقدار شر و با بچه اي ديگر، رفته بود به باغ مردم
من به قصد اين كه او را بياورم، راه افتادم. وقتي رفتم، ديدم او و چند نفري از دوستانش رفته اند بالاي درخت و ميوه مي خورند. حقيقتش يك هوس شيطاني وسوسه ام كرد، منتهي يك جنگي در درون من بر پا شد كه :«تو خودت آمدي برادرت را ببري، حالا چه طور شده كه مي خواهي مثل آن ها بالاي درخت بروي؟!» اين جنگ تا آن جا ادامه پيدا كرد كه آن هوس بر من و آن عقل و منطقي كه رنگ معنوي داشت، حاكم شد.
در نتيجه از ديوار بالا رفتم تا خودم را بيندازم توي باغ. به بالاي ديوار كه رسيدم، ديدم كه ماري درست جلوي صورت من، زبانش را تكان مي دهد. خيلي وحشتناك بود. آن قدر كه از ترس خودم را پرت كردم پايين. دمپايي هايم را در آوردم و به سرعت دويدم سمت منزل. طوري هم مي رفتم كه انگار مار دنبالم مي كند. قدري كه رفتم، ايستادم و ديدم از مار خبري نيست. هيچ وقت يادم نمي رود، همان جا شروع كردم به محاكمه كردن خودم.
مي گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده كه بروي جلو كار خلاف شرع برادرت را بگيري؟ حالا مي خواستي خودت هم همين كار را انجام بدهي؟ ديدي سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزديك بود تو را نيش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و اين، برايم درس شد. خاطره ي شيرين و در عين حال عبرت آموزي بود.
منبع: نرم افزار عروج افلاکیان
🍃🌷
#قاف_عشق
@ghafeshgh 👈👈