چالش ویرایشی
کانال اخبار فوری و مهم، خبر زده اینجوری
👇
🔴 سعید احمدی یکی از اشرار معروف جنوب شرق کشور در تور اطلاعاتی نیروهای سازمان اطلاعات فراجا گرفتار و به هلاکت رسید.
همدست وی نیز زخمی و بازداشت شد.
😁👆
ضمن تکذیب شدید این خبر، علیه کانال مذکور اعلام جرم ویرایشی میکنم.
... گرفتار و به هلاکت رسید.❌
اگه چی میگفت، خبرش اعتبار داشت؟ 😄
باروت و باد
داستان
✍ سعید احمدی
🌱
چشمهای مشکی و دهسالهی سهراب خیره میشد به دیواری که تفنگ پدرش آویزان بود. قدش بلندتر از سنش میزد؛ اما نمیتوانست به آن برسد. گاهی چهارپایهای زیر پا میگذاشت و در نبود کسی در خانه، قنداق قهوهای، لولهی بلند سیاه و ماشهی آن را مینواخت. انگشتش روی ماشه میلغزید و خالی میچکاندش رو به هر چیزی مثل پنجره، آینهی توی تاقچه یا قاب عکس یک گله آهو که با سر بریده و خشکشدهی کبکها تزیین شده بود.
وقتی نگاهش روی خط مگسک برنجی میافتاد، موهای مشکی و بلندش را کنار میزد تا جلوی دیدش را نگیرند. از بس لجباز بود، بهسختی زیر بار میرفت موهایش را بچینند. موهایی که مثل سوفالهای گندم روی پیشانی و گردن آفتابسوختهاش میریختند. گاهی خیال میکرد اگر فشنگی بگذارد ته لولهی تفنگ و راستکی شلیک کند، لقب دهانپرکنی میافتد سر زبان دیگر بچهها. چیزی مثل سهرابخطر؛ اما ترسی شکننده، سایه میکشید روی قلبش و او را از این فکر بلندپروازانه بازمیگرداند.
🔘 روزی که شیون بزرگی، مثل یک ابر سیاه پرباران، آبادی کوچکشان را فرا گرفت، روزی که عبدالمحمد، پسر چهارم صنوبر، زن مرحوم مشحسن، افتاده بود زیر پای لگدهای بیرحم رودخانه و مرده بود، دست سهراب رفت طرف بند چرمی تفنگ. هوش و حواس همه چتر انداخته بود روی کفنودفن و عزاداری. شاهرخ پدرش زودتر رفته بود. سارا مادرش هم چند لحظه پیش، دست در دست کوچک گلنسا در حیاط را بست. سهراب مانده بود و آرزوهایش، ترسهایش و تصمیمی که باید میگرفت.
🔘 او آرام و دزدکی از خانه زد بیرون. خودش را روباهی میدید که قصد لانهی مرغها دارد؛ اما نگاهی ریز و موذیانه باید بیندازد به سگها و آدمها. راهی را در پیش گرفت که از خانهها دور میشد و او را به مزرعهی علیمیرزا میرساند. جایی دور، دنج و پر از درختان بید و صنوبر.
🔘 صنوبرهایی که سهراب پیشتر دیده بود دو کبوتر چاق و درشت پر میکشیدند میانشان. او رفته بود آنجا اما اینبار فرق داشت. مسلح، قدرتمند و قاتل. شکارچی سهراب. باد میان برگها میلولید. سایهها روی خاک میخزیدند. برگها اما میدرخشیدند؛ مثل سکههای نقرهای روی لچک گلنسا، خواهرش. این را وقتی فهمید که لانهی کبوترها را گذاشته بود داخل مگسک زردرنگ. لبخندی نشست روی گونههایش. گلنسا از وقتی آمده بود، چهارسال امید و دلگرمی کاشته بود میان سینهاش. «آه! گلنسا! اگه بدونی سهراب چقدر بزرگ و دلاور شده بهش افتخار میکنی». دم کبوتر پیدا بود. انگشت سهراب اما خشکیده بود عین چوب. قلبش تند میزد. نفسش بالا نمیآمد. فکر نمیکرد فشاردادن ماشهی تفنگ پر اینقدر سخت و ناشدنی باشد. او نمیدانست چیزهایی هست که شهامت و جسارتی همیشگی میخواهند. او شنیده بود که تفنگ سرکش است. لگد میزند. شاید مثل همان لگدهای رودخانه که جان عبدالمحمد را گرفت. همانقدر بیرحم و آدمکش. گاهی رسیدن به شهرت میارزد به دادن و باختن زندگی. همین جمله بود که توان فشردن ماشه را کشاند به انگشت اشارهی سهراب. هر چه بادا باد. چشمهایش را بست آنها را در هم فشرد و بومب!
