🇮🇷 ارسال یک پیامک عاشقانه زیبا از محل کار ،
🇮🇷 و در زمانی که بیرون از منزل هستید ؛
🇮🇷 و یا ابراز عشق و احساسات ،
🇮🇷 یقینا برای همسرتان ، شگفتی آفرین است .
💟 @ghairat
👈 #متن_عاشقانه پیشنهادی
🇮🇷 بزرگترین شانس زندگی من ،
🇮🇷 اینه که هر روز با تو زندگی میکنم .
✍ همسر عزیزم ، تو بهترینی !
💟 @ghairat
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت سیزدهم 🌹
🍎 سمیه ، تمام شب بیدار بود و گریه می کرد .
🍎 فکر معتاد شدن شیدا ،
🍎 او را خیلی ناراحت و بی تاب کرده بود .
🍎 همه شب ، به فکر چاره و انتقام بود .
🍎 بعد از خواندن نماز صبح ؛
🍎 لباس خود را پوشید ،
🍎 و به طرف خانه حاج آقای سعادتی رفت .
🍎 سمیه ، درب خانه حاج آقای سعادتی را زد .
🍎 همسر حاج آقا ، از پشت آیفون گفت :
🌸 بله بفرمائید ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 سلام خانم سعادتی ، منم سمیه
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 سمیه خانم تویی ؟
🌸 اتفاقی افتاده ؟
🌸 اگه با حاجی کار داری ، رفتند مسجد آ
🍎 سمیه گفت :
🌸 نه نه چیزی نشده ،
🌸 اتفاقا با خود شما کار دارم .
🍎 خانم سعادتی در را باز کرد و گفت :
🌸 بیا تو عزیزم ، خیلی خوش آمدی
🍎 سمیه وارد شد .
🍎 خانم سعادتی با لبخند ،
🍎 به استقبال سمیه آمد و گفت :
🌸 به به اُعجوبه محل ، سمیه خانم گل !!
🌸 چه عجب از این طرفا !!
🌸 نکنه راه گم کردی ؟!
🍎 خانم سعادتی ، با لبخند و مهربانی ،
🍎 دستش را به طرف سمیه دراز کرد .
🍎 اما سمیه با خجالتی ، به او دست داد .
🍎 خانم سعادتی به سمیه تعارف کرد
🍎 که داخل خانه شود .
🍎 اما سمیه گفت :
🌷 نه عزیزم باید برم
🌷 فقط یه خواهشی ازتون داشتم
🍎 خانم سعادتی با خنده گفت :
🌸 در خدمتم گلم ،
🌸 چه کمکی می تونم بهت بکنم ؟!
🌸 روزای روشن ، که به ما سر نمیزنی
🌸 لااقل به این بهونه ها ،
🌸 یادم کنی و بیای سمتم ، بازم خوبه مگه نه ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده حاج خانم
🌷 ولی باور کنید من خیلی دلم می خواد
🌷 بیشتر بیام خونتون ؛ اما خیلی سخته
🌷 آخه همه ما دخترای محل ،
🌷 از شما خجالت می کشیم .
🍎 خانم سعادتی گفت :
🌸 آره حق دارید
🌸 تقصیر منه که نتونستم با شما ارتباط بگیرم .
🌸 حاج آقا خیلی بهم می گفت
🌸 که با همسایه ها ، در ارتباط باش
🌸 ولی من ، انگار روم نمی شه ؛
🌸 مثل شما خجالت می کشم .
🍎 خانم سعادتی ، دست سمیه را گرفت و گفت :
🌸 انشالله از این به بعد ، بیشتر همو ببینیم
🌸 حالا بیا بریم شیر داغ بخوریم ؟!
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه خانم سعادتی ، ممنون
🌷 فقط اجازه هست یه چیزی ازتون بخوام ؟
🍎 خانم سعادتی با مهربانی گفت :
🌸 بله عزیزم بگو خوشحال میشم .
🍎 سمیه گفت :
🌷 شرمنده ام به خدا
🌷 اون روبندی که میذارین صورتتون ،
🌷 اونو می خواستم ازتون قرض بگیرم .
🍎 خانم سعادتی با تعجب گفت :
🌸 پوشیه رو می گی ؟
🌸 چشم قابلتو نداره . ولی میخوای چکار ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 باهاش کار دارم ، اگه لطف کنید و بدین .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
🇮🇷 مردی از خانه اش راضی نبود .
