اولین رایام را در شانزده سالگی انداختم توی صندوق. اولین انتخابم را. آن وقتها شانزده سالگی سن قانونی رسیدن به این بلوغ بود. از پانزده سالگی دل توی دلمان نبود کدام انتخابات میتوانیم برویم شناسنامهمان را بدهیم مهر بزنند.
آن وقتها تقریبا هر سال یک بار انتخابات بود.
یک بار ریاست جمهوری، یک بار مجلس، یک بار شوراها و یک بار مجلس خبرگان. و باز چهار سال بعد از اول!
از همان سالهای اول توی خانواده پنج نفره ما همیشه تفاوت رای وجود داشت. کمتر انتخاباتی بوده که همهی ما یک کاندیدای مشترک برای رای دادن پیدا کنیم. همیشه هم بحث و گفتگو و دعوا زمان انتخابات، بینمان گرم و آتشی بوده.
گاهی تلاش میکردیم همدیگر را هدایت کنیم!
گاهی تبادل اطلاعات میکردیم.
گاهی برای قانع کردن دیگری توی سرو کلهی هم میزدیم.
و گاهی با یک " تو نمیفهمی؛ دیگه توضیح بیشتر دادن بیفایده است" جمع را ترک کردهایم.
حتی بعد از ازدواج هم با همسرم همین روال را داشتهایم.
همهی انتخابهای ما در طول این سالها همیشه و همواره همین بوده. همراه با بحث، اختلاف نظر، دعوا و گاهی دلخوری.
اما خانوادهی ما همیشه شب بعد از هر انتخابی؛ دور هم جمع شده و به یکدیگر تبریک گفته است.
به خاطر نامزد انتخاب شده یا نشدهمان شوخی کردهايم.
همدیگر را تیکه باران کردهایم و سر سفرهای که مادرم رنگ و روحش را حفظ کرده و پدرم نان گرم رویش چیده نشستهایم و خندیدهایم و به انتخابهايمان افتخار کردهایم.
سالهای زیادی اشتباه انتخاب کردیم و چوبش را خوردیم. سالهایی بوده که بهترین انتخاب را داشتیم و تا مدتها آسوده بودیم.
اما همیشه و همواره کنار همان سفرهی پدری نشستهایم و دست همدیگر را گرفتهایم و به هم لبخند زدهایم. همیشه و همواره با هم بودهایم.
حالا خانوادهی ما چهارده نفره است. تعداد رایهایمان بیشتر شده. اختلاف نظرهایمان هم. دعواهایمان هم!
اما هنوز هم کنار همان سفره مینشینیم و نان گرمی که پدر خریده را لقمه میکنیم و محبت مادر را همراه غذاهای روی سفره به رگهامان میفرستیم.
هنوز هم گاهی رایهایمان با هم فرق میکند.
دلهایمان ولی همیشه به بودن همدیگر گرم است و روشن.
و "من شر حاسد اذا حسد" به خدا پناه میبریم.
امروز هم یکی از همان روزهاست. یکی از همان روزهای انتخاب و افتخار! امروز نمیدانم چندمین انتخابم را همراه دخترک انجام دادم.
برای ایران که خانهی همهی ماست.
برای مردمم که خانوادهی عزیزمناند.
به احترام پدرمان که دست محبتش روی سر کشورمان بوده و هست.
و به عشق انقلابمان که گرمای این خانه و خانواده است.
#انتخابات
#ادامهی_راه_شهید_رئیسی
#انتخاب_اصلح
#به_حرمت_خون_شهیدان
#برای_ایران
حال شکستخوردههای پیروز......
همسرم امروز در سکوت کامل صبحانه خورد. شانههایش افتاده و آویزان بود. ریشهایش چنگ انداخته بودند به یقهی پیراهنش. ریشهایی که قرار بود دیروز رنگ سلمانی ببیند ولی تو هیاهوی انتخابات فراموش شد. لقمهها را یکی یکی و بیمیل میبلعید. هر لقمه انگار خط میانداخت توی گلویش و جاش زخم میشد. برای خودش چای نریخت. برای من هم. بلند شدم برایش چای بریزم، دستم نرفت برای خودم هم یک لیوان بردارم.
چایش را تلخ خورد. برخلاف هر روز یک کلمه هم حرف نزد. من هم. دیدم فضا دارد زهر میپاشد به جانمان. دهنم را چرخاندم یک جمله بگویم. کلمهها گم شده بودند انگار. گشتم چند کلمه از پستوهای ذهنم بکشم بیرون. به زحمت لبها را از هم باز کردم و گفتم:" عیب نداره، دنیا همینه! یه روز با ماست صد روز علیه ما". نگاه سرد و بیجانش را پرت کرد توی صورتم. آخرین لقمهاش را چپاند توی دهانش. یک قلپ از چایش را داغ و تلخ سر کشید. نگاهش را دزدید. کیفش را برداشت و رفت سرِ کارهای روزانهاش. رفت دنبال یک لقمه نان حلال.
پشت سر همسرم ایستادم و قدمهای شل و وارفتهاش را دنبال کردم. گرما نفسم را گرفت. بوی گندیدگیِ گرما که با بوی رطوبت دست دوستی داده دلم را به هم زد. آب دهانم را که توی دهانم جمع شده بود به زحمت قورت دادم.
ما هنوز به گرمی این خانه امیدواریم. اما سردی این لحظه و این اتفاق را نمیشود انکار کرد.
ما هنوز هم یک خانوادهایم. ولی کام بعضیهایمان از امروز تلخ است. شاید این تلخی زودگذر باشد. شاید هم مثل گذشته طولانی و بیپایان.
از صبح آیه ی "عسی ان تکرهوا شیئا......" را زیر لب زمزمه میکنم. به خودم میگویم:" آینده برای ماست. برای همهی ما. برای همهی ما سی میلیون و .....نفر".
یک نفر اما توی دلم غر می زند:" اونام همین فکری که تو میکنی رو قبول دارن؟ اون شونزده میلیون و...... نفر هم آینده رو با ما شریک میشن؟ آیا اگه اونها هم تو این موقعیت بودن همینقدر راحت قبول میکردن یا....."
نمیگذارم غرغروی درونم پیش برود. زیپ دهنش را میکشم. ما مثل آنها نیستیم. این امیدوارم میکند. مثل بعضیها نبودن نقطهی روشن زندگی ماست. شناخت درستِ در لحظه افتخار ماست. همان ویژگی اصحاب امام در روز عاشورا!
چیزی که میترساندم این است:" نکنه ما مثل بنی اسراییل بشیم!" داستان بنی اسرائیل را که میدانید! این روزها از بنی اسرائیلی شدن بیشتر از شکست خوردن میترسم! چه بسا شکستهایی که آوازهشان هزارهها با عزت در گوش تاریخ تکرار شود. و چه فراواناند پیروزیهایی که در حافظهی تاریخی بشر درس عبرتی برای آدمها هستند.
همسرم رفت.
بوی گرما و شرجی دلم را زیر و رو کرد.
به خنکای اتاق پناه میبرم.
قرآنم هنوز روی میز است.
دل گُر گرفتهام را هم باید به خنکای کلام وحی بسپارم.
#دلنوشته
#بعد_از_انتخاب
#ما_مثل_هم_نیستیم
#رقابت_سالم
#انتخاب_اصلح
#پیروزی_یا_عبرت_تاریخ؟
#برای_ایران
#به_حرمت_خون_شهیدان
#همیشه_سکوت_علامت_رضایت_نیست
#گاهی_چارهای_جز_سکوت_نیست
#استخوان_لای_زخم
#خار_در_چشم