روایت تنهایی ۱
✍سعید احمدی
🌱
... رواننویس عین بچهی بازیگوشی که آویزان گردن پدرش باشد و ناگهان خوابش بگیرد از بین انگشتانم سر خورد و افتاد روی تشک خطخطی کاغذها. گوشی را برداشتم. خیلی یواش جوری که زن و بچهام از خواب نپرند، گفتم: سلام! ولی آن ور گویا مهم نبود کسی خواب باشد یا بیدار، روز باشد یا شب، خوشموقع باشد یا بدموقع، صدای بلند و محزون خواهرم رفت توی گوشم:...
🌱
@ghalamdar
به یاد پدر
روایت تنهایی ۲
✍سعید احمدی
🌱
همهی مسافت بین من و جسم بیجان پدرم در سکوت و تنهایی گذشت. سکوتی که گاهی طوفان سوزان و کویری فریادها و نعرههایی خشک و خشن آن را میشکست. میزد به هوای گرم تابستان. میزد به تپههای تیغدار و کوههای تیز و شکستهی نزدیک و دور جادهی پهن و تیرهای که باید آن را میپیمودم. تنهاییای که سر مرا تا جناق سینه فرو میبرد توی حوض داغ اشک و درمیآورد. داستان خروس، به کندن پرهایش رسیده بود. ناخواسته میرفتم به سوی صدایی که دیگر نباید میشنیدم. به چشمهایی که نمیدرخشیدند. به دستانی که ارادهی نوازش، زور کتک و توان زحمت نداشتند. به بازوهایی که دیگر تکیهگاه نمیشدند. به کوهی که فروریخته بود. به قیامتی که برپا شده بود در همهی وجودم. بیشتر روزگارم در دوری از خانواده گذشته بود؛ ولی هیچوقت جز آن ساعتها وجود و حضور سایه سنگین و سیاه تنهایی را روی سرم ندیده بودم. خودم مردی شده بودم. آنطور که او دوست داشت؛ ورزیده و صبور؛ سرد و گرم چشیده؛ وزین و موقر؛ خیلی تودار؛ گاهی هم خیلی بیعار که صدا که نه، جیغ اطرافیانم را در میآوردم. مردی که کم و گاهی جلو مردمک دیگران اشک میریخت، اکنون بیخیال چشم و گوش دیگر روندگان جاده است؛ حتی صدای آن راننده زیرپوشرکابی دهانگشاد که از کابین نیسان آبی، سر سرعتگیر اول دلیجان داد زد: «ها!چته عامو؟ دم صبحی از ضعیفه کتک خوردی؟» نمیتوانست آواز قوی مرا قطع کند. شاید هم بد نمیگفت. نه از ضعیفه که از ضعف خودم چپ و راست میخوردم. من افتاده بودم در قلاب و نخ جادهای که نامش تنهایی بود. کش «ای کاشهای» هر آدمی دراز و کوتاه میشود؛ اما اینکه «کاش زودتر میفهمیدم نعمت وجود پدر، تنها چیزی است که فقط با مرگش حس میشود!» بیتوقف امتداد دارد. آب رفتهای که هرگز به نهر خشک تنهایی باز نمیگردد. این ضعف کوبنده چارهای جز تسلیم و رضا برایم نداشت؛ برای همین دلم را، مثل همه تنگناهای دیگر سپردم به صدایی که دوستش داشتم. پناهی که حتی در آن تنهایی استثنایی آرامم میکرد: «... فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لَٰكِنْ لَاتُبْصِرُونَ فَلَوْلَا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ تَرْجِعُونَهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ».
🌱
@ghalamdar
Shajarian-MeshkatianKhiyaleToAbuata.mp3
19.75M
خیال تو
🌱
غزل حافظ
صدای شجریان
🌱
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
🍂
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
🍂
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
🌱
@ghalamdar
آدمنما
متن کامل در قلمدار
✍سعید احمدی
🌱
... نمیدانم او مرد است یا زن؛ پادشاه است یا رعیت، باسواد است یا بیسواد، ثروتمند است یا فقیر، خوشگل است یا بدقیافه، صاف و صوف است یا چین و چروک، تمیز است یا چرک، ریش میگذارد اندازه یک داعشی یا تیغ میزند به اندازه یک کوسه مادرزاد. بو میدهد مثل ترامپ یا ادکلن میزند مانند مکرون، دموکرات است یا جمهوریخواه، در یک کشور رسمی زندگی میکند یا جعلی، دستور کشتار میدهد یا دستش تا ترقوه تر میشود به خون این و آن، اینها را نمیدانم. فقط میدانم که او شاید روزی آدم بوده؛ اما هرگز «انسان» نبوده است.
🌱
@ghalamdar
آدمنما
✍سعید احمدی
🌱
خودش را مخفی میکند پشت عینک دودی. هر جا میرود، هرجا مینشیند و هرجا میخوابد دو تا شیشهی خیلی خیلی سیاه عضوی از بدنش شدهاند. دل و دست قرص و زبل او به هر کاری میرود؛ حتی اعمالی که ارتکاب آنها فقط از دیوانهای مادرزاد برمیآید. خیالش راحت است؛ چون میداند کسی او را نمیبیند. هیچ کس حتی نزدیکان او قادر نیستند از راه نقطهی مرکزی چشمهایش برسند به خیالهایی که در مغزش میچرخد. روی صندلی شیکترین رستوران شهر شقورق مینشیند. انگشت میکند در اعماق چاه صورتش. گیلیگیلی درست میکند و آنها را مثل توپ بسکتبال میاندازد توی غذای عروس و دامادی که برای خودشان میز خاطره چیدهاند. فقط نمیفهمد چرا بد به او نگاه میکنند یا اینکه چرا پیشخدمتها او را تا سر خیابان هل میدهند؟ او یک آدم راست و ریس درست و حسابی است؛ آدم خیلی خیلی واقعی. او نه ابله است و نه بیشخصیت. همه غیرعادیاند جز خود او. دیگران راه صاف را کج-کج میروند جز آدمعینکی. وقتی در یکی از روزهای ماه مارس دوهزاروبیستوسه از گویندهی اخبار حوادث آمریکا شنید: رانندهای گیج و مست در نبراسکا خلاف جهت آزادراه میآمد و زنگ زده بود به پلیس که آقا! لطفاً به دادم برسید؛ نمیدانم چرا ماشینهای دیگر میخواهند مرا زیر بگیرند یا از جاده خارج کنند؟ از ته دل خندید؛ جوری که نزدیک بود رودههایش جر بخورند. وقتی در مستند حیات وحش دید کبکها سرشان را میکنند لای برف تا دیده نشوند فک خود را به اندازهی یک مار پیتون یا یک فوک باز کرد به خندهای بدجور مسخرهکننده. او همیشه به ضربالمثل جلو غازی و معلقبازی آی میخندد که نگو! شک هم ندارد صدای قاهقاه او از پشت همان عینک دودی مخصوص خودش جلوتر نمیرود. یقین دارد همه ذاتاً ابله و احمقاند؛ جز خودش. نمیدانم او مرد است یا زن؛ پادشاه است یا رعیت، باسواد است یا بیسواد، ثروتمند است یا فقیر، خوشگل است یا بدقیافه، صاف و صوف است یا چین و چروک، تمیز است یا چرک، ریش میگذارد اندازه یک داعشی یا تیغ میزند به اندازه یک کوسه مادرزاد. بو میدهد مثل ترامپ یا ادکلن میزند مانند مکرون، دموکرات است یا جمهوریخواه، در یک کشور رسمی زندگی میکند یا جعلی، دستور کشتار میدهد یا دستش تا ترقوه تر میشود به خون این و آن، اینها را نمیدانم. فقط میدانم که اگر روزی از دار و دسته آدمها به حساب میآمده، هرگز «انسان» نبوده است.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
بارها گفتهام و بار دیگر هم که واژهها را اگرچه با «ها» نیز جمع میبندیم، جاندارند. واژگان خلائقی با اخلاق و صفات گوناگوناند. شاعران و نویسندگان بخش اعظمی از خلاقیت خود را وامدار فهم جمال و جلالشناسانهی کلماتاند. به همین مناسبت و در بیان همین نکته، متنی را از استاد محمدرضا شفیعی کدکنی انتخاب کردم و برای همراهان قلمدوست این صفحه میگذارم.👇
شعرِ ناب چگونه است؟
✍محمدرضا شفیعی کدکنی
ویرایش و تنظیم: قلمدار
🌱
به این بیت حافظ بنگرید:
چو آفتابِ می از مشرقِ پیاله برآید
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله برآید
ما با هنرسازههایی از نوع تشبیه «آفتابِ می» و «مشرقِ پیاله» و «باغِ عارض» از قبل آشنایی داریم؛ یعنی در ادبیات فارسی و عربیِ قبل از روزگارِ حافظ اینگونه تشبیهات به تکرار دیده میشود. آنچه باعثِ انگیزش این تشبیهات، در این شعر، شده است آن عملِ ذهنیِ شاعر است که با این «نظامِ نو» فُرمی به وجود آورده است که در آن فُرم، آن «هنرسازهها» از نو فعال شدهاند.
هرچه هست و نیست مسئلهی انگیزشِ «هنرسازه»ها است. وزن و قافیه و ردیف و تشبیه و استعاره و جناس و تمام ابزارهای موجود در آثار ادبی، بر اثرِ «تکرار»، ناتوان و غیر فعال میشوند. کارِ نویسنده و شاعر این است که هنرسازهها را فعال کند.
در درون همین نظریهی «ادبیّت» و فعال کردن هنرسازهها است که تکاملِ آثارِ ادبی، در بستر بیکرانهی تاریخ ادبیات ملل مختلف، شکل میگیرد و تمام «موتیف»های ناتوان و همهی هنرسازههای بیرمق و از کارافتاده، فعال میشوند و با چهرهای دیگر خود را آشکار میکنند.
ز باب تمثیل میتوان گفت هر «واژه» سکهای است که دو روی دارد. ما همیشه در گفتگوی روزمره فقط با آن روی سکه سروکار داریم که معنایی و یا پیامی را به ما منتقل میکند؛ اما روی دیگر سکه که وجه جمالشناسیک اوست، غالباً، از ما نهفته است. تنها شاعر است که میتواند با خلاقیتِ خویش کاری کند که آن روی دیگر سکه را نیز ببینیم و مسحور آن روی دیگر سکه شویم و غالباً این عمل، در شعر، چنان اتفاق میافتد که ما از فرطِ اعجاب نسبت به وجهِ جمالشناسیکِ کلمه، «پیام» آن را یا روی دیگر آن را که وظیفهی پیامرسانی دارد، فراموش میکنیم. حتی، گاهی، در اوج شاهکارهای شعری، به تعبیرِ «الیوت»، قبل از اینکه شعر «فهمیده» شود، با ما «رابطه برقرار» میکند.
شعرِ ناب چنین است. قبل از آنکه به معنایِ آن برسیم، مسحورِ زیبایی و وجهِ جمالشناسیک آن میشویم.
گاهی هست که ما ساعتها مسحورِ یک بیت سعدی یا حافظ یا مولوی و فردوسی میشویم و آن را با خود زمزمه میکنیم و هرگز به معنای آن کاری نداریم. همان حالت رستاخیز کلمهها است که ما را مجذوب خود میکند و چنان است که آن روی دیگر سکه را هرگز به یاد نمیآوریم (روی پیامرسانی و جانب معنایی جمله را).*
*رستاخیز کلمات، ص ۶۲-۵۹
🌱
@ghalamdar
قالیچه سوخته
بازنویسی قلمدار
🌱
گوشه قالیچه سوخته بود. صاحبش جوری ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ شده بود که باید همان را هم میفروخت. در هر دکانی كه میرﻓﺖ، به او میگفتند: اگه ﺳﺎﻟم بود پانصد تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ولی حالا خیلی بیرزد صد یا صدوپنجاه تومن.
مرد ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ به ﺍﻣﯿﺪ قیمت بالاتر بازار را میگشت. رسید به ﻣﻐﺎﺯﻩ حاج جواد فرشچی. حاجی گفت: قالی خوبیه! چرا خوب ازش ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾن؟
مرد ﮔﻔﺖ: مجلس ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، یکی از زغالهای ﻣﻨﻘل چایی، افتاد روش و سوخت.
حاج جواد به خودش تکانی داد و با لحنی نرم و آرام گفت: ﺗﻮی ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله! حالا چند میخری؟
فرشچی نگاهی به مرد کرد؛ بعد چشمش را دوخت به قالیچه. بعد مکثی کوتاه رو کرد به فروشنده و گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد پونصد تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی نوکری اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ دو برابر قیمت سالمش ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
مرد با خوشحالی پول را گرفت و رفت.
قالیچه ماند و حاجی. مثل یک رفیق همیشگی پهن شد روی میز فرشفروش. رفیق بازاری او تا آخر عمرش قسمت سوخته قالیچه را با گل محمدی پر میکرد. دوستان و همکاران او برای تبرک یک پر از گل را برمیداشتند و میگذاشتند توی استکان چای خودشان. قالیچه حالا قیمتی داشت باورنکردنی.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
ذوق فارسی در تیترزنی
🌱
از میان رسانهها در تیترنویسی، مدتی است که خبرگزاری فارس یکی از بهترینهاست. کسانی که دوست دارند تیترهای بهتری را برای نوشته خود انتخاب کنند، از این هنر فارس غافل نشوند. «کاش، فارس هم قدر و قیمت این نیروی انسانی خود را بداند».
🌱
@ghalamdar
خاصترین هجرت
یادداشتی که از عوالم قلم و نویسندگی میگوید
✍نجمه صالحی
📝ویرایش قلمدار
🌱
هجرت در پیشرفت، تحول و ایجاد تمدنها نقشی تعیینکننده داشته است. مهاجرت معمولاً هدفی دارد و در پی آن، حرکتی رخ میدهد. رفتن از «دنیای گفتار» به «جهان نوشتار» بهترین نوع هجرت است؛ یعنی تصمیم بر قلم به دست گرفتن و فکر کردن در قالب کلمات مکتوب؛ یعنی وقتی بخواهیم هر روز بنویسیم و روی کاغذ با خودمان و دیگران حرف بزنیم. ما شخصیت متفاوت خود را در این هجرت خاص میشناسیم. نوشتن، همچون سفری است که هر آن، با آن به کشف و شناخت جدیدی از خود و جهان پیرامونمان میرسیم. این سیاحت نهتنها به ما کمک میکند احساسات و افکارمان را بهتر درک کنیم، بلکه این امکان را میدهد تا با دیگران نیز ارتباطی عمیقتر و معنادارتر برقرار کنیم. دربارهی چنین مهاجرتی که با دیگران صحبت میکنم، پرتکرارترین سؤال این است: «از چه بنویسم؟». گویا درستترین و کاربردیترین جواب این است که ببینید چه چیزی شما را به نوشتن وامیدارد؟ غم؟ شادی؟ بلاتکلیفی؟ نیاز به همصحبت؟ نیاز به تخلیهی هیجانی؟ شروع یک کار جدید؟ یا چیزهای دیگر؟ درباره همان بنویسید. این پیشنهاد، برای انگیزهدادن است تا دست به قلم شوید؛ اما گاهی بعدازاین پاسخ، پشیمان میشوم؛ چون یاد کسانی میافتم که هر بار که چیزی نشر میدهند از پیش میدانم دربارهی چه نوشتهاند. میدانم فلانی موقع نالیدنهایش پست تازهای میگذارد یا بهمانی با عفریت افسردگی دستبهیقه است. قدر و قیمت نوشتن بالاتر از این است که در وقتِ بروز و ظهور احساسی ثابت به سراغش برویم. به نظرم در وقتِ خوشی، دم ناخوشی، زمان سفر و هنگام تجربهی احساسات متفاوت باید نوشت و نوشت و نوشت. نوشتن باید همنشین جان آدم و چیزی از جنس خود نویسنده باشد. رنگوبوی نویسنده باید از قلم او بتراود. کلمات باید نماینده و رسانهی افکار او باشد و نباید در حصار و انحصار هیچکدام از حالات روحی درآیند. آدمی پر از خلقوخوی بالا و پایین است؛ انباشته از حالات گوناگون و آکنده از تناقض. چهبسا دربارهی هر بخشی از وجودمان بیشتر بنویسیم، به آن محدودتر شویم؛ درحالیکه ترجیح این است با آزادیِ تمام، قلم بزنیم و کشتی کلمات را به دریاهای خیال بسپاریم. شاید در این مسیر، با چالشها و موانعی روبرو شویم. گاهی، ممکن است احساس کنیم که چیزی برای نوشتن نداریم یا اینکه نوشتههایمان بهاندازه کافی خوب نیستند؛ اما فراموش نکنیم که نوشتن، یک فرآیند است. هر نوشتهای، اگرچه به نظرمان کامل نباشد، گامی بهسوی بهبود و پیشرفت است. نوشتن، آینهای است که همهی وجود ما را بازمیتاباند. هر کلمه، بازتاب یک سلول از انداموارهی شخصیت و ادراکات ماست که با آن میتوانیم خودمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. نوشتن را یک فعالیت روزمره ندانیم؛ بلکه آن را بهترین ابزار ارتباط ما با «خودمان» و «دیگران» بدانیم. ارتباطی که از آن به تغییر، تحول و پیشرفت راه مییابیم. برای همین چیزهاست که میشود گفت: نوشتن بهترین هجرتها برای خودآگاهی در مسیر رشد و تکامل است.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
اساتید یا استادان؟
🌱
استاد واژهای فارسی است. جمع بستن کلمههای فارسی به صورت جمع مکسر غلط است.
از این پس به جای کلمه غلط اساتید بگوییم و بنویسیم: استادان
#درست_نویسی
#ویرایش
🌱
@ghalamdar
السلام علیک یا اباعبدالله!
سلام و ادب و احترام و ارادت خدمت همراهان عزیز کانال قلمدار
به لطف حضرت ارباب عازم عتبات عالیاتم. دعاگوی همه شما خوبان خواهم بود. توفیق داشتم متن و مطلب تازهای هم در کانال درج خواهم کرد.
سعید احمدی
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
... جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
متن کامل در قلمدار
🌱
@ghalamdar
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
دست به استخاره و استجازه نیستم. حساب و کتاب کرده بودم از مرز مهران برویم نجف. به کرمانشاه رسیدیم. به قول عراقیها سائق سیاره بودم. ماشین در فرمانم بود از تهران تا کرمانشاه. ساعت یک شب حرکت کردیم. گمان میکردم جاده خلوتتر از روز باشد که بود. فکر میکردم وسط این گرمای مردادی، شبروی بهتر است که بود؛ اما تاریکی و دید کم جاده را کم داشتیم که توفان و غبار هم بارید برایمان. تندبادی که ماشین را هم میلرزاند. تا ساوه اینطور بود. از آنجا به بعد به سمت همدان راه کممسافرتر شد و هوا مساعدتر. سپیدهی روز افتاد رو به پهنی که رسیدیم به همدان. کنار راهی که میرفت کردستان موکبی را دیدیم. تابلو راهنما ما را برد داخل فضا و محوطهی آنجا. تعقیبات و تسبیحات نماز صبح هم طعم چای زغالی گرفت. جان و توان تازهای یافتم. تابلوهای راه کربلا را پی گرفتیم. جزئیات و مخلفات کوههای اطراف از زیر پوشش شب بیرون آمد. رو به بیستون بودیم و طاق بستان. هشت صبح صدای تیشه فرهاد را که نه، آثارش را در سمت راست جاده دیدم. چه فرقی میکند عشق در اینجا گاهی از تیشهی دلدادهی شیرین روی سنگها چکیده، گاهی از قلم عاشق قرآن (سید عبدالله نجومی) روی کاغذها و کتیبهها. جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
🌱
@ghalamdar