از این چندتا، همهاش طلاست😁 چقدر تیتر با عکس و فضاش همخونی داره. من که خوشم اومد با چاشنی لبخند. انگار خود عموحسن طلا گرفته😁
خاصترین هجرت
یادداشتی که از عوالم قلم و نویسندگی میگوید
✍نجمه صالحی
📝ویرایش قلمدار
🌱
هجرت در پیشرفت، تحول و ایجاد تمدنها نقشی تعیینکننده داشته است. مهاجرت معمولاً هدفی دارد و در پی آن، حرکتی رخ میدهد. رفتن از «دنیای گفتار» به «جهان نوشتار» بهترین نوع هجرت است؛ یعنی تصمیم بر قلم به دست گرفتن و فکر کردن در قالب کلمات مکتوب؛ یعنی وقتی بخواهیم هر روز بنویسیم و روی کاغذ با خودمان و دیگران حرف بزنیم. ما شخصیت متفاوت خود را در این هجرت خاص میشناسیم. نوشتن، همچون سفری است که هر آن، با آن به کشف و شناخت جدیدی از خود و جهان پیرامونمان میرسیم. این سیاحت نهتنها به ما کمک میکند احساسات و افکارمان را بهتر درک کنیم، بلکه این امکان را میدهد تا با دیگران نیز ارتباطی عمیقتر و معنادارتر برقرار کنیم. دربارهی چنین مهاجرتی که با دیگران صحبت میکنم، پرتکرارترین سؤال این است: «از چه بنویسم؟». گویا درستترین و کاربردیترین جواب این است که ببینید چه چیزی شما را به نوشتن وامیدارد؟ غم؟ شادی؟ بلاتکلیفی؟ نیاز به همصحبت؟ نیاز به تخلیهی هیجانی؟ شروع یک کار جدید؟ یا چیزهای دیگر؟ درباره همان بنویسید. این پیشنهاد، برای انگیزهدادن است تا دست به قلم شوید؛ اما گاهی بعدازاین پاسخ، پشیمان میشوم؛ چون یاد کسانی میافتم که هر بار که چیزی نشر میدهند از پیش میدانم دربارهی چه نوشتهاند. میدانم فلانی موقع نالیدنهایش پست تازهای میگذارد یا بهمانی با عفریت افسردگی دستبهیقه است. قدر و قیمت نوشتن بالاتر از این است که در وقتِ بروز و ظهور احساسی ثابت به سراغش برویم. به نظرم در وقتِ خوشی، دم ناخوشی، زمان سفر و هنگام تجربهی احساسات متفاوت باید نوشت و نوشت و نوشت. نوشتن باید همنشین جان آدم و چیزی از جنس خود نویسنده باشد. رنگوبوی نویسنده باید از قلم او بتراود. کلمات باید نماینده و رسانهی افکار او باشد و نباید در حصار و انحصار هیچکدام از حالات روحی درآیند. آدمی پر از خلقوخوی بالا و پایین است؛ انباشته از حالات گوناگون و آکنده از تناقض. چهبسا دربارهی هر بخشی از وجودمان بیشتر بنویسیم، به آن محدودتر شویم؛ درحالیکه ترجیح این است با آزادیِ تمام، قلم بزنیم و کشتی کلمات را به دریاهای خیال بسپاریم. شاید در این مسیر، با چالشها و موانعی روبرو شویم. گاهی، ممکن است احساس کنیم که چیزی برای نوشتن نداریم یا اینکه نوشتههایمان بهاندازه کافی خوب نیستند؛ اما فراموش نکنیم که نوشتن، یک فرآیند است. هر نوشتهای، اگرچه به نظرمان کامل نباشد، گامی بهسوی بهبود و پیشرفت است. نوشتن، آینهای است که همهی وجود ما را بازمیتاباند. هر کلمه، بازتاب یک سلول از انداموارهی شخصیت و ادراکات ماست که با آن میتوانیم خودمان را بهتر و بیشتر بشناسیم. نوشتن را یک فعالیت روزمره ندانیم؛ بلکه آن را بهترین ابزار ارتباط ما با «خودمان» و «دیگران» بدانیم. ارتباطی که از آن به تغییر، تحول و پیشرفت راه مییابیم. برای همین چیزهاست که میشود گفت: نوشتن بهترین هجرتها برای خودآگاهی در مسیر رشد و تکامل است.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
اساتید یا استادان؟
🌱
استاد واژهای فارسی است. جمع بستن کلمههای فارسی به صورت جمع مکسر غلط است.
از این پس به جای کلمه غلط اساتید بگوییم و بنویسیم: استادان
#درست_نویسی
#ویرایش
🌱
@ghalamdar
السلام علیک یا اباعبدالله!
سلام و ادب و احترام و ارادت خدمت همراهان عزیز کانال قلمدار
به لطف حضرت ارباب عازم عتبات عالیاتم. دعاگوی همه شما خوبان خواهم بود. توفیق داشتم متن و مطلب تازهای هم در کانال درج خواهم کرد.
سعید احمدی
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
... جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
متن کامل در قلمدار
🌱
@ghalamdar
موسوی
سفر اربعین ۱
✍سعید احمدی
🌱
دست به استخاره و استجازه نیستم. حساب و کتاب کرده بودم از مرز مهران برویم نجف. به کرمانشاه رسیدیم. به قول عراقیها سائق سیاره بودم. ماشین در فرمانم بود از تهران تا کرمانشاه. ساعت یک شب حرکت کردیم. گمان میکردم جاده خلوتتر از روز باشد که بود. فکر میکردم وسط این گرمای مردادی، شبروی بهتر است که بود؛ اما تاریکی و دید کم جاده را کم داشتیم که توفان و غبار هم بارید برایمان. تندبادی که ماشین را هم میلرزاند. تا ساوه اینطور بود. از آنجا به بعد به سمت همدان راه کممسافرتر شد و هوا مساعدتر. سپیدهی روز افتاد رو به پهنی که رسیدیم به همدان. کنار راهی که میرفت کردستان موکبی را دیدیم. تابلو راهنما ما را برد داخل فضا و محوطهی آنجا. تعقیبات و تسبیحات نماز صبح هم طعم چای زغالی گرفت. جان و توان تازهای یافتم. تابلوهای راه کربلا را پی گرفتیم. جزئیات و مخلفات کوههای اطراف از زیر پوشش شب بیرون آمد. رو به بیستون بودیم و طاق بستان. هشت صبح صدای تیشه فرهاد را که نه، آثارش را در سمت راست جاده دیدم. چه فرقی میکند عشق در اینجا گاهی از تیشهی دلدادهی شیرین روی سنگها چکیده، گاهی از قلم عاشق قرآن (سید عبدالله نجومی) روی کاغذها و کتیبهها. جای ما در پایتخت ییلاقی خسروان، خانه سید موسوی بود. مثل همیشه مهر بیاندازه و محبت بیپایان او و خانوادهاش را دیدیم. صبحانه و ناهار مهمان کرمخانه آنان بودیم. اینکه مضیف و موکب درستوحسابی سفرمان منزل سادات موسوی بود، به دلم افتاد اول برویم زیارت جد ایشان (امام موسای کاظم). شعلهی این نیت وقتی بیشتر گر گرفت که سید هم گفت: «بهتر است از مرز خسروی بروید عراق؛ هم نزدیکتر است به اینجا هم امکاناتش خوب است. تردد روانی هم دارد و به کاظمین نزدیکتر است». من البته هنوز هم تردید داشتم. نماز ظهر را که خواندم برای گذر از مهران در استان ایلام و خسروی در استان کرمانشاه استخاره گرفتم. برای راه نزدیک به پایتخت عراق، این آیه خودش را نشانم داد: «انا اخترتک فاستمع لما یوحی». خیلی به دلم نسشت؛ بهویژه که مفهوم استخارهی آن یکی شهر، بوی دردسر و اذیت هم میداد. خانه، موسوی بود، آیه موسوی و مقصد هم موسوی.
