💌 #پیامک_عاشقانه #متن_عاشقانه
🌸 در زندگی ،
💫 هیچ چیز قیمتی تر
💫 و مهم تر از این نیست
🌸 که قلباً در آرامش باشیم .
🌸 الهی همیشه قلبامووون ،
💫 با کنار هم بودن ،
💫 پر از عشق و آرامش باشه .
💟 @ghairat
🕋 حتی جوامع غربی هم متوجه شده اند
🕋 که برای درمان بیماری های روحی ،
🕋 باید به دین پناه برد .
🕋 و چون دین مبین اسلام ،
🕋 خاتم ادیان و اکمل ادیان است
🕋 پس منشأ اصلی آرامش روح و روان را ،
🕋 باید در عمل به احکام دین اسلام جست .
💟 @ghairat
🇮🇷 یک ساعت خدمت کردن به همسر ،
🇮🇷 در کارهای خانه ،
🇮🇷 بهتر از ثواب هزار اسبی است
🇮🇷 که در راه خدا فرستاده شود ،
🇮🇷 و بهتر از هزار دینار است
🇮🇷 که به مستمندان صدقه داده شود ،
🇮🇷 و بهتر از تلاوت تورات و انجیل و زبور و قرآن است .
💟 @ghairat
🇮🇷 ثواب کمک کردن به همسر ،
🇮🇷 در کارهای خانه ،
🇮🇷 بهتر از آزاد کردن هزار اسیر ،
🇮🇷 و بهتر از بخشیدن هزار شتر به فقراست .
🇮🇷 و چنین مردی از دنیا بیرون نمیرود
🇮🇷 مگر آن که جایگاه خود را ،
🇮🇷 در بهشت خواهد دید .
💟 @ghairat
😍 #جوک #طنز #خنده #شوخی
😁 خانمه حامله بود ...
😁 شب هوس شیرینی کشمشی کرد .😐
😁 شوهر بدبختش هم با یه بدبختی ،
😁 اونم آخر شبی ، که مغازه ها همه بسته اند
😁 موفق شد شیرینی کشمشی ، براش پیدا کنه .
😁 حالا موقع خوردن اونها ،
😁 کشمش هاش رو درآورد و گفت :
👈 کشمش دوست ندارم .
😍 🤣 😄 🤣
😁 یعنی شوهرش خیلی صبوره به خدا
😁 اگه من چنین زنی داشتم ،
😁 حتما از دستش ، حامله می شدم . 😍😄
💟 @ghairat
😍 #جوک #طنز #خنده #شوخی
😁 یارو به زنش میگه :
💞 عزیزم اینقدر غُر نزن ،
💞 دعوا راه ننداز ،
💞 عیب و ایراد نگیر
💞 واسه پوستت ضرر داره ... هآاا
😁 زنش گفت :
🍎 غُر زدن ، چه ربطی به پوست داره ؟
😁 آقاهه گفت :
💞 وقتی زدم سیاه و کبودت کردم
💞 ربطشو میفهمی !!!
😍 🤣 😄 🤣
😁 هیچی دیگه
😁 خانمه الآن دو هفته است که لال شده
💟 @ghairat
😍 #جوک #طنز #خنده #شوخی
😁 توی اتوبوس ،
😁 پیرزنه به دختری که کنارش نشسته بود
😁 به آرامی گفت :
🍂 دخترم این چه حجابیه که داری ؟
🍂 همه ی موهات که بیرونه ؟
😁 دختره با پررویی گفت :
⚜ اینا برای دل خودمه ، شما نگاه نکن !
😁 پیرزنه ، کفشش رو درآورد
😁 و پاهاشو به طرف دختره گرفت
😁 بوی جوراب در فضا پخش شد !!
😁 دختره ، درحالی که دماغشو گرفته بود
😁 با اعتراض به پیرزنه گفت :
⚜ اَح اَح ، این چه کاریه میکنی مادرجون
⚜ خفمون کردی ؟
😁 پیرزنه با خونسردی گفت :
🍂 برای راحتی پای خودمه
🍂 خودت بو نکن عزیزم
😍 🤣 😄 🤣
😄 بعد از این دلیل فیلسوفانه ،
😄 دختره ، چادر و پوشیه ، پوشید . 😍
💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹
🍡 قسمت چهارم 🍡
🌟 نازنین زهرا ، روزها و شبها ،
🌟 چشمش به در خیره مانده بود .
🌟 تا شاید صدای پای پدر بیاید .
🌟 تا شاید خبری ، نامه ای ، از او بیاد .