🇮🇷 از بنگاه املاک درخواست کرد ،
🇮🇷 تا خانه اش را بفروشد .
🇮🇷 بنگاه دار یک آگهی نوشت و برایش خواند :
🌹 خانه ای زیبا ، در باغی بزرگ و آرام ،
🌹 با تراس بزرگ مشرف به کوهستان ،
🌹 و دارای اتاق های دلباز ،
🌹 و پذیرایی و ناهار خوری وسیع و...
🇮🇷 صاحبخانه تا متن آگهی را شنید ، گفت :
🌷 آقا ! این خانه فروشی نیست .
🌷 در تمام مدت عمرم می خواستم ،
🌷 جایی مثل همین خانه داشته باشم .
🇮🇷 خیلی وقت ها ،
🇮🇷 نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم
🇮🇷 چون به بودنشان عادت کرده ایم .
🇮🇷 مثل سلامتی و امنیت ،
🇮🇷 مثل پدر و مادر و دوستان خوب و...
🇮🇷 که بهشون عادت کردیم .
🇮🇷 و دقیقا مثل همسرمان ، که گاهی باید او را ،
🇮🇷 از چشم دیگران ببینیم .
🇮🇷 بنابراین ؛ قدر داشته هایمان را بدانیم .
💟 @ghairat
👈 #متن_عاشقانه پیشنهادی
🇮🇷 وقتی اولین بار تو را دیدم ،
🇮🇷 ازخدا به خاطر آشناکردن من ،
🇮🇷 با زیباترین فرشته دنیا ، تشکر کردم .
✍ همسر نازنینم ، دوستت دارم !
💟 @ghairat
💞 مرد به زنش گفت : منو دوست داری ؟😏
💞 زن عاشقانه گفت : آره خیلی زیاد ☺
💞 مرد گفت : خُب ثابت کن بهم ،
💞 جوری بگو دوستت دارم که کل دنیا بشنوه 😎
💞 زن در گوش مرد ، آرام گفت : دوستت دارم 😚
💞 مرد گفت : اینجوری کل دنیا نشنید که 😑
💞 زن گفت : چرا دیگه چون تو همه دنیای منی 😉
💞 و بعلهه اینگونه بود که یک سرویس طلا ،
💞 رفت تو پاچه مرد 😐😂
💟 @ghairat
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت چهاردهم 🌹
🍎 سمیه ، پوشیه را گرفت .
🍎 و خیلی از خانم سعادتی تشکر کرد .
🍎 و بی معطلی ، به طرف دانشگاه راه افتاد .
🍎 و پس از دو ساعت ، وارد دانشگاه شد .
🍎 در دانشگاه ، پر از سر و صدا و همهمه بود .
🍎 دانشجویان و اساتید و مردم ،
🍎 کنار پارک جمع شده بودند .
🍎 سمیه ، کنار دوستانش ایستاد و گفت :
🌷 سلام بچه ها ! اینجا چه خبره ؟
🍎 دخترا به سمیه سلام کردند .
🍎 سپس مرضیه گفت :
🌟 دیشب یه نفر ، به چندتا از قلیان سراها
🌟 حمله کرده و دست و پای چند نفر و بسته .
🍎 سمیه با تعجب گفت :
🌷 یک نفر به چندتا قلیان سرا حمله کرده ؟
🌷 مطمئنی یک نفر بوده ؟
🌷 آخه یک نفر چطور میتونه به چندنفر حمله کنه
🌷 و دست و پاشون رو ببنده .
🍎 نسترن گفت :
🇮🇷 نمی دونم والله
🇮🇷 خودشون میگن یک نفره
🇮🇷 تازه ، میگن اون یک زن بوده نه مرد
🍎 سمیه باز با تعجب گفت :
🌷 چه شیر زنی هم بوده ،
🌷 همه بگین ماشالله
🍎 دخترا با خنده گفتند :
🌟 ماشاالله ، چشم نخوره ان شاءالله
🍎 سمیه دوباره گفت :
🌷 قیافه اون خانمه چه شکلی بوده ؟
🌷 صورتش رو دیدن یا نه ؟
🌟 مرضیه گفت : نه ندیدن
🌟 گویا دختره صورتش رو پوشونده بوده
🍎 سمیه بعد از نماز صبح ،
🍎 با پوشیه ، به طرف دانشگاه رفت .