🌱
@ghalamdar
خسروی
سفر اربعین ۲
✍سعید احمدی
🌱
سنگینی خورشید که افتاد سمت مغرب، رفتیم به طرف میدان فردوسی و بعد آزادگان و بعدترش جاده اسلام آباد غرب که بعدتر از آن برسیم به خسروی. قطاری از ماشینها با ما میرفت و ما هم یک واگن بودیم از آن همه. برخی با احتیاط و آرام و برخی عجول و پرشتاب. کموبیش موکبهایی در اطراف جاده بودند. نماز مغرب و عشا را در یکی از آنها خواندیم. بعد نماز سفره پهن کردند و برای هر نفر بهاندازه یک کفگیر عدسپلو داخل ظرف پلاستیکی با کمی نان گذاشتند روی سفره. به زور و زحمت آن را قورت میدادم. یک استکان چای هم خوردم. دنبال جایی میگشتم که قهوه هم بدهند، نبود که نبود؛ حتی لب مرز در میدان اول قصرشیرین از جوانی پرسیدم: کدوم موکب اینجا قهوه میده؟ چشمهای نیمدرشتش را چهارتاق باز کرد و با صدای صاف و بلند با چاشنی لهجه کردی گفت: والاه شارمانده این یک قلمش را نداریم. خندید و خندیدیم. رفتیم سمت جایی که روی بنر نوشته بودند: خسروی. این نام مرا یاد چندتا چیز میاندازد؛ اول خسروپرویز؛ دوم کلاه خسروی بختیاریها؛ سوم دودمان برباد رفتهی خسروان ساسانی؛ چهارم آدم مجهول و نامعلومی که روزگاری شاید در اینجا جلال و جبروتی داشت و خودش را مرزبان میپنداشت و چندمتر هم «مغازه سیرابی» که خودم جنس و جناس آن را با این اسم نمیفهمم. توی دلم به خودم میخندم که چرا یاد شکمبه حیوانات میافتم و دکانهای کوچکی که سیراب شیردان میفروشند؟ من البته خوشم میآید از این غذا اگر خوب و تمیز درست شده باشد. بار اول است که از این در و دروازه میخواهم پا به خانهی عراق بگذارم. پانزده کیلومتر مانده به خط مرزی عدهای با علامت ایست و های و هوار، سر راهمان را گرفتند. آقا! بفرما پارکینگ ماشینت را بگذار و برو. ماشینهایی هم بودند. نگهبانی هم داشت. قبض هم میدادند. گفتم: برای چه اینجا؟ گفت: جلوتر هیچ جا نیست و راهور (پلیس) راه را بسته. پیاده شدم؛ دیدم حال و هوایشان کاسبی است تا خدمت. نایستادیم. راه که نیفتادیم؛ گریختیم؛ مثل فرار گوسفند از چنگ و دندان تیز گرگ. تا خود مرز اگر همه چیز دیده باشم راست گفتهام؛ ولی اگر پلیس راهور دیده باشم، دروغ گفتهام. نزدیک نصف شب بسیجیهایی را دیدیم سر خط که با تفنگ و بیسیم مردم را هدایت میکردند به پیچی که سر از پارکینگی خیلی بزرگ در میآورد. تا چشم سو داشت ماشین کاشته بودند. میان تپههایی که با ابزارهای راهسازی صاف و صوف شده بود؛ مانند سیرابی که پرزهایش را ساییده بودند.
🌱
@ghalamdar
کیه به شرط تبرید
سفر اربعین ۳
✍سعید احمدی
🌱
من هم مثل همه ماشین را مهر و موم کردم و قبض را گذاشتم توی جیبم. کوله را انداختم روی دوشم و با همراهانم نشستیم روی صندلیهای مینیبوس. پیاده که شدیم حدود دویست متر راه رفتیم. کل معطلی ما برای خروج از مرز شاید بیشتر از ده دقیقه نبود. تفتیشیهای عراقی خربزه گاز میگرفتند و کیفها را میگشتند. کمی جلوتر چند نظامی هم هندوانه قاچ کرده بودند. لباس آنها با مرزبانی ایرانیها فرق داشت. فضا و حال و هوای مهر خروج با مهر ورود یک جور نبود؛ با این حال در هر دو طرف موکبها از زائرها پذیرایی میکردند. آب و غذا میدادند. یک بطری آب گرفتم و کمی از آن را خوردم. اتوبوسهایی گذاشته بودند که مردم را برسانند به محل تجمع ماشینهای کرایهای. رانندهها دو سوی خیابانی پهن ایستاده بودند. یکی میگفت: کربلا کربلا. آن یکی صدا میزد: نجف نجف. سامرا سامرا. کاظمین کاظمین. نظامیها اجازه نمیدادند سائقهای سیاره بیایند وسط شارع. با تندی دعوایشان میکردند. آنها هم مثل چی از اینها میترسیدند. چند رقم ماشین وجود داشت: اتوبوس، مینیبوس، ون و سواری. ون به زبان عراقی «کیه» بود. ما هم که پنج نفر بودیم ترجیح دادیم سوار کیه شویم؛ البته به شرط «تبرید» که همان کولر خودمان است. کرایه به مقصد کاظمین برای هر نفر ده دینار بود؛ البته برخی بیشتر میگرفتند و برخی کمتر. یک کیه به شرط تبرید پیدا کردیم به همان دههزار دینار. سوار که شدیم غیر ما مسافری نداشت. جوانکی بود شاید حدود بیستساله. برادری هم داشت مثل خودش سبزهپوست لاغراندام. گویا دوقلو بودند. سرزبان هم نداشتند. بلد هم نبودند فارسی کلمههایی را بگویند که به کار و بار مسافربریشان میآمد. دستکم برای اینکه زودتر راه بیفتیم، رفتم پایین این ور و آن ور همان جادهی عریض داد میزدم: ون، کاظمین، کولر روشن، ده دینار. با آن دو برادر زور و زبانمان را سر هم گذاشتیم تا آخر سر، بعد حدود یک ساعت «کیه به شرط تبرید» پر شد از زائران کاظمین. ساعت یکونیم شب بود که راه افتادیم. پلکهایم را بستم و خوابیدم.
🌱
@ghalamdar
گچپژ
سفر اربعین ۴
✍سعید احمدی
🌱
خواب هنگام حرکت، جواب خستگی آدم را نمیدهد؛ ولی از نخوابیدن بهتر است. بدتر اینکه در مملکت غریب با رانندهای ناشناس همان خواب نصفونیمه هم به پلکهای نیمهبیدار نمیچسبد. هر چند دقیقه چشم میچرخاندم به مسیر چرخهای کیه. سائق با برادرش جابهجا میشدند و یککله میراندند در همان مسیری که باید میرفتیم. ساعت سه شب، دیگر نوبت به بیداری ندادم. گوشهی چشمم که باز شد زمین را روشن دیدم؛ اما تا طلوع آفتاب چند قدم مانده بود. برادران عجول گویا خیال نداشتند برای نماز صبح نگهدارند. فهمیدم جوان عراقی بینماز هم داریم. صدایش کردم: «حبیبی! اگف للصلاة». از همان اول در مدرسه و حوزه توی گوش ما خوانده بودند که در عربی چهارتا حرف نیست. چقدر هم داستان و عبارت ساخته بودند برای اینها؛ مثل عبارت معروف «گچپژ». از قضا زبان عراقی پر است از این حرفها؛ مثل «اشلونچ» که یعنی خانم! حالت چطوره؟ چشمهای ریز راننده از آیینه نگاهم کردند. پای او بدون اینکه از زبانش چک و چانه و بهانهای بفهمد صد متر جلوتر رفت روی ترمز. کنار یکی از موکبهای کنار جاده توقف کردیم. عراقیها به مستراح میگویند: مرافق. از بین چند ساختمان کهنه و خرابه، روی یک چهاردیواری با در آهنی زنگزده، همین کلمه بود که داد میزد: یک توالت نیمهصحرایی برای ده-دوازده نفر آدم. هر طور بود وضو گرفتیم و تکلیف دینی آن روز صبح را از دوش خود برداشتیم. دو تا موکب عقبتر صبحانه املت دادند با چای و قهوه. دیگر نه گرسنه بودیم نه آنقدر خسته و نه پژمردهروح. به ابتدای بغداد رسیدیم. یک سال پیش هم آمده بودم. اینطور نبود که الآن میدیدم. آشکار بود که عمران و آبادانی سرعت گرفته است. یاد اصفهان افتادم. هر بار که میرفتم پی و پایه یک کار عمرانی را که زده بودند، بار بعدی به سرانجام رسیده بود. رنگ و روی شهر اصلی عراق نشان میداد انگار پیام جهش به بغداد هم رسیده است.
🌱
@ghalamdar