🌟 همیشه عکس بابا محمدش را می گرفت
🌟 و با او حرف می زد و درد و دل می کرد .
🌟 آنقدر گریه می کرد
🌟 که همسایه ها هم بغضشان می ترکید ،
🌟 و بی اختیار گریه می کردند .
🌟 و از اینکه نمی توانند برای نازنین کاری کنند
🌟 همیشه شرمنده بودند .
🌟 همسایه ها ، محمد را خیلی دوست داشتند
🌟 محمد ، خیلی آرام بود
🌟 و حوصله زیادی برای بچه ها می گذاشت .
🌟 گاهی که می دید بچه های همسایه ،
🌟 در کوچه سر و صدا می کنند ،
🌟 برای آنها ، از مغازه شکلات می خرید
🌟 و بچه ها را صدا می زد ،
🌟 و با محبت به آنها شیرینی تعارف می کرد .
🌟 آنها را دم در خانه خودشان می نشاند
🌟 و داستان از امامان و پیامبران ،
🌟 برای آنها تعریف می نمود .
🌟 بخاطر همین ، همسایه ها هم ،
🌟 برای جبران محبت های محمد ،
🌟 گاهی شکلات و عروسک و خوردنی ،
🌟 برای نازنین زهرا می آوردند .
🌟 ولی باز هم آرام نمی شد .
🌟 نازنین زهرا ،
🌟 هر روز سراغ بابا محمدش را ،
🌟 از دوستان و هم رزم هانش می گیرد .
🌟 اما آنها ، از جواب دادن به او ، تفره می رفتند
🌟 و او را در آغوش می گرفتند تا آرام شود .
🌟 گاهی هم با او بازی می کردند
🌟 گاهی او را به پارک می بردند تا بازی کند
🌟 گاهی هم او را به بقالی برده ،
🌟 تا هر چه دلش بخواهد ، بخرد .
🌟 اما باز آرام نمی شد .
🌟 و هر شب ، خواب پدرش را می بیند
🌟 و در خواب صدایش می زند و گریه می کند
🌟 هر شب در تب دلتنگی می سوخت .
🌟 و از خواب می پرید .
🍡 ادامه دارد 🍡
💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 دعای زیبای ندبه 🌷
🌷 صـوتـی و تـصویـرے 🌷
🌷 با ترجمه فارسی و انگلیسی 🌷
@amoomolla
🇮🇷 #دعای_ندبه #جمعه #امام_زمان
🕌 تا میتوانی زیاد دعا کن ،
🕌 تو چه میدانی که دعایت ،
🕌 در چه وقت ، به اجابت می رسد ؟
🌹 پیامبراکرم صلیالله علیه و آله 🌹
📚 تحفالعقول ، ص ٣٤
💟 @ghairat
🎀 اگر زن هم بخواهد
🎀 در عرصه های ضروری اجتماع حضور یابد
🎀 باید خود را ، از دیدگاه نامحرمان ،
🎀 دور نماید .
🎀 چون زن ، به هر صورتی که درآید
🎀 و در دید نامحرم قرار بگیرد
🎀 برای آنان جذّاب است
🎀 و البته مراتب جذّابیت هم متفاوت است .
🎀 منتهی مردان پاک و خدا ترس ،
🎀 چشمان خویش را فرو می بندند .
🎀 و هوسبازان ، ویروس نگاه حرام را ،
🎀 پخش نموده ،
🎀 و فضا و جوّ مربوطه را ، آلوده می کنند .
💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹
🍡 قسمت پنجم 🍡
🌟 یه روز نازنین زهرا ، در اوج دلتنگی ،
🌟 به تنهایی و بدون اجازه مامانش ،
🌟 به سمت پادگان رفت .
🌟 تا از همکاران پدرش ، سراغی از او بگیرد .
🌟 ظهر شد و به خانه نیامد .
🌟 کوثر همه جا دنبال او گشت .
🌟 اما او را پیدا نکرد .
🌟 همسایه ها نیز ،
🌟 با دیدن حالت مضطرب و پریشان کوثر ،
🌟 هر کدام به دنبال نازنین زهرا ،
🌟 به سمت و سویی رفتند .
🌟 تا اینکه از پادگان زنگ زدند .
🌟 و به مادرش اطلاع دادند که نازنین آنجاست .
🌟 کوثر با ماشین یکی از همسایه ها ،
🌟 به سرعت به پادگان رفت .
🌟 سربازان ، کوثر را ، به مقر فرماندهی ،
🌟 هدایت کردند .
🌟 کوثر داخل یک سالن شد .
🌟 سربازان و کادری ها ، گریان بودند .
🌟 با همان چشم گریان و کبود ،
🌟 کوثر را به طرف دفتر فرماندهی ،
🌟 راهنمایی کردند .
🌟 فرمانده با چشمانی پر از اشک ،
🌟 و با صدایی گرفته و لحنی غمگین ،
🌟 به کوثر گفت :
🌹 تو رو خدا این بچه رو ببرید
🌹 تا عرش خدا از گریه هاش به لرزه نیفتاده .
🌟 نازنین که در گوشه ای از اتاق ،
🌟 نشسته بود و گریه می کرد ،
🌟 با دیدن مادرش ،
🌟 از ترس اینکه او را دعوا کند ،
🌟 کمی آرام شد .
🌟 کوثر ، دست نازنین را گرفت .
🌟 او را در آغوش گرفت ،
🌟 سپس او را بلند کرد .
🌟 کوثر از فرمانده ، عذرخواهی کرد و رفت .
🌟 و با هم سوار ماشین شدند .
🌟 نازنین زهرا ،
🌟 با چشمانی گریان و پف شده ،
🌟 به چشمان مادرش نگاه کرد و گفت :
🌹 مامانی ، من بابامو می خوام
🌹 به خدا دلم براش تنگ شده
🌹 به خدا من دوستش دارم
🌟 کوثر هم بغضش ترکید و گریه اش گرفت
🌟 و با لحن تندی گفت :
🌹 بس کن دخترم
🌹 منم دلم براش تنگ میشه
🌹 منم دوست دارم بیاد ولی نمیشه ،
🌹 نمی تونه بیاد
🍡 ادامه دارد 🍡
💟 @ghairat
🌹 دعای عهد 🌹
🇮🇷 اللّٰهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِیمِ
🇮🇷 وَ رَبَّ الْکُرْسِیِّ الرَّفِیعِ
🇮🇷 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
🇮🇷 وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِیلِ وَ الزَّبُورِ
🇮🇷 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ
🇮🇷 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظِیمِ
🇮🇷 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبِینَ
🇮🇷 وَ الْأَنْبِیاءِ وَ الْمُرْسَلِینَ .
🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِوَجْهِکَ الْکَرِیمِ
🇮🇷 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنِیرِ وَ مُلْکِکَ الْقَدِیمِ
🇮🇷 یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ
🇮🇷 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی
🇮🇷 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاواتُ وَالْأَرَضُونَ
🇮🇷 وَ بِاسْمِکَ الَّذِی یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
🇮🇷 یَا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَیٍّ
🇮🇷 وَ یَا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَیٍّ
🇮🇷 وَ یَا حَیّاً حِینَ لَاحَیَّ
🇮🇷 یَا مُحْیِیَ الْمَوْتىٰ وَ مُمِیتَ الْأَحْیاءِ
🇮🇷 یَا حَیُّ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ .
🇮🇷 اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِیَ الْمَهْدِیَّ
🇮🇷 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
🇮🇷 صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَیْهِ وَ عَلَىٰ آبائِهِ الطَّاهِرِینَ
🇮🇷 عَنْ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ
🇮🇷 فِی مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها ،
🇮🇷 سَهْلِها وَجَبَلِها ، وَ بَرِّها وَبَحْرِها
🇮🇷 وَ عَنِّی وَ عَنْ وَالِدَیَّ
🇮🇷 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ
🇮🇷 وَمِدادَ کَلِماتِهِ وَ مَا أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🇮🇷 وَأَحاطَ بِهِ کِتابُهُ .
🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنِّی أُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَةِ یَوْمِی هٰذَا
🇮🇷 وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَیَّامِی ،
🇮🇷 عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فِی عُنُقِی
🇮🇷 لَا أَحُولُ عَنْها وَ لَا أَزُولُ أَبَداً
🇮🇷 اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعْوانِهِ
🇮🇷 وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ
🇮🇷 و الْمُسارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضاءِ حَوَائِجِهِ
🇮🇷 وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوامِرِهِ وَ الْمُحامِینَ عَنْهُ
🇮🇷 وَ السَّابِقِینَ إِلىٰ إِرادَتِهِ
🇮🇷 وَالْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ .
🇮🇷 اللّٰهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ ،
🇮🇷 الَّذِی جَعَلْتَهُ عَلَىٰ عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً .
🇮🇷 فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی مُؤْتَزِراً کَفَنِی ،
🇮🇷 شاهِراً سَیْفِی ، مُجَرِّداً قَناتِی ،
🇮🇷 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحاضِرِ وَالْبادِی .
🇮🇷 اللّٰهُمَّ أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِیدَةَ ،
🇮🇷 وَ الْغُرَّةَ الْحَمِیدَةَ ،
🇮🇷 وَ اکْحَُلْ ناظِرِی بِنَظْرَةٍ مِنِّی إِلَیْهِ ،
🇮🇷 وَعَجِّلْ فَرَجَهُ ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ ،
🇮🇷 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ ، وَ اسْلُکْ بِی مَحَجَّتَهُ ،
🇮🇷 وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ ،
🇮🇷 وَ اعْمُرِ اللّٰهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ،
🇮🇷 وَ أَحْیِ بِهِ عِبادَکَ ،
🇮🇷 فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ :
👈 ﴿ ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ
👈 بِمٰا کَسَبَتْ أَیْدِی النّٰاسِ﴾ ،
🇮🇷 فَأَظْهِرِ اللّٰهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ
🇮🇷 الْمُسَمَّىٰ بِاسْمِ رَسُولِکَ ،
🇮🇷 حَتَّىٰ لَایَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
🇮🇷 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ .
🇮🇷 وَاجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
🇮🇷 وَ ناصِراً لِمَنْ لَایَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
🇮🇷 وَ مُجَدِّداً لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
🇮🇷 وَ مُشَیِّداً لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِینِکَ
🇮🇷 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وآلِهِ
🇮🇷 وَ اجْعَلْهُ اللّٰهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِینَ
🇮🇷 اللّٰهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
🇮🇷 صَلَّى اللّٰهُ عَلَیْهِ وآلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
🇮🇷 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَىٰ دَعْوَتِهِ
🇮🇷 وَ ارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🇮🇷 اللَّهُمَّ اکْشِفْ هٰذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هٰذِهِ الْأُمَّةِ
🇮🇷 بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
🇮🇷 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَرَاهُ قَرِیباً
🇮🇷 بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .
👈 العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان
💟 @ghairat
💌 #پیامک_عاشقانه #متن_عاشقانه
🕋 عشق ، یک سفر رویایی است .
🕋 و یک مسافرت هیجانانگیز است .
🕋 و پر از ماجراجویی های بزرگ است .
🕋 شریک زندگی من !
🕋 ای همسفر عاشق من !
🕋 از اینکه تک تک لحظه ها با من هستی ،
🕋 خیلی ازت ممنونم .
💟 @ghairat
🌸 اگر شوهرت فرعون هم باشد
🌸 سعی کن با صبر و اخلاق و تواضع ،
🌸 آنقدر به خدا برسی ،
🌸 که مثل حضرت آسیه بشی .
🌸 که خدا و أهل بیت علیهم السلام ،
👈 از همه قدرت ها ، بالاترند .
💟 @ghairat
😍 #جوک #طنز #خنده #شوخی
🌸 پسره پست گذاشته بود :
👈 بچه ها ! بین آیفون ۶ و نوت ۴ ،
👈 کدوم رو بگیرم ؟
🌸 دختره کامنت گذاشته بود :
🌹 هیچکدوم خوب نیستن ،
🌹 به دردت نمیخورن .
🌹 بیا من رو بگییییر ،
🌹 آشپزی بلدم ، نون هم خونگی برات می پزم
🌹 کیک و شیرینی و پیتزا بلدم بپزم
🌹 آشغالا رو هم دم در میزارم ،
🌹 کنترل تلوزیون هم دست خودت باشه
🌹 قول میدم که غُر نزنم
🌹 اصن مطیع محض باشم برات .
🌹 دیگه چی میخوای ؟
🌸 آقا حق داره ، لامصب شوهر نیست که
🌸 انگار بازار شوهرا کساده
🌸 شما هم به شوهرت بچسب ، تا از دستش ندی
💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹
🍡 قسمت ششم 🍡
🌟 نازنین زهرا ، تا ساعتها گریه می کرد
🌟 کوثر ، از دست گریه ها و بهانه جویی های او
🌟 خسته و کلافه شده بود
🌟 ناگهان سرش داد زد ، دعوایش کرد
🌟 و او را در اتاق خودش حبس نمود .
🌟 نازنین زهرا هم ،
🌟 با چشمانی پر از اشک و قرمز و ورم کرده
🌟 با عکس بابا محمدش حرف می زد .
🌟 و درد و دل می کرد :
🌹 بابا ! چرا دیگه نمیای پیشم ؟
🌹 چرا دیگه برام قصه نمیگی ؟
🌹 چرا با من حرف نمیزنی ؟
🌹 نکنه با من قهری ؟
🌹 به خدا دلم برات تنگ شده .
🌹 مامان کوثر نمی ذاره گریه کنم
🌹 بابا جون ، آفرین بیا
🌹 به خاطر دختر امام حسین بیا
🌟کوثر از پشت در ،
🌟 به حرفهای نازنین زهرا گوش می داد
🌟 و بی صدا گریه می کرد .
🌟 تا اینکه یک دفعه صدای نازنین قطع شد .
🌟 کوثر ، منتظر ماند تا صدایی از او بشنود
🌟 اما دیگر ، هیچ صدایی از اتاق نیامد
🌟 هر چه منتظر ، سکوت بیشتر می شد .
🌟 ترسان و لرزان وارد اتاق شد .
🌟 نازنین زهرا کف اتاق افتاده بود .
🌟 او از شدت ناراحتی و استرس و افسردگی ،
🌟 دق کرده بود و جان از بدنش ، پر زده بود .
🌟 عکس بابا محمدش نیز ،
🌟 در کنارش افتاده و شکسته بود .
🌟 مادرش ، هر چه صدایش زد اما بیدار نشد
🌟 کوثر ، با هق هق گریه و ضجه و جیغ و فریاد
🌟 دخترش را بلند کرد .
🌟 و مدام او را صدا می زد .
🌟 به سرعت ، مثل دیوونه ها ،
🌟 در کوچه ها دنبال ماشین می دوید .
🌟 همسایه ها نیز ، از دیدن این صحنه دلخراش ،
🌟 دیوانه وار دنبالش می دویدند .
🌟 نازنین زهرا را از دست او گرفتند .
🌟 و به بیمارستان بردند .
🌟 کوثر هم وسط کوچه افتاد .
🌟 و به سر و صورتش می زد .
🌟 زنان همسایه هم دلداریش می دادند .
🍡 ادامه دارد 🍡
💟 @ghairat
😍 #جوک #طنز #خنده #شوخی
😁 زن و شوهری ، بحثشون شده بود
😁 آقا ناراحت شد و رفت تو اتاقش
😁 بعد از اینکه کمی آروم شد
😁 تصمیم گرفت بیاد با خانمش آشتی کنه
😁 زنه توی هال ، داشت میوه می خورد
😁 آقا هم اومد تو هال و گفت :
👈 خانوم مواظب باش دستتو نبری ، کارد تیزه
😁 خانمه گفت :
👈 چرا دستمو بِبُرم مگه یوزارسیف اومده
😁 هیچی دیگه بازم دعواشون شد . 🤣
💟 @ghairat
🌸 صبوری با خانواده ، عشق است .
🌸 صبوری با دیگران ، احترام است .
🌸 صبوری با خویشتن ، اعتماد به نفس است
🌸 صبوری در راه خدا ، ایمان است .
💟 @ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سرد ،
🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ،
🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، به انتظار نشسته بود .
🇮🇷 نام اصلی او ، فرامرز بود .
🇮🇷 اما دوستانش ، او را با نامهای دیگر ،
🇮🇷 مثل کَت مَن ، پِرشیَن کَت ، مرد گربه ای ،
🇮🇷 گربه انسان نما ، گربه ایرانی ، ایرانیَن کَت ،
🇮🇷 و... صدا می زدند .
🇮🇷 با آمدن صدای اذان ،
🇮🇷 ناگهان گربه سفید ، به یک انسان تبدیل شد .
🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ،
🇮🇷 و از قفس بیرون آمد .
🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد .
🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد .
🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 دوتا نگهبان ، دم در زیرزمین بودند .
🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت :
🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید .
🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 هم تعجب کردند و هم ترسیدند .
🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند
🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت :
🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟!
🔥 چطوری اومدی داخل ؟!
🐈 فرامرز به گربه ها ،
🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت :
🐈 من نمی فهمم چی میگید .
🐈 لطفا از اونا ، بپرسید .
🇮🇷 دو نگهبان ،
🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند
🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید .
🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد .
🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود .
🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ،
🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت .
🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد .
🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود .
🇮🇷 به سرعت و با عجله ،
🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد .
🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند .
🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت :
🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید
🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ،
🐈 اونجا جاتون اَمنه .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند .
🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
@amoomolla
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت اول 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 گربه ای سفید و زرد ، در شبی تاریک و سر
دوستان عزیزم
این داستان خیلی عالیه
پیشنهاد می کنم ، در کانال دوم ما ،
حتما آن را دنبال کنید . 👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
💌 #پیامک_عاشقانه #متن_عاشقانه
🇮🇷 تو قلب منی
🇮🇷 تو جان و تن و روح منی ،
🇮🇷 تو گنجینه عشق منی ،
🇮🇷 تو امروز و فردای منی
🇮🇷 برای همیشه مال منی
🇮🇷 تو همه چیز منی
🇮🇷 دار و و ندار منی
🇮🇷 تو زندگی منی
🇮🇷 همسر عزیزم ، نفسم ، دوستت دارم
💟 @ghairat
🌹🌟 داستان نازنین زهرا 🌟🌹
🍡 قسمت هفتم 🍡
🌟 دکتر ، نازنین زهرا را معاینه کرد .
🌟 و با تعجب و بهت فراوان ،
🌟 نگاهی به همراهان او کرد و گفت :
🌹 شما می دونستید که این دختره مرده
🌹 این دختر برای لحظه ای مُرد و زنده شد .
🌹 مگه شماها چکارش کردین ؟
🌹 چه فشاری بهش آوردین ؟
🌹 چه بلایی سرش آوردین ؟!
🌟 یکی از همسایه ها گفت :
🌸 ما کاریش نکردیم آقای دکتر .
🌸 فقط یه مدتیه که این دختر ناراحته
🌹 دکتر با صدایی گرفته گفت :
🌹 مگه این دختره شش ساله ،
🌹 چه غم و ناراحتیِ بزرگی در سینه هاشه
🌹 که بدنش رو ،
🌹 مثل بدن سی ساله ها فرسوده کرده ؟
🌟 همسایه ها سرشان را به زیر انداختند
🌟 و همه ماجرای شهادت محمد
🌟 و دلتنگی های دخترش نازنین را ،
🌟 برای دکتر گفتند .
🌟 دکتر نیز ، گریه اش گرفت .
🌟 و به جسم لاغر نازنین نگاه کرد .
🌟 نازنین زهرا ، چند روز در بیمارستان ماند
🌟 تا حالش خوب شد .
🌟 که در این مدت ،
🌟 پرستاران ، محبت بیشتری به او کردند .
🌟 تا شاید کمی از غصه هایش ، رفع شود .
🌟 بعد از چند روز ، از بیمارستان مرخص شد .
🌟 ولی از ترس مادرش ، دیگر گریه نکرد .
🌟 مدتی بعد ، مدارس باز شدند .
🌟 و او به کلاس اول ابتدایی رفت .
🌟 برخلاف دیگر بچه ها ،
🌟 شور و نشاط بچگی نداشت .
🌟 و هر وقت دست بچه ها را ،
🌟 در دست پدرشان می دید ،
🌟 بُغض می کرد ولی نمی توانست گریه کند .
🌟 یک روز ، معاون مدرسه ،
🌟 برای جلسه اولیا و مربیان ،
🌟 به فاطمه گفت :
🌹 فردا به پدرت بگو بیاد مدرسه .
🌟 نازنین زهرا بغض کرد
🌟 ولی بغضش را مخفی کرد
🌟 تا اینکه از حال رفت .
🌟 دوباره او را به درمانگاه بردند .
🌟 سپس او را به خانه اش رساندند .
🌟 همسایه ها ، دور نازنین زهرا جمع شدند .
🌟 و دلیل ناخوشی او را از مدیر پرسیدند .
🌟 مدیر هم گفت :
🕋 معاون مدرسه به این دختره گفت
🕋 که برای جلسه اولیا و مربیان فردا ،
🕋 حتما پدرش به مدرسه بیاد
🕋 که ناگهان دیدیم ، اون از حال رفت و افتاد
🌟 همسایه ها ، به مدیر مدرسه ،
🌟 ماجرای پدرش را گفتند .
🌟 مدیر و معاون نیز ،
🌟 خیلی از حرفشان پشیمان شدند .
🌟 و تا زمانی که نازنین زهرا ،
🌟 در مدرسه آنها بود ،
🌟 دیگر هیچ وقت ، هیچ پدری را ،
🌟 به مدرسه ، دعوت نکرد .
🌟 تا نازنین زهرا ، به یاد پدرش نیوفتد .
🍡 ادامه دارد 🍡
💟 @ghairat