eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 پول ، آرامبخش نیست 🌷 👈 استاد قرائتی 🌸 خیلی از افراد سرمایه دار هستند 🌸 که استرس و دلواپسی دارند 🌸 که خود پول باعث عذاب آنها شده 🌸 قرآن کریم می فرماید : 🇮🇷 به بعضی ها پول می دهیم 🇮🇷 تا عذابشان زیاد شود ... @ghairat
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت هفتم 🌟 💞 خانم نصرتی به دفتر آقا رفتند 💞 و از ایشان خواستند تا مرا اخراج کنند . 💞 آقای نصرتی ، 💞 خانمش را ، خیلی دوست داشت 💞 بخاطر همین ؛ 💞 بدون اینکه از او دلیلی بخواهد 💞 مرا اخراج کرد . 💞 من هم خیلی ناراحت 😔 شدم . 💞 نمی دانستم که آخرش ، این چنین می شود ‌. 💞 فکر نمی کردم که از من ، کینه به دل بگیرد . 💞 اخراج شدنم ، مهم نبود ؛ 💞 اما ندیدن کسی که عاشقشم ، 💞 داشت نابودم می کرد . 💞 یعنی دیگر او را نمی بینم 💞 هیچ جوره ، از فکرم بیرون نمی رود 💞 کاش می فهمید 💞 من چقدر دوستش دارم . 💞 کاش او نیز ، ذره ای عاشقم بود . 💞 شبها به یاد آقای نصرتی ، گریه می کردم 💞 و روزها را ، 💞 کنار موسسه می نشستم تا او را ببینم 💞 بعد از چند روز ، 💞 دوباره به دیدن خانمش رفتم . 💞 به پایش افتادم ، التماسش کردم . 💞 گریه و زاری کردم 💞 از او خواهش کردم تا اجازه دهد 💞 کنیز خودش و بچه هایش شوم . 💞 اما او چیزی نمی گفت . 💞 فقط با مهربانی از من پذیرایی می کرد 💞 سپس گفت : ☀️ نیلوفر جان ! ☀️ گرفتن یا نگرفتن زن دوم ، ☀️ دست من نیست که . ☀️ شوهرم احمد ، ☀️ ماشالله هم عقل داره ☀️ هم از طرف شرع ، صاحب اجازه است . ☀️ اگه بخواد زن بگیره ، می گیره ☀️ منتظر اجازه من نمی مونه ☀️ خیلی از مردا هستن که مخفیانه ازدواج کردن ☀️ و البته خیلی هم خوشبختن ☀️ تو هم صبر داشته باش ، عجله نکن ☀️ اگه اون تو رو بخواد ، حتما قبولت می کنه 💞 باز هم با گریه گفتم : 🌹 به خدا ، کنیزتون میشم 🌹 هیچی از شما و آقاتون نمی خوام 🌹 اصلا هفته ای یک بار بهم سر بزنه ، کافیه 🌹 فقط می خوام سایه مردونگی و غیرتش ، 🌹 بالای سرم باشه ؛ همین ... 💞 فاطمه گفت : ☀️ من از خدامه که تو هم سر و سامون بگیری ☀️ و مطمئن باش ، اگه تو هووی من بشی ☀️ نه چیزی از من کم میشه ☀️ نه جای من و بچه هام تنگ میشه ☀️ نه محبت آقا احمد ، نسبت به ما کم میشه ☀️ نه زندگی مون خراب میشه ☀️ شما به زندگی خودت ☀️ ما هم به زندگی خودمون . ☀️ حالا بشین می خوام برات میوه بیارم 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 و 🌹 🌸 تمام خیاط ها ، باربرها ، پزشک ها ، 🌸 کارشناس ها ، کارمندان دولت ، 🌸 از نخست وزیر گرفته تا کارمند دون رتبه ، 🌸 تمام کارگران کارخانه ها و... 🌸 آدمهای کرایه ای و حقوق بگیر هستند . 🌸 که کرایه و حقوق آنها را ، 👈 زمینیان تعیین می کنند . 🌸 اما افرادی مثل علما ، مراجع ، مجتهدین ، 🌸 و زن و مردی که ازدواج می کنند 🌸 و به اختیار و اراده خود ، 🌸 عقد ازدواج دائم یا موقت می بندند 🌸 آدم کرایه ای نیستند و کاملا آزادند . 🌸 که رزق و مهریه آنها را ، 👈 خود خدا برای آنها تعیین کرده است . 🌸 بنابراین ؛ در مورد مهریه ، 🌸 چه در عقد دائم و چه در عقد موقت ، 🌸 مهریه زن ، کرایه و اجاره و حقوق نیست 👈 بلکه حق شرعی و قانونی آنهاست . @ghairat
💞 شروع رابطه جنسی ، 💞 باید از طرف زن شروع شود . 💞 اما مرد هم باید همکاری کند . 💞 اول زن ، باید خود را بر مرد عرضه کند 💞 و مرد باید ، 💞 به خواسته های زن ، احترام بگذارد . @ghairat ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💍 دوره کامل آموزش عشقبازی ویژه متاهلین 👇🏻 @moshaawer
🌸 داستان نیلوفر 🌸 🌟 قسمت هشتم 🌟 💞 بعد از رفتن من ، 💞 فاطمه خانم با آقا احمد ، 💞 در مورد من حرف زدند . 💞 فاطمه به آقا گفتند : 🌟 احمد جان ! 🌟 نظرت راجع به نیلوفر چیه ؟ 🌸 آقا احمد گفت : نظری ندارم چطور ؟ 🌟 فاطمه گفت : ☀️ دوست داری باهاش ازدواج کنی ؟ 🌸 احمد جاخورد و گفت : 🌸 چی ؟! شوخیت گرفته فاطمه ؟! 🌸 این حرفا چیه می زنی ؟! 🌟 فاطمه گفت : نه به خدا جدی گفتم . 🌸 احمد گفت : 🌸 عزیز دلم ، قربونت برم ؛ 🌸 من که از چیزی شکایت نکردم . 🌸 من شمارو خیلی دوست دارم . 🌸 زندگیمو دوست دارم ، 🌸 خدارو شکر چیزی برام کم نذاشتی 🌸 چرا باید زن دوم بگیرم . 🌟 فاطمه: ممنون از محبتت عزیزم 🌟 ولی اگه دوستم داری قبول کن . 🌟 نیلوفر تازه به راه اومده . 🌟 یکی رو میخواد که پر و بالشو بگیره 🌟 و اونو تا خدا برسونه 🌟 و چه کسی بهتر از شما . 🌟 حرام که نیست ، حلال خداست . 🌟 منم که مشکلی ندارم . 💞 احمد گفت : 🌸 عزیزم ! منم نگفتم حرامه 🌸 ولی واجب هم که نیست 🌸 در ضمن ؛ اگه بخوام زن دوم بگیرم 🌸 ترجیح میدم ، زن مومن و مذهبی بگیرم 💞 فاطمه گفت : 🌟 خب توبه کرده ، اصلاح شده 💞 احمد گفت : 🌸 از کجا معلوم فاطمه جان 🌸 اومدیم و بعد از ازدواج ، 🌸 هوای عاشقی از سرش پرید 🌸 اونوقت چی ؟ 🌸 الآن فکر و روح و قلبش ، 🌸 پر از هواهای نفسانی و شیطانیه . 🌸 هنوز مدت زیادی از ارتباط های زشتش ، 🌸 با مردان غریبه و نامحرم نگذشته 🌸 تو چه توقعی از من داری ، فاطمه ؟ 🌸 حالا اگه ازدواج موقت می کرده ، 🌸 می گفتیم حلاله ، اشکالی نداره 🌸 اما اون حتی نمی دونه 🌸 ازدواج موقت ، یعنی چی ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌹 طنز بی غیرت 😁 🌸 بی غیرت ، تو هواپیما نشسته ؛ 🌸 و به فکر دزدی هواپیما بود . 🌸 میره داخل کابین خلبان ، 🌸 و با تهدید میگه : 🔥 داداش تهدید می کنم که بری فرانکفورت 🌸 خلبان یه نگاهی بهش میکنه و میگه : ✈️ پس اسلحت کو ؟ 🌸 بی غیرت میگه : 🔥 داداش رفاقتی برو دیگه 🔥 یعنی حتما باید زور بالا سرتون باشه 🔥 تا به وظیفه تون عمل کنین 😅😅😅 😍 @ghairat 😍
🔥 جهنمی به نام پیر دختری ؟! 💗 گاهی رسانه‌ها می‌گویند : 👈 جلوی کودک‌ همسری را بگیرید . 💗 در حالی که مشکل امروز ما ، 👈 پیر دختری و بزرگ‌ همسری است . 💗 در جامعه ما ، 💗 بیش از دو میلیون و ۱۰۰ هزار دختر 💗 که بالای ۳۰ سال ، سن دارند ، وجود دارد . 💗 مسئله ما ، ازدواج اینهاست . 💗 حالا ۱۰۰ دختر هم در سن پایین ازدواج کنند ؛ 💗 مثلا چه می شود ؟! آیا خیلی مهم است ؟! 💗 مسئله اصلی ما ، آن دو میلیون نفرند 💗 که دارند پیر می شوند 💗 و در حسرت ازدواج و داشتن فرزند و خانواده ، 💗 مانده اند . 💟 @ghairat 👈 لطفا نشر دهید . 💍
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت نهم 🌟 💞 فاطمه ، با دست پر ، به خانه ما آمد . 💞 و همه حرفهای احمد را ، به من رساند . 💞 هنگامی که خواست برود ؛ 💞 صدایش کردم و گفتم : ☀️ راستی فاطمه خانم ! ☀️ اخراج شدنم از موسسه ، تقصیر شما بود ؟ 💞 فاطمه لبخندی زد و گفت : 🌹 آره عزیزم 🌹 من از آقا احمد خواستم که اخراجتون کنه 🌹 چون نمی خوام در محیط کار ، 🌹 پشت سر شما و شوهرم ، حرفی باشه ☀️ گفتم : پس یه خواهشِ دیگه ☀️ بی زحمت به آقا احمد بگین ☀️ چطوری می تونم اعتمادشون رو جلب کنم ؟ 💞 فاطمه باز لبخندی زد و گفت : 🌹 باشه ، حتما 💞 آخر شب ، 💞 فاطمه با من تماس گرفت و گفت : 🌹 سلام نیلوفر جان ! 🌹 من دوباره با آقا احمد صحبت کردم 🌹 ایشون گفتن اگه قراره من زن دوم بگیرم 🌹 اولویتم زن مذهبی و متدین هست 🌹 بعد از اینکه کلی باهاش حرف زدم 🌹 قبول کرد که باهات ازدواج کنه 🌹 ولی یه شرط ، برات گذاشته . 💞 من از شنیدن این حرف ، 💞 خیلی خوشحال شدم 💞 و با هیجان و ذوق زدگی گفتم : ☀️ خب شرطشون چیه ؟ ☀️ هر چی باشه قبول می کنم . 💞 فاطمه گفت : 🌹 شرطشون اینه که شما بری حوزه علمیه 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌷 یکی از عوامل آرامش ، دین داری است . 🌷 طبق آمار روانشناسان غربی ، 🌷 مهمترین عامل درمان بیماریهای روانی ، 👈 داشتن " دین و ایمان " است . 🌷 و درصد بهبودی بیمارانی که ، 🌷 معتقد به دین هستند ؛ 🌷 بسیار بیشتر از دیگران است . @ghairat
🍎 یکی از عوامل آرامش ، 👈 ذکر ( و یاد خدا ) است . 🍎 چنانچه قرآن کریم می فرماید : 👈 🌷 ألا بذکر الله تطمئنّ القلوب 🌷 👈 تنها با یاد خدا دلها آرام می شود 🍎 اطمینان ، به معنی آرامش است 🍎 و دل مطمئن ، 👈 همان نفس مطمئنّه است 🍎 که در آیه : 🌷 یا ایّتها النفس المطمئنّه 🌷 🌷 ارجعی الی ربک راضیة مرضیه 🌷 🍎 آمده است . @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت دهم 🌟 💞 تا چند شب و روز ، 💞 به فکر شرط آقا احمد بودم . 💞 همیشه برام سوال بود 💞 که چرا چنین شرطی گذاشت ؟! 💞 مگر حوزه چه دارد که برای او مهم است ؟ 💞 بعد از چند روز فکر کردن ، 💞 فاطمه مثل همیشه ، دست پر به خانه ما آمد . 💞 به او گفتم : 🌹 با شرط آقا احمد موافقم 🌹 ولی نمی دونم کجا باید برم ، چکار باید بکنم 💞 فاطمه گفت : 🌷 فردا آماده شو 🌷 تا با هم بریم یکی از حوزه های خواهران ، 🌷 اونجا ازشون می پرسیم ، چکار باید بکنیم . 💞 اول صبح ، فاطمه با ماشینش ، دنبال من آمد 💞 و با هم ، به حوزه رفتیم . 💞 شرایط حوزه را پرسیدیم ؛ گفتند : 🕌 هر ساله از اسفند تا آخر فروردین ، 🕌 حوزه پذیرش داره 🕌 شما باید ثبت نام کنید 🕌 اگر در آزمون ورودی و مصاحبه قبول شدید 🕌 انشالله شما وارد حوزه می شید 💞 بی صبرانه منتظر آمدن اسفند بودم 💞 در این مدت ، 💞 فاطمه خانم خیلی هوای من و مادرم را داشت . 💞 او یک خواهر واقعی بود . 💞 خوشحالم که فصل تازه ای از زندگی من ، 💞 با فاطمه خانم و آقا احمد آغاز شد . 💞 زمان پذیرش حوزه ، فرا رسید 💞 با عشق و شور و نشاط و شادی ، 💞 مرحله به مرحله پیش می رفتم . 💞 فاطمه ، منابع آزمون را ، برایم جور کرد 💞 و مرا با دوستانش که طلبه بودند آشنا کرد 💞 تا کتابها را برایم توضیح دهند . 💞 در آزمون ، سپس در مصاحبه قبول شدم 💞 این خبر خوش را ، به اول فاطمه دادم 💞 مدارکم را دادم و پرونده تشکیل دادم 💞 وسطای مردادماه ، 💞 دوره اختباری برای ما گذاشتند 💞 و آخرای شهریور ، کلاسها شروع شدند . 💞 با عشق و یاد آقا احمد ، 💞 درس می خواندم و مباحثه می کردم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
🌸 یکی از عوامل آرامش ، 👈 دور شدن از آهنگ و موسیقی حرام ، 👈 و اجتناب از آلات موسیقی است . 🌷 امام صادق عليه السّلام می فرمایند 👇🏻 🐍 خريد و فروش (آلات) غناء و ساز و آواز ⛔ حلال نيست . 🐍 و گوش دادن به آن ، ⛔ موجب نفاق و دورویی است . 🐍 و آموزش دادنش ، ⛔ موجب كفر و بی دينی است . 📖 دعائم الاسلام، ج ۲ ، ص ۲۰۹ @ghairat
💞 پیوندتان مبارک 💞 💕 به لطف خدا ، 💕 کد ۱۶۹ و کد ۱۷۰ ، 👈 با هم ازدواج کردند . 💕 ممنون از این دو بزرگوار 💕 که اطلاع دادند 💕 و ما را در شادی خود ، 💕 شریک نمودند .
ما هم از همراهی شما سپاسگذاریم
به نظر من ، داستان نیلوفر ، ترویج اخلاق و انسانیت و عشق و محبت و صمیمیت و ایثار و فداکاری است . ممنون از زحماتتون خدا خیرتون بده ✍ لیلا
🌸 بهترین داروی آرامش ، 🌸 که تاکنون برای بیمارانم تجویز کردم 🌸 ایمان به خدا و اعتقاد به قیامت است . 🌸 بدون شک ، 🌸 موثرترین درمان بیماری های روانی 🌸 بویژه اضطراب و افسردگی و عصبانیت ، 👈 همین ایمان به خدا و قیامت است . دکتر احمدی @ghairat
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت یازدهم 🌟 💞 چند ماه بعد ، 💞 روز پنج شنبه صبح ، که کلاس نداشتم 💞 فاطمه زنگ زد و گفت : 🌷 نیلوفر جان ! 🌷 آماده شو می خوام بیام دنبالت 🌷 تا با هم یه جایی بریم 💞 منم گفتم : باشه منتظرتم 💞 با ماشینش ، به خانه ما آمد . 💞 باز مثل همیشه ، دست پر آمد . 💞 ولی این دفعه ، داخل خانه نشد . 💞 جنس ها را به من داد و گفت : 🌷 زور اینارو ببر داخل و خودت هم بیا بریم 💞 گفتم : ای بابا ، بازم شرمنده کردین 🌷 گفت : وظیفمه ، کاری نکردم که 💞 جنس ها را داخل خانه گذاشتم 💞 و سوار ماشین شدم . 💞 من را به بازار برد . 💞 اول لباسهای خیلی زیبا ، 💞 برای من و مامانم خرید . 💞 سپس به طلافروشی رفتیم 💞 و برایم یک حلقه و النگو گرفت . 💞 خیلی به فاطمه اصرار کردم 💞 که چیزی برایم نگیرد 💞 ولی مصمم بود که بخرد 💞 بعد از آن ، مرا به آرایشگاه برد . 💞 وسطهای آرایش بودیم 💞 که به شوخی به خانم آرایشگر گفت : 🌷 لطفا نذارید از من خشکلتر بشه 😍 🌷 آخه ما زنها حسودیم 💞 فردای آن شب ، 💞 دوباره فاطمه به خانه ما آمد . 💞 ناگهان ، آقا احمد از ماشین پیاده شد 💞 با گل و شیرینی و کت و شلوار ... 💞 وقتی او را دیدم ، هیجاناتم بالا رفت 💞 تپش قلبم نیز ، زیاد شد . 💞 بعد از پذیرایی ، فاطمه به مادرم گفت : 🌷 مادر جان ! اگه اجازه بدین 🌷 اومدیم خواستگاری نیلوفر خانم ؟ 💞 مادرم گفت : 🔮 اجازه ما هم دست شماست 🔮 اگه نیلوی من راضیه ، منم راضیم 💞 فاطمه ، رو کرد به من و گفت : 🌷 نظرت چیه ؟! من هم از خجالت ، سرم را پایین انداختم 💞 فاطمه گفت : 🌷 به من هم به یه شرط قبول می کنم 🌷 اونم اینه که برای من ، یه خواهر خوب باشی 🌷 و برای بچه هام ، یه خاله خوب ... 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
ممنون از نظرات خوبتون
ببخشید منتظرتون میذارم
🌸 داستان عاشقانه نیلوفر 🌸 🌟 قسمت دوازدهم 🌟 💞 اشک از چشمانم سرازیر شد . 💞 همه حواسم ، پیش احمدآقا بود . 💞 زیبا بود و زیباتر شد . 💞 نور بود و نورانی تر شد . 💞 باز باورم نمی شود که من عاشق شدم . 💞 فقط ته دلم ، یک سوال بی جواب مانده است 💞 چرا آقا احمد ، شرط حوزه را گذاشت . 💞 دلم می خواهد بپرسم ولی زبانم باز نمی شود . 💞 بالاخره ازدواج کردیم . 💞 من هم به آرزویم و به عشقم رسیدم . 💞 آقا احمد برای من ، 💞 خانه ای کنار خانه فاطمه ، اجاره کرد . 💞 مادرم را راضی کرد که به خانه ما بیاید 💞 و با ما زندگی کند . 💞 آنقدر به من و مادرم محبت کرد 💞 که احساس کردم فرشته است نه آدم . 💞 هر روز با جملاتی زیبا و عاشقانه ، 💞 با من سخن می گوید : 🍎 دوستت دارم ، 🍎 عاشقتم ، 🍎 مهربونم ، 🍎 نفسم ، 🍎 خدا روشکر که تو رو دارم 🍎 تو بهترین هدیه خدایی ... 💞 وقتی با احمدآقا حرف می زنم 💞 با تمام وجودش ، 💞 به حرفهایم گوش می دهد . 💞 و اصلا میان حرفم نمی پرد . 💞 هیچ وقت فکر نمی کردم 💞 که آن احمد سنگین و باوقار و باشخصیت ، 💞 اینقدر زیبا ، عشق بازی کردن را بلد باشد . 💞 قبل از این ماجرا ، 💞 تصوراتم از آدمهای مذهبی ، خیلی بد بود . 💞 از بس در اینترنت و ماهواره ، 💞 سایت ها و شبکه های خارجی ، 💞 بر علیه مذهبی ها تبلیغ کردند 💞 که ندیده از آنها متنفر شده بودم . 💞 الآن می فهمم 💞 که زن یک مذهبی شدن ، یعنی چی ؟ 💞 احمد و فاطمه ، دریایی از محبت بودند . 💞 که اول باطن کثیف منو شستشو دادند 💞 سپس ظاهر و زندگی ام را ... 💞 و مادرم نیز ، همیشه آنها را دعا می کند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat
نظر شما چیه ؟! به زودی معلوم می شود ...
😁 طنز با غیرت 😁 🌸 ‏آقای باغیرت ، نصف شب ، رفته بود در خونه فقرا رو بزنه که مثلا جلوی درشون ، براشون غذا بذاره و فرار کنه 😍 که مثلا ناشناس بمونه 🌸 ناگهان ، در یکی از شبها ، در حال دویدن و فرار دیدمش ؛ رفتم دنبالش و گفتم : 🍎 چی شده باغیرت ؟ 🍎 چرا داری فرار می کنی ؟ 🌸 گفت : هر شب ، غذا میذاشتم پشت در ، بعد در و میزدم و فرار می کردم . 🌸 اما چون امشب غذا نداشتم ، 🌸 فقط در رو میزنم و فرار میکنم 😅 🌸 خدایا بضاعتم همین بود قبول کن ازم 🙈😂 @ghairat