🍎 وارد یکی از قلیان سراها شد .
🍎 و در را بست .
🍎 صاحب قلیان سرا ، که شنیده بود
🍎 شب گذشته ، زنی با چهره پوشیده ،
🍎 به چند نفر حمله کرده ،
🍎 و دست و پایشان را بسته ؛
🍎 اکنون از دیدن سمیه با پوشیه ،
🍎 کمی ترسید و گفت :
🔥 تو کی هستی ؟ چی میخوای ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 می دونی چرا دیروز ،
🌷 اون چند قلیانی رو زدم و بستم ؟
🌷 چون فقط یه سوال ازشون کردم .
🌷 اما اونا به جای جواب ،
🌷 صداشون رو برای من ، بالا بردند .
🌷 و به من اهانت کردند .
🌷 با اینکه به آرامش دعوتشون کردم
🌷 اما باز با گردن کلفتی و وحشیانه ،
🌷 با من حرف زدند .
🌷 آخر هم جوابم رو ندادند .
🌷 حالا از شما سوال می کنم
🌷 بدون اینکه صدات بره بالا ؛
🌷 بهم بگو کیا تو دانشگاه ،
🌷 مواد مخدر می فروشن ؟
🍎 صاحب قلیانی گفت :
🔥 من داد نمی زنم
🔥 ولی نمی تونم هیچ اسمی ببرم ، شرمنده
🍎 سمیه گفت :
🌷 اگر حرف نزنی برات بد تموم میشه
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
🌸 به عبارات زیر دقت کنید :
🌷 شوهر گلم ! یه دقیقه میایی کارت دارم
🌷 شوهر عزززیزم ! یه دقیقه بیاااا کارت دارم
🌷 شوهر ناز من ، عزیزم بیا کارت دارم
🌷 شوهرکم ، قربونت برم ، فدات بشم ، بیا
🌸 با توجه به نزدیک شدن روزهای پایانی سال
🌸 و خطر جدی خانه تکانی ،
🌸 به محض شنیدن هریک از الفاظ فوق ،
🌸 سریعا محل را ترک نمایید .
🌸 لطفا این اخطار را جدی بگیرید .
🌸 یکی جدی نگرفت تا الان چهار تا فرش شسته
😍😁😍😂
💟 @ghairat
#طنز
👈 #متن_عاشقانه پیشنهادی
🇮🇷 هیچ وقت به کسی احتیاج نداشتم .
🇮🇷 مگر کسی که مناسب من باشد .
🇮🇷 و تو تنها کسی بودی ،
🇮🇷 که همیشه مناسب من بودی .
✍ به خاطر همین ، خیلی دوستت دارم !
💟 @ghairat
#پیامک_عاشقانه
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت پانزدهم 🌹
🍎 صبح که دانشجوها آمدند ؛
🍎 باز هم ماجرای بستن دست و پای صاحبان قلیان سراها ، همه را شگفت زده کرد .
🍎 سمیه بعد از دانشگاه ، به طرف شیدا رفت .
🍎 شیدا ، از دیدن سمیه ،
🍎 هم تعجب کرد و هم ترسید .
🍎 با سرعت سمیه را ، به اتاق خودش برد .
🍎 درب اتاقش را قفل کرد .
🍎 و به سمیه گفت :
🎀 تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 اومدم ببینمت و باهات حرف بزنم .
🍎 شیدا با عصبانیت گفت :
🎀 لازم نکرده
🎀 چرا اومدی اینجا ؟
🎀 خانواده ام نمی دونن که من اخراج شدم
🎀 نمی دونن که من معتاد شدم .
🎀 تو دانشگاه آبروم رفت .
🎀 اینجا هم میخوای آبروی منو ببری ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه نه شیدا ، اشتباه می کنی .
🌷 من نمی خوام آبروی تو رو ببرم
🌷 من می خوام کمکت کنم
🌷 و همچنین ازت کمک بگیرم .
🌷 من به کمکت احتیاج دارم .
🍎 شیدا گفت :
🎀 نه کمک تو رو می خوام
🎀 و نه بهت کمک می کنم
🎀 فقط خواهش می کنم
🎀 از خونه ما برو و دیگه سمت من نیا
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه من میرم ، قول میدم ؛
🌷 فقط بهم بگو ، از کی مواد می گرفتی ؟!
🍎 شیدا گفت :
🎀 نمی خوام بگم ، برو بیرون لطفا
🍎 سمیه گفت :
🌷 شیدا لجبازی نکن .
🌷 هر روز چندتا جوون مثل تو ،
🌷 دختر و پسر ، دارن معتاد میشن ،
🌷 از دانشگاه اخراج میشن ، بدبخت میشن ،
🌷 و تو باید اونا رو نجات بدی .
🌷 تو فقط بهم بگو ، از کی مواد می گیری ؟
🌷 بگو چندتا مواد فروش
🌷 تو دانشگاه و اطراف دانشگاه می شناسی ؟
🌷 اونا رو بهم معرفی کن ، اسماشونو بگو .
🍎 شیدا ، حاضر نشد با سمیه همکاری کند .
🍎 و با احترام ، سمیه را از خانه بیرون کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت شانزدهم 🌹
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه ، چادر و پوشیه اش را پوشید ؛
🍎 و به طرف دانشگاه حرکت کرد .
🍎 کنار یکی از قلیان سراها ایستاد .
🍎 پس از کمی مکث ،
🍎 وارد قلیان سرا شد و در را بست .
🍎 صاحب قلیان خانه ، با دیدن سمیه ترسید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 من باهات کاری ندارم .
🌷 فقط می خوام بدونم
🌷 اینجا کی مواد می فروشه ؟
🍎 صاحب قلیانی ، گفت :
⚜ بهت نمیاد ، مواد مصرف کنی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 فقط ازت اسم می خوام ،
🌷 بهم بگو کی مواد می فروشه ؟
🍎 مرد کمی مکث کرد و گفت :
⚜ برای چی می خوای ؟
⚜ برای خریدن مواد یا دستگیری آنها ؟
⚜ معتادی ، پلیسی یا اطلاعاتی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هیچ کدوم ؛
🌷 فقط می خوام انتقام جوونایی که ،
🌷 به دست اونا معتاد شدن رو بگیرم .
🍎 مرد خیالش راحت شد .
🍎 سپس به طرف سمیه رفت .
🍎 به سمیه اشاره کرد که بنشیند .
🍎 اول خودش روی صندلی نشست و گفت :
⚜ بفرمائید بنشینید .
🍎 سمیه گفت :
🌷 نه ممنون ، ایستاده راحت ترم
🍎 قلیانی گفت :
⚜ نمی دونم کی هستی ، چی هستی ،
⚜ و نمی دونم چه نیت و قصد و غرضی داری
⚜ ولی به عنوان یک برادر ، به شما میگم
⚜ که دنبال این چیزا نرو .
⚜ این بازی ، خیلی خیلی خطرناکه .
⚜ خودتو گرفتار نکن دختر .
🍎 سمیه گفت :
🌷 آقای محترم ! لطفا بهم بگین ؛
🌷 اینجا کی مواد می فروشه ؟!
🍎 آقاهه گفت :
⚜ نگو کی ، بگو کیا ...
🍎 سمیه گفت :
🌷 لطفا چندتا اسم بهم بده
🌷 بهم بگو باید دنبال کیا بگردم ؟
🍎 مرد گفت :
⚜ خانم محترم ! خطرناکه .
⚜ اینا مثل زنبورای یک کندو می مونن .
⚜ به هر کدومشون دست بزنی ،
⚜ بقیه شون میان دنبالت .
🍎 سمیه با جدیّت گفت :
🌷 خواهش می کنم بفرمائید .
🍎 مرد کمی مکث کرد .
🍎 لبانش را گاز گرفت .
🍎 سرش را به چپ و راست چرخاند .
🍎 و مشغول فکر کردن شد .
🍎 سپس به سمیه رو کرد و گفت :
⚜ باشه میگم ، ولی اگر گیر افتادی ،
⚜ منو نمی شناسی
⚜ و هیچ اسمی از من نمی بری
⚜ نمی خوام تو خطر بیفتم
⚜ چون من مثل تو قوی نیستم
🍎 سمیه گفت :
🌷 باشه قول میدم .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
ممنون میشم نظراتتون رو در مورد داستان دختر پوشیه پوش ، به ما بگین
#طنز
🌸 رفتیم خواستگاری واسه داداشم
🌸 دختره گفت :
👈 ما رسم نداریم جهیزیه بدیم 😐😳
🌸 داداشم عصبانی شد و گفت :
👈 ما هم رسم نداریم زن بگیریم .
🌸 هیچی دیگه داداشم زد بیرون
🌸 دختره هم رفت دنبالش تا راضیش کنه
😜😅😍
🌸 پس یادتون باشه ، علکی و بی جهت ،
🌸 خواستگارا رو رد نکنید .
🌸 همین که اومد چارچنگولی بچسب بهش .
😍 😄 😊
💟 @ghairat
#طنز
🌹 از یه دیوونه می پرسن : چی شد خل شدی ؟
🌸 گفت : من یه زن گرفتم
🌸 که دختری ۱۸ ساله داشت .
🌸 بابام از اون دختره خوشش اومد .
🌸 باهاش ازدواج کرد و شد زن بابام .
🌸 و زن من ، مادر زن بابام شد .
🌸 و من شدم پدر زن پدرم !
🌸 یعنی بابام داماد من شد .
🌸 بعد دختر زنم پسر زائید .
🌸 که اون پسره ، هم داداش من شد هم نوه من
🌸 یعنی من پدربزرک داداشم شدم !
🌸 بعد از اون ، زنم پسر زائید .
🌸 که زن بابام ، خواهر ناتنی پسرم شد
🌸 و پسرم ، هم نوه پدرم شد هم برادر زنش ...
🌹 حالا بهم حق میدی که چرا دیوونه شدم ؟
💟 @ghairat
💌 #پیامک_عاشقانه پیشنهادی
🇮🇷 فصل تغییر میکند .
🇮🇷 مردم تغییر میکنند .
🇮🇷 اما قول میدهم که عشق من ،
🇮🇷 همیشه ثابت و صادق باشد .
💞 همسر گلم ! دوستت دارم .
💟 @ghairat
💌 #متن_عاشقانه
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت هفدهم 🌹
🍎 صاحب قلیان سرا گفت :
⚜ زنگنه ، سمیر زنگنه ؛
⚜ دانشجوی پایه چهار دانشکده ادبیات .
⚜ همه دانشجویانی که ،
⚜ در دانشگاه مواد می فروشند
⚜ موادشونو از همین زنگنه می گیرند .
🍎 سمیه تشکر کرد و بیرون رفت .
🍎 پوشیه اش را در آورد ؛
🍎 و به داخل دانشگاه رفت .
🍎 دانشگاه خلوت بود .
🍎 گوشه ای نشست و دفتری در آورد .
🍎 و نقشه ای برای مبارزه با موادفروشان ،
🍎 و دستگیری فاسدان ، طراحی کرد .
🍎 یکی یکی دانشجویان و اساتید ،
🍎 وارد دانشگاه شدند .
🍎 از دور متوجه مرضیه شد ،
🍎 مرضیه با یک پسر دیگر ،
🍎 وارد دانشگاه شد .
🍎 با دقت که نگاه کرد متوجه داریوش شد .
🍎 سمیه ، از اینکه ببیند ،
🍎 دختری با پسر غریبه ،
🍎 ارتباط و خوش و بش داشته باشد ؛
🍎 به شدت ناراحت می شود .
🍎 بخاطر همین ؛
🍎 به سرعت به طرف مرضیه رفت .
🍎 مرضیه به سمیه سلام کرد .
🍎 اما سمیه ، بدون جواب سلام ،
🍎 دست مرضیه را گرفته ؛
🍎 و او را به گوشه ای برد و گفت :
🌷 مرضیه تو داری چکار می کنی ؟
🌷 چرا با این کثافت می گردی ؟
🌷 تو می دونی اون کیه ؟
🌷 این همونیه که شیدا رو معتاد کرد .
🌷 اون داریوش ، یه احمقه ، کثافته .
🌷 اون یه دختر باز و هوس بازه .
🌷 اصلاً آدم درستی نیست دختر .
🌷 باهاش نگرد ، ولش کن .
🍎 مرضیه لبخندی زد و گفت :
🌟 چرا شلوغش می کنی سمیه .
🌟 من که کاری باهاش ندارم .
🌟 اون خودش سر راه ، جلوی منو گرفت
🌟 و گفت که چندتا سوال دارم .
🌟 منم جوابش رو دادم همین .
🌟 به خدا هیچ رابطه ای با هم نداریم .
🍎 سمیه ، خیلی نگران مرضیه بود .
🍎 اما مرضیه نگران خودش نبود .
🍎 او دختری بود
🍎 که زود با همه صمیمی می شود .
