eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
254 دنبال‌کننده
190 عکس
5 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
حوزه قم و صد سال ماجراسعید احمدی 🌱 یکی از آن روزها که صداوسیما در تسخیر کرونا بود، گذرم افتاد به فیضیه. همان مدرسه‌ای که روزی لرزه به جان سلطنت انداخت، حالا دلش خوش بود به رفت‌وآمد چند طلبه. رفتم کتابخانه؛ نه برای کتاب‌خوانی؛ زیرا خواندن در این‌جا و هر جای دیگر همیشه دست‌مایه‌ای است برای چیزهایی فراتر. رفته بودم برای دیدن «مرکز اسناد حوزه‌های علمیه». جایی که از همان اول هم حضورش در این فضای طلبگی برای برخی، دل‌چسب به‌نظر نمی‌رسید؛ یک خرق‌عادت بود راه‌اندازی چنین جایی؛ شاید مثل تأسیس خود حوزه‌ی قم در یک قرن پیش؛ برای همین، با این‌که هیچ‌کاره‌‌ی حوزه و آن‌جایم، همیشه دل‌نگران بسط و دوام‌اش بوده‌ام؛ مثل همان لحظه که با تردید، پایم را گذاشتم در آسانسور. اما بود، سر جایش؛ حتی بهتر از گذشته. ناخودآگاه، زمزمه کردم: «وَ عَلَی الأَعْرَافِ رِجَالٌ». شاید برای این‌که سررشته این کار، به دست شیخ علی‌رضا اعرافی (رئیس کنونی حوزه‌ها) است. 🔘 آنچه اما به دیدنش می‌ارزید، نه فقط قفسه‌های چوبی و نامه‌های به‌جا مانده‌ی گوناگون و عکس‌های تاریخی، که یک برگ کاغذ بود. سندی به‌ظاهر ساده؛ اما خیلی گویا؛ نه یک دریچه، بلکه دروازه‌ای رو به دنیای تحولات. برگه «معافیت تحصیلی سیدعلی خامنه‌ای». کاغذی که سال ۱۳۴۱ در اوج اقتدار شاه، فقط یک سند اداری بود برای تعیین تکلیف سربازی طلبه‌ای جوان. هرگز نباید فراموش کرد که تاریخ، بازی خودش را دارد. گاهی همان کاغذی که کسی برایش تره هم خرد نمی‌کرد، تبدیل می‌شود به کلیدی که دروازه‌ای را می‌گشاید به جهانی از معنا و حقیقت. 🔘 یک قرن پیش، شیخ عبدالکریم حائری یزدی حوزه قم را بازتأسیس کرد. آن زمان، طلبه یعنی کسی که باید در سایه بنشیند و نهایت کار، سیاست را بپاید؛ ولی این‌طور هم نبود. همان حوزه‌ای که عده‌ای، یا نبودنش را آرزو می‌کردند یا ماندنش را در حاشیه، آمد وسط میدان. آن روزها، سیاست‌مدارها و روشن‌فکرها یک هدف مشترک داشتند: از کاه، کوه بسازند تا آخوند را از چشم مردم بیندازند. انگ و رنگ و برچسب به او بزنند؛ تحقیرش کنند؛ بگویند تاریخش منقضی شده؛ ادعا کنند دنیای مدرن جایی برای این جماعت ندارد؛ کج و معوج‌اند؛ دانش و بینشی ندارند و توده‌ای بدخیم از حرف‌های دیگر را نثارشان کنند. یکی مثل صادق هدایت هم، در اصفهان نصف جهان، زننده و گزنده‌ترین تعابیر را علیه قم و آخوند می‌نوشت. آن‌یکی، در روزنامه‌ها نیش زد و زهر پاشید، حکومت هم، برای آخرین زورها و فشارها، سربازی را اجباری کرد تا رسمیت را از حوزه بگیرد و طلبه‌ها را خوارتر و بی‌مقدارتر کند؛ اما تاریخ را نمی‌شود با قانون نوشت. گاهی یک کاغذ، بیانگر باطل‌بودن کل یک معادله است. درست یک سال بعد از امضای همان برگه معافیت، حوزه علمیه قم شد کانون تحولات ایران و بعد هم جهان. 