🔘 گوشهایش دنگ دنگ صدا میدادند. با پس کله افتاده بود روی علفهای وسط باغ. تفنگ، با زاویهای تند از بدن سهراب، قنداق را گذاشته بود روی صورت داغاش و لوله را روی زانوهایی که هنوز میلرزیدند. بوی باروت با برگهایی رقصان در هوا چشمهای بچهشکارچی را کشاند طرف لانه. چیزی نبود جز چند شاخهی خشک؛ مثل پیهای بهجامانده از یک کاخ باشکوه باستانی. نگاهش از تنهی درخت مثل مار خزید و آمد روی زمین. درست در چند وجبی تنه، کبوتری افتاده بود پشت به سهراب و پا میکشید. ضارب، برخاست و با شتاب رفت سمت اولین شکار زندگیاش. آن را برداشت. داغ بود. داغتر از دست عرقکردهی خودش. از گردن شل و آویزان کبوتر قطرههایی از خون سر خورد روی زمین. کنار جوجهای که تازه پر درآورده بود و شلیک سهراب مرگ را ریخته بود میان چشمهای آبگینهایاش که نقشی خیلی ریز از آسمان، درخت و برگ افتاده بود تویشان.
🔘 سهراب تفنگ را برداشت؛ ولی اینبار سنگینتر از گذشته. با سنگینی گناهی که برای او برداشتنی نبود. زانو زد. سرش را گذاشت روی زمین. مشتهایش را پر کرد از هرچه بود آنجا. فشارشان داد. بغض کرد. دو زانو نشست. رو کرد به آسمان، به ابرهای گذرا. دستها و مشتهایش را گشود. فریاد زد: نه نه ه ه ه ه ... . صدایش پیچید لای باد، میان باغ، بین مرگ و زندگی و میرفت به سوی رد بالهای یک کبوتر که داشت با امیدی، پر میزد به سوی لانهای که دیگر نبود.
🔘 شب، تفنگ سر جایش بود، زیرش یک رادیو روشن. کنارش چندتا گوش. گویندهی اخبار میگفت: تیراندازیِ یک جوان بیستوپنجساله در مراسم عروسی، داماد و چند نفر دیگر را به کام مرگ کشاند.
🌱
@ghalamdar 🕊 قلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرتمندتر از موشک
(خطرناکتر از نظامی)
🌱
امریکا نظامی «نمیآورد» اینجا. امریکا نویسنده «میآورد» اینجا. امریکا گوینده میآورد اینجا. امریکا عمال خودش که سالهای طولانی آنها را تربیت کرده است، میفرستد اینجا.
(صحیفه امام خمینی، ج ۱۰، ص ۵۲۱؛ قم شانزدهم آبان ۱۳۵۸)
#قلم
#نویسنده
#نویسندگی
🌱
@ghalamdar 🎬 قلمدار
بالاتر از گنج
#داستان
✍ سعید احمدی
🌱
تیغ تیز آفتاب مینشست روی سقف و حصار خانههای مدینه. عرق پیشانی به گرمی خون، سر میخورد دور چشمها و روی گونهها. هر کس دست به کاری داشت.
فریادهایی ناگهانی و دور از انتظار، دریاچهی گرم اما آرام روزمرگیها را طوفانی کرد.
سه جوان، پیراهنچاک با چشمهایی خونگرفته، مردی دیگر را کشانکشان به طرف مسجد میآوردند. گرد راه و دعوا نشسته بود روی لباسهایشان. دهانها خشک و نفسها تند. دستها چون پنجهی عقاب، فرو رفته در گردن و بازوهای مردی بیابانی.
زمزمههایی میان جمعیت پیچید. زنها از پشت درهای نیمهباز نگاه کردند. کودکی خودش را از دامن مادرش کند و دوید نزدیکتر تا خوب ببیند که چه شده است. ریشسفیدی، عصایش را در خاک فروبرد و سری تکان داد. صدایی گفت: باز چه شده؟
همه ایستاده بودند روبروی داناترین قاضی در نزدیکی مسجد. جوان بزرگتر جلو رفت. گویا آهن گداخته از گلویش میزد بیرون. گفت: «یا علی! من زیدم و این دو برادرانم سعد و خالد. این جنایتکار از خدا بیخبر، پدر ما را کشته است».
مرد، بلندقد و آفتابسوخته، با زحمت ایستاده بود. نگاهش گره خورده بود روی زمین. بوی تند عرق میداد.
صدایی صاف و کشیده از میان جمع گفت: «بگو ببینیم راست میگویند اینها؟»
مرد شمرده و با لبلرزه گفت: «مممن چوپانم. شترهایم در چرا بودند. یکی از آنها رفت و کمی از عععلفهای باغ اینها را خورد. پپپدرشان سنگی برداشت و محکم کوبید روی سسر آن زبانبسته. شتر بیچاره افتاد، نعرهای سخت کشید و مُممرد. مممن نیز همان سنگ را برداشتم و زززدم به سرش. او هم افتاد کنار شتر و دیگر بببرنخاست».
هرکس زیر لب چیزی گفت. صدایی از ته جمعیت بر زمزمهها چیره شد: «قصاص! قانون همین است!».
امام، دستی به محاسنش کشید. نگاهش میان جمعیت چرخید. بگومگوها افتاد. سکوت نشست همهجا؛ اما مثل ابری که در دلش توفان بود.
امام گفت: «حد را اجرا میکنم».
مرد، آب دهانش را به دشواری بلعیدن یکپشته خارشتر، قورت داد. نفسش را در سینه زندانی کرد. چانهاش را بالا گرفت و گفت: «ای امیرمؤمنان! سه روز مهلت میخواهم. پدرم برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته که جایش را فقط من میدانم. اگر من بمیرم، برادرم بیچاره و بیپناه میشود».
همهمه بالا گرفت. مرد چاقی از میان جمعیت گفت: «حیله است! میخواهد فرار کند!». کچلی خندید. سیاهچردهای زیر لب گفت: «پس ضامنی بیاورد».
امام گفت: «چه کسی ضمانتت میکند؟».
مرد، نگاهش را میان مردم چرخاند. هیچکس جلو نمیآمد. چه سرد و بیاعتماد بودند نگاهها. بعضی از او رو برگرداندند.
از آن میان، مردی سفید موی و موقر جلو آمد. لباس فاخری به تن نداشت؛ ولی بزرگ به نظر میرسید. «من او را ضمانت میکنم ای امیرمؤمنان!» صدای همان مرد بود.
برق تردید در چشمهای مردم چرخید. امام به او نگاه کرد و گفت: «ای ابوذر! اگر نیاید، حد را بر تو اجرا میکنم».
ابوذر پلک نزد. بیهیچ تردیدی گفت: «ضمانتش میکنم».
مرد رفت. مدینه هم رفت در سکوت و انتظار.
روز اول، مردم هنوز با کنجکاوی به ابوذر نگاه میکردند. نجواها همه جا پیچید: «برنمیگردد... چرا باید برگردد؟».
روز دوم، سایهها قد کشیدند. خورشید فرو نشست. مردم، از تردید به یقین میرسیدند که قاتل بازنمیگردد.
روز سوم، مسجد مثل صخرهای بیحرکت بود. آفتاب که افتاد، کوچهها بیرمق شدند. این و آن زیر لب میگفتند: «دیگر تمام است». برخی برای ابوذر دل سوزاندند. کسی آه کشید: «این هم نتیجهی اعتماد!».
درست نزدیک بانگ اذان مغرب، غباری در افق برخاست. کسی پیادهای را در دوردست دید.
قلبها تپیدند.
آمد. همان مرد بود با پاهای زخمی، لباس خاکی و نفسهایی که از ته سینه بالا میآمد.
نزد امام ایستاد. نگاهش را بالا آورد. عرق از شقیقههایش میچکید. زانو زد و گفت: «گنج را سپردم به برادرم. اکنون، تسلیمم».
امام، به او نظر انداخت. بعد، آرام گفت: «چرا برگشتی؟ میتوانستی بروی، و ناپدید شوی».
مرد، لبش را گزید. نه به لبخند، نه به گریه. چیزی میان این دو، گفت: «ترسیدم که وفای به عهد از میان مردم برخیزد».
امام، سر برگرداند و رو به ابوذر گفت: « تو چرا ضمانتش کردی؟».
ابوذر، لحظهای به مرد خیره شد. بعد، نفسش را آرام بیرون داد و گفت: «ترسیدم که خیرخواهی و اعتماد از بین مردم برود».
سه برادر، مثل ستارههای تازه برآمده، پلک زدند. نگاهشان میان خودشان چرخید. برادر بزرگتر، انگشتهایش را در هم گره کرد. بغضش را فروخورد و گفت: «ما نیز از قصاص گذشتیم».
امام، ابرو بالا کشاند.
_ چرا؟
برادر میانه، لبش را جوید. نفس گرفت و گفت: «میترسیم مردم از بخشش و گذشت تهی شوند».
شهر، نفس راحتی کشید. چشمهای متعجب، نمناک شدند. مردی سرش را پایین انداخت، زنی گوشه روسری را کشاند روی اشکهایش. آن روز یکی از خوبترین روزهای دنیا بود.
🌱
@ghalamdar 🎁 قلمدار
کتاب خوب، قلم خوب
🌱
کسانی که دوست دارند کتابی باطراوت و خوشخوان دربارهی زندگی و زمانهی مردی که از فراسوی باور ما میآمد (امام خمینی) بهدست بگیرند و بخوانند و به درک بیشتر و بهتری از تاریخ معاصر برسند، از یک جایی سه دیدار را پیدا کنند.
اثر زندهیاد نادر ابراهیمی که سوره مهر آن را نشر داده است.
#معرفیـکتاب
🌱
@ghalamdar 📚 قلمدار
حوزه علمیه قم و صد سال ماجرا
یادداشت سعید احمدی برای صدسالگی حوزهای که هنوز ناشناخته مانده است.
منتشر شده در خبرگزاری تسنیم.
حوزه قم و صد سال ماجرا
✍ سعید احمدی
🌱
یکی از آن روزها که صداوسیما در تسخیر کرونا بود، گذرم افتاد به فیضیه. همان مدرسهای که روزی لرزه به جان سلطنت انداخت، حالا دلش خوش بود به رفتوآمد چند طلبه. رفتم کتابخانه؛ نه برای کتابخوانی؛ زیرا خواندن در اینجا و هر جای دیگر همیشه دستمایهای است برای چیزهایی فراتر. رفته بودم برای دیدن «مرکز اسناد حوزههای علمیه». جایی که از همان اول هم حضورش در این فضای طلبگی برای برخی، دلچسب بهنظر نمیرسید؛ یک خرقعادت بود راهاندازی چنین جایی؛ شاید مثل تأسیس خود حوزهی قم در یک قرن پیش؛ برای همین، با اینکه هیچکارهی حوزه و آنجایم، همیشه دلنگران بسط و دواماش بودهام؛ مثل همان لحظه که با تردید، پایم را گذاشتم در آسانسور. اما بود، سر جایش؛ حتی بهتر از گذشته. ناخودآگاه، زمزمه کردم: «وَ عَلَی الأَعْرَافِ رِجَالٌ». شاید برای اینکه سررشته این کار، به دست شیخ علیرضا اعرافی (رئیس کنونی حوزهها) است.
🔘 آنچه اما به دیدنش میارزید، نه فقط قفسههای چوبی و نامههای بهجا ماندهی گوناگون و عکسهای تاریخی، که یک برگ کاغذ بود. سندی بهظاهر ساده؛ اما خیلی گویا؛ نه یک دریچه، بلکه دروازهای رو به دنیای تحولات. برگه «معافیت تحصیلی سیدعلی خامنهای». کاغذی که سال ۱۳۴۱ در اوج اقتدار شاه، فقط یک سند اداری بود برای تعیین تکلیف سربازی طلبهای جوان. هرگز نباید فراموش کرد که تاریخ، بازی خودش را دارد. گاهی همان کاغذی که کسی برایش تره هم خرد نمیکرد، تبدیل میشود به کلیدی که دروازهای را میگشاید به جهانی از معنا و حقیقت.
🔘 یک قرن پیش، شیخ عبدالکریم حائری یزدی حوزه قم را بازتأسیس کرد. آن زمان، طلبه یعنی کسی که باید در سایه بنشیند و نهایت کار، سیاست را بپاید؛ ولی اینطور هم نبود. همان حوزهای که عدهای، یا نبودنش را آرزو میکردند یا ماندنش را در حاشیه، آمد وسط میدان. آن روزها، سیاستمدارها و روشنفکرها یک هدف مشترک داشتند: از کاه، کوه بسازند تا آخوند را از چشم مردم بیندازند. انگ و رنگ و برچسب به او بزنند؛ تحقیرش کنند؛ بگویند تاریخش منقضی شده؛ ادعا کنند دنیای مدرن جایی برای این جماعت ندارد؛ کج و معوجاند؛ دانش و بینشی ندارند و تودهای بدخیم از حرفهای دیگر را نثارشان کنند. یکی مثل صادق هدایت هم، در اصفهان نصف جهان، زننده و گزندهترین تعابیر را علیه قم و آخوند مینوشت. آنیکی، در روزنامهها نیش زد و زهر پاشید، حکومت هم، برای آخرین زورها و فشارها، سربازی را اجباری کرد تا رسمیت را از حوزه بگیرد و طلبهها را خوارتر و بیمقدارتر کند؛ اما تاریخ را نمیشود با قانون نوشت. گاهی یک کاغذ، بیانگر باطلبودن کل یک معادله است. درست یک سال بعد از امضای همان برگه معافیت، حوزه علمیه قم شد کانون تحولات ایران و بعد هم جهان.
🔘 از دهه دهم تا پنجاهم شمسی، قدرت و حوزه در چالشی مداوم بودند. از یک طرف، حکومت که میخواست هر نهادی جز خودش را بتراشد، لاغر کند و دور بیندازد، از دیگر سو، حوزهای که میخواست در عین استقلال، کنشگر سیاسی ـ اجتماعی هم باشد. روشنفکران غربگرا همهی این سالها، حوزه را مرکز «تحجر، عقبماندگی، روضهخوانی و خیلی لطف و ارفاق میکردند پناهگاهی برای بریدهها و خستگان از دنیا» میدیدند و معرفی میکردند. آنان هم که مهماش میدانستند، در نهایت، جا و جایگاهش چیزی بود در حد و قواره یک مؤسسه مذهبی محافظهکار. برخی هم از دل حوزه تصوری چنین داشتند که زنبور برای اینکه عسل بسازد باید بماند در کندو. باز هم اما غلط بود هرچه میپنداشتند. حوزه به حاشیه و کنار رینگ نرفت و از متن بیرون نیفتاد. نه فقط در انقلاب، که در سالهای بعد، در سیاست، در جامعه، در جغرافیای سیاسی منطقه، رد پایش پررنگتر شد.
🔘 آنان که نبرد قدرت را ریخته بودند در سلاح کلمات، میگفتهاند و میگویند که حوزوی جماعت، جایی در دنیای دانش و پیشرفت ندارد و در تاریکی و نموری حجرهها نان خشک و پنیر میجود، حال فکر کردن به یک چیز را درباره حوزه نداشتهاند: انطباق عینی با جامعه، عاملیت آنی و در لحظه، کنشگری فعال و آیندهنگری. خیال میکردند حوزه مثل حجرههای قدیمیاش، دلش خوش است به رسالهنویسی؛ اما حالا؟ همین حالا این نهاد، نه فقط یک مرکز علمی و تربیتی، بلکه بازیگری جهانی است.
🔘 قدرت و سیاست، مدتهاست که دیگر فقط در کاخها جمع و خلاصه نمیشود. گاهی، از درون حجرهای ساده و کوچک، موجی راه میافتد که دیوارهای سیاست و پندارهای سیاسی را در سراسر دنیا میلرزاند و در هم میریزد. این، چیزی است که نه شاه آن روز میفهمید، نه روشنفکر دیروز و امروز یا فجازیخوانهای خودهمهچیزدان دهکدهی ارتباطات. برخی چیزها را نمیشود در کتابها خواند؛ باید در تاریخ دید، در سندی که با واقعیت، فاصلهای ندارد.
چهبسا صدها سال سکوت، با یک نوشته بشکند؛ مثل همین نامهی معافیت تحصیلی طلبهی آن روزها و فرماندهی کل قوای این روزها.
🌱
@ghalamdar 🕌 قلمدار
#محتوایـتعاملی
#باـهمـبنویسیم
یک داستان در چند قسمت
عنوان فعلی: روز بوزینه
قسمت اول
روزگاری که فقط تعدادی آدمیزاد پا گذاشته بود روی زمین، آن هم در حاشیه رود آمازون، یکی بود، همان یکی، بعد نبود؛ مثل ببری که رئیس جنگلی بود در قطب میانهی زمین؛ اما همه مردهاش را دیدند و مرگش را ندیدند. یکی میگفت: شب قبل، از کنار رودخانه صدای خُرخُرهای خفهای میشنید. آن یکی قسم میخورد که سایهای لیز و خاموش را دیده که در جنگل میچرخید. یکی دیگر مرگ زودرس را سرنوشت طبیعی هر ببری میدانست که برای رسیدگی به اوضاع، سر در هر سوراخی میکند. حقیقت ماجرا هر چه بود، پشت برگهای درهم جنگل، گم و فراموش شد. مهم صبح روز بعد بود: روز انتخابات.
سنجابها و کلاغها همهچیز را از قبل، آماده کرده بودند. خبرچینهایشان، همان شبِ مرگ ببر، توی شاخهها با هم درگوشی چیزهایی میگفتند. سند درختهای موز و نارگیل و چیزهای دیگر به نام آنها بود؛ جز بید که سایه داشت و میوه نداشت. روباه مینشست در سایهاش و همیشه یک گلابی گاز میزد. کسی نمیدانست او چگونه در همه فصلها تحفه نطنزِ تر و تازه تهیه میکند. کسی هم نپرسید. میپرسیدند هم جوابشان نیشخند بود و حرف سربالا.
بوزینه از درختی به درخت دیگر میپرید. نطقهای اعتراضی میکرد. بدش نمیآمد که داد بزند چقدر از مرگ ببر خوشحال است؛ اما آبروداری میکرد.
روی بالاترین شاخه نشست، دمش را تاب داد و فریاد زد: جنگل به قانون نیاز دارد! جنگل رشد میخواهد! جنگل را از نو باید ساخت!
سنجابها کف زدند. کلاغها قار قار کردند. میمونها به هم نگاه کردند. مار، در زیر بوتهها، بیصدا سری تکان داد. لاکپشت مصلحت را میسنجید. مورچهها کار میکردند. کنهها خون میمکیدند. گاوها پشگل میانداختند. آهوها ناز و غمزه میفروختند. خفاشها در تاریکی، رفتوآمدها را زیر نظر داشتند؛ ولی یک چیز در جریان بود: انتخاب. بین کی و کی و کی؟ بین گورخر و بوزینه؛ بقیهاش هم چغندرها.
درست وقتی که نزدیک بود بوزینه رأیها را ببازد، سرگین غلتانها به دادش رسیدند و با کمی اختلاف از رقبا پیش افتاد...
قسمت دوم با شما ...
✅نظر بدهید
✅ ایده بدهید
✅ بنویسید
ارسال به: @saeidaa110
روز بوزینه
(قسمت دوم)
✍ عقاب
🌱
خورشید کج نشسته بود روی پوست درختهای نیمهجان. بیآنکه ابری در آسمان باشد، گاهی بود و گاهی نبود. هوا بوی نا میداد. مورچهها، جغدها، شبپرهها و جیرجیرکها شب و روز را قاتی کرده بودند. بقیه هم حال و روز بهتری از آنها نداشتند. هر دو پای جنگل لنگ میزد. برگها زردتر، سنگریزهها تیزتر، علفها خشکیدهتر، صدای شکمهای گرسنه هم از قارقار کلاغها بلندتر.
بوزینه، رفت روی بلندترین کاج، دمش را فنری تاب داد. دستها را زد به هم و فریاد کرد: «جنگل رونق میخواد. قانون میخواد. عدالت میخواد». چند جمله از قانون خواند و همان جا لمید روی شاخهای تنومند.
سنجابها فندقها را گذاشتند توی جیب و کف مرتبی زدند. کلاغها یک قارِ ممتد کشیدند. میمونها به هم نگاه کردند؛ بعد سرشان را انداختند پایین.
مار اما، خودش را از میان بوتهها بالا آورد. آنقدر بالا که روی دمش ایستاده بود. انگار میخواست چیزی بگوید؛ ولی حرفش را عین تخم غاز، قورت داد. بوزینه، با چشم نیمهباز خمیازهای کشید. دستش را مثل خرس تنبل دراز کرد. با لحنی ملایم و فریبکارانه، لبخند شیطنتآمیزی زد و رو به جمعیت، اعلام کرد: «آقایون! خانوما! جناب مار، از امروز که نه، از همین الآن، رئیس اقتصاد جنگله».
برخی حیوانات نگاهی انداختند به هم. سمها و پنجههایشان را به علامت «چی بگم!» بالا آوردند. بعد همهمه کردند. صداهایی که بوی تردید و نگرانی میداد. شبیه کسی که فهمیده، لولهی گاز سوراخ شده؛ ولی هنوز بوی گاز به دماغ نرسیده است.
مار که انگار از ایستادن روی دم، خسته شده بود، خودش را پهن کرد روی زمین و آرام و کشدار آمد جلو. پوستش برق میزد. او از همانهایی بود که همیشه با اشتهای باز از «توسعهی اقتصادی» میگفتند. از همانها که مفهوم «توسعه» برایشان فربهشدنِ خود و آبشدن بقیه بود. او ضمن سپاس از جناب بوزینه حرفهایی زد که از آن میان، قسمتهایی رفت روی خط خبری رسانهها: «اقتصاد، قانون داره. قانونش ساده است: هر کی بیشتر داره، باید بیشتر داشته باشه. هر کی کمتر داره... خب! نداشته باشه یا میخواست داشته باشه».
بوزینه، شادمان سر تکان داد: «درود بر تدبیر!».
تدبیر، یعنی گرانی میوهها؛ یعنی مالیات بستن برای سایهی درختها؛ یعنی انبارهایی پر از موز و نارگیل؛ اما برای همانها که همیشه دستشان پر بود. این شاید تلخی مینشاند در کام برخی؛ اما برای عدهای شیرین بود و خیلی هم لذیذ.
سنجابها گاوصندوقهای بیشتر و بزرگتری اضافه کردند، بعد هم کلاغها.
آهوها غمباد گرفته بودند برای سرخابسفیداب. مورچهها تندتر راه میرفتند، بیشتر جستجو میکردند؛ اما دریغ از یک ران ملخ. گاوها، شیر میدادند و پشکل میانداختند؛ ولی نشخوار نمیکردند.
بوزینه، روی همان شاخهی همیشگی، با دم دراز و سیاهش آویزان شد. او سر و ته به همه جا نگریست. شانههایش را بالا انداخت و برای التیام زخم حیوانات گفت: «ما این وضعو تغییر میدیم. راه نجات پیدا میکنیم. باید از جنگلهای دیگه، از رودهای دیگه، از سرزمینهای دیگه، کمک بگیریم».
همینطور که سر و ته، حرفهای بی سر و ته میزد، نگاهش چرخید روی روباه، که در سایهی درخت بید نشسته بود و گلابی گاز میزد و از مالیات سایه هم معاف بود.
«روباه جان! تو مأموری برای مسائل دشوار. برو ببین اون طرفا چه خبره، اون طرف آب رو میگم». این صدای بوزینه بود در گوش روباه.
روباه، مثل همیشه خندید. او لبخندهای مصنوعی را خیلی طبیعی از آبوگل درمیآورد.
«چشم، جناب رئیس! راه نجات، توی جیب منه». صدای روباه بود در گوش بوزینه و صدای پاهایی که نرم اما مصمم میرفت.
امید بازگشته بود با اعزام روباه؛ همانطور که تدبیر، با انتصاب مار.
ادامه دارد ...
🌱
@ghalamdar 🐒 قلمدار
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درختهای نیمهجان. بیآنکه ابری در آسم
#محتوای_تعاملی
برخی از عزیزان ضمن مشارکت در همنویسی، میگفتن که خط روایت داستان کمی مبهم و گنگه؛ البته برای ابتکار و خلاقیت بهتر بود بهنظرم. الآن ضمن در نظر گرفتن مجموعه همنویسیها و تطبیق آن با اصل متن، قسمت دوم به دست اومده.
عزیزان همراه میتونن برای خلق قسمت سوم، هم👇
✅ نظر بدن
✅ ایده بدن
✅ بنویسن
ارسال هر سه موضوع به
@saeidaa110
🙏🌺😍
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درختهای نیمهجان. بیآنکه ابری در آسم
طرحی خیالی از داستان 😁
این هم ایدهی خوبیه برای محتواهای تعاملی
تصورات، تخیلات و تصویرگری
👌