eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
254 دنبال‌کننده
190 عکس
5 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
برخی از عزیزان ضمن مشارکت در هم‌نویسی، می‌گفتن که خط روایت داستان کمی مبهم و گنگه؛ البته برای ابتکار و خلاقیت بهتر بود به‌نظرم. الآن ضمن در نظر گرفتن مجموعه هم‌نویسی‌ها و تطبیق آن با اصل متن، قسمت دوم به دست اومده. عزیزان همراه می‌تونن برای خلق قسمت سوم، هم👇 ✅ نظر بدن ✅ ایده بدن ✅ بنویسن ارسال هر سه موضوع به @saeidaa110 🙏🌺😍
قلمدار (سعید احمدی)
روز بوزینه (قسمت دوم) ✍ عقاب 🌱 خورشید کج نشسته بود روی پوست درخت‌های نیمه‌جان. بی‌آن‌که ابری در آسم
طرحی خیالی از داستان 😁 این هم ایده‌ی خوبیه برای محتواهای تعاملی تصورات، تخیلات و تصویرگری 👌
مرگ ارادی نویسندهسعید احمدی 🌱 خشکی قلم، به چه می‌ماند؟ به خیلی چیزها؛ یکی از آن‌ها زمینی است تشنه و ترک‌خورده. نه اینکه باران نیامده باشد، نه! ابرها آمده‌اند و باریده‌اند؛ ولی چقدر؟ این اندازه که فقط بگویند: باران بارید؛ نه آن میزان که زمین را سیراب کند و دانه‌ها را برویاند. درست مثل واژه‌هایی که در ذهن می‌چرخند، به‌هم می‌پیوندند و می‌شوند حرف دل ما درباره‌ی همه‌چیز. درباره‌ی خوش‌حالی‌ها و بدحالی‌های‌مان، باورهای‌مان، تلخ‌کامی‌ها، قضاوت‌ها، تأییدها، ردها، عشق‌ها، نفرت‌ها، کینه‌ها، دل‌سوزی‌ها و هر چه که در ما ریشه دوانده است؛ اما اگر این کلمات نتوانند راهی بیابند رو به بیرون، یا مانند اشباحی سرگردان در افق، محو و گم می‌شوند یا در حبس ابد گرفتار می‌مانند. 🔘 ذهنِ نویسنده، مثل بدنی است که در اثر مرض یبوست به بَدگِلی، بَدریختی و بدمزاجی می‌گراید. همان‌طور که خشکی تن، آدمی را سنگین، خسته و بی‌رمق و حوصله می‌کند، خشکی قلم نیز نویسنده را به رخوت و زوال می‌راند. 🔘 این از درد؛ اما درمان؟ یک کلمه: خودمان باشیم. چطور؟ اگر گریختیم از حقیقتی که داریم، اگر پنهان شدیم پشت واژه‌های شسته‌رفته، پس کله‌ی جملات بی‌خطر و همه‌پذیر، زیر نقاب نویسنده‌ای که می‌خواهد در امان بماند، اگر بودیم از آنان که خوش‌تر دارند سرد و گرم روزگار و تر و خشک عالم، رو و زیر پوستشان نرود، آن‌وقت ته تهش می‌شویم چرب‌زبان نه خوش‌بیان. این‌جا است که قلم می‌خشکد و نویسنده به‌جای جوشش، به‌جای فوران، واژه‌ها و متن‌ها را با زور و زحمت از بیخ گلوی خودش بیرون می‌کشاند. نوشته‌ها می‌شوند یک مشت واژه‌ی مرده که فقط برای پر کردن کاغذ کنار هم چیده‌اند. چرا؟ چون خودت نوشته‌ای؛ ولی خودت را ننوشته‌ای. تصویری برای دیگران می‌سازی که مثل آن و بهتر از آن به‌وفور هست. 🔘 نویسندگی با آلودگی به تظاهر نمی‌سازد. نویسندگی نه یک حرفه، که متن زندگی دشوار، رنج‌خیز و پر هزینه‌ی ماست. کسانی که شهامت خودبودن ندارند، آنان‌که تاب مستوری پری‌رویی همچون قلم را دارند، هر کسی که خجالت می‌کشد از رخ مافی‌الضمیر و ادراکات عینی و عمیق خود نقاب بردارد، همیشه «نویسنده‌نما» خواهد ماند. 🔘 ما به قلم یک دیگرکشی مجاز، ملس و البته صددرصد حلال بدهکاریم. کشتن تصاویر جعلی و نمایشی. به قتل رساندن آن خود رسمیت‌یافته، شیک‌وپیک، اتوکشیده، با حساب‌وکتاب، ترسو و محافظه‌کار. آن را باید با دستان خودمان خفه کنیم؛ زیرا کوه را کوه‌کن باید اگرچه ریز‌نقش باشد؛ نه آن‌که چون کوه می‌نماید. بگذاریم همان‌که در سکوت و خاموشی ما در فغان و در غوغاست بیاید و بنشیند پشت فرمان قلم. اجازه بدهیم همان ‌که سال‌ها پشت «نکند» و «نباید» و «نشاید»های مسخره و من‌درآوردی زندانی بوده، جان و جولان بگیرد. بیاییم از قید کلمات پرطمطراق و اداهای ادبی برهیم؛ زیرا نویسندگی واقعی، نه در تجمل و تزیین واژه‌ها، که در «کشف صدای اصیل درون» ما شکل می‌گیرد. این‌ها همه نمی‌شود جز اینکه بر استبداد کارت ملی و شناسنامه بشوریم و نظامی نو بسازیم از همه‌ی آنچه که از تولد تا مرگ با ما می‌بوده است. این می‌شود ولادت مبارک من، تو، او، ما و شما. ولادتی که نه با مرکب شناسنامه بلکه با خون دل و جوهر جان می‌آید به میان. 🌱 منتشر شده در رحا مدیا 🌱 @ghalamdarقلمدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز بوزینه (قسمت سوم) داستانی در چند قسمت 👈 قسمت اول 👈 قسمت دومکرکس 🌱 روباه می‌رقصید؛ آواز می‌خواند؛ لی لی می‌کرد؛ شاد بود؛ شادتر از گربه‌ای که از درزی تاریک، چشمش افتاده باشد به موشی ناآگاه، خوش‌حال‌تر از مورچه‌ای که برخورده به کوهی از شکر. انگار همه جنگل را فرش قرمز انداخته‌اند برایش. گاهی می‌جست، می‌چرخید، دم را تاب می‌داد و بعد، بی‌هوا و یک‌هو خشکش می‌زد. چیزی نامرئی توی باد می‌دوید. بو بود؛ آشنا ولی کهنه. بوی کاغذهایی نم‌کشیده. رد آن را گرفت، گوش‌هایش را تیز کرد. چند قدم جلوتر، دسته‌ای لاک‌پشت مثل پیرمردهای بازنشسته روی نیمکت پارک، حلقه زده بودند. محفلی داشتند به اسم «نشست علمی بررسی علل و عوامل ناکارآمدی بوزینه‌جماعت در حل مشکلات قطب میانه از منظر سیر تحولات تاریخی عصر ژوراسیک». بودجه خوبی هم در آن وانفسای جنگل گذاشته بودند برای این کار. از همان‌هایی که تا نصفه‌ بشنوی، بالش را باید بگذاری زیر سرت و بروی در هپروت. کاسه‌به‌دوش‌ها هر چه بیشتر ورق می‌زدند بیشتر گم می‌شدند. یکی‌شان، پیرتر از بقیه، با لاک ترک‌خورده و چشم‌هایش انگار از ته چاه درآمده، گفت: «دوستان عزیز! تاریخ می‌گوید که ما داریم می‌رویم به سمت پایان. این یک روند طبیعی است. باید صبر کنیم. دردِ امروز، دردِ دیروز است و البته که دردِ فردا. انباشته می‌شود، متورم و متراکم تا یک روز بالاخره پووووف! می‌ترکد». چشم روباه برقی زد. حوصله شنیدن بقیه‌ی حرف‌ها را نداشت. توی ذهنش حساب کرد که بد هم نیست این چرندوچارها. بگذار ببافند و بگویند و مشغول باشند. آن‌سوتر پرنده‌ای نشسته بود شبیه کرکس؛ ولی عوضی‌تر. نیم‌خیز بالای صخره‌ای سیاه. با چشم‌هایش تیله‌بازی می‌کرد. گاهی هم پنجه‌ها را می‌کشاند روی کله‌ی تاس‌اش. حوصله‌‌اش سر آمده بود. چند بار بال‌هایش را گشود و بست و پاهایش را کشید و جمع کرد. او خودش را آماده می‌کرد برای پریدن در مسیری پر از ماجراهای رمزآلود. باد، بوی گِل و خون را از مرداب‌های دوردست می‌رساند به مشام. آسمان دو دل بود. نه می‌شد گفت تاریک است، نه روشن، نه آرام و نه طوفانی. برزخی میان همه‌ی این‌ها و روباهی که از دل ابرها پیدا بود و پرنده‌ای که از روی زمین. دو هم‌سفر در سکوتی طولانی و خفه... . آنجاست، آنجا. صدای مشتاق روباه بود این. کجا؟ صدای خسته پرنده بود این. _ همان جا که روشن است. آتش‌ها. می‌بینی؟ _ همان خنجرک‌های زردرنگ؟ _ اوهوم. _ بوی ترس و شکار می‌دهد که. _ نه! نگران نباش. من را بگذار و برو تو. روباه جستی زد و و فرو رفت در تاریکی درخت‌هایی بلند و انبوه. او حالا دیگر سبک و چالاک نبود. سنگین بود و رنگین؛ مثل کسی که پایش را گذاشته باشد وسط بخش خیلی جدی سرنوشت. هوا دماغ را می‌آزرد. نه با بوی برگ و باران و خاک خیس، نه! بوی ذهن‌های پوسیده، بوی خاطرات جویده‌شده. بوی حرف‌هایی که از بس تکرار شده بودند، به تعفن رسیده بودند؛ به گندبویی. حلقه‌هایی از آدمخوارها دور آتش‌‌ها کاغذ می‌سوزاندند. کاغذ که نه! ردپاهایی از گذشته‌ را که هرگز نباید برملا می‌شد. کت‌شلوارهایشان برق می‌زد، کراوات‌های قرمزشان مثل زبانه‌های آتش بود. سرخ‌تر از سیب مسموم، از خون‌هایی که لابد از دروغ‌هاشان می‌ریخت، از زهرخنده‌هایی که روی لب‌هاشان می‌ماسید. بدون آنکه نگاه کنند، همه‌چیز را می‌دیدند. حتی تنها روباه دست‌آموز خود را که در همان لحظه زیر تنه‌ی درخت راش بر زانو نشسته بود. حیوانکی قلبش، خلاف عادت همیشه، تندتر از پایش می‌زد که عجیب بود این. ادامه دارد... . 🌱 @ghalamdar 🐒 قلمدار