🔘 از دهه دهم تا پنجاهم شمسی، قدرت و حوزه در چالشی مداوم بودند. از یک طرف، حکومت که می‌خواست هر نهادی جز خودش را بتراشد، لاغر کند و دور بیندازد، از دیگر سو، حوزه‌ای که می‌خواست در عین استقلال، کنش‌گر سیاسی‌ ـ اجتماعی هم باشد. روشن‌فکران غرب‌گرا همه‌ی این سال‌ها، حوزه را مرکز «تحجر، عقب‌ماندگی، روضه‌خوانی و خیلی لطف و ارفاق می‌کردند پناهگاهی برای بریده‌ها و خستگان از دنیا» می‌دیدند و معرفی می‌کردند. آنان هم که مهم‌اش می‌دانستند، در نهایت، جا و جایگاهش چیزی بود در حد و قواره یک مؤسسه مذهبی محافظه‌کار. برخی هم از دل حوزه تصوری چنین داشتند که زنبور برای اینکه عسل بسازد باید بماند در کندو. باز هم اما غلط بود هرچه می‌پنداشتند. حوزه به حاشیه و کنار رینگ نرفت و از متن بیرون نیفتاد. نه فقط در انقلاب، که در سال‌های بعد، در سیاست، در جامعه، در جغرافیای سیاسی منطقه، رد پایش پررنگ‌تر شد. 🔘 آنان که نبرد قدرت را ریخته‌ بودند در سلاح کلمات، می‌گفته‌اند و می‌گویند که حوزوی جماعت، جایی در دنیای دانش و پیشرفت ندارد و در تاریکی و نموری حجره‌ها نان خشک و پنیر می‌جود، حال فکر کردن به یک چیز را درباره حوزه نداشته‌اند: انطباق عینی با جامعه، عاملیت آنی و در لحظه، کنش‌گری فعال و آینده‌نگری. خیال می‌کردند حوزه مثل حجره‌های قدیمی‌اش، دلش خوش است به رساله‌نویسی؛ اما حالا؟ همین حالا این نهاد، نه فقط یک مرکز علمی و تربیتی، بلکه بازیگری جهانی است. 🔘 قدرت و سیاست، مدت‌هاست که دیگر فقط در کاخ‌ها جمع و خلاصه نمی‌شود. گاهی، از درون حجره‌ای ساده و کوچک، موجی راه می‌افتد که دیوارهای سیاست و پندارهای سیاسی را در سراسر دنیا می‌لرزاند و در هم می‌ریزد. این، چیزی است که نه شاه آن روز می‌فهمید، نه روشن‌فکر دیروز و امروز یا فجازی‌خوان‌های خودهمه‌چیزدان دهکده‌ی ارتباطات. برخی چیزها را نمی‌شود در کتاب‌ها خواند؛ باید در تاریخ دید، در سندی که با واقعیت، فاصله‌ای ندارد.
چه‌بسا صدها سال سکوت، با یک نوشته بشکند؛ مثل همین نامه‌ی معافیت تحصیلی طلبه‌ی آن روزها و فرمانده‌ی کل قوای این روزها. 🌱 @ghalamdar 🕌 قلمدار
یک داستان در چند قسمت روز بوزینه (قسمت اول) ✍ سعید احمدی 🌱 روزگاری که فقط تعدادی آدمی‌زاد پا گذاشته بود روی زمین، آن هم در حاشیه رود آمازون، یکی بود، همان یکی، بعد نبود؛ مثل ببری که رئیس جنگلی بود در قطب میانه‌ی زمین؛ اما همه مرده‌اش را دیدند و مرگش را ندیدند. یکی می‌گفت: شب قبل، از کنار رودخانه صدای خُرخُرهای خفه‌ای می‌شنید. آن یکی قسم می‌خورد که سایه‌ای لیز و خاموش را دیده که در جنگل می‌چرخید. یکی دیگر مرگ زودرس را سرنوشت طبیعی هر ببری می‌دانست که برای رسیدگی به اوضاع، سر در هر سوراخی می‌کند. حقیقت ماجرا هر چه بود، پشت برگ‌های درهم جنگل، گم و فراموش شد. مهم صبح روز بعد بود: روز چاره‌ای تازه. سنجاب‌ها و کلاغ‌ها همه‌چیز را از قبل، آماده کرده بودند. خبرچین‌هایشان، همان شبِ نیست‌شدن ببر، توی شاخه‌ها با هم درگوشی چیزهایی می‌گفتند. سند درخت‌های موز و نارگیل و چیزهای دیگر به نام آن‌ها بود؛ جز بید که سایه داشت و میوه نداشت. روباه می‌نشست در سایه‌‌اش و همیشه یک گلابی گاز می‌زد. کسی نمی‌دانست او چگونه در همه فصل‌ها تحفه نطنزِ تر و تازه تهیه می‌کند. کسی هم نپرسید. می‌پرسیدند هم جوابشان نیشخند بود و حرف سربالا. بوزینه از درختی به درخت دیگر می‌پرید. نطق‌های اعتراضی می‌کرد. بدش نمی‌آمد که داد بزند چقدر از مرگ ببر خوش‌حال است؛ اما آبروداری می‌کرد. روی بالاترین شاخه نشست، دمش را تاب داد و فریاد زد: جنگل به قانون نیاز دارد! جنگل رشد می‌خواهد! جنگل را از نو باید ساخت! سنجاب‌ها کف زدند. کلاغ‌ها قار قار کردند. میمون‌ها به هم نگاه کردند. مار، در زیر بوته‌ها، بی‌صدا سری تکان داد. لاک‌پشت مصلحت را می‌سنجید. مورچه‌ها کار می‌کردند. کنه‌ها خون می‌مکیدند. گاوها پشگل می‌انداختند. آهوها ناز و غمزه می‌فروختند. خفاش‌ها در تاریکی، رفت‌وآمدها را زیر نظر داشتند؛ ولی یک چیز در جریان بود: انتخاب. بین کی و کی و کی؟ بین گورخر و بوزینه؛ بقیه‌اش هم چغندرها. درست وقتی که نزدیک بود بوزینه رأی‌ها را ببازد، سرگین غلتان‌ها به دادش رسیدند و با کمی اختلاف از رقبای چغر و بدعنقش پیش افتاد... 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار
روز بوزینه (قسمت دوم)عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسمان باشد، گاهی بود و گاهی نبود. هوا بوی نا می‌داد. مورچه‌ها، جغدها، شب‌پره‌ها و جیرجیرک‌ها شب و روز را قاتی کرده بودند. بقیه هم حال و روز بهتری از آن‌ها نداشتند. هر دو پای جنگل لنگ می‌زد. برگ‌ها زردتر، سنگریزه‌ها تیزتر، علف‌ها خشکیده‌تر، صدای شکم‌های گرسنه هم از قارقار کلاغ‌ها بلندتر. بوزینه، رفت روی بلندترین کاج، دمش را فنری تاب داد. دست‌ها را زد به هم و فریاد کرد: «جنگل رونق می‌خواد. قانون می‌خواد. عدالت می‌خواد». چند جمله از قانون خواند و همان جا لمید روی شاخه‌ای تنومند. سنجاب‌ها فندق‌ها را گذاشتند توی جیب و کف مرتبی زدند. کلاغ‌ها یک قارِ ممتد کشیدند. میمون‌ها به هم نگاه کردند؛ بعد سرشان را انداختند پایین. مار اما، خودش را از میان بوته‌ها بالا آورد. آن‌قدر بالا که روی دمش ایستاده بود. انگار می‌خواست چیزی بگوید؛ ولی حرفش را عین تخم غاز، قورت داد. بوزینه، با چشم نیمه‌باز خمیازه‌ای کشید. دستش را مثل خرس تنبل دراز کرد. با لحنی ملایم و فریبکارانه، لبخند شیطنت‌آمیزی زد و رو به جمعیت، اعلام کرد: «آقایون! خانوما! جناب مار، از امروز که نه، از همین الآن، رئیس اقتصاد جنگله». برخی حیوانات نگاهی انداختند به هم. سم‌ها و پنجه‌هایشان را به علامت «چی بگم!» بالا آوردند. بعد همهمه کردند. صداهایی که بوی تردید و نگرانی می‌داد. شبیه کسی که فهمیده، لوله‌ی گاز سوراخ شده؛ ولی هنوز بوی گاز به دماغ نرسیده است. مار که انگار از ایستادن روی دم، خسته شده بود، خودش را پهن کرد روی زمین و آرام و کشدار آمد جلو. پوستش برق می‌زد. او از همان‌هایی بود که همیشه با اشتهای باز از «توسعه‌ی اقتصادی» می‌گفتند. از همان‌ها که مفهوم «گشایش» برایشان فربه‌شدنِ خود و آب‌شدن بقیه بود. او ضمن سپاس از جناب بوزینه حرف‌هایی زد که از آن میان، قسمت‌هایی رفت روی خط خبری کلاغ‌ها: «اقتصاد، قانون داره. قانونش ساده است: هر کی بیشتر داره، باید بیشتر داشته باشه. هر کی کمتر داره... خب! نداشته باشه یا می‌خواست داشته باشه». بوزینه، شادمان سر تکان داد: «درود بر آینده‌نگری!». آینده هم، یعنی گرانی میوه‌ها؛ یعنی مالیات بستن برای سایه‌ی درخت‌ها؛ یعنی انبارهایی پر از موز و نارگیل؛ اما برای همان‌ها که همیشه دست‌شان پر بود. این شاید تلخی می‌نشاند در کام برخی؛ اما برای عده‌ای شیرین بود و خیلی هم لذیذ. کمی که گذشت، آینده شده بود حال. سنجاب‌ها گاوصندوق‌های بیشتر و بزرگ‌تری اضافه کردند، بعد هم کلاغ‌ها. آهوها غم‌باد گرفته بودند برای سرخاب‌سفیداب. مورچه‌ها تندتر راه می‌رفتند، بیشتر جستجو می‌کردند؛ اما دریغ از یک ران ملخ. گاوها، شیر می‌دادند و پشکل می‌انداختند؛ ولی نشخوار نمی‌کردند. بوزینه، روی همان شاخه‌ی همیشگی، با دم دراز و سیاهش آویزان شد. او سر و ته به همه جا نگریست. شانه‌هایش را بالا انداخت و برای التیام زخم حیوانات گفت: «ما این وضعو تغییر می‌دیم. راه نجات پیدا می‌کنیم. باید از جنگل‌های دیگه، از رودهای دیگه، از سرزمین‌های دیگه، کمک بگیریم». همین‌طور که سر و ته، حرف‌های بی ‌‌سر و ته می‌زد، نگاهش چرخید روی روباه، که در سایه‌ی درخت بید نشسته بود و گلابی گاز می‌زد و از مالیات سایه هم معاف بود. «روباه جان! تو مأموری برای مسائل دشوار. برو ببین اون طرفا چه خبره، اون طرف آب رو می‌گم». این صدای بوزینه بود در گوش روباه. روباه، مثل همیشه خندید. او لبخندهای مصنوعی را خیلی طبیعی از آب‌وگل درمی‌آورد. «چشم، جناب رئیس! راه نجات، توی جیب منه». صدای روباه بود در گوش بوزینه و صدای پاهایی که نرم اما مصمم می‌رفت. چاره بازگشته بود با اعزام روباه؛ همان‌طور که آینده آمده بود با انتصاب مار. ادامه دارد ... 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
برخی از عزیزان ضمن مشارکت در هم‌نویسی، می‌گفتن که خط روایت داستان کمی مبهم و گنگه؛ البته برای ابتکار و خلاقیت بهتر بود به‌نظرم. الآن ضمن در نظر گرفتن مجموعه هم‌نویسی‌ها و تطبیق آن با اصل متن، قسمت دوم به دست اومده. عزیزان همراه می‌تونن برای خلق قسمت سوم، هم👇 ✅ نظر بدن ✅ ایده بدن ✅ بنویسن ارسال هر سه موضوع به @saeidaa110 🙏🌺😍
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
طرحی خیالی از داستان 😁 این هم ایده‌ی خوبیه برای محتواهای تعاملی تصورات، تخیلات و تصویرگری 👌
مرگ ارادی نویسندهسعید احمدی 🌱 خشکی قلم، به چه می‌ماند؟ به خیلی چیزها؛ یکی از آن‌ها زمینی است تشنه و ترک‌خورده. نه اینکه باران نیامده باشد، نه! ابرها آمده‌اند و باریده‌اند؛ ولی چقدر؟ این اندازه که فقط بگویند: باران بارید؛ نه آن میزان که زمین را سیراب کند و دانه‌ها را برویاند. درست مثل واژه‌هایی که در ذهن می‌چرخند، به‌هم می‌پیوندند و می‌شوند حرف دل ما درباره‌ی همه‌چیز. درباره‌ی خوش‌حالی‌ها و بدحالی‌های‌مان، باورهای‌مان، تلخ‌کامی‌ها، قضاوت‌ها، تأییدها، ردها، عشق‌ها، نفرت‌ها، کینه‌ها، دل‌سوزی‌ها و هر چه که در ما ریشه دوانده است؛ اما اگر این کلمات نتوانند راهی بیابند رو به بیرون، یا مانند اشباحی سرگردان در افق، محو و گم می‌شوند یا در حبس ابد گرفتار می‌مانند. 🔘 ذهنِ نویسنده، مثل بدنی است که در اثر مرض یبوست به بَدگِلی، بَدریختی و بدمزاجی می‌گراید. همان‌طور که خشکی تن، آدمی را سنگین، خسته و بی‌رمق و حوصله می‌کند، خشکی قلم نیز نویسنده را به رخوت و زوال می‌راند. 🔘 این از درد؛ اما درمان؟ یک کلمه: خودمان باشیم. چطور؟ اگر گریختیم از حقیقتی که داریم، اگر پنهان شدیم پشت واژه‌های شسته‌رفته، پس کله‌ی جملات بی‌خطر و همه‌پذیر، زیر نقاب نویسنده‌ای که می‌خواهد در امان بماند، اگر بودیم از آنان که خوش‌تر دارند سرد و گرم روزگار و تر و خشک عالم، رو و زیر پوستشان نرود، آن‌وقت ته تهش می‌شویم چرب‌زبان نه خوش‌بیان. این‌جا است که قلم می‌خشکد و نویسنده به‌جای جوشش، به‌جای فوران، واژه‌ها و متن‌ها را با زور و زحمت از بیخ گلوی خودش بیرون می‌کشاند. نوشته‌ها می‌شوند یک مشت واژه‌ی مرده که فقط برای پر کردن کاغذ کنار هم چیده‌اند. چرا؟ چون خودت نوشته‌ای؛ ولی خودت را ننوشته‌ای. تصویری برای دیگران می‌سازی که مثل آن و بهتر از آن به‌وفور هست. 🔘 نویسندگی با آلودگی به تظاهر نمی‌سازد. نویسندگی نه یک حرفه، که متن زندگی دشوار، رنج‌خیز و پر هزینه‌ی ماست. کسانی که شهامت خودبودن ندارند، آنان‌که تاب مستوری پری‌رویی همچون قلم را دارند، هر کسی که خجالت می‌کشد از رخ مافی‌الضمیر و ادراکات عینی و عمیق خود نقاب بردارد، همیشه «نویسنده‌نما» خواهد ماند. 🔘 ما به قلم یک دیگرکشی مجاز، ملس و البته صددرصد حلال بدهکاریم. کشتن تصاویر جعلی و نمایشی. به قتل رساندن آن خود رسمیت‌یافته، شیک‌وپیک، اتوکشیده، با حساب‌وکتاب، ترسو و محافظه‌کار. آن را باید با دستان خودمان خفه کنیم؛ زیرا کوه را کوه‌کن باید اگرچه ریز‌نقش باشد؛ نه آن‌که چون کوه می‌نماید. بگذاریم همان‌که در سکوت و خاموشی ما در فغان و در غوغاست بیاید و بنشیند پشت فرمان قلم. اجازه بدهیم همان ‌که سال‌ها پشت «نکند» و «نباید» و «نشاید»های مسخره و من‌درآوردی زندانی بوده، جان و جولان بگیرد. بیاییم از قید کلمات پرطمطراق و اداهای ادبی برهیم؛ زیرا نویسندگی واقعی، نه در تجمل و تزیین واژه‌ها، که در «کشف صدای اصیل درون» ما شکل می‌گیرد. این‌ها همه نمی‌شود جز اینکه بر استبداد کارت ملی و شناسنامه بشوریم و نظامی نو بسازیم از همه‌ی آنچه که از تولد تا مرگ با ما می‌بوده است. این می‌شود ولادت مبارک من، تو، او، ما و شما. ولادتی که نه با مرکب شناسنامه بلکه با خون دل و جوهر جان می‌آید به میان. 🌱 منتشر شده در رحا مدیا 🌱 @ghalamdarقلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز بوزینه (قسمت سوم) داستانی در چند قسمت 👈 قسمت اول 👈 قسمت دومکرکس 🌱 روباه می‌رقصید؛ آواز می‌خواند؛ لی لی می‌کرد؛ شاد بود؛ شادتر از گربه‌ای که از درزی تاریک، چشمش افتاده باشد به موشی ناآگاه، خوش‌حال‌تر از مورچه‌ای که برخورده به کوهی از شکر. انگار همه جنگل را فرش قرمز انداخته‌اند برایش. گاهی می‌جست، می‌چرخید، دم را تاب می‌داد و بعد، بی‌هوا و یک‌هو خشکش می‌زد. چیزی نامرئی توی باد می‌دوید. بو بود؛ آشنا ولی کهنه. بوی کاغذهایی نم‌کشیده. رد آن را گرفت، گوش‌هایش را تیز کرد. چند قدم جلوتر، دسته‌ای لاک‌پشت مثل پیرمردهای بازنشسته روی نیمکت پارک، حلقه زده بودند. محفلی داشتند به اسم «نشست علمی بررسی علل و عوامل ناکارآمدی بوزینه‌جماعت در حل مشکلات قطب میانه از منظر سیر تحولات تاریخی عصر ژوراسیک». بودجه خوبی هم در آن وانفسای جنگل گذاشته بودند برای این کار. از همان‌هایی که تا نصفه‌ بشنوی، بالش را باید بگذاری زیر سرت و بروی در هپروت. کاسه‌به‌دوش‌ها هر چه بیشتر ورق می‌زدند بیشتر گم می‌شدند. یکی‌شان، پیرتر از بقیه، با لاک ترک‌خورده و چشم‌هایش انگار از ته چاه درآمده، گفت: «دوستان عزیز! تاریخ می‌گوید که ما داریم می‌رویم به سمت پایان. این یک روند طبیعی است. باید صبر کنیم. دردِ امروز، دردِ دیروز است و البته که دردِ فردا. انباشته می‌شود، متورم و متراکم تا یک روز بالاخره پووووف! می‌ترکد». چشم روباه برقی زد. حوصله شنیدن بقیه‌ی حرف‌ها را نداشت. توی ذهنش حساب کرد که بد هم نیست این چرندوچارها. بگذار ببافند و بگویند و مشغول باشند. آن‌سوتر پرنده‌ای نشسته بود شبیه کرکس؛ ولی عوضی‌تر. نیم‌خیز بالای صخره‌ای سیاه. با چشم‌هایش تیله‌بازی می‌کرد. گاهی هم پنجه‌ها را می‌کشاند روی کله‌ی تاس‌اش. حوصله‌‌اش سر آمده بود. چند بار بال‌هایش را گشود و بست و پاهایش را کشید و جمع کرد. او خودش را آماده می‌کرد برای پریدن در مسیری پر از ماجراهای رمزآلود. باد، بوی گِل و خون را از مرداب‌های دوردست می‌رساند به مشام. آسمان دو دل بود. نه می‌شد گفت تاریک است، نه روشن، نه آرام و نه طوفانی. برزخی میان همه‌ی این‌ها و روباهی که از دل ابرها پیدا بود و پرنده‌ای که از روی زمین. دو هم‌سفر در سکوتی طولانی و خفه... . آنجاست، آنجا. صدای مشتاق روباه بود این. کجا؟ صدای خسته پرنده بود این. _ همان جا که روشن است. آتش‌ها. می‌بینی؟ _ همان خنجرک‌های زردرنگ؟ _ اوهوم. _ بوی ترس و شکار می‌دهد که. _ نه! نگران نباش. من را بگذار و برو تو. روباه جستی زد و و فرو رفت در تاریکی درخت‌هایی بلند و انبوه. او حالا دیگر سبک و چالاک نبود. سنگین بود و رنگین؛ مثل کسی که پایش را گذاشته باشد وسط بخش خیلی جدی سرنوشت. هوا دماغ را می‌آزرد. نه با بوی برگ و باران و خاک خیس، نه! بوی ذهن‌های پوسیده، بوی خاطرات جویده‌شده. بوی حرف‌هایی که از بس تکرار شده بودند، به تعفن رسیده بودند؛ به گندبویی. حلقه‌هایی از آدمخوارها دور آتش‌‌ها کاغذ می‌سوزاندند. کاغذ که نه! ردپاهایی از گذشته‌ را که هرگز نباید برملا می‌شد. کت‌شلوارهایشان برق می‌زد، کراوات‌های قرمزشان مثل زبانه‌های آتش بود. سرخ‌تر از سیب مسموم، از خون‌هایی که لابد از دروغ‌هاشان می‌ریخت، از زهرخنده‌هایی که روی لب‌هاشان می‌ماسید. بدون آنکه نگاه کنند، همه‌چیز را می‌دیدند. حتی تنها روباه دست‌آموز خود را که در همان لحظه زیر تنه‌ی درخت راش بر زانو نشسته بود. حیوانکی قلبش، خلاف عادت همیشه، تندتر از پایش می‌زد که عجیب بود این. ادامه دارد... . 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار