eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
254 دنبال‌کننده
190 عکس
5 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
برگزیدگان لوسیفر بازخوانی یک داستان کوتاه ✍سعید احمدی ای خدایی که نگذاشتی رود نیل، گهواره‌ی موسی را ببلعد! مشولام محبوب ما را از چنگال اژدهای مرگ نجات بده. آمین! شاید با تأثیر همین دعاها بود که ناگهان چشم بسته‌ی خاخام نیمه‌باز شد و در انتهای سالن، مردی سال‌خورده و سیاه‌پوش را دید که با چشم‌هایی نافذ و ردایی بر دوش به سوی او گام برمی‌دارد. 👇 https://eitaa.com/ghalamdar/323 کانال تخصصی قلم 🌱 @ghalamdar
امضای خون بر برفحامد عسکری با ویرایش قلمدار در برف‌های کلیمانجارو بوده‌ام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تأثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنا است. به پلکی از شرق به غرب می‌روم و از شمال به جنوب. آن روز شانه‌به‌شانه‌ی مردی بودم که سوار بر اسب، یال کوه‌ها را در می‌نوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی را سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگ‌ریزی. گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس‌بریده و گرسنه و تشنه سلانه‌سلانه و بی‌رمق همه‌ی جانشان را در کوله گذاشته بودند و به‌ سمت خلخال می‌رفتند. من می‌دانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه می‌کردی لکه‌ی سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه‌ی بی‌نهایت را چاک می‌انداخت و قارقاری، برف‌های پوک را برشاخه‌ها ترد می‌کرد و شتاب می‌داد برای افتادن. دست مرد به قبضه‌ی برنو چسبیده بود از سوز سرما. اسبش که خرناسه می‌کشید دو ستون بخار از شش‌های سرد و پرتپشش بیرون می‌زد. مرد به تفنگچی‌هایش فکر کرد؛ به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند. به گیلان فکر کرد و آوازهایش. به گیلان فکر کرد و لالایی‌هایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی این‌چنین حاصل‌خیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آن‌گونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت بدهد. به حیدرخان عمو‌‌اوغلی فکر کرد و رفتن یک‌باره‌اش. خالوقربان را آه کشید؛ به‌ خاطره‌ی همه‌ی دور آتش نشستن‌ها و چای و چپق کردن‌هایی که به یک‌باره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی؟ به آن روزی اندیشید که قرآن نم‌کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتوش، از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود‌ همه‌ی این فکرها و دندان‌قروچه‌ها... جان مردهای خیانت‌دیده را گرفتن‌... جان مردهای تنها‌مانده و زخم‌از‌عزیزخورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاک‌چاک است و خون‌شان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم؛ اما انگار آن جان راحت‌تر از کالبد تن بیرون می‌آید و مشتاق‌تر است به پر کشیدن. اسب زانو زد و افتاد. خون در رگ‌های مرد داشت یخ می‌زد. صدای قلبش را زیر زبانش حس می‌کرد. برف آدمی را تشنه می‌کند. زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش می‌خورد و کپ‌کپ صدا می‌کرد. گیج و منگ یافتن راه بود. این جنگل‌ها را عین کف دست می‌شناخت و می‌دانست بر فرصت شاخه‌های انبوه کدامیکی‌شان توکایی لانه دارد یا شانه‌به‌سری تخم گذاشته‌. همه‌، جنگ سکوت بود و سکوت‌. از دور صدای شغالی در میان کوه‌ها پژواک می‌کرد و هراس می‌ریخت به جان افراها و بلوط‌ها‌. مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده. جوراب‌های پشمی‌اش خیس بود و انگشت‌هایش انگار ساقه‌های یخ‌بسته‌ی سپیدار‌. برف بر ریش انبوهش می‌نشست و دو رشته‌ی اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش بی‌اراده جاری بود. گرم جاری می‌شد و بر صورت یخ می‌زد و می‌سوزاند و در انبوه محاسنش گم می‌شد. مرد چند قدم آن طرف‌تر از اسبش بر زمین افتاد. من حالا به او نزدیک‌تر بودم و پشت‌سرم صدای نفس‌های ترسیده‌ی خالوقربان‌. مرد بر زمین افتاده بود که خالوقربان رسید. با مرد چشم‌درچشم شد. بی‌شرم، بی‌خاطره، بی‌مروت، دست بر کاردی برد که تیغه‌اش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دسته‌اش شاخ‌های قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغ‌ها ساکت بودند و برف شرمگین می‌بارید‌. با دست چپ، مشته‌ی ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمه‌ای پایانی بر چهار سیم سه‌تاری ‌کهنسال... . خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلک‌هایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمی‌کشد. لب‌هایش تکانی خورد و در آن سرما، هزار پروانه که بر بال‌هایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمدند. روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخ‌زده‌اش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمی‌کشید. لبخند می‌زد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به‌جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگل‌های خلخال چرخی زد. خالوقربان سر گرم و خون‌آلود میرزا را در کیسه‌ای گذاشت و لای افراها گم شد. من لبخند می‌زدم... . خالو فرصت خرج کردن سکه‌های مرحمتی را پیدا نمی‌کرد. 🌱 @ghalamdar
حاشیه بدون متن کوری که با یلدا هم‌چنان می‌میرد سعید احمدی: دردهایم را به حساب نمی‌آورم؛ چون نمی‌توانم آن‌ها را بشمارم. شبم را جمع نمی‌بندم؛ زیرا یک روز هم در پی آن نیامده است. از چاه بی ته هبوط فقط یک آه کشیده و ممتد به گوشم می‌رسد. ربناها ابر شده‌اند روی سر زمین؛ اما نمی‌بارند. اقیانوس ناآرام خواب‌های عمیق، هم‌چنان کوسه‌ماهی می‌پرورد. این قطب همیشه منجمد و این استوای تک‎فصلی، زادگاه خرس‎ها و نسناس‌هاست. سه‌، سی‌، صد، هزارهاهاها... وسوسه‌ی هرزه‌گرد بوق می‌گذارند وسط جمله‌های سرگذشت یک آدم. جیرجیرک‌ها لانه‌ی شلوغی دارند لای بندبند عمر همان آدم. فرسوده، بی‌سود، پر از زیان و زباله، خانه‌ای که سقفش فقط قژقژ بلد است. گوش شیطان کر! چشم حسود کور! او هنوز یک آدم است. کلیم کلمه‌های بی‌صدا! خلیل خواب‌های مرده! میان‌دار هیئت عزاداران شادی! داود نغمه‌های بی‌انعکاس! یلدا بر تو خوش! شب بلند زمستانیِ نه‌زندگی‌ تو، همچنان شب و همواره تار و تاریک و همیشه دراز و پر از رمز و راز! این‌ها حاشیه‌ی زندگی آن مرد نه‌بینایی بود که هرگز متن نداشت. کناره‌ای که پا گذاشتن روی آن پر بود از احتیاط طهارت و نجاست. مشکوک بود به همه چیز. تشخیص آب و شراب چشم می‌خواست که او نداشت. متن آن بماند برای بعد از طلوع ستاره‌‌ی عروج بر سرزمین هبوط‌های مکرر. خورشیدی که روی خود را به پشت مشرق چسبانده و با این شب بی سر و ته و سمج، بدجوری تک‌وتعارف دارد. 🌱 @ghalamdar
پسری با نشان پدری پسر علامه، پیش‌گام، پیش‌رو و پیش‌کسوت نشریه در حوزه است. حوزه‌ای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژه‌ای از فعالان عرصه‌ی قلم و رسانه ندارد. ✍️سعید احمدی «پسر کو ندارد نشان از پدر» درباره‌ی عبدالله حسن‌زاده درست نیست. کم نبوده‌اند قیافه‌هایی که از روی مردمک چشم‌هایم عبور کرده‌اند؛ ولی مانند همه‌ی ماشین‌های یک بزرگ‌راه رفته‌اند و هرگز کاسه‌ی چشمم سرایشان نبوده است. چهره‌هایی هم بوده‌اند که نه بر دیده که در جان نشسته‌اند. شاید اسم و آوازه‌شان گوش فلک را کر نکرده باشد؛ شاید غربت را بر شهرت برتری داده باشند؛ شاید با حکم و امضایی بر مسند و مقامی ننشسته باشند؛ ولی اگر نبودند لنگر این دنیا تاب برمی‌داشت. یک چرخ زندگی لق می‌زد. مهم این نیست که از جاده‌ی صاف و بی‌دست‌انداز بگذری؛ خیلی مهم است که سنگ جلو پای رهگذران را برداری. این‌ها را گفتم تا سر و گوشی آب بدهیم به روند و رویه‌ی جاری در حوزه‌های علمیه و سنت‌های حاکم بر آن؛ مثل سنت تبلیغی که بر منبر و خطابه تکیه دارد. کم‌ پیش می‌آید سازمان روحانیت و روحانیون و روحانیات به‌جز «آنچه هست» به آنچه «باید باشد» فکر کند. میرزا حسن رشدیه، محمدحسن راستگو، سید مجتبی لاری، سید محمدحسین طباطبایی، محمدهادی معرفت، مرتضی مطهری، علی صفایی حائری، حبیب‌الله فضائلی، حسن حسن‌زاده آملی و این دست شخصیت‌ها بر خلاف باد و جهت حوزه رفته‌اند. عجیب این است که هر کدام به «آنچه باید باشد» اندیشیده‌اند. عجیب‌تر هم این‌که کشتی آنان باد موافق نداشت. همین هم به بزرگی و عظمت عزم آنان ضریب می‌دهد. برگردم به اول متن. پسر علامه، پیش‌گام، پیش‌رو و پیش‌کسوت نشریه در حوزه است. حوزه‌ای که هنوز و هنوزتر فضای باز و حمایت ویژه‌ای از فعالان عرصه‌ی قلم و رسانه ندارد. با این وصف و حال عبدالله حسن‌زاده در دهه‌هایی به این جنس و سنخ از ابزارهای تبلیغ رو آورد که هنوزی در کار نبود. این‌که او چگونه توانست با سلام‌بچه‌ها، دوست خاص و صمیمی خردسال، کودک، نوجوان و بزرگ‌سال و من تو بشود، این‌که او با چه ترفند و هنری توانست از حجاب خشک‌اندیشی رایج بگذرد، نکته‌ای است که باید از خود او پرسید. 🌱 @ghalamdar
داستان این عکس! ✍️سعید احمدی یکی از چند چیزی که دلم برایش ضعف می‌رود «معماری ایرانی‌اسلامی» است. چند روز پیش رفتم گلزار شهدای قم. مقبره امام‌زاده‌ی معروفی آنجاست به نام علی بن جعفر. بنا و تزئینات آن ارزش دست‌کم یک‌بار دیدن را دارد. من ده‌ها بار با دقت و لذت به ایوان آن چشم دوخته‌ام. این بار ناپرهیزی کردم و خواستم لذت دیدار آن را با دیگران قسمت کنم. داشتم عکس می‌گرفتم که صدایی زنانه از داخل گفت: «نکن آقا! اشکال داره». گوش و چشم و حواسم را داده بودم به دوربین. صدا دست‌بردار نبود. «آقا! پسرم! با شمام. عکس نگیر! اشکال داره.» سرم را چرخاندم طرف صدا. روی زنی میان‌سال به من بود و صدایش توی گوشم. به سر و وضعش می‌آمد که خادم باشد. یک چیزی توی مایه‌های خادم‌های مسجد یا حوزه یا البته خادم‌های عربی حرم امام حسین، سلام‌الله علیه. «اشکالش چیه خانم؟» «آثار باستانیه. عکس گرفتن تو به این‌ها ضرر می‌زنه.» سر از این حرف‌هایش در نیاوردم. فقط این را فهمیدم که تا حالا چشمش به گل و مرغ‌های زیبای این کاشی‌ها نیفتاده؛ مقرنس‌های بالای سرش را ندیده؛ خطوط متنوع کتیبه‌ها را نخوانده؛ دلش فقط بند ضریح اما‌مزاده است. شاید هم نه؛ نمی‌خواهد دیگران از دیدن این معماری سهمی ببرند و دل‌شان ضعف برود. همین‌طور که به کار ضرردارم ادامه می‌دادم، زبانم را بی‌کار نگذاشتم و به‌نظرم جمله‌ی هوشمندانه‌ای گفتم: «من خودم میراث فرهنگیم خانم! نگران نباش. حواسم هست». 🌱 @ghalamdar