هدایت شده از نقره نشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینم سفره هفتسین اما....🌹
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۳۱ و ۳۲
_....درسته ذات خدا درک نمیشه ولی صفاتش که درک میشه اثراتش رو که میشه دید..... خدا رو از این بُعد باید شناخت
خیلی چیزها رو نمیبینیم ولی باور میکنیم چون #اثرش رو میبینیم...
مثل نور که نمیبینیم اما باور میکنیم چون میبینیم اتاق روشن شده...
یا طول موج ها مثلا تو پرتو گاما رو میبینی؟ نه. پس چطوری درکش میکنی. با اثر و نشانه هاش...
درست حدس زدی طراحی خدا دقیقا به نحویه که تماما خودش رو پنهان کنه... ولی نشونه ها رو گذاشته برای کسی که بخواد پیداش کنه
پس باید دنبال این نشونه ها بگردیم
_خب چرا این دیگه چه جورشه.. چرا باید دنبالش بگردیم!
_ این تمام هدف خلقته... خیلی هم جذابه باور کن... انسان اصلا خلق شده که بگرده و خدا رو پیدا کنه...
خداوند همهجور مخلوقی داره اما جذابیت انسان به همینه که امکانات شهودی کمی داره و سرچ میکنه... جستجو میکنه فکر میکنه و پیدا میکنه...
اگر بنا باشه موجودی باشی که خدا رو درک کنی و بپرستیش کاملا برنامه نویسی شده و بدون اختیار... میشی فرشته...
اگر بنا باشه خدا و عالم شهود رو درک کنی ولی تاحدی هم مختار باشی میشی جن...
اما اگر بنا باشه ابزارهای درکی شهودی اندکی داشته باشی و اختیار در بیشترین حالت خودش میشی انسان...
یقینا انسان بودن پرریسک ترین و سخت ترین نوع از موجود بودنه... اما جایزهی بزرگتری هم داره...
اصلا سختی کار هر چی بیشتر حقوقش بهتر اصلا کار هر چی پیچیده تر ارزشمندتر این قانون دنیاست
کسی که چهار سال درس میخونه لیسانس میگیره کسی که هفت سال درس میخونه دکتری میگیره...
اونی که کار سختتر رو انجام داده به مقام بهتری رسیده...
طبیعیه که هر چی هدف بزرگتر میشه خطر هم بزرگتر میشه اما بعضی ها اهل ریسکن دیگه... خطر بزرگ رو قبول میکنن که جایزه ی بزرگ رو ببرن...
انسان همون موجود ریسک پذیره که توی سبد پیشنهادات خدا روی جذاب ترین و پیچیده ترین و سخت ترین نقش دست گذاشته...
خداوند به انسان میگه اشرف مخلوقات بخاطر اینکه کار سخت رو قبول کرد با امکانات کم...
یادته گفتم امکانات جسمی انسان در همین حد کافیه و بنا نبود بیشتر بشه؟ به این دلیل...
ابزاری که به تو داده شده کامل نیست ولی کافیه... تو با همین امکاناتم میتونی خدا رو پیدا کنی اگر بخوای...
چون سخت پیدا میکنی انقدر عزیزی...
هدف خدا از خلقت همین بود...
فقط با این دلیل چیستی این جهان ماده توجیه پذیره... اینکه درکش کنی و عاشقش بشی چون دوست داشتنیه. چون دوستت داره
اصلا اساس شکل گرفتن خلقت همین محبت بین خدا و بنده شه وگرنه چه دلیلی داشت؟
این دنیا هم صرفا یه تسته. یه امتحان
یه ورطه برای همین بازی جذاب پیدا کردن خدا
وگرنه چه فلسفه ای داره یه سری موجود به دنیا بیایم پنجاه سال شصت سال هفتاد سال هر روز خودمون رو تکرار کنیم در نهایت هم به پایان برسیم بریم زیر خاک همینقدر بی معنی؟ آخه...
دوباره صفحه گوشیم روشن شد....
و صدای اذان خیلی آهسته سکوت خونه رو شکست... تازه متوجه شدم خونه چقدر تاریک شده...
هیچکدوم متوجه نبودیم.. بلند شدم و برق رو روشن کردم... صدا از هیچ جنبنده ای در نمی اومد! گفتم:
_من یه ربع دیگه میام...
و رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم...
.......
بعد از نماز وقتی برگشتم توی پذیرایی کتایون چشمهاش رو بسته بود و سرش روی تاج مبل بود و ژانت هم هدفون روی گوشش...
نشستم و گفتم:
_ببخشید بچه ها اصلا متوجه گذر زمان نشدم مثل اینکه خیلی خسته تون کردم...
کتایون چشم باز کرد و بهم خیره شد ولی جوابی نداد... ژانت هم هدفون رو روی دوشش انداخت و گفت:
_ببخشید نشنیدم چی گفتی!
انگار خوش اخلاق شده بود!... جمله م رو تکرار کردم...
نگاهش رو داد به شیشه ی روی میز وسط:
_نه... خسته نیستیم...
خواستم پی حرفمو بگیرم که از چیزی که یادم افتاد به شدت لب گزیدم:
_ای وای!
هر دوشون با تعجب نگاهم کردن...
_گرم حرف شدیم یادم رفت یه فکری به حال شام بکنم... میگم بریم تو آشپزخونه من یه چیزی بذارم همونجا هم ادامه بدیم...
تا خواستم بلند شم کتایون با دست اشاره کرد:
_نمیخواد شام مهمون من... زنگ میزنم یه چیزی بیارن...
لبخندی زدم:
_آخه هنوز قسمتتون نشده دستپخت منو بخورید!
لبخند کمرنگی زد:
_باشه فردا شب ظاهرا وقت بسیاره!
لبخندم عمیقتر شد:
_باشه من که از خدامه چی بهتر از شام بی دردسر...
گوشی تلفنش رو از جیب پشتی کیفش بیرون کشید:
_حالا چی میخورید؟
ژانت فوری جواب داد:
_پیتزا قارچ و گوشت...
نگاهش برگشت سمت من. گفتم:
_هر چی میخوای سفارش بده فقط گوشت نداشته باشه...
متعجب نگاهم کرد:
_وگی؟(گیاهخوار)
زدم زیر خنده:
_نه... منتها میدونی که گوشت خوک نمیخورم...
لبخند تمسخرآمیزی زد و دستش رو زیر چونهش گذاشت:
_ما الان داریم....
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۳۳ و ۳۴
_ما الان داریم از دلایل وجود خدا برای این کیهان بی نهایت صحبت میکنیم یعنی اگر خدایی باشه به قول خودت باید عظمتی مافوق تصور داشته باشه!
برای همینه که میگم اگرخدایی هم باشه قطعا خدای این ادیان و دیندارا نیست چون خدای ادیان خیلی کوچیکه و فقط با امرو نهی میخواد قدرت نداشته ش رو به پیروانش القا کنه و به رخ بکشه درحالیکه خدا با اون عظمتی که باید، اصلا نباید دغدغه ش این چیزا باشه و مخلوقاتش رو بی جهت محدود کنه که چی بشه آخه!
امروز این دومین باریه که گفتی نمیتونم یه چیزی رو بخورم! شماها با دین فقط خودتون رو محدود میکنید همین!
بلافاصله شماره رستوان رو گرفت و منتظر شد...
صبر کردم تا تماسش تموم بشه... گوشی رو که قطع کرد جوابش رو دادم:
_اولا درباره عظمت و دغدغه خدا، دلیل نمیشه چون خدا بزرگ و باعظمته از مسائل جزئی غافل بشه برعکس خدا انسان رو خلق کرده و به کم و کیف و سود و زیانش آگاهی و اشراف کامل داره و بجای اینکه شبیه تصور تو از عظمت، بیخیال رهاش کنه، بهش برنامه داده (همون دین)
که راحتتر و سالمتر و طولانی تر و مفیدتر زندگی کنه و البته که دقیق ترین و جزئی ترین برنامه رو هم داده که در اون از کوچکترین شئونات زندگی بشر غافل نشده
که این خودش نشانی از عظمت و اشراف خدا و البته نشانه توجه و لطف این عظمت بیکران به ما کوچولو هاست که در کل کائنات اپسیلون هم محسوب نمیشیم به لحاظ ابعاد و اختیارات و این به شدت جای افتخار و قدردانی داره...
ویژه درباره قوانین محدودیت خوراکی مثل گوشت خوک و الکل هم که تا صبح میتونم در مضراتش دلیل و آدرس سایت و مقاله بیارم*
اما بطور کلی اگر بخوایم قانون و قانونمداری رو محدودیت ترسیم کنیم همه جوامع بشری که قوانینی دارن سلطه طلب و تنگ نظر و همه ما برده و بیچاره ایم...
کسی در اصل لزوم وجود قانون که شک نداره! درسته؟ بلکه صحتش اهمیت داره .
البته که اگر از قوانین غلط پیروی کنیم برده و بیچاره ایم !
میشه درباره تک تک قوانین دینی خاصه اسلامی صحبت کرد و منطقشون رو بررسی کرد مثل همین مورد.
و همین کارم میکنیم اما نمیشه گفت چون شما به یک سری قوانین پایبندید محرومید.... این منطقی نیست اصلا!...
صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:
_ببخشید...
_خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای نسبتا بلند کتایون هم بهم میرسید:
_با این تفاسیری که گفتی درباره خلقت انسان چه توجیهی داری؟ لابد گل بازی خدا ها؟!... آره دیگه قاعدتا طبق متون دینیتون همین باید باشه....من فقط یه سوال ازت دارم. تو واقعا دکتری؟
خندیدم :
_گفتم که هنوز چند ترم مونده
_همون وگرنه آخه به عنوان کسی که داری دکتری هماتولوژی میگیری چطور میتونی داستان خلقت بشر از خاک رو باور کنی؟
از بشر اولیه برمیاد بیچاره نه به علمی دسترسی داشته نه سندی نه مدرکی حق داشته باور کنه خدا با دست گِلش رو قالب زده و بعدش روح توش دمیده و این شده آدم
ولی دیندارای امروزی مثل شما از این جهت حقیقتا مستحق سرزنش هستید! که بخاطر تعصب و دفاع از عقیده در برابر چنین جهلی که مغایرت آشکار با علم و منطق بشر داره سکوت میکنید...
_تموم شد سخنرانیت؟
_بله
همونطور که از آشپزخونه برمیگشتم و روی مبل مینشستم بی اراده لبخندم پهن شد:
_یه چیزی رو صریح میگم، ما اعتقاد داریم تورات و انجیل هر دو کتاب خدا و متصل به خداست و این اذعان خود خداست در قرآن و حرفی درش نیست که اصل و ریشه کاملا الهی دارن
اما این رو هم اعتقاد داریم که متاسفانه بخشهایی از اونها تحریف شده که سند این مدعا هم اشتباهات علمی عهد عتیقه!
متاسفانه عهد عتیق در تعریف و روایت ماجرای خلقت اشتباهاتی داره
که هر دانشمندی با خوندنشون کافر بشه حق داره..
و اینها فقط به حوزه علم محدود نمیشه تحریفاتی از جنس دیگه هم هست که یکم جلوتر اشاره میکنم...
تورات ترتیبی برای خلقت جانوران نام میبره که با تمام یافته ها و شواهد علمی مغایره و درباره خلقت انسان هم به همین قالب زدن از گِل و مجسمه سازی اشاره میکنه
درحالیکه در هیچ جای قرآن همچین قصه ای تعریف نشده. در قرآن فقط این جمله مدام تکرار میشه:
"ما شما را از گلی متعفن خلق کردیم"
و اصلا به نحوه ی خلقت از گل و پروسه ش هیچ اشاره ای نمیکنه.
که این کاملا علمیه اگر یادتون باشه تو بحث قبلی گفتم که اولین سلول زنده در چه شرایطی به وجود اومد
از ترکیب آب و خاک دارای ذرات حیاتی اولیه بصورت گل لجن بسته...
عین عبارت قرآن هم همینه گل لجن بسته و متعفن. اصلا ما این اشارات رو معجزه قرآن میدونیم
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۳۶ و ۳۵
کتایون کمی جلو کشید:
_یعنی میخوای بگی قرآن فرگشت و نیای مشترک و میمون و.. اینا رو تایید میکنه؟
_ببین قبلا هم گفتم پیدایش اولین سلول زنده به مرور به خلقت تمام جانداران منجر شده اعم ازتک سلولی و کلنی و پرسلولی اما یقینا این تغییرات ژنتیکی و تبدیل گونه ها به هم با هوش مدیریت شده ....
وگرنه این تنوع گونه خیلی دور از انتظاره اصلا نقش یک انتخاب کننده بالاتر در روند انتخاب طبیعی بعضی جاها دیده میشه
یعنی شما نمونه هایی از تکامل رو میبینی که صرفا با اثر انتخاب طبیعی قابل توجیه نیست. مثال میزنم؛؛
مثلا اینکه هر موجودی برای بقای خودش تغییر کنه منطقیه ولی اینکه برای بقای یک موجود یک موجود دیگه بطور متناسب تغییر کنه خیلی عجیبه و توجیه پذیر نیست با این منطق... زوج ها اینطوری ان هر زوجی از هر گونه متناسب نیاز های هم تغییر کردن...
یا مثلا وجود اندام های بهینه ساز عملکرد در موجودات.
ببین انتخاب طبیعی عاملی رو میتونه انتخاب کنه که وابسته به حیات باشه... مثلا خرس سفید توی قطب استتارش بالاست امکان زنده موندنش بیشتره انتخاب میشه... اما این عامل وابسته به حیاته
ولی مثلا پرنده ها یه چیزی دارن زیر پرشون به نام بالک. وجود و نبود بالک هیچ تاثیری در زنده موندن و یا مردن پرنده ها نداره فقط آشفتگی جریانهای هوایی اطراف بال رو میگیره خستگی ناشی از پرواز رو کم و مدت پرواز رو افزایش و مصرف انرژی رو کاهش میده. با اینکه کاملا واضحه که این یک طراحی هوشمنده کار ندارم اما با انتخاب طبیعی این قطعه چطوری انتخاب میشه؟
قاعدتا چون فاکتور وابسته به حیات نیست ....
الان تو همون گونه ما باید یه سری موجود بدون بالک هم میدیدیم ولی نمیبینیم! و این خیلی عجیبه...
حالا برگردیم به انسان.....
میدونید که هیچ وقت حلقه ی واسط بین اورانگوتان و انسان پیدا نشد چند بار آدما شیطنت کردن ولی خب لو رفت مثلا چندین سال پیش گفتن یه جاندار واسط پیدا شده و فیلم و عکس و خبر و...
ولی چندین سال بعد تکذیب شد گفتن یه پزشک شیطنت کرده جمجمه انسان و بدن میمون رو کنار هم قرار داده مثل همیشه هم اولی به شدت رسانه ای میشه اما دومی یه گوشه بی سر و صدا اعلام میشه که رفع تکلیف شده باشه...
و نکته دوم اینکه....
پل زدن بین این دو گونه ممکن نیست چون به یکباره حجم مغز 3 برابر شده که شگفت انگیزه توی مسیر سیر تکاملی هیچ جا حتی نصف این جهش ناگهانی هم دیده نمیشه
جالبه حتی یکی از دانشمندا میگه انگار انسان از بیرون به داخل زمین آمده!
پس به مرور نبوده....
چون نه بازه زمانی مورد نیاز این حجم از تغییر با همون الگوی سرعت تکاملی موجودات همخونی داره و نه حلقه واسطی هست
جهش ژنتیکی مستقیم میمون به انسان به طور طبیعی هم نبوده چون اگر بود حداقل یک نمونه دیگه قبل و بعدش باید مشاهده میشد...
_پس چی بود؟
_نمیدونم یعنی هیچ کس نمیدونه ولی حدسهایی پیرامونش هست مثل همون جمله ی اون دانشمند که ممکنه این جهش ژنتیکی بیرون زمین و در شرایط خاص صورت گرفته باشه
یعنی همون خلقتی که خدا در عرش بهش اشاره میکنه
مثلا سلول زایشی یا ملکول های حیاتی از زمین به صورت همون گل مرطوب گرفته بشه جهش درش ایجاد بشه بعد در شرایط خاص رشد کنه و بشه یه انسان کامل
_اصلا شدنیه این؟
_چرا نشه موسسات باروری امروز دارن اینکار رو انجام میدن اونوقت از خدا برنمیاد؟
آخرین نکته ی جالب دیگه ای که توی این حوزه میخوام بهتون بگم و بعدش دیگه بریم شام که خیلی دیر شده اینکه، یه نظریه اثبات شده در ژنتیک داریم به نام نظریه حوا...
که میگه از بازگشت همه سلول های انسانی به مرجع ژنتیکی شون میشه فهمید که کل ابناء بشری یک مادر داشتن. یعنی اولین والد یک زنه برای کل انسانها روی کره زمین
درحالیکه اگر تکامل صدق کنه میتونست اشتقاق و چند شاخگی در نیای اولیه وجود داشته باشه و احتمالش خیلی بالاتر از این حالت تک نیایی بود
یعنی مثلا همزمان در روی کره زمین هم در آفریقا هم در آسیا هم در اروپا هم در امریکا یه سری میمون نسل بعدیشون آدم بشن چون شرایط محیطی جهش فراهم شده دیگه
یا لااقل تو همون یه زیست بوم چند مورد
آخه فقط یه دونه؟!
اونم دقیقا یه مرد و یه زن؟ این داروینیستا تمام ماهیتشون به احتمالات اپسیلونی گره خورده
بلند شدم تا چای دم کشیده رو فنجون کنم و با گز و پولکی بیارم
در همون حال پرسیدم:
_گرسنه تونه نه؟!
کتایون کش و قوسی به تنش داد:
_نه اون چیزی که صبحونه دادی خوردیم خیلی گرمم کرد چیز به درد بخوری بود... از کجا می آری اینا رو؟
_از ایران برام میفرستن
سینی رو روی میز گذاشتم و نشستم
_آهان.. به هر حال ممنون
خندید:
_خنده داره ولی من هنوز اسمتو نمیدونم
راحت گفتم:
_من ضحی م
و دست دراز کردم کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی....
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۳۷ و ۳۸
کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت! دست داد. دستش رو رها کردم و گفتم:
_دستت چقدر سرده! کمخونی؟
_نه.. همیشه دست و پاهام سرده
_خب پس فشارت پایینه
لبخندی زد:
_کوتاه بیا دکتر!
_هنوز مونده
_چی؟
_دکتری!
_راستی رشته ت چیه؟
_پاتولوژی
_لیسانس و ارشدش چی میشه یعنی؟
_راههای مختلفی داره از پزشکی هم میشه اومد من از میکروبیولوژی اومدم
_کجا خوندی ایران؟
_کارشناسی رو ایران. ارشد رو آلمان
_چرا؟
_خب درخواست دادم قبول شد رفتم دیگه.
_خب چی شد که برای دکتری اومدی امریکا؟
_این دانشگاه معتبرتر بود برای دکتری این رشته درخواست دادم قبول شد منم اومدم. غربت غربته دیگه چه فرقی میکنه!
یه جور خاصی پرسید:
_پدر و مادرت هر دو زنده ان؟
_آره الحمد لله
_دلت... براشون تنگ نمیشه؟
هم حال خودش گرفته بود هم حال من رو گرفت! که البته دلیل اولی رو نفهمیدم. هرچند دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم
ولی عادی گفتم:
_خب چرا طبیعتا ولی بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره... راستی تو چی؟ من نمیدونم کارت چیه. تحصیلاتت؟
_من ارشد الکترونیکم یه شرکت جمع و جور طراحی نرم افزار دارم
_ چه عالی! کار و بارتم که خدا رو شکر سکه است..
لبخندی زد:
_نه خیلی نوپاست به این تیپ و ماشین نگاه نکن اینا همش به خرج باباست!
_آها پس یه شغل دومم داری!
_چی؟
_پدر پولدار دیگه!
خنده ش پهن ترشد:
_آهان... از اون لحاظ آره خب
آهسته به ژانت اشاره کردم و فارسی پرسیدم:
_ایشون چکار میکنن!
_هم عکاسه هم نقاش موسیقی هم تا حدی کلا هنرمنده
لبخندم رو به زحمت جمع کردم:
_بله با روحیه لطیفش قبلا آشنا شدم!
ژانت سرش رو از توی گوشی بیرون آورد و گفت:
_چی میگید چرا فارسی صحبت میکنید!
سرم رو پایین انداختم که خنده م رو نبینه و کتایون هم عذرخواهی کرد و دوباره انگلیسی رو به من گفت:
_خواهر و برادر هم داری؟
برام جالب بود که نسبت به خانواده م انقدر کنجکاوه! شاید هم نسبت به زندگی توی ایران. به هر حال جوابش رو دادم:
_یه برادر دوقلو دارم
با هیجان گفت:
_جدی؟
_آره البته اصلا شبیه هم نیستیم
ناهمسانیم
توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد...
کتایون دوباره پرسید:
_خواهر چی؟
_خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر.
_یعنی چی؟
_دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه
ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم:
منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی!
ژانت زیر لب گفت:
_چه جالب
و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون:
_ تو چی خواهری برادری؟
سر تکون داد:
_نه...
همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم:
_فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم...
با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم:
_بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن!
با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت:
_چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام...
_ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟
ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود
کتایون جوابم رو داد:
_آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم!
_چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟
_من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم
_چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟
_نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم...
سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید:
_راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟!
فنجون رو از لبم فاصله دادم:
_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟
خندید:
_نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی!
لبخندی زدم:
_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه...
سری تکون داد:
_امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز!
ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس.
همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت:
_میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم
اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم.
درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب....
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۳۹ و ۴۰
_....درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه...
البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم...
لبخند دردناکی روی لبم نشست:
_خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛
والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل #باور_مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم...
من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم.
اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش...
این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته...
بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده...
من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم .
این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه...
این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه
اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه...
ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست...
سرش پایین بود و گوش میداد.
پرسیدم:
_حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد:
_خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن...
آیه را خواندم... آهی کشیدم
و کتایون ادامه داد:
_آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم... اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:
_پس که اینطور...
تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن...
کتایون باز ادامه داد:
_و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود...
برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد...
ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد...
حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم.
علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی!
شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم.
همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: _راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟
کتایون لبخند محوی زد:
_از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد!
شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه
و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت...
از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد:
_ضحی؟
اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:
_بله
کیف پولش رو گرفت طرفم:
_ممنون که حساب میکنی!
کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم
جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست!
برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری گذاشت توی کیفش.
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۴۱ و ۴۲
شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم!
غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم
و خواستم بلند شم که ژانت گفت:
_چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه...
سر تکون دادم:
_خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره...
جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام...
خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد:
_من...
سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت:
_به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی...
توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچوقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن...
خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی
پس چطور میتونم انکارش کنم؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است
چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه...
و اون هم اینکار رو کرد.
بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم...من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم...
تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم...
حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه...
پس دلیل آرامشش این بود...
لبخند گرمی زدم:
_چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم!
تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست...
واقعا کسی که به خدا وصل میشه خوش بحالش شده چون به قدرت برتر وصل شده
اینم از جذابیتهای خلقته که کوچولوهایی مثل ما هم امکان رفاقت با انتهای قدرت و محبت و آگاهی رو دارن!
اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی!
برای معرفی یک تفکر و یک مکتب #منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با #محبت ادامه پیدا میکنه...
علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد. استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره
محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش!
مثل حس شیرینی این شکلات.
من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. #تجربه
خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری
برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد...
کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت:
_ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟!
ژانت از جا پرید:
_چرا چرا... شب بخیر...
و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست
به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم:
_کجا میخواست بره مگه؟
_یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه..
همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر!
زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد:
_میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید!
خندیدم:
_اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم.
روی کاناپه دراز کشید:
_نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده...
اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم...
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱
🌟___🌟___🌟___🌟___🌟
📗 #رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌻 قسمت ۴۳ و ۴۴
رفتم اتاقم و براش پتو آوردم. بعد هم شب بخیر گفتم و برگشتم اتاقم...
***
ساعت تقریبا ده صبح بود که از اتاق اومدم بیرون. ژانت هنوز برنگشته بود و کتایون هم خواب بود... بی سر و صدا چای دم گذاشتم و برگشتم اتاق...
کار گزارش کار سه شنبه رو تموم کرده بودم برای همین قلم و دوات برداشتم که یکم خط بنویسم...
کمی بعد صدای باز شدن در و رفت و آمد بعدش گفت که ژانت برگشته... اما من کماکان به کارم ادامه دادم
تا اینکه تقه ای به در خورد و کتایون از همون پشت در گفت:
_این کتری قوریت خودشو کشت خانجون بیا به دادش برس...
از هول چای فوری بلند شدم و در رو باز کردم... سلام کوتاهی کردم و بدون اینکه در اتاق رو ببندم دمپایی رو فرشی پام کردم و دویدم توی آشپزخونه...
فوری زیر اجاق رو خاموش کردم و آروم چک اش کردم... خدا رو شکر آب کتری خشک نشده بود... تازه ژانت رو دیدم که با نگاه عاقل اندرسفیهش جلوی در سرویس بهم زل زده بود
باخنده گفتم:
_سلام... این کتایون الکی هولم کرد ترسیدم آبش خشک شده باشه ته کتری ترک بخوره!
کتایون از راهروی کوچیک پشت آشپزخونه بیرون اومد:
_بدکاری کردم بهت خبر دادم!
بعد با ذوق گفت:
_ببخشید من سرک نکشیدم درو باز گذاشتی چشمم افتاد. چه خط خوبی داری خطاطی میکنی؟
_آره البته همچینم خوب نیس
_چرا خوب بود فقط نصفه نیمه بود نتونستم بفهمم چی نوشته
_جهان و هرچه دراوست همه صورتند و تو جانی
ژانت فوری گفت:
_چی؟
کتایون براش ترجمه کرد.. پرسید به چه کسی گفته میشه و کتایون بدون اینکه از من سوال کنه گفت احتمالا خدا!
بعد گفت:
_من تمام هنرهای سنتی ایرانی رو دوست دارم مینا منبت تهذیب خط...
همونطور که داشتم برای صبحانه عسل توی کاسه های کوچک میریختم گفتم:
_ماشاالله واردیا! حالا کار من خیلی هم هنرمندانه نیست بیشتر دل مشغولیه ولی چند تا خط تو این دو سال و اندی نوشتم اگر میخوای بیارم ببین..
فوری گفت:
_آره بدم نمیاد...
کاسه رو روی میز گذاشتم:
_پس تا این چای جوشیده یکم خنک شه بیاید تو اتاق نشونتون بدم فقط کفش یادتون نره!
خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد دیواری پوشه برگه ها رو پیدا کردم و بیرون کشیدم...
وقتی برگشتم فقط کتایون توی اتاق بود و ژانت با فاصله دم در اتاق خودش ایستاده بود...
انگار غریبگی میکرد. برگه ها رو گذاشتم روی میز..
به کتایون اشاره کردم که ببینه و خودم توی چارچوب در ایستادم:
_چرا نمیای تو ژانت دوست نداری ببینی؟
آب دهنش رو فرو داد و فوری گفت:
_بدم نمیاد...
دستش رو گرفتم و کشیدم:
_خب پس بیا دیگه نازکش میخوای؟
پرسید: _کفشهامو باید دربیارم؟
_بله البته لطفا...
کفش هاش رو دم در درآورد و پا توی اتاق گذاشت... رفت سمت کتایون و با هم شروع کردن به نگاه کردن برگه ها... هر برگه ای که میدید میپرسید که روش چی نوشته کتایون هم اول فارسیش رو میخوند و بعد ترجمه میکرد...
ژانت هم زیر لب و خیلی آروم این جمله رو تکرار میکرد:
_خیلی جالبه...
برگه ها که تموم شد نگاه کتایون دور اتاق چرخید و روی قالیچه ی کوچیک زیر پاش ثابت موند..
یک قدم برداشت و وسطش ایستاد... بعد دو زانو نشست و روش دست کشید..
ژانت هم با دیدنش هوس کرد همینکارو بکنه اما اون به محض لمس صداش در اومد:
_خدای من چقدر نرمه این با چی بافته شده؟
_این فرش خیلی قدیمیه خاله ی مادرم برای جهیزیه ش بافته ابریشمه... کامل تا میشه مثل پارچه واسه همینم راحت با خودم آوردمش...
ژانت روی فرش دراز کشید و چشمهاش رو دوخت به نوری که از پنجره به داخل میتابید:
_تابحال انقدر راحت روی زمین دراز نکشیده بودم...
چون آدم مطمئنه تمیزه خیالش راحته... کار خوبی میکنی با کفش و دمپایی توی اتاق نمیای حیف این فرشه که کثیف بشه
کتایون از جاش بلند شد و روی تخت نشست:
_ولی خیلی زحمت داره هی بپوش هی درآر....
گفتم:
_چه زحمتی داره من اینجا روی این فرش نماز میخونم باید تمیز باشه...
ژانت از روی فرش بلند شد و کتایون باز نگاهش دور چرخید:
_در مجموع اتاقت حس خوبی داره آدم توش راحته...
راحت گفتم: _قابل نداره...
لبخندی زد:
_میدونی که من تعارفی نیستم پس سر چیزای مهم باهام تعارف نکن...
راحتتر گفتم:
_تعارف نکردم از این به بعد هر شبی اومدی اینجا موندی تو اتاق من بخواب. البته تا وقتی که هستم چون احتمالا به زودی رفع زحمت میکنم
کتایون:_خب دیگه ممنون بابت بازدید اتاقت! بریم صبحونه بخوریم من گرسنمه!
......
بعد از صبحانه مقابل هم با همون چینش دیروز روی مبلها نشستیم و بعد پرسیدم:
_خب کجا بودیم؟
ما هیچ ما نگاه! ظاهرا خودم باید زحمتش رو میکشیدم گفتم:
_تا اینجا گفتیم که اصلا انسان چرا خلق شد و هدف و اساس این خلقت چی بود!الان میخوایم درباره تاریخ ادیان و...
☘ ادامه دارد.....
👤 نویسنده ✍🏻 بانو شین-الف
🌟 @ghalag 🌟
🌱🌟🌱🌟🌱