eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.5هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
19 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 🌸 در زندگی ، 💫 هیچ چیز قیمتی تر 💫 و مهم تر از این نیست 🌸 که قلباً در آرامش باشیم . 🌸 الهی همیشه قلبامووون ، 💫 با کنار هم بودن ، 💫 پر از عشق و آرامش باشه . 💟 @ghairat
🕋 حتی جوامع غربی هم متوجه شده اند 🕋 که برای درمان بیماری های روحی ، 🕋 باید به دین پناه برد . 🕋 و چون دین مبین اسلام ، 🕋 خاتم ادیان و اکمل ادیان است 🕋 پس منشأ اصلی آرامش روح و روان را ، 🕋 باید در عمل به احکام دین اسلام جست . 💟 @ghairat
🇮🇷 یک ساعت خدمت کردن به همسر ، 🇮🇷 در کارهای خانه ، 🇮🇷 بهتر از ثواب هزار اسبی است 🇮🇷 که در راه خدا فرستاده شود ، 🇮🇷 و بهتر از هزار دینار است 🇮🇷 که به مستمندان صدقه داده شود ، 🇮🇷 و بهتر از تلاوت تورات و انجیل و زبور و قرآن است . 💟 @ghairat
🇮🇷 ثواب کمک کردن به همسر ، 🇮🇷 در کارهای خانه ، 🇮🇷 بهتر از آزاد کردن هزار اسیر ، 🇮🇷 و بهتر از بخشیدن هزار شتر به فقراست . 🇮🇷 و چنین مردی از دنیا بیرون نمی‌رود 🇮🇷 مگر آن که جایگاه خود را ، 🇮🇷 در بهشت خواهد دید . 💟 @ghairat
😍 😁 خانمه حامله بود ... 😁 شب هوس شیرینی کشمشی کرد .😐 😁 شوهر بدبختش هم با یه بدبختی ، 😁 اونم آخر شبی ، که مغازه ها همه بسته اند 😁 موفق شد شیرینی کشمشی ، براش پیدا کنه . 😁 حالا موقع خوردن اونها ، 😁 کشمش‌ هاش رو درآورد و گفت : 👈 کشمش دوست ندارم . 😍 🤣 😄 🤣 😁 یعنی شوهرش خیلی صبوره به خدا 😁 اگه من چنین زنی داشتم ، 😁 حتما از دستش ، حامله می شدم . 😍😄 💟 @ghairat
😍 😁 یارو به زنش میگه : 💞 عزیزم اینقدر غُر نزن ، 💞 دعوا راه ننداز ، 💞 عیب و ایراد نگیر 💞 واسه پوستت ضرر داره ... هآاا 😁 زنش گفت : 🍎 غُر زدن ، چه ربطی به پوست داره ؟ 😁 آقاهه گفت : 💞 وقتی زدم سیاه و کبودت کردم 💞 ربطشو میفهمی !!! 😍 🤣 😄 🤣 😁 هیچی دیگه 😁 خانمه الآن دو هفته است که لال شده 💟 @ghairat
😍 😁 توی اتوبوس ، 😁 پیرزنه به دختری که کنارش نشسته بود 😁 به آرامی گفت : 🍂 دخترم این چه حجابیه که داری ؟ 🍂 همه ی موهات که بیرونه ؟ 😁 دختره با پررویی گفت : ⚜ اینا برای دل خودمه ، شما نگاه نکن ! 😁 پیرزنه ، کفشش رو درآورد 😁 و پاهاشو به طرف دختره گرفت 😁 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😁 دختره ، درحالی که دماغشو گرفته بود 😁 با اعتراض به پیرزنه گفت : ⚜ اَح اَح ، این چه کاریه میکنی مادرجون ⚜ خفمون کردی ؟ 😁 پیرزنه با خونسردی گفت : 🍂 برای راحتی پای خودمه 🍂 خودت بو نکن عزیزم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍 🤣 😄 🤣 😄 بعد از این دلیل فیلسوفانه ، 😄 دختره ، چادر و پوشیه ، پوشید . 😍 💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹 🍡 قسمت چهارم 🍡 🌟 نازنین زهرا ، روزها و شبها ، 🌟 چشمش به در خیره مانده بود . 🌟 تا شاید صدای پای پدر بیاید . 🌟 تا شاید خبری ، نامه ای ، از او بیاد . 🌟 همیشه عکس بابا محمدش را می گرفت 🌟 و با او حرف می زد و درد و دل می کرد . 🌟 آنقدر گریه می کرد 🌟 که همسایه ها هم بغضشان می ترکید ، 🌟 و بی اختیار گریه می کردند . 🌟 و از اینکه نمی توانند برای نازنین کاری کنند 🌟 همیشه شرمنده بودند . 🌟 همسایه ها ، محمد را خیلی دوست داشتند 🌟 محمد ، خیلی آرام بود 🌟 و حوصله زیادی برای بچه ها می گذاشت . 🌟 گاهی که می دید بچه های همسایه ، 🌟 در کوچه سر و صدا می کنند ، 🌟 برای آنها ، از مغازه شکلات می خرید 🌟 و بچه ها را صدا می زد ، 🌟 و با محبت به آنها شیرینی تعارف می کرد . 🌟 آنها را دم در خانه خودشان می نشاند 🌟 و داستان از امامان و پیامبران ، 🌟 برای آنها تعریف می نمود . 🌟 بخاطر همین ، همسایه ها هم ، 🌟 برای جبران محبت های محمد ، 🌟 گاهی شکلات و عروسک و خوردنی ، 🌟 برای نازنین زهرا می آوردند . 🌟 ولی باز هم آرام نمی شد . 🌟 نازنین زهرا ، 🌟 هر روز سراغ بابا محمدش را ، 🌟 از دوستان و هم رزم هانش می گیرد . 🌟 اما آنها ، از جواب دادن به او ، تفره می رفتند 🌟 و او را در آغوش می گرفتند تا آرام شود . 🌟 گاهی هم با او بازی می کردند 🌟 گاهی او را به پارک می بردند تا بازی کند 🌟 گاهی هم او را به بقالی برده ، 🌟 تا هر چه دلش بخواهد ، بخرد . 🌟 اما باز آرام نمی شد . 🌟 و هر شب ، خواب پدرش را می بیند 🌟 و در خواب صدایش می زند و گریه می کند 🌟 هر شب در تب دلتنگی می سوخت . 🌟 و از خواب می پرید . 🍡 ادامه دارد 🍡 💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 دعای زیبای ندبه 🌷 🌷 صـوتـی و تـصویـرے 🌷 🌷 با ترجمه فارسی و انگلیسی 🌷 @amoomolla 🇮🇷
🕌 تا می‌توانی زیاد دعا کن ، 🕌 تو چه می‌دانی که دعایت ، 🕌 در چه وقت ، به اجابت می رسد ؟ 🌹 پیامبراکرم صلی‌الله علیه و آله 🌹 📚 تحف‌العقول ، ص ٣٤ 💟 @ghairat
🎀 اگر زن هم بخواهد 🎀 در عرصه های ضروری اجتماع حضور یابد 🎀 باید خود را ، از دیدگاه نامحرمان ، 🎀 دور نماید . 🎀 چون زن ، به هر صورتی که درآید 🎀 و در دید نامحرم قرار بگیرد 🎀 برای آنان جذّاب است 🎀 و البته مراتب جذّابیت هم متفاوت است . 🎀 منتهی مردان پاک و خدا ترس ، 🎀 چشمان خویش را فرو می بندند . 🎀 و هوس‌بازان ، ویروس نگاه حرام را ، 🎀 پخش نموده ، 🎀 و فضا و جوّ مربوطه را ، آلوده می کنند . 💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹 🍡 قسمت پنجم 🍡 🌟 یه روز نازنین زهرا ، در اوج دلتنگی ، 🌟 به تنهایی و بدون اجازه مامانش ، 🌟 به سمت پادگان رفت . 🌟 تا از همکاران پدرش ، سراغی از او بگیرد . 🌟 ظهر شد و به خانه نیامد . 🌟 کوثر همه جا دنبال او گشت . 🌟 اما او را پیدا نکرد . 🌟 همسایه ها نیز ، 🌟 با دیدن حالت مضطرب و پریشان کوثر ، 🌟 هر کدام به دنبال نازنین زهرا ، 🌟 به سمت و سویی رفتند . 🌟 تا اینکه از پادگان زنگ زدند . 🌟 و به مادرش اطلاع دادند که نازنین آنجاست . 🌟 کوثر با ماشین یکی از همسایه ها ، 🌟 به سرعت به پادگان رفت . 🌟 سربازان ، کوثر را ، به مقر فرماندهی ، 🌟 هدایت کردند . 🌟 کوثر داخل یک سالن شد . 🌟 سربازان و کادری ها ، گریان بودند . 🌟 با همان چشم گریان و کبود ، 🌟 کوثر را به طرف دفتر فرماندهی ، 🌟 راهنمایی کردند . 🌟 فرمانده با چشمانی پر از اشک ، 🌟 و با صدایی گرفته و لحنی غمگین ، 🌟 به کوثر گفت : 🌹 تو رو خدا این بچه رو ببرید 🌹 تا عرش خدا از گریه هاش به لرزه نیفتاده . 🌟 نازنین که در گوشه ای از اتاق ، 🌟 نشسته بود و گریه می کرد ، 🌟 با دیدن مادرش ، 🌟 از ترس اینکه او را دعوا کند ، 🌟 کمی آرام شد . 🌟 کوثر ، دست نازنین را گرفت . 🌟 او را در آغوش گرفت ، 🌟 سپس او را بلند کرد . 🌟 کوثر از فرمانده ، عذرخواهی کرد و رفت . 🌟 و با هم سوار ماشین شدند . 🌟 نازنین زهرا ، 🌟 با چشمانی گریان و پف شده ، 🌟 به چشمان مادرش نگاه کرد و گفت : 🌹 مامانی ، من بابامو می خوام 🌹 به خدا دلم براش تنگ شده 🌹 به خدا من دوستش دارم 🌟 کوثر هم بغضش ترکید و گریه اش گرفت 🌟 و با لحن تندی گفت : 🌹 بس کن دخترم 🌹 منم دلم براش تنگ میشه 🌹 منم دوست دارم بیاد ولی نمیشه ، 🌹 نمی تونه بیاد 🍡 ادامه دارد 🍡 💟 @ghairat
🌹 دعای عهد 🌹 🇮🇷 اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ 🇮🇷 وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ 🇮🇷 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ 🇮🇷 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ 🇮🇷 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ 🇮🇷 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ 🇮🇷 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ 🇮🇷 وَ الْأَنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلِینَ . 🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ الْکَرِیمِ 🇮🇷 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ 🇮🇷 یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ 🇮🇷 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی 🇮🇷 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ 🇮🇷 وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ 🇮🇷 یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ 🇮🇷 وَ یَا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ 🇮🇷 وَ یَا حَیّاً حِینَ لَاحَیَّ 🇮🇷 یَا مُحْیِیَ الْمَوْتىٰ وَ مُمِیتَ الْأَحْیاءِ 🇮🇷 یَا حَیُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ . 🇮🇷 اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ 🇮🇷 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ 🇮🇷 صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَیْهِ وَ عَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِینَ 🇮🇷 عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ 🇮🇷 فِی مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها ، 🇮🇷 سَهْلِها وَجَبَلِها ، وَ بَرِّها وَبَحْرِها 🇮🇷 وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ 🇮🇷 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ 🇮🇷 وَمِدادَ کَلِماتِهِ وَ مَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ 🇮🇷 وَأَحاطَ بِهِ کِتابُهُ . 🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هٰذَا 🇮🇷 وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی ، 🇮🇷 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی 🇮🇷 لَا أَحُولُ عَنْها وَ لَا أَزُولُ أَبَداً 🇮🇷 اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعْوانِهِ 🇮🇷 وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ 🇮🇷 و الْمُسارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضاءِ حَوَائِجِهِ 🇮🇷 وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوامِرِهِ وَ الْمُحامِینَ عَنْهُ 🇮🇷 وَ السَّابِقِینَ إِلىٰ إِرادَتِهِ 🇮🇷 وَالْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ . 🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ ، 🇮🇷 الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً . 🇮🇷 فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی ، 🇮🇷 شاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَناتِی ، 🇮🇷 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحاضِرِ وَالْبادِی . 