🍎 و همچنین خیلی راحت ،
🍎 به هر کسی اعتماد می کند .
🍎 و همین امر ،
🍎 باعث نابودی او می شود .
🍎 خانواده شیدا نیز ،
🍎 پشت سر هم به دانشگاه می آمدند
🍎 و سراغ شیدا را از دوستانش می گرفتند .
🍎 چند روزی می شود که شیدا گم شده است .
🍎 و هیچ کس از او ، هیچ خبری ندارد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
🌹 یکی از خواسته طبیعی زن ،
🌹 تمایل به آرایش و پیرایش و تزیین است .
🌹 این کار برای عبادت و شوهر ،
🌹 خیلی زیبا و عالی است .
🌹 اما برای خیابان و نامحرمان ،
🌹 عین خیانت است .
💟 @ghairat
#آرایش_زنان
🇮🇷 ناراحت بودم ، از دست زنم عصبانی بودم .
🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت .
🇮🇷 و با اینکه من مقصر بودم ،
🇮🇷 ولی خودش معذرت خواهی می کرد .
🇮🇷 ناگهان دستم به آینه او خورد و شکست .
🇮🇷 آینه ای که ، خیلی آن را دوست می داشت ؛
🇮🇷 و مورد علاقه او بود .
🇮🇷 بعد از آنکه آرام شدم ،
🇮🇷 او را بغل کردم و بوسیدم .
🇮🇷 و بابت بدرفتاری هایم ، عذرخواهی کردم .
🇮🇷 و خصوصا بابت شکستن آینه اش ،
🇮🇷 ابراز شرمندگی کردم .
🇮🇷 ایشان هم با لبخندی زیبا فرمودند :
🌹 از قضا آینه ی چینی شکست
🌹 خوب شد اسباب خودبینی شکست
💟 @ghairat
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت هجدهم 🌹
🍎 سمیه ، به فکر بر چیده شدن فساد ،
🍎 از دانشگاه و جامعه بود .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 همیشه فکرش مشغول بود .
🍎 و همچنین در ذهن خودش ،
🍎 در حال چیدن نقشه بود .
🍎 نه در کلاس درس ، حواسش جمع بود ؛
🍎 نه در حیاط دانشگاه ، نه در خانه و خیابان .
🍎 از دانشجویان و اساتید ، آمار زنگنه را گرفت .
🍎 از دوستانش ، نشانی خانه زنگنه را گرفت ؟
🍎 و اینکه با چه کسانی در ارتباط است .
🍎 کجا می رود ، چکار می کند .
🍎 چه ساعت هایی کلاس دارد .
🍎 چه ساعتی وارد دانشگاه می شود .
🍎 چه ساعتی از دانشگاه خارج می شود .
🍎 از چه مسیرهایی در تردد است .
🍎 ماشینش را کجا پارک می کند و...
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 در کوچه ای که در آن ،
🍎 ماشین زنگنه پارک شده بود ،
🍎 ایستاد ، و منتظر آمدن او شد .
🍎 زنگنه به طرف ماشینش آمد .
🍎 دزدگیر ماشین را زد .
🍎 و دستش را به طرف درب ماشین برد .
🍎 که سمیه از پشت صدایش زد و گفت :
🌷 آقای زنگنه ؟!
🍎 زنگنه، رویش را به عقب برگرداند .
🍎 خانمی را دید ،
🍎 که سر تا پایش سیاه بود .
🍎 چادر و پوشیه ، پوشیده بود .
🔥 زنگنه گفت : بله امرتون
🌷 سمیه گفت :
🌷 شما در دانشگاه ، مواد می فروشید ؟
🍎 زنگنه برآشفته شد و گفت :
🔥 به قیافه ام میاد از این غلطا بکنم .
🍎 سمیه دوباره با جدیت گفت :
🌷 شما مواد فروشی ؟!
🔥 زنگنه گفت :
🔥 شما ماموری یا فضولی ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌷 جواب منو بده .
🔥 زنگنه گفت :
🔥 خانم محترم !
🔥 لطفا بفرمائید مزاحم نشین .
🍎 سمیه پایش را بلند کرد
🍎 و لگدی به شکم زنگنه زد .
🍎 سپس همان پایش را ،
🍎 روی گردن زنگنه گذاشت .
🍎 و با عصبانیت گفت :
🌷 از کی مواد می گیری ؟
🌷 و به دست کی می رسونی ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat