توی بچگیام هرگز کسی تولدم را تبریک نگفته بود. تا سالهای زیادی از عمرم کسی یادش نمیماند توی یکی از روزهای بهشتیِ اردیبهشت دختری به دنیا آمده که با بقیهی خانوادهاش متفاوت است. دوست دارد تولد بگیرد. برای خودش و بقیه. دوست دارد روز آمدن آدمها به این دنیا را جشن بگیرد و بابتش خوشحال باشد. در خانوادهی بزرگ ما کسی این لوس بازیها را برنمیتابید. کسی برای به دنیا آمدنم خوشحالی نمیکرد. جشنی برای روز تولدم گرفته نمیشد. آن وقتها به نظر میرسید حضور یا عدم حضورم برای کسی مهم نیست.
سالهای زیادی منتظر ماندم مرد رویاهایم از راه برسد و برایم تولد بازی راه بیندازد. هر سال یک هفته برایم جشن بگیرد. کلی هدیه برایم بخرد و بابت به دنیا آمدنم از کائنات تشکر کند. اما بعد از ازدواج فهمیدم مرد رویاهایم حافظهاش را پیش فامیلِ خودم جا گذاشته! نه تنها روز؛ بلکه حتی گاهی ماه تولدم را هم یادش نمیماند و اصلا این مسخره بازیها به وجناتش نمیخورد.
بعد از آن که از مرد رویاهایم هم ناامید شدم؛ سالهای زیادی را خودم برای خودم جشن گرفتم. خودم در تنهایی خودم برای به دنیا آمدن خودم اشک ریختم و شمع فوت کردم و گل خریدم. خودم، خودم را به یک کافه میهمان کردم و برای حسن ختام، روی شنهای ساحل دوشادوش خودم قدم زدم و برای آیندهام نقشه ریختم. ولی هرگز به خودم تبریک نگفتم. هرگز برای بودنم خودم را بغل نکردم. هرگز از خودم برای گذراندن یک سال دیگر از عمرم تشکر نکردم . برای بودنم و ماندنم!
چند سالیست که دیگر خودم هم برای خودم خوشحال نمیشوم. ناراحت هم نمیشوم. نُه سال است که ۲۵ فروردین را جشن میگیرم. خودم را در دخترک متفاوتِ دلبرم پیدا میکنم. روز تولد دخترم متولد میشوم. امتداد خودم را در شادی و شوق او جستجو میکنم و برای هر دویمان اشک شوق میریزم.
نه سالی هست که دیگر دوم اردیبهشت آن حس غریب را ندارد. حالا دیگر یک احساس آشنای خوشایند دارم که از چند روز قبل از تولدم شروع میشود و تا چند روز بعدترش ادامه پیدا میکند. همهی آن غم و غصهها و اشک و آهها از گذشت یک سالِ دیگر سرِ جایش هست. همهی آن دیده نشدنها و نبودنها هم. ولی در کنارش یک شعف زیرپوستی ناپیدایی هم هست که از بیست و پنجم فروردین هر سال جریان پیدا میکند توی سلولهایم و تا سال بعد انرژی لازم برای زنده بودنم را تامین میکند. در نه سال گذشته من از بیست و پنجم فروردین تا سوم اردیبهشت، خوشحالم. همه چیز توی این بازه رنگ و بوی زندگی دارد انگار. حد فاصل تولد خودم و دخترم روزهای قد کشیدن سالانهی من است و من در این روزها احساسات غلیظی را تجربه میکنم.
امسال؛ نهمین سالگرد مادر شدنم و سی و پنجمین سالروز بودنم، طور دیگری رقم خورد. طوری که هرگز توی عمر ۳۵ سالهام نبوده! یک جورِ متفاوت!
خوشحالم که دوستانی دارم بهتر از آب روان. شب تولدم، بودنم را جشن گرفتند. تبریکهاشان مثل بارانهای اردیبهشتی شمال؛ تند و بیوقفه بارید و خیسم کرد. خودم را از محبت و چشمهایم را از شوق. خیلی دورتر از انتظار من بود. خیلی فراتر از عادتهای من. حقا که نویسندگی برازندهشان است. آشنایی زدایی را به بهترین شکل پیاده کردند.
امسال برخلاف هر سال، از نوشتن سنّم نترسیدم. طفره نرفتم. فرار نکردم.
میخواهم یادم بماند توی سیوپنجمین سالروز بودنم؛ بر خلاف همیشهی عمرم، خوشحالم و ذوق زده.
میخواهم یادم بماند امسال کسانی را دارم که بودنم برایشان مهم است.
که برایشان مهمم.
که بودنم را شادباش میگویند و دوستم دارند و به این دوست داشتن معترفند.
من بر خلاف سالهای پیش از سیو پنج سالگی، امسال خوشحالم. و این شاید همان موهبتی باشد که در سالهای پس از سیسالگی، در دوم اردیبهشتها؛ به دنبالش میگشتم.
بودن دوستانم به من جرات داده که تولدم را به خودم تبریک بگویم.
میخواهم از همینجا بلند بگویم:" طاهره خانم، تولدت مبارک. خوب شد که هستی. خداروشکر به خاطر بودنت."
*خدایا شکرت به خاطر حس شیرین بودن و متولد شدن؛ حتی اگه قرار باشه سیو پنج سالگی رو جشن بگیرم🥴
هشدار: این متن در همهی بخشهاش حاوی مقادیر زیادی اغراق است-به جز بخش مربوط به دوستانم😁-
#دلنوشته
#تولد_بازی
#اردیبهشت_بهشتی
#دختر_بهار
#مادرِ-دخترِ_بهار😅
#اردیبهشتهای_برزخیِ_من
#خوشحالی_به_سبک_سومیشون
#بچهها_مچکرم