🇮🇷 اللّٰهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ ، 🇮🇷 وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ ، 🇮🇷 وَ اکْحَُلْ ناظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ ، 🇮🇷 وَعَجِّلْ فَرَجَهُ ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ ، 🇮🇷 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ ، وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ ، 🇮🇷 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ ، 🇮🇷 وَ اعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، 🇮🇷 وَ أَحْیِ بِهِ عِبادَکَ ، 🇮🇷 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ : 👈 ﴿ ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ 👈 بِمٰا کَسَبَتْ أَیْدِی النّٰاسِ﴾ ، 🇮🇷 فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ 🇮🇷 الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِکَ ، 🇮🇷 حَتَّىٰ لَایَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ 🇮🇷 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ . 🇮🇷 وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ 🇮🇷 وَ ناصِراً لِمَنْ لَایَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ 🇮🇷 وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ 🇮🇷 وَ مُشَیِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ 🇮🇷 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وآلِهِ 🇮🇷 وَ اجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ 🇮🇷 اللّٰهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً 🇮🇷 صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وآلِهِ بِرُؤْیَتِهِ 🇮🇷 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ 🇮🇷 وَ ارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ 🇮🇷 اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ 🇮🇷 بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ 🇮🇷 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً 🇮🇷 بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ . 👈 العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان 💟 @ghairat
💌 🕋 عشق ، یک سفر رویایی است . 🕋 و یک مسافرت هیجان‌انگیز است . 🕋 و پر از ماجراجویی‌ های بزرگ است . 🕋 شریک زندگی من ! 🕋 ای همسفر عاشق من ! 🕋 از اینکه تک تک لحظه‌ ها با من هستی ، 🕋 خیلی ازت ممنونم . 💟 @ghairat
🌸 اگر شوهرت فرعون هم باشد 🌸 سعی کن با صبر و اخلاق و تواضع ، 🌸 آنقدر به خدا برسی ، 🌸 که مثل حضرت آسیه بشی . 🌸 که خدا و أهل بیت علیهم السلام ، 👈 از همه قدرت ها ، بالاترند . 💟 @ghairat
😍 🌸 پسره پست گذاشته بود : 👈 بچه ها ! بین آیفون ۶ و نوت ۴ ، 👈 کدوم رو بگیرم ؟ 🌸 دختره کامنت گذاشته بود : 🌹 هیچکدوم خوب نیستن ، 🌹 به دردت نمیخورن . 🌹 بیا من رو بگییییر ، 🌹 آشپزی بلدم ، نون هم خونگی برات می پزم 🌹 کیک و شیرینی و پیتزا بلدم بپزم 🌹 آشغالا رو هم دم در میزارم ، 🌹 کنترل تلوزیون هم دست خودت باشه 🌹 قول میدم که غُر نزنم 🌹 اصن مطیع محض باشم برات . 🌹 دیگه چی میخوای ؟ 🌸 آقا حق داره ، لامصب شوهر نیست که 🌸 انگار بازار شوهرا کساده 🌸 شما هم به شوهرت بچسب ، تا از دستش ندی 💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹 🍡 قسمت ششم 🍡 🌟 نازنین زهرا ، تا ساعتها گریه می کرد 🌟 کوثر ، از دست گریه ها و بهانه جویی های او 🌟 خسته و کلافه شده بود 🌟 ناگهان سرش داد زد ، دعوایش کرد 🌟 و او را در اتاق خودش حبس نمود . 🌟 نازنین زهرا هم ، 🌟 با چشمانی پر از اشک و قرمز و ورم کرده 🌟 با عکس بابا محمدش حرف می زد . 🌟 و درد و دل می کرد : 🌹 بابا ! چرا دیگه نمیای پیشم ؟ 🌹 چرا دیگه برام قصه نمیگی ؟ 🌹 چرا با من حرف نمیزنی ؟ 🌹 نکنه با من قهری ؟ 🌹 به خدا دلم برات تنگ شده . 🌹 مامان کوثر نمی ذاره گریه کنم 🌹 بابا جون ، آفرین بیا 🌹 به خاطر دختر امام حسین بیا 🌟کوثر از پشت در ، 🌟 به حرفهای نازنین زهرا گوش می داد 🌟 و بی صدا گریه می کرد . 🌟 تا اینکه یک دفعه صدای نازنین قطع شد . 🌟 کوثر ، منتظر ماند تا صدایی از او بشنود 🌟 اما دیگر ، هیچ صدایی از اتاق نیامد 🌟 هر چه منتظر ، سکوت بیشتر می شد . 🌟 ترسان و لرزان وارد اتاق شد . 🌟 نازنین زهرا کف اتاق افتاده بود . 🌟 او از شدت ناراحتی و استرس و افسردگی ، 🌟 دق کرده بود و جان از بدنش ، پر زده بود . 🌟 عکس بابا محمدش نیز ، 🌟 در کنارش افتاده و شکسته بود . 🌟 مادرش ، هر چه صدایش زد اما بیدار نشد 🌟 کوثر ، با هق هق گریه و ضجه و جیغ و فریاد 🌟 دخترش را بلند کرد . 🌟 و مدام او را صدا می زد . 🌟 به سرعت ، مثل دیوونه ها ، 🌟 در کوچه ها دنبال ماشین می دوید . 🌟 همسایه ها نیز ، از دیدن این صحنه دلخراش ، 🌟 دیوانه وار دنبالش می دویدند . 🌟 نازنین زهرا را از دست او گرفتند . 🌟 و به بیمارستان بردند . 🌟 کوثر هم وسط کوچه افتاد . 🌟 و به سر و صورتش می زد . 🌟 زنان همسایه هم دلداریش می دادند . 🍡 ادامه دارد 🍡 💟 @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 ‏😁 زن و شوهری ، بحثشون شده بود 😁 آقا ناراحت شد و رفت تو اتاقش 😁 بعد از اینکه کمی آروم شد 😁 تصمیم گرفت بیاد با خانمش آشتی کنه 😁 زنه توی هال ، داشت میوه می خورد 😁 آقا هم اومد تو هال و گفت : 👈 خانوم مواظب باش دستتو نبری ، کارد تیزه 😁 خانمه گفت : 👈 چرا دستمو بِبُرم مگه یوزارسیف اومده 😁 هیچی دیگه ‏بازم دعواشون شد . 🤣 💟 @ghairat
🌸 صبوری با خانواده ، عشق است . 🌸 صبوری با دیگران ، احترام است . 🌸 صبوری با خویشتن ، اعتماد به نفس است 🌸 صبوری در راه خدا ، ایمان است . 💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سرد ، 🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ، 🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، به انتظار نشسته بود . 🇮🇷 نام اصلی او ، فرامرز بود . 🇮🇷 اما دوستانش ، او را با نامهای دیگر ، 🇮🇷 مثل کَت مَن ، پِرشیَن کَت ، مرد گربه ای ، 🇮🇷 گربه انسان نما ، گربه ایرانی ، ایرانیَن کَت ، 🇮🇷 و... صدا می زدند . 🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، 🇮🇷 ناگهان گربه سفید ، به یک انسان تبدیل شد . 🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ، 🇮🇷 و از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد . 🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد . 🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 دوتا نگهبان ، دم در زیرزمین بودند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت : 🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید . 🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 هم تعجب کردند و هم ترسیدند . 🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند 🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت : 🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🔥 چطوری اومدی داخل ؟! 🐈 فرامرز به گربه ها ، 🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت : 🐈 من نمی فهمم چی میگید . 🐈 لطفا از اونا ، بپرسید . 🇮🇷 دو نگهبان ، 🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند 🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید . 🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد . 🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ، 🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت . 🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد . 🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود . 🇮🇷 به سرعت و با عجله ، 🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد . 🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند . 🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت : 🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید 🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ، 🐈 اونجا جاتون اَمنه . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 @amoomolla
💌 🇮🇷 تو قلب منی 🇮🇷 تو جان و تن و روح منی ، 🇮🇷 تو گنجینه عشق منی ، 🇮🇷 تو امروز و فردای منی 🇮🇷 برای همیشه مال منی 🇮🇷 تو همه چیز منی 🇮🇷 دار و و ندار منی 🇮🇷 تو زندگی منی 🇮🇷 همسر عزیزم ، نفسم ، دوستت دارم 💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹 🍡 قسمت هفتم 🍡 🌟 دکتر ، نازنین زهرا را معاینه کرد . 🌟 و با تعجب و بهت فراوان ، 🌟 نگاهی به همراهان او کرد و گفت : 🌹 شما می دونستید که این دختره مرده 🌹 این دختر برای لحظه ای مُرد و زنده شد . 🌹 مگه شماها چکارش کردین ؟ 🌹 چه فشاری بهش آوردین ؟ 🌹 چه بلایی سرش آوردین ؟! 🌟 یکی از همسایه ها گفت : 🌸 ما کاریش نکردیم آقای دکتر . 🌸 فقط یه مدتیه که این دختر ناراحته 🌹 دکتر با صدایی گرفته گفت : 🌹 مگه این دختره شش ساله ، 🌹 چه غم و ناراحتیِ بزرگی در سینه هاشه 🌹 که بدنش رو ، 🌹 مثل بدن سی ساله ها فرسوده کرده ؟ 🌟 همسایه ها سرشان را به زیر انداختند 🌟 و همه ماجرای شهادت محمد 🌟 و دلتنگی های دخترش نازنین را ، 🌟 برای دکتر گفتند . 🌟 دکتر نیز ، گریه اش گرفت . 🌟 و به جسم لاغر نازنین نگاه کرد . 🌟 نازنین زهرا ، چند روز در بیمارستان ماند 🌟 تا حالش خوب شد . 🌟 که در این مدت ، 🌟 پرستاران ، محبت بیشتری به او کردند . 🌟 تا شاید کمی از غصه هایش ، رفع شود . 🌟 بعد از چند روز ، از بیمارستان مرخص شد . 🌟 ولی از ترس مادرش ، دیگر گریه نکرد . 🌟 مدتی بعد ، مدارس باز شدند . 🌟 و او به کلاس اول ابتدایی رفت . 🌟 برخلاف دیگر بچه ها ، 🌟 شور و نشاط بچگی نداشت . 🌟 و هر وقت دست بچه ها را ، 🌟 در دست پدرشان می دید ، 🌟 بُغض می کرد ولی نمی توانست گریه کند . 🌟 یک روز ، معاون مدرسه ، 🌟 برای جلسه اولیا و مربیان ، 🌟 به فاطمه گفت : 🌹 فردا به پدرت بگو بیاد مدرسه . 🌟 نازنین زهرا بغض کرد 🌟 ولی بغضش را مخفی کرد 🌟 تا اینکه از حال رفت . 🌟 دوباره او را به درمانگاه بردند . 🌟 سپس او را به خانه اش رساندند . 🌟 همسایه ها ، دور نازنین زهرا جمع شدند . 🌟 و دلیل ناخوشی او را از مدیر پرسیدند . 🌟 مدیر هم گفت : 🕋 معاون مدرسه به این دختره گفت 🕋 که برای جلسه اولیا و مربیان فردا ، 🕋 حتما پدرش به مدرسه بیاد 🕋 که ناگهان دیدیم ، اون از حال رفت و افتاد 🌟 همسایه ها ، به مدیر مدرسه ، 🌟 ماجرای پدرش را گفتند . 🌟 مدیر و معاون نیز ، 🌟 خیلی از حرفشان پشیمان شدند . 🌟 و تا زمانی که نازنین زهرا ، 🌟 در مدرسه آنها بود ، 🌟 دیگر هیچ وقت ، هیچ پدری را ، 🌟 به مدرسه ، دعوت نکرد . 🌟 تا نازنین زهرا ، به یاد پدرش نیوفتد . 🍡 ادامه دارد 🍡 💟 @ghairat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا