🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۷۵ و ۷۶
_منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید...
_ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم
_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست
و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد
من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم
ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته
کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه
چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت:
_به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
_من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم:
_برای همین جلدشون کردم! دیگه؟
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همونطور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم
ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد...
دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود
ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم
بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود
اما کتایون... کتایون...
در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود
تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم
و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد
کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده و البته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود
ترس از درک یک رابطه ناشناخته
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت۷۷ و ۷۸
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه
دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه
ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان
چند روز یکبار تماس داشتیم
و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت
و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت:
_بهش فکر میکنم....
ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود
قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره
اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم
اون هفته هفته ی خیلی پرکاری برای من بود...
یک پروژه جدید داشتم و بعضا خارج از ساعت کاری توی آزمایشگاه می موندم و مجموعا ساعت خوابم کم شده بود.
البته خستگی و بیخوابی نمیتونست من رو از پا دربیاره
سالها بود که بهش عادت کرده بودم. ولی پیاده روی اجباری جمعه غروب از بیمارستان تا خونه زیر بارون نسبتا شدید و هوای سرد...
کارم رو ساخت طوری که صبح شنبه با اینکه صدای اومدن کتایون و صحبتهاش با ژانت رو میشنیدم نمیتونستم از زیر پتو بیرون بیام و همون زیر پتو هم به شدت میلرزیدم.
حتی حال صدا بلند کردن هم نداشتم برای همین منتظر شدم تا خودشون بیان سراغم
تقریبا پنج دقیقه بعد کتایون به در زد:
_سلام چرا بیرون نمیای؟
چند بار دیگه هم سوال رو پرسید ولی واقعا نه میتونستم تکون بخورم و نه اینکه حرف بزنم. چون جوابی نگرفته بود خودش در اتاق رو باز کرد و بعد رو به ژانت گفت:
_خوابه هنوز...
البته من تصویر نداشتم فقط صدا بود...
دوباره صداش بلند شد:
_باورم نمیشه تا این وقت روز خواب باشی. فکر کنم از ترس خودتو به خواب زدی نه؟ میدونی امروز دست پر اومدم!
یکم مکث کرد و بعد دوباره گفت:
_پاشو دیگه الان ساعت یازده و نیمه...
دوباره سکوت.. اینبار صدای قدمهاش نزدیک شد... بالای سرم نشست و آروم صدا زد:
_ضحی؟
دلم نمیخواست نگرانش کنم ولی واقعا فکم تکون نمیخورد..
دوباره اینبار نگرانتر صدام کرد و همزمان پتو رو از روم کشید
لرز تنم رو گرفت پتو رو توی دستم جمع کردم و مردمکهام رو فرستادم سمت صورتش
فقط برای اینکه مطمئن بشه زنده ام ناله ی کوتاه و نامفهومی کردم که منظورم سلام بود ولی هیچ شباهتی به این واژه نداشت.
و دوباره ساکت شدم.
حالا ژانت هم اومده بود بالای سرم و با چشمهای نگران پرسید:
_چی شده؟
فقط تونستم آروم بگم:
_قرص...
کتایون بلند شد و رفت قرص بیاره و ژانت نشست جاش:
_چی شده ضحی چرا حالت بد شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
شرایطم اصلا طوری نبود که بتونم توضیحی بهش بدم فقط لبخند زدم که بیشتر نگران نشه... اما انگار خیلی کارساز نبود چون اون همینطوری سوال میپرسید. کتایون با قرص و لیوان آب وارد اتاق شد و کنار ژانت نشست
رو به ژانت گفت:
_یکم بلندش کن این قرص بهش بدم
ژانت دستش رو گذاشت پشتم و یکم بلندم کرد و کتایون قرص رو گذاشت روی زبونم و لیوان آب رو روی لبهام
به سختی و با گلو درد چند جرعه آب خوردم و دوباره رها شدم روی بالش
کتایون یکم نگاهم کرد
دست گذاشت روی پیشونیم و بعد گفت:
_باید بریم دکتر. ژانت پاشو حاضر شو
با نهایت توانی که داشتم ناله کردم:
_نه... خوب میشم یکم دیگه
در سکوت نشسته بودن و نگاهم میکردن و منم حالم نمیبرد بهشون بگم برید صبحانه بخورید منم یه ساعتی میخوابم خوب میشم!
چند دقیقه بعد لرزم شدید شد طوری که فکم میلرزید و دندونهام به هم برخورد میکرد.
متوجه میشدم دور و برم همهمه و سر و صداست ولی درک نمیکردم چی میگن فقط سعی میکردم بیشتر زیر پتو قایم بشم بلکه یکم گرمم بشه!
پتوی دیگه ای هم روم اضافه شد ولی باز هم لرزم از بین نرفت
بی اختیار شروع کردم پیوسته و روی ریتم ناله کردن. اصلا نمیخواستم نگرانشون کنم ولی دست من نبود و از کنترل من خارج بود!
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد
وقتی بیدار شدم دیگه لرز نداشتم....
بدنم خسته و درد بود ولی لرز نداشتم
تمام تنم خیس عرق بود و لرزم نشسته بود. گلوم هم یکم باز شده بود. به کندی پتو رو کنار زدم
کسی توی اتاق نبود
به سختی گوشی رو برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم. یک و نیم بود. یعنی...
یک ساعت از وقت اذان گذشته!
توی جام نشستم
حتی از تصور آب زدن به دست و صورت هم احساس لرز میکردم ولی تجربتا میدونستم بعد از گرفتن وضو خوب میشم..
بلند شدم و به هر سختی بود در رو باز کردم و وارد سرویس شدم
دستم روی سنگ روشویی بود که نیفتم و شیر رو باز کردم که وضو بگیرم
صدای قدمهایی نزدیک شدن و بعد هر دو نفرشون رسیدن جلوی در.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۷۹ و ۸۰
همونطوری که آب به صورتم میرسوندم گفتم:
_سلام ببخشید اذیتتون کردم
کتایون با تعجب گفت:
_چکار میکنی مگه لرز نداری؟
_نه خیلی کم شده
ژانت نگرانتر گفت:
_خب حالا نمیشه نماز رو بذاری برای یه وقت دیگه؟ حتما الان بدنت درد میکنه، سخته...
_ نه عزیزم نمیشه نماز رو که بخونم بهتر میشم این آب مثل یه شوک دوباره بدن رو به کار میندازه تا کی تو رختخواب بمونم
از سرویس اومدم بیرون و برگشتم اتاق خودم
اونها هم بی هیچ حرفی دنبالم اومدن
همونطور که چادر نمازم رو سر میکردم اشاره کردم به تخت:
_بشینید چرا وایستادید
بی حرف نشستن و همونطور متعجب زل زدن بهم تا نمازم رو تموم کردم!
توی سجده ی آخر بعد از نماز بودم که صدای کتایون در اومد:
_بسه دیگه خسته نشدی؟ حالت بده اینی وقتی حالت خوبه چکار میکنی؟
سر از سجده برداشتم:
_یه جوری حرف میزنی انگار خیلی کار طاقت فرسائیه دو رکعت نمازه دیگه...
_آخه الان که حالت خوب نیس چرا انقدر کشش میدی!
_چون حالمو بهتر میکنه هر چی بیشتر طول بکشه بهتره
تسبیح رو از روی سجاده برداشتم و مشغول ذکر شدم.
ژانت با ذوق گفت:
_این چیه چقدر قشنگه رنگی رنگیه!
الحمدلله رو کامل کردم و گفتم:
_تسبیحه وسیله شمارش کلمات دعا
این تسبیح به قول تو رنگی رنگی اسمش تسبیح ام البنینه. اسمشه..
مدلشم اینه که مهره هاش چند تا رنگ مختلف داشته باشه.. تسبیح انواع دیگه هم داره...
به سختی خودم رو خم کردم و در کمد زیر میز رو باز کردم...یه صندوقچه بیرون کشیدم و گرفتم طرفش:
_اینا همه تسبیحه. باز کن و ببین از هر کدومش خوشت اومد یادگاری بردار
آهسته و با لبخند ممنونی گفت و در صندوقچه رو باز کرد... با ذوق بینشون دست چرخوند و بعد یکی از تسبیحا رو بلند کرد:
_این اسمش چیه؟
_این فیروزه ست...
بعد جعبه رو گرفتم و دونه دونه معرفی کردم:
_این عقیق شجره این عقیق سرخ سلیمانی...
این تسبیح هسته خرماست اینم تسبیح شاه مقصوده! اینم که... تربته... **
_خاکه؟
_بله...خاک...
کتایون حرفم رو قطع کرد:
_چرا اینجوری شدی؟
_دیشب دیدی که چه بارونی بود
اومدنی خونه دیدم انقدر ترافیکه اگر سوار اتوبوس بشم تا ده شبم نمیرسم خونه
پیاده برگشتم
تو راه موش آب کشیده شدم
رسیدم خونه یه دوش گرفتم خوابیدم که دیگه متاسفانه اینجوری شد...
آهی کشیدم:
_اصلا نفهمیدم کی صبح شد. نماز صبحمم قضا شد...
_واقعا بی عقلی حالا مثلا دیر میرسیدی چی میشد؟
_خب خسته بودم میخواستم زود برسم بخوابم که از جلسه امروز عقب نمونیم!
_چقدرم که نموندیم... پاشو زودتر بریم سر کارمون یه ساعته علافمون کردی...
گفتم: _شما برید دفترو کتاب حاضر کنید من قضای صبحمم بخونم میام. ژانت تو ام این صندوقچه رو با خودت ببر ببین کدومشو میخوای بردار...
بعد از نماز با دفترم رفتم آشپزخانه و پشت میز نشستم...
از لرزش دستها و ضعفی که بهم مستولی شده بود به یاد آوردم از دیشب هیچی نخوردم.
ولی تا خواستم بلند بشم کتایون انگار فکرم رو خوند و بلند شد:
_از دیشب تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی نه؟ بذار یه کنسرو باز کنم بخور بعد شروع کنیم....
تشکری کردم و اونهم بی حرف مشغول باز کردن و گرم کردن کنسرو قارچ و ذرت شد...
ژانت همونطور که سرش توی جعبه بود پرسید:
_جنس اینا از چیه؟
_جز اون خاکیه بقیه سنگن
این یکی فیروزه و بقیه سنگ عقیق از انواع مختلفش. حالا کدومو میخوای؟
با خجالت گفت:
_هیچکدوم... نمیخوام کلکسیونت خراب شه
لبخندی زدم:
_من کلکسیونر نیستم
اینا همش سوغاتیه که جمعشون کردم
هر کدومو میخوای بردار تعارف نمیکنم
_پس... میشه همون رنگی رنگیه رو بدی؟
_همون که تو سجاده بود؟ باشه هر وقت رفتم برا نماز بیا بگیرش فقط حتما بیا و یادآوری کن من یادم میره...
کتایون ظرف رو گذاشت جلوم:
_بجمب بخور که امروز خیلی کار داریم
_به روی چشم علیا حضرت... منم با شما خیلی کار دارم!
همونطور که می نشست پشت چشمی برام نازک کرد و رو به ژانت گفت:
_حالا به چه دردت میخوره؟
_هیچی قشنگه دوست دارم داشته باشمش
همونطور که غذا میخوردم ژانت دوباره با تسبیح ها سرگرم شد ولی کتایون که دنبال بهانه ای برای فرار از غضب من بود سعی میکرد ها با ژانت مشغول باشه:
_حالا انگار گنج پیدا کرد قیافه شو ببینم چی ان اینا؟
_سنگن دیگه تا حالا سنگ تزیینی ندیدی؟!
آخرین قاشق رو که فرو دادم با لبخندی حرصی و کجکی پرسیدم:
_خب کتایون خانوم چه خبرا؟!
خندید:
_چه سوال عجیبیه این سوال یعنی من الان باید کل وقایع این مدت رو برات توضیح بدم؟
منظورم رو میفهمید ولی خودش رو میزد به اون راه :
_خبری نیست سلامتی
_شیطونه میگه پاشو یه فصل کتک مهمونش کنا! خودتو به اون راه نزن مادر بنده خدات هر روز زنگ میزنه سراغتو از من میگیره....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/ghalag
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🗓 #ذکر_روز شنبه :
ذکر : یا رَبَّ الْعالَمِین
معنی : ای پروردگار جهانیان
ذکر روز شنبه به نام پیامبر اکرم (ص) است. روایت شده که در این روز زیارت حضرت رسول الله (ص) خوانده شود که خواندنش موجب بینیازی میشود.
#⃣ : #ذکر_روز #شنبه
🌱 #هیئت_دختران_حاج_قاسم
------< @ghalag >------
• دعای روز دوازدهم ماه رمضان:
اللَّهُمَّ زَیِّنِّی فِیهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِی فِیهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْکَفَافِ وَ احْمِلْنِی فِیهِ عَلَی الْعَدْلِ وَ الْاِنْصَافِ وَ آمِنِّی فِیهِ مِنْ کُلِّ مَا اَخَافُ بِعِصْمَتِکَ یَا عِصْمَةَ الْخَائِفِینَ
خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای، و به لباس قناعت و اکتفا بهاندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در این ماه از هرچه میترسم ایمنی ده، به نگهداریات ای نگهدارنده هراسندگان.
#⃣ : #دعای_روز #روز_دوازدهم
#ماه_رمضان #خَطْ
🌱 #هیئت_دختران_حاج_قاسم
------< @ghalag >------
🔆 #امام_حسن_عسکری (علیهالسلام) :
مَنْ رَضِىَ بِدُونِ الشَّرَفِ مِنَ المَجْلِسِ لَمْ يَزَلِ اللّه ُ وَمَلائِكَتُهُ يُصَلُّونَ عَلَيْهِ حَتّى يَقُومَ
🔳 كسى كه در مجلس به پايينتر از جايگاه خود راضى شود، همواره خدا و فرشتگان الهى بر او درود مىفرستند تا وقتى كه برخيزد.
📚 تحفالعقول، ۴۸۶ .
#⃣ : #حدیث_روز #حدیث #امام_حسن_عسکری(ع) #پایین_تر_از_جایگاه #دود_میفرستند!
🌱 #هیئت_دختران_حاج_قاسم
------< @ghalag >------
https://harfeto.timefriend.net/17074290757822
لینک #ناشناس کانال ⏫
منتظر نظرات ، ایده ها ، حرف های شما
درمورد کانال و... هستیم! 🌈
#⃣ : #لینک_ناشناس
🌱 #هیئت_دختران_حاج_قاسم
------< @ghalag >------