eitaa logo
قلمدار
216 دنبال‌کننده
136 عکس
2 ویدیو
2 فایل
رسانه‌‌ی تخصصی قلم آیدی مدیر @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
پهلوان آمد مولوی جلال‌الدین رومی 👇 هین که هنگام صابران آمد وقت سختی و امتحان آمد این چنین وقت عهدها شکنند کارد چون سوی استخوان آمد عهد و سوگند سخت سست شود مرد را کار چون به جان آمد هله ای دل تو خویش سست مکن دل قوی کن که وقت آن آمد چون زر سرخ اندر آتش خند تا بگویند زر کان آمد گرم خوش رو به پیش تیغ اجل بانگ بر زن که پهلوان آمد با خدا باش و نصرت از وی خواه که مددها ز آسمان آمد ای خدا! آستین فضل فشان چون که بنده بر آستان آمد چون صدف، ما دهان گشادستیم که‌ابر فضل تو درفشان آمد ای بسا خار خشک کز دل او در پناه تو گلستان آمد من نشان کرده‌ام تو را که ز تو دلخوشی‌های بی‌نشان آمد وقت رحمست و وقت عاطفت است که مرا زخم بس گران آمد ای ابابیل! هین که بر کعبه لشکر و پیل بی‌کران آمد عقل گوید مرا خمش کن بس که خداوند غیب‌دان آمد من خمش کردم ای خدا! لیکن بی من از خان من فغان آمد «ما رمیت اذ رمیت» هم ز خداست تیر ناگه کز این کمان آمد 🌱 @ghalamdar
ویراستاری می‌کنم 📝 🖋 رضا بابایی (زاده‌ی خرداد ۱۳۴۳، وفات: فروردین ۱۳۹۹) 👇 «من زبان پارسی را پاسداری می‌کنم» از شراب واژه هر دم می‌گساری می‌کنم می‌کنم مس را طلا و سنگ را لعل عقیق بس خر و اَستَر که چون اسبِ سواری می‌کنم دشمنم با هر که قانون را «پیاده می‌کند» خسته‌ام از این بلی‌هایی که آری می‌کنم دائماً این «بی‌تفاوت»‌ها عذابم می‌دهند ای بسا شب‌ها که جای «عیش» «زاری» می‌کنم از کجا آمد «توسط»؟ من نمی‌دانم؛ ولی تا نریزم خون او را بی‌قراری می‌کنم «است» را تا هست، «می‌باشد» نباشد خوب‌تر «پایمردیِ» غلط را «پایداری» می‌کنم «درب» را «در» می‌کنم، «کنکاش» را «کاوشگری» همچنین «تحکیم» را من «استواری» می‌کنم بی‌پدرمادرتر از ابن‌زیاد است این «زیاد» از چنین ننگی زبان را پاک و عاری می‌کنم با که گویم من نمی‌خواهم تو «همیاری» کنی؟ بچه‌‌جان! آدم شو و بنویس «یاری می‌کنم» گو چنین کردم، مگو «انجام دادم» آن‌چنان گر چنین گویی تو را خدمت‌گزاری می‌کنم ای خدا! داد مرا بستان از این «لازم به ذکر» مُردم از بس مُرده را بیمارداری می‌کنم پارسی گو، گرچه تازی نیز گاهی خوش‌تر است من بدین رو «تعزیت» را «سوگواری» می‌کنم معصیت بالاتر از «در راستا» و «ارتباط»؟ از گناهی این چنین پرهیزکاری می‌کنم شد زبان ویران از این «مورد»نویسان مَشنگ در ره «مورد»زدایی جان‌سپاری می‌کنم گرچه عمران صلاحی متصل می‌کرد من به‌جِد خودداری از این وصله‌کاری می‌کنم ای دریغا! عصر رایانه است و فصل واژه‌ها وصل می‌جستم ولی ویراستاری می‌کنم یا الهی! گر ز ویرایش رها گردانی‌ام من تو را «تقدیر» نه، بل «حق‌گزاری» می‌کنم بعدِ عمری کار فرهنگی و ویرایش، کنون از برای پاچه‌خواری، پاچه‌خاری می‌کنم در حساب جاری‌ام یک نقطه می‌بینی و بس گرچه عمری نقطه و ویرگول‌گذاری می‌کنم زندگی مانند جمله، مرگ، همچون نقطه است دیدن این نقطه را لحظه‌شماری می‌کنم🖤 🌱 @GHALAMDAR
به هر کجا که اوست ... علی اسفندیار (معاصر) 👇 قطار می‌رود و می‌برد مرا به نقطه‌های دفترم به روی خط‌ عاشقی ولی چه دیر یافتمش در آن کویر و کوه چه دور می‌رود به جانب جنوب قطار می‌رود و می‌برد مرا به دوردست‌‌های دور از هوس که شاخه‌ها بی‌امان آدم‌اند قطار می‌رود و می‌برد مرا به نقطه‌ی شمالی جنون قطار می‌رود از ایستگاه و مانده عطر تن به روی صندلی و پا به پای این قطار انتظار می‌رود به هر جهت به هر کجا که او نشسته است 🌱 @ghalamdar
بهشت بقیع نگارخانه‌ی اشراق در خیابان صفائیه قم است. نخستین نمایشگاه امسال آن تصاویر برجای‌مانده از روزگار پیش از تخریب قبور ائمه در قبرستان بقیع شهر مدینه است. این کار با زحمت و پشتکار مؤسسه‌ای مردمی به نام «بهشت بقیع» به نمایش درآمده است. می‌خواستم طبق روال، در دفتر نمایشگاه نظرم را بنویسم؛ ولی چون این نمایشگاه در نوع خود بی‌سابقه به نظر می‌رسید، سری به دوست و برادر عزیزمان آقای جلال‌وندی (مدیر گالری اشراق) زدم و شماره‌ای از مسئولان مؤسسه گرفتم و تلفنی از این ابداع و خلاقیت و زحمت بسیار ارزشمند تشکر کردم. این نمایشگاه پژوهش‌محور الگوی خوبی است برای مجموعه‌های مردمی و هر کسی که خودش انگیزه‌ای برای کاری دارد که سازمان‌ها و ادارات از آن غافل بوده‌اند یا به آن اعتقاد نداشته‌اند. باور دارم که دین و فرهنگ، کوشش و مراقبت مردمی و خودجوش می‌خواهد؛ چه صاحبان حکم و امضا بخواهند و چه نخواهند. 🌱 @ghalamdar
این تصویر از تازه‌ترین عکس‌های یافت شده درباره‌ی حرم ائمه‌ی بقیع (سه ماه پیش از تخریب) است. جمود و جنون قرائت وهابی و سلفی از اسلام به ویرانی اماکن مقدس اسلامی انجامید که مهم‌ترین آن‌ها قبر پیشوایان معصوم مدفون در بقیع است. 🌱 @ghalamdar
نمایشگاه تصاویر بر جای مانده از حرم ائمه‌ی بقیع در صدویکمین سال پس از تخریب. «نگارخانه‌ی اشراق قم» 🌱 @ghalamdar
ویراستاری می‌کنم عمران صلاحی (معاصر) 👇 «من زبان فارسی را پاسداری می‌کنم» چون که دارم روز و شب ویراستاری می‌کنم می‌کنم «اقدام لازم» را علیه «برعلیه» هر کجا گنجشک می‌بینم قناری می‌کنم حرف‌ها و جمله‌ها را می‌کنم زیروزبَر با قلم آبِ روان را آبِ جاری می‌کنم گر «هلیکوپتر» ببینم می‌نویسم «چرخ‌بال» «پارک‌»ها را «بوستان‌»های بهاری می‌کنم می‌گذارم روی کاغذ «کَرد» را جای «نمود» هرکجا «ماشین» بیاید من «سواری» می‌کنم «می» اگر چسبیده باشد، می‌کنم آن را جدا «ها» اگر دیدم جدا شد، وصله‌کاری می‌کنم گر کنم با جمله‌ی ویرایشی اِبراز عشق دلبر بیچاره را از خود فراری می‌کنم گر ببینم یک غلط، کوبم دودستی بر سرش کله‌ی الفاظ را از موی، عاری می‌کنم شیر را وا می‌کنم، در دست می‌گیرم شلنگ گلشن باغ ادب را آبیاری می‌کنم 🌱 @ghalamdar
معلم سعدی شیرازی معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب؛ ترشروی تلخ‌گفتار بدخوی مردم‌آزار گداطبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار؛ نه زهره‌ی خنده و نه یارای گفتار. گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند: پارسای سلیم، نیک‌مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی. استاد معلم چو بود بى‌آزار خرسک بازند کودکان در بازار بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم. معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه، دیگر چرا کردند؟ پیرمردی ظریف جهاندیده گفت: پادشاهی پسر به مکتب داد لوح سیمینش بر کنار نهاد بر سر لوح او نبشته به زر جور استاد به ز مهر پدر (حکایت چهارم باب هفتم گلستان) 🌱 @ghalamdar
مکتب صادق غلامعلی آسترکی (معاصر) کلام و علم صادق می‌کشد سوی خدا ما را و عاقل می‌کند با جمله‌ای، مجنون و شیدا را حدیث و علم و دانش احترامی خاص می‌یابند چو جعفر می‌نهد بر شانه‌های کوه علم، پا را به منبر می‌رود نور و حدیث عشق می‌گوید و روشن می‌کند با خطبه‌ای دنیا و عقبا را نشسته در کلاست مالک و صفوان و جابرها که از علم تو مملو می‌کنند آن‌گاه دنیا را تو هر شب روضه می‌خوانی برای خون ثارالله و مویه می‌کنی در ناله‌هایت رنج زهرا را ره اسلام ناب از مکتب و علم شما باز است که کامل کرده‌ای با هدیه‌ی جان، مذهب ما را 🌱 @ghalamdar
حکایت بیداری سعدی شیرازی (قرن هفتم) ویرایش و تنظیم: قلمدار 🌱 فرو رفت جم را یکی نازنین کفن کرد چون کرمش، ابریشمین به دخمه برآمد پس از چند روز که بر وی بگرید به زاری و سوز چو پوسیده دیدش حریرین کفن به فکرت چنین گفت با خویشتن من از کرم برکنده بودم به زور بکندند از او باز کرمان گور در این باغ سروی نیامد بلند که باد اجل بیخش از بن نکند قضا نقش یوسف‌جمالی نکرد که ماهی گورش چو یونس نخورد دو بیتم جگر کرد روزی کباب که می‌گفت گوینده‌ای با رباب: دریغا! که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت برآید که ما خاک باشیم و خشت (بوستان، باب نهم، بخش هفتم) 🌱 @ghalamdar
چراغ بیوه‌زن و شهر سوخته شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی (قرن هفتم) ویرایش و تنظیم قلمدار 🌱 شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان که خاطرنگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیت بود تاجدار رعیت چو بیخند و سلطان، درخت درخت، ای پسر! باشد از بیخ سخت مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می‌کنی، می‌کنی بیخ خویش مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوشدل کند کار بیش مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت برآن باش تا هرچه نیت کنی نظر در صلاح رعیت کنی الا! تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای چراغی که بیوه‌زنی برفروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت از آن بهره‌ورتر در آفاق نیست که در ملک‌رانی به‌انصاف زیست خدا ترس را بر رعیت گمار که معمار ملک است پرهیزگار بد اندیش توست آن و خونخوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دست‌ها بر خداست مکافات موذی به مالش مکن که بیخش برآورد باید ز بن مکن صبر بر عامل ظلم‌دوست چه از فربهی بایدش کند پوست سر گرگ باید هم اول برید نه چون گوسفندان مردم درید دو همجنس دیرینه را هم‌قلم نباید فرستاد یک جا به‌هم چه دانی که هم‌دست گردند و یار یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار چو نرمی کنی خصم گردد دلیر وگر خشم گیری شوند از تو سیر درشتی و نرمی به‌هم در به است چو رگ‌زن که جراح و مرهم‌نه است جوانمرد و خوش‌خوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش نیامد کس اندر جهان کو بماند مگر آن کز او نام نیکو بماند نمرد آن که ماند پس از وی به‌جای پل و خانی و خان و مهمان‌سرای هر آن کو نماند از پسش یادگار درخت وجودش نیاورد بار وگر رفت و آثار خیرش نماند نشاید پس مرگش الحمد خواند چو خواهی که نامت بود جاودان مکن نام نیک بزرگان نهان یکی نام نیکو ببرد از جهان یکی رسم بد ماند از او جاودان (بوستان، سرآغاز باب اول) 🌱 @ghalamdar