این عصر بهاصطلاح تقابل یا گفتوگوی تمدنها. هیچگاه تاریخ بشر این اندازه انحطاط اتوکشیده و اضمحلال باکلاس نداشته و هرگز آدمی پشت شعار حقوق بشر و آزادی و عدالت، تا این اندازه مقدسترین آرمانهای انسانی را به لجن نکشیده. انسان گرگ انسان است اما در لباس خوشگلترین، خوشبوترین و خوشپوشترین چوپان تاریخ. لبخندهای مصنوعی، سلامهای طمعکارانه، خیرخواهیهای شرارتآمیز، چشمهای خیرهی خیانتپیشه، دستان درهمفشرده و سرد و هزار کوفت و زهرمار دیگر، چه حالبههمزن کرده عصر ارتباطات و دهکده جهانی ما را. دروغ و تهمت و غیبت و کینه، پشتسر هم قربانی میگیرد از همهی آمال و آرزوهایی که ضعفای بنیآدم با خود به گور میبرند. روزگار آزگاری است که مثل آبخوردن جای جلاد و شهید عوض میشود، ظالم و مظلوم معنای برعکسی دارند و ادعای صداقت و راستی از میان کجترین فکها بیرون میزند و زوزهی گرگها به راحتی با نی چوپانی ادیت میشود. چوپانی دنیای کنونی، دیگر شغل انبیا نیست؛ شغل ابلیس است. فرهنگ و هنر و علم و فن امروزی بشر، مایهی تسلای او نیست؛ سم کشندهای را میماند که با سرعت صدم ثانیه جهان را از اخلاق تهیتر و از فضایل عالی انسانی دورتر میکند. ما را مارتر، هارتر و حیلهگرتر میکند؛ چون مغرورتر شدهایم، پرروتر شدهایم، باغیتر و چموشتر شدهایم. عصر ما، نه عصر ارتباط برای همزیستی و تعالی بلکه عصر ارتباطات برای عصیان بیشتر است؛ بتپرستی بیشتر، طاغوت بیشتر، منممنم بیشتر. کانون اصلی و نقطهی ثقل «بل یرید الإنسان لیفجر أمامه» شدهایم تا برهنهتر و رسواتر شویم ولی شگفتا! کم نمیآوریم و کوتاه هم نمیآییم. پشتسر هم شو راه میاندازیم که ترقی، تجدد و نوآوری از منحنی خطوط مغز ما تراوش میکند. پیامبران عصر روشنگری، دود غلیظ به خورد مردم دادهاند و چقدر نفسها تنگ شده و سینهها سنگین از این خوراک بیامان اهل جهنم. باز هم باید چشم آرزو بر آسمان بدوزیم؛ به امید بارانی، به امید نزول ید بیضایی، به امید باطلالسحر این همه پیامبر دروغی، به امید پایان این گرگسالی... .
عرق مرد به از دولت اوست (طیالارز)
سعید احمدی: دو دوره از دولت برجام نافرجام گذشت. دیگر چند قطره بیشتر در این جام نمانده و دولت بیاعتدال تنها چند قدم تا خط پایان مجریه فاصله دارد. صد روز آخر نیز لنگهی صد روز اول. همین وقت غنیمت ناچیز هم با باید و شایدهای بازگشت بایدن به «برنامهی جامع اقدام مشترک» روز را شب میکند و روزگار ملت را شبتر. برجام برنامه نبود، بهانه بود. جادویی که به امید صبح صادق، فجر کاذب میکاشت و از دل روزنامههای زنجیرهای دروغهای ششستونی برمیداشت. شبیه یک بارداری امیدبخش اما پوچ و پر از خالی. آخر سر هم تنها چیزی که به دنیا آورد، شعار «مرگ بر فلانی» در واپسین روز دههی فجر آخرین سال دولت بود. بگذریم که شعاردهندگان، واقعی بودند یا ساختگی؛ ولی نگذریم که این معنا با واژگانی متفاوت در هر کوی و برزن، به فریاد هر مرد و زن تبدیل شده است. حتی کورها و کرها هم در اینباره لال نماندهاند. تنها کسانی از شنیدن صدای مردم عاجزند که از پشت شیشهی دودی ماشین شاسیبلندشان به آلام جامعه مینگرند. پلاکقرمزهای بیخاصیت که دولت را فقط برای تشریفات میخواهند، شرف درک مردمی را ندارند که با سیلی صورت خود را سرخ نگه میدارند. کمترین مشارکت انتخاباتی دهههای انقلاب در این دوره، از جمله مهمترین دلایل واضحی است که سطح ناچیز مقبولیت و محبوبیت حسن روحانی و دولتش را آشکار میکند. حقوقهای نجومی، قلهنوردی خودرو، سقوط بیسابقهی ارزش پول ملی، زلزله در مسکن، کلاهبرداری بزرگ بورس، طیالارز، وزیر ارتباطات لوس، وزیر اطلاعات ملوس، پرواز مرغ، خودموزبینی خیار و نمونههای ریز و درشت دیگر در قامت چالشهای سلسلهوار روزانه در معیشت ملت، چنان لطمهای به معدل کارنامهی تکراریها زده که حتی بسیاری از آنان که بهار نود و شش مچبند بنفش میبستند و برای شیخ سرخه زلف سرخابی میآراستند، دیگر از روحانی مچکر نیستند. جا دارد اعضای این دولت بروند و دعا به جان کرونا کنند که حواسها را مشغول کووید نوزده کرده و الا کیست که نداند ویروسی بدتر از «دولتمرد بیعرضه» وجود ندارد؟! فیالحال آش آنقدر شور شده که ناظر بر دخالت عناصر بیگانه، عین آب خوردن، اعتراض تبدیل به اغتشاش میشود. قالی گلدرشت برجام، بافندگانی داشت خیالباف و حراف و در عین حال بیکار و بیعار. کسانی که توهم زده بودند راه گشایش اقتصادی، سازش سیاسی است؛ آنهم با شیطان بزرگ. امضای کری، تضمین بیارادگی رئیسجمهور بود؛ آنجا که نزدیک به همهی ادارههای دولتی را و تو بخوان کل اقتصاد کشور را معطل لطف توخالی و عنایت پوشالی امثال اوباما و ترامپ و بایدن کرد. کسانی که در معرکهی مناظره، قالیباف را سرهنگ خواندند و خود را حقوقدان، در میدان دولتمردی نشان دادند یک جو همت و حمیت سرباز جبهه و جنگ را ندارند. آنها به بهانهی پهنکردن فرش قرمز زیر پای ملت، بنا را بر بافتن چیزی گذاشتند که هرگز به رؤیت نرسید و همزمان زبان ناقد صادق را با انگ بیسواد و بیشناسنامه قیچی کردند. آن رجل سیاسی که رحل اقامت پای اسپیلت و شومینه میافکند و سر و کاری با سرکشی و دوندگی و کار شبانهروز ندارد، به گواهی این هشت سال معلوم شد که اگر به دولت هم برسد، ملت را با وعدههای سر خرمن بازیچهی دست خود میکند. گذر زمان کابینهی فعلی، این گمان را به یقین نزدیکتر کرد که مردم بدون دولت کار و دولتمرد کارآمد، تنها کلید میبینند و وعده میشنوند. پاستور جای پاس دروغ از سوی پاسورهای دروغگو نیست؛ جای وزرای بیحال نیست؛ جای قیل و قال نیست. ریاست بر قوهی مجریه، مرد مجرب در حوزهی مدیریت اجرایی میخواهد. گاه دعوا با ملت و گاه دعوا با حکومت، بهترین تعریفی است که میشود از هشت سال ریاستجمهوری شیخ حسن روحانی و شرکای پیر و جوانش ارائه داد. این دولت محکوم است به اتلاف وقت. همان وقتی که میشد متأثر از تجربهی برجام، صرف داخل کرد، عجبا که باز هم دارد پای شلکن و سفتکن سران جدید کاخ سفید تلف میشود و به هدر میرود. کاش آقایان عوض اینهمه مقاومت مضحک روی نعش برجام، در مقام عمل به «اقتصاد مقاومتی» باور داشتند. «اقتصاد مقاومتی» سکهی رایج باورمندان به «اقتصاد رانتی» نیست. هر کدام از آنها مرد خود را میخواهد. دومی تنبلها و فرصتطلبهای مسندنشین را دور خود جمع میکند و اولی سنگرسازان بیسنگر را. ماهیت و سرمایهی انقلاب اسلامی «مقاومت» است که قطعات پیشران آن نباید جنس وارداتی اجنبی باشد. اکنون نیز در پسابرجام، شرایط اقتصادی کشور آنقدر تثبیتشده نیست که به هر نامزدی بتوان اعتماد کرد؛ اگرچه به حیث گفتمان، مروج اهداف انقلاب هم باشد. گفت: «به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست». ما در شرایط مخاصمهی جدی و نابرابر با دنیای سرمایهداری قرار داریم. اگر عزم ملی در دوران دفاع مقدس چنین شد که حتی یک ریگ به جهان متحد شرق و غرب ندهیم، تنها برای این بود که «تفکر
جهادی» بر جسم و جان جامعه حکم میراند و در پیشانی جنگ، این فرماندهان شهید و سرداران رشید ما بودند که پیشتر و بیشتر از نیروهای تحت امر خود، عرق میریختند. باید برگردیم به عصری که فرماندهی، مسئولیت بود؛ نه ریاست. فیالحال در عرصهی مدیریت اجرایی به مجاهدانی نیاز داریم که بتوانند مجموعهی دولت را به کار بیوقفه وادار کنند. اگر کسی بخواهد پس از «دولت برجام» بر کرسی «دولت جمهور» بنشیند، افزون بر همهی شایستگیها باید مدیری کارآزموده و فرماندهی امتحانپسداده باشد. چرخاندن چرخ ماشین اقتصاد امروز کشور، نیازمند سرداری مجرب است که هم در روزگار جنگ و هم در جنگ روزگار، توان مدیریت جهادی خود را ثابت کرده باشد. بلایی که اعلیحضرت حقوقدان بر سر معیشت ملت آورد، از قضا احتیاج ایران را به سربازها و سرهنگها و سردارها فزونی بخشیده است. هشت سال تمام ریش مرتب دیدیم و این خربزه اما برای مردم نان نشد. قوهی مجریه، دولتمرد ریشهدار در کار و جهاد میخواهد. قرار نیست چون با رأی اکثریت قاطع یا شکنندهی مردم، امثال خاتمی و احمدینژاد و روحانی سکاندار دستگاه اجرا شدند، توهم بزنیم ریاستجمهوری بچهبازی است یا تصور کنیم مردم فقط بسیجیهای فلان دانشگاه و بهمان پایگاهند. «رشد اقتصادی» مردی از تبار حاجقاسم میخواهد و هر انتخابی جز این، تنها به افزایش دامنهی مشکلات میانجامد.
مولود شعبان
سعیداحمدی: برای من که عادت دارم از شب بنویسم و در تاریکی نفس بکشم نوشتن برای صبح صادق بیانی است گنگ و نامفهوم. نیمهای دیگر از ماه شعبان رسید. امروز همه رو به میعادگاه جمکران دارند؛ اما نمیدانم چرا دلم میخواهد در وسط این ماه کنار یکی از جادههای اربعین حسینی بنشینم و دربارهی مولود این روز چیزی بنویسم؛ البته هر آنچه به مهدی امتها ربط و تعلق دارد مرا به یاد اربعین شهادت ابوالاحرار میاندازد. همان روزهای بیزمانی و بیمکانی. خواستنیترین طلوع و غروبهایی که در عمرم دیدهام. ساعت صفر دنیا. نوار رنگینکمانی و بیزوال شارعالحسین. روزهای خوش زائر. شبهای روشن حبالحسین. شعبان به نیمه رسید. ماه کامل شد. ستارهی بخت بشر دمید. خفاشها پر زدند. لایه به لایه سایه ساختند. حجاب و غبار افروختند؛ اما ستاره درخشید و ماه تابید. کلام قدیم و جدید قاعده را باخت. فلسفه هم درماند. پوزیتیویسم با ساینس و رفرنسهایش پز داد و به اندازهی بز اخفش هم به خفاشها کمک نکرد. این ماه از اول هم پشت ابر نبود. ابر خود ما بودیم. وقتی تن و جانمان را به انجاس جاهلیت سنتی و فرنگی آلودیم چرا باید دل و امید ببندیم به چشم نظر آلودهیمان؟ غیبت عیب ماست. غایب ماییم. ما نادانسته در تبعیدی دلپذیر به سر میبریم. بیآنکه بخواهیم از زیر این شکنجهی شیرین بگریزیم. خو کردهایم به چرک و خون. گوش سپردهایم به دهانهای کثیف. لذت میبریم از استشمام تعفن مغزهای کرمخورده و پوسیده. تا عطش خود را از مجرای فاضلاب ابنای ناپاک آدم فرو مینشانیم کاسهی چه کنم چه کنم توی دستمان میچرخد. ما نیز میچرخیم و دست به دست میشویم. زمان به زمان، قرن به قرن، نسل به نسل. گورخانههای ما پر است از زندههای محتضر. چشمها را باید شست. دستها را هم و پاها را. باید به قاعدهی اربعین، زائر شد تا کمی و گوشهای از شعبان را دید. ملتهایی را امتهایی را و مردمی را که گروه گروه و دسته دسته حبالحسین یجمعنا میخوانند. اربعین نشانهی آشکار شعبان و صبح صادق طلوع خورشید است. خیز و در کاسهی زر آب طربناک انداز، پیشتر ز آنکه شود کاسهی سر خاکانداز؛ چشم آلودهنظر از رخ جانان دور است، بر رخ او نظر از آینهی پاک انداز؛ غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز.
فتح خون با فتح نفس میسر است
هنر مردن پیش از مرگ
سعید احمدی: بیستم فرودین 1372 تهران، خیابان حافظ، روبروی حوزهی هنری، زیر پل کالج. نوجوانی با لباس ورزشی آبی و سفید و تخته شاسی طراحی میان دو دست. نگاهی گنگ به جمعیتی دارد که زیر تابوت کسی را گرفتهاند که تا آن موقع تنها نوا و صدای او را از روایت فتح شنیده بود و بارها به تقلید از او چنین میخواند: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردهاند». سعید احمدی از آوینی چیزی نمیدانست جز همینها که کم چیزی هم نبودند. برای آن نوجوان درونگرای سرگردان میان ایسمها و مکتبها هر سخنی جاذبهای داشت؛ بهویژه اگر از مرگ و حیات میگفت و البته از هنر؛ چیزی که دریای متلاطم فلسفی نوخط آن روزها را با خط و نقاشی و شعر و کمی تا قسمتی هم موسیقی آرامتر میکرد. یک سال بعد آشوبهای جهانشناسانهی همان تماشاچی تشییع، انقلابی عظیم در او پدید آورد. سالها گذشت و اکنون نوجوان بیستم فروردین سال 1372 خوب میداند چقدر به صاحب تابوت سه رنگ همان روز شباهت ماهوی دارد. نمیدانم کامران چگونه از فلسفهی شرق و غرب برید و راهی نو و مسلکی متمایز را برگزید؛ ولی میدانم که هر کس عالم را از چشم نهجالبلاغه ببیند همهی نظریههای قدیم و جدید فلسفی دل او را میزنند. سلوک حقیقت راه دشواری است که هم حجابهای ظلمانی دارد هم نورانی. بیچاره کسی که پا در این راه سخت و صعب نگذارد و بیچارهتر کسی که در جایی از آن در جا بزند. خوشا به حال آوینی که در سیر حقیقت کم نیاورد و کوتاه هم نیامد. خوشا به حال کامران که کامروا شد. خوشا به حال نوجوان که حتی به تماشا در باغ شهادت را بسته ندید؛ همان هنر مردن پیش از مرگ را. سردار دلها چه خوب میگفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است». فتح خون با فتح نفس میسر است. مرتضی این هنر را داشت که از خودش بگریزد و یک بار برای همیشه همهی خود را دور بریزد و انسانی نو دست و پا کند؛ انسانی از جنس «یخرجهم من الظلمات الی النور». ما اما گاهی از نور به ظلمت میرویم و طاغوت درون و بیرون را به سوی خود میخوانیم. نفسانیت ته ندارد و انسانیت نیز پایان؛ پس بهتر آن است که بمیریم پیش از آنکه بمیرانندمان و برویم پیش از آنکه ببرندمان.
https://www.instagram.com/p/CNZDOaujci_/?igshid=17gwm7p11qsk3
برگزیدگان لوسیفر
سعید احمدی: اگر ریههای خاخام مشولام دووید سولوویتچیک اجازه دهند او یک سال دیگر نفس بکشد، بر قلهی صد سالگی خواهد ایستاد. او بدش نمیآید هوای صبحگاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند اما کرونا مانند تودهی متراکم گاز اشکآور، او را به دامن خفگی و خفتگی ابدی میکشاند. حتی تحت مراقبت ویژه هم دم و بازدم سختی دارد. بسیاری دعای بهبود برایش میخوانند. خدایی که نگذاشت رود نیل گهوارهی موسی را ببلعد، چگونه نمیتواند مشولام محبوب را از دست اژدهای مرگ برهاند؟ خدایا! به ما عمری دراز بده و بر عمر سولوویتچیک هم بیفزا! آمین! شاید با تأثیر همین دعاها ناگهان چشم بستهی خاخام نیمهباز شد. او در انتهای سالن، مردی سالخورده و سیاهپوش را دید که با چشمهایی نافذ و ردایی بر دوش به سویش گام برمیدارد. ماسک سیاه روی بینی کشیدهی مرد، بر ابهت او میافزود. آخرین گام را با ضربهی عصای آهنین و بلندش بر زمین کوبید؛ به گونهای که دانای یهود یکهای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و به راحتی بر لبهی بالایی تخت تکیه زد. نگاهی متعجب به جمجمهی یکچشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت:
- گویا شما را بارها دیدهام اما هر چه فکر میکنم، به خاطرم نمیآیید. با اینحال بسیار سپاسگزارم که به عیادتم آمدهاید.
مرد فرتوت با صدایی خشدار پاسخ داد:
- مرا لوسیفر صدا بزن.
همراز تورات، پلکهای خود را تنگ و گشاد کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت:
- آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!
تازهوارد سخن او را برید و گفت:
- نمیدانی با چه زحمت و عجلهای خودم را از طبقهی منفی هجده بهشت به اینجا رساندهام. ورود شما را در جمع فرشتگان عصیانگر خوشآمد میگویم جناب مشولام عزیز!
این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یکدیگر را فشردند و چشم در چشم هم لبخند زیرکانهای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشردهی دیوار حائل بین سرزمین «یهوه» و «جنتیلها» عبور کنند. آن دو در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند، با گذر از تونل تخریبشدهی گذرگاه رفح پا به مصر گذاشتند و بدون هیچ تشریفاتی سر از قلب باشکوهترین اهرام فراعنه درآوردند. آنجا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود و هر کدام بر تختی مزین به استخوانهای متراکم مردگان نشسته و همچون دیوانگان بر جمجمههای بیشماری فرمان میراندند. گلهای از موشها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست و خیز میکرد. صدایشان چنان در هم میتنید که گوش خاخام از اینهمه کلمات متقاطع و نامفهوم آمیخته با جیرجیر موشها آزرده میشد.
- جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبکعقل چه میگویند؟
- هیس! اینها عادت دارند جناب سولوویتچیک! شما اعتنایی نکن.
مشولام و لوسیفر بدون توجه به خدایان باستان طوری راه میرفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ ششپر آبیرنگ در انتهای تالار فراعنه چشم را مینواخت اما صداهایی شبیه زوزهی گرگ یا خرناس سگ یا هر صدایی غیر از صدای آدمیزاد، از پس آن پنجره به گوش میرسید. همین کافی بود که در کنار آرامشی نسبی، گداختهای از اضطراب در دل مردد و ذهن مشوش مشولام بیفتد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ششپر آبی را نگاه کند. بین اراده و دیدن فاصلهای نبود. خاخام دستهای خود را به دو ضلع پنجره چسباند و خودش را روی انگشتهای پا بالاتر کشاند تا بتواند بهتر ببیند. حالا دیگر نیمتنهی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی همانند گردانهای نظامی تحت آموزش سختگیرانهای بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آنکه نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم میداد. همهی لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همهی حیوانات رو به سوی او برگرداندند و به احترام مشولام یک لحظه سکوت کردند.
- تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟
- بله! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آنها؟ چگونه تعجب نکنم؟ این چه جایی است که مرا آوردهای؟ تو چگونه هم اینجایی، هم آنجا؟
پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود:
- اشتباه نکن جناب! آنها من نیستم. آنها شاهزادههای جهنماند. لویاتانها. واپسینها از اولین و آخرین نسلها. برگزیدههایی برای برگزیدهها. چیزی که ساختهام برای ساختن چیزهایی که خودم میخواهم. یهوه، خدا میسازد و من هم میسازم. او فرشتههای فرمانبر میآفریند و من فرشتههای عصیانگر. من ساختههای او را فرومیریزم و بر ویرانههای آنها خشتهای کج میگذارم. جالب نیست دوست من؟
لوسیفر میگفت و حرارت سخنان او بر سرخی چشمانش میافزود...
▪️متن کامل در شمارهی سیزدهم روزنامهدیواری #حق
📍سایت حقدیلی: haghdaily.ir
📍کـانال تـلگرام حق: haghdaily
▫️حق، میکدهی عاشقان قلم است
فغانستان سرزمین اذان
سعید احمدی: افغانستان و کابل همان فغانستانی است که از شرق تا غرب جهان اسلام امتداد دارد. ما غریب روزگار فریب شدهایم. عزاخانهی مظلوم باز است و سلاخخانهی ظالم بازتر. فریادهای قربانی به جایی نمیرسد و عربدههای قاتل ملودی دلنشین جهان رسانه شده است. دخترک روزهدار افغان با خون گلوی خود روزه میگشاید و کودک بیپناه سوری با آب دریا لب تر میکند. کسی فغان بر نمیآورد جز خودمان. کسی در این غمها و ماتمها شریک نیست؛ جز ما عادتیافتگان به رنگ و بوی خون و قبرهای زیر یک متر، از یمن تا لیبی و دمشق و کابل و کراچی. مایی که سالهاست در مزبلهی شیطان اکبر و اصغر دنبال انجاس جاهلیت مدرن میگردیم. وای بر ما! به کجا میرویم؟ به کجا رفتهایم؟ مردان میدان را کشته میخواهیم و در جهان دیپلماسی ریپ میزنیم. غیرت را سر میبریم و ترس را جرئت میبخشیم. برای آسایش این گیتی فقط با دشمن مدارا میکنیم؛ ولی با دوستان نامروتیم. مرگ بر خشکمغزی و جهالت و تعصب. مرگ بر بردگان مطیع نظم ناموزون جهان سلطه. ای سرزمین پهناور شعرهای سوگوار! ای جهان بیسلام اسلام! ای خاک نفتخیز برادرکش! چرک کف دست یانکیها چه تعفنی روی دستت گذاشته که مولود اسلام باید روزهی خونین بگیرد و رگ کسی نجنبد؟ کمی آن طرفتر اما شکم موالید کفر و فجور اگر ذرهای قار و قور کند دنیا ماتمسرا میشود. ای خاک اذان خیز! برخیز! چرا به خواب رفتهای و فریضهی بیداری را به دست قضا سپردهای؟ موریانهها تا کی باید ریشه و تنهات را بجوند ای درخت اصلها ثابت و فرعها فی السماء؟ کجاست اقبال که از لاهور برخیزد و باز هم برای ما از خواب گرانمان بگوید؟ خواب و خلسهای که از زخم بستر هم گذشته و به چرک و کرم و تعفن رسیده است. بخوان برای ما آن شعر بیدارگرانهی شفابخش را ای اقبال سرزمینهای اشغال شدهی اسلامی! بسرای و بگو: ای غنچهی خوابیده چو نرگس نگران خیز، کاشانهی ما رفت به تاراج غمان خیز... خاور همه مانند غبار سر راهی است، یک نالهی خاموش و اثر باختهی راهی است، هر ذرهی این خاک گره خورده نگاهی است، از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز.... فریاد از افرنگ و دلاویزی افرنگ، فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ، عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ، معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز. و کجایی تو ای اقبال بلند دین خدا! ای مهدی امتها! بیا و قبله را دوباره بشوی از پلیدی نفاق و از ادناس و انجاس رقص شمشیر و شراب خائنالحرمین. ما منتظر تنها مرد میدان آرزوهای به خاک رفتهی انبیا و اولیاییم. اگرچه خونبار است روزگار ما. اگرچه بر منبر رسول رحمت و عزت و کرامت بوزینهها سوارند و امت او قربانی هوس و ضعف و ذلت فرمانروایان، باز هم امید در ما نمرده است. امیدی که از طلوع فجر انقلاب ۵۷ خمینی کبیر جانی تازه گرفت و تا تابش عالمتاب انقلاب جهانی منجی موعود امتداد خواهد داشت.
همت یا همتی؟ (با ویرایش حق)
سعید احمدی: بخشهایی از مناظرهی اول نامزدهای ریاستجمهوری هزار و چهارصد تراوش خلقیات طبقهای بود که انقلاب پابرهنگان را دزدیدهاند. «من دکترا دارم، پس لیاقت دارم» همهی حرف مدیرانی است که وضع شلمشوربای فعلی را برای زندگی ما به وجود آوردهاند. تحصیلات، تسهیلات کلان و بدون بهرهی یک مشت مدیر مدعی و بیمصرف است که به دو قطبی دولت- ملت انجامیده. سواد سوداگرانهی این جماعت، طبقه میسازد و طبقه، فاصله ایجاد میکند. فاصله نیز سر از تفرعن درمیآورد. بیخود نیست اعلیحضرتی شدهاند جماعت. فخر مدرک از اینها فخریزاده نمیسازد تا استکبار جهانی به خونشان تشنه باشد بلکه خودشان میشوند یک پا مستکبر. امام خمینی در جایگاه رهبر بزرگترین انقلاب معنوی معاصر، سواد سودآور حوزوی داشت. موفقترین استراتژیست نظامی جهان «سردار دلها» بود که جز همان دیپلم متوسطه، مدرکی نداشت. همتی برای ادارهی مهمترین نهاد پولی کشور، دکترایی دارد که فقط باید به آن پز بدهد و با آن بز بچراند. او با همین اعتماد به سقف میگوید: «بروید خدا را شکر کنید که دلار نشد پنجاه هزار تومان. ارز بیست هزار تومان هم از سرتان زیاد است». بازی سراسر باخت برجام هم در سایهی دکترای حقوق بینالملل حسن روحانی، تداعی افتضاح ششتاییها بود. بدتر. یک مثقال فرزانگی عمیق و فهم دقیق به صد خروار از این مدارک پوچ میارزد. یک کاغذ گلاسه با مهر آموزش عالی، سند ششدانگ نخبگی کسی نیست. از کوزهی جماعت لیبرال، این بوهای تند و زننده کم نتراویده است. این گلهای به سبزه آراسته سالیانی است که با ازکبزک خود خار چشم اقتصاد شدهاند. انقلاب متأسفانه مول هم زاییده و فرزندنماهای ناخوانده و ناخواسته، کم سینهی مادر را نگزیدهاند. مناظره نشان داد که پدیدآورندههای وضع نابسامان موجود چگونه با ارزشهای موهوم و ظاهرگرایی باعث طبقهسازی و فاصلهگذاری شدهاند. اینها بین خود و مردم دیوارهای عریض و بلندی کشیدهاند. رأی و انتخابات تنها پلی است که بین آنها و عموم مردم ارتباط ایجاد میکند. به صرف مدرک فول پروفسوری هم کسی از پخمگی به نخبگی نمیرسد. کارآمدی به کارنامهی پر از نمرهی بیست کاری ندارد. به عمل کار برآید. به علم عالم عامل. ضحاک ماردوش اقتصاد ایران کاوهی آهنگر میخواهد، نه دکترهای خالق سلاطین فولاد، سکه، ارز، خودرو، مرغ و تخممرغ. امام خمینی با تحصیلات بدون مدرک حوزه، طاغوت را در هم شکست. مدیران مولصفت و مدرکدار، عین طاغوت شدهاند برای ملت انقلابی. همتها برای فتح خونینشهر پز مدرک به کسی ندادند. همت خرج کردند و قابلیت نشان دادند اما همتیها برای سقوط اقتصاد ایران، پشت دکترای خود پنهان شدهاند.
کریمهای به نام دختر
سعید احمدی: دده در زبان ما یعنی خواهر. دا یعنی مادر و دُر یعنی دختر. کُر هم یعنی پسر. درگل یعنی دخترها و کرگل یعنی پسرها. من، با پنج خواهرم دهها دده دارم. ما دختر عموها را هم دده میدانیم. خانواده برایمان گاهی به اندازهی یک ایل معنا دارد. حرمت و احترام خواهران تنی با بقیهی ددهها مو نمیزند. دا و دده در فرهنگ ما رنگ تقدس دارد. رنگ حرمت و رنگ احترام. آنان یک پا جواهرات مقدساند. کاکا یا گگه یا برار یک جان دارد برای دهها دده. همین چیزهاست که به زندگی معنا میدهد. زندگی ایلی این جور است. دیمی و اللهبختکی نیست. اصول دارد. قانون نانوشتهای با نان و آب از گلویمان پایبن میرود و میشود شیرهی جانمان. ما به ریش و گیس سفید احترام میگذاربم حتی اگر شده باشند یک مشت پوست و استخوان و افتاده باشند روی تختخواب. ما به نان و نمک اعتقاد داریم. نان کسی را بخوریم دست خیانت به دارایی او دراز نمیکنیم. ما روی حرف مرد حساب باز میکنیم؛ برای همین توی زندگی خود کم نامرد ندیدهایم. در خانهی ما به روی مهمان باز باز است. لقمههای مهمان را نمیشماریم. منت که سرش نمیگذاریم هیچ منتش را هم میکشیم. انواع سبک زندگی را دیدهام. مدنیت را با همهی وجودم لمس و حس کردهام. تحصیلات عالی را پشت سر گذاشتهام. محملهای متنوع نامها و ننگهای این و آن را دیدهام؛ اما سنتهای عالی ایلی برایم چیز دیگری است. تحصیلات شاید سواد بیاورد؛ ولی شعور نمیآورد. مدنیت شاید رفاه ببخشد؛ ولی فره و بزرگی نمیبخشد. جامعهی مدنی امروزین و تب و التهاب مدرنیته، بشر را به سوی تنهایی و بیکسی هل میدهد. خواهر در جامعهی مدنی شاید آبجی باشد؛ ولی هرگز دده نیست. برادر شاید داداش باشد ولی هرگز جانپناه نیست. نه تنها پشتمان بلکه زیر پایمان دارد خالی میشود. ضوابط مکانیکی دارد جای روابط عاطفی را میگیرد. کرامتهای اخلاقی دارند زیر پای حقوق و قواعد انضباطی له میشوند. خیلی چیزها بوی غربت و کهنگی گرفتهاند. خوب است از خود بپرسیم ما که ولادت کریمهی آلطاها را روز دختر نامیدهایم. دربارهی صفت کرامت و حرمت دختر چقدر میدانیم؟
#روز_دختر
حسینیهی جهان
سعید احمدی: منتظران مهدی امتها نه کاخ سفید که جهان را حسینیه خواهند کرد؛ همانطور که نگذاشتند جنین نامشروع خاورمیانهی جدید پا به دنیا بگذارد؛ همانطور که مولود سیاه تکفیر را به گورستان تاریخ فرستادند؛ همانطور که با موشک قاسم سپر آهنین خانهی عنکبوت را مچاله کردند. همانطور که... . حسین وارث آدم ابوالبشر است و بنیآدم بدون اقتدا به ابوالاحرار عالم، ابوالاشرار جهان خواهد ماند. تو بخواهی یا نخواهی جهان آینده به سوی حسینیهشدن خواهد رفت. شعار شریف شهیدان عشق با من و تو کاری ندارد. تو راه خودت راه برو، آن نیز راه خودش را میرود. «لکم دینکم و لی دین». دین من وعدهی صادق خدا و دین تو تضمین کاذب کدخدا. عاقبت کار را آینده نشان خواهد داد. از حسن مثنا تا حسن عبدالله هزاران طلوع و غروب گذشته و میلیاردها طلوع و غروب آدمی. کسانی که به فجر دل بسپارند نفس مطمئنه میشوند و طلوعی بیغروب دارند. آنان که به شب خو بگیرند در غروبی ابدی اخلد إلیالارض خواهند ماند. بشر بدون حسین پوستهی انسان دارد و مغزی شیطانی. بلوغ ما هنگامی است که در شعاع درخشان خورشید کربلا حقیقت انسان را کشف کنیم. حسینبن علیبن اسماعیلبن ابراهیم میزان حق و باطل و نور و تاریکی است. هر کس در هر زمان یا مکان در اقلیم شهید بندگی و آزادگی نگنجد با سر در مرداب بردگی و اسارت شیطان اصغر و اکبر فرو میرود. کاخ سفید استعارهی بزرگ انسان مسخ شده و به لجن نشسته است. کسی که میگوید: کاخ شیطان بزرگ را حسینبه میکنیم یعنی جهان را از دنائت نفسانیت نجات میدهیم. یعنی بر سیاهی و ظلمت شب میتازیم. یعنی نور وحی را بر انسان ساینسزده و تجربهگرا میتابانیم. یعنی آدمی را از طبیعت به سوی فطرت میکشانیم. یعنی از این حیوان به شدت ناطق، انسان به شدت بالغ میسازیم. کدخداپرستان هرگز پیام یاران خدا را نمیفهمند. «تبت یدا ابی لهب و تب». بریده باد دست و زبان کسی که قلب اصحاب الأخدود را با آتش نیش و کنایه میسوزاند. نه کاخ سفید که جهان حسینیه خواهد شد چه تو بخواهی و چه نخواهی. الیس الصبح بقریب؟ مالک الملک، جهان را حسینیه خواهد کرد: «وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ» (قصص، ۵).
نام جهان پیش رو را حسین آخرالزمان تعیین میکند. مهدی امتها، منجی موعود، پادشاه خوبان و وارث زمین.
حق همیشه حق
سعید احمدی: اگر برخی از صاحبان حق در زمانی مشخص دست به دامن قانون و قضا نشوند، دیگر گوش هیچ دادرسی بدهکار ادعای آنها نیست و به اصطلاح حقوقدانان چنین دادخواستی شامل «مرور زمان» شده است. علیرغم پارهای تفاوتها و بعضی اختلافها این یک اصل پذیرفتهشده در حقوق جهانی است. قانون مجازات اسلامی برخی از جرائم درجهی یک تا هشت را در سبد زمانبندی برای منع تعقیب قضایی قرار داده. مثال ساده و پیشپا افتادهی آن را دربارهی چکهای برگشتی میشود دید. اگر این سند مهم مالی پس از سه سال شاکی نداشته باشد، رفع سوء اثر میشود و دارندهی حساب میتواند سرش را بالا بگیرد و دوباره برای گرفتن دستهچک اقدام کند. اگر نیک و نازک قضاوت کنیم دامنهی موارد حقوقی که مرور زمان آنها را بیاعتبار میکند هرگز به اندازهی رخدادهای اجتماعی و تاریخی نیستند، چرا که گذر ایام خاک نسیان بر ذهن آدمی میپاشد و وقایع داغ و حوادث پرهیاهو را خاموش و سرد میکند. گاهی نیز بلایی بر سر سرگذشت ما میآورد که آیندگان نه نامی از ما میشنوند و نه اثری از ما میبینند. گرداب سنگین مرور زمان بسیاری از تکاپوهای بشر را در خود میمکد، به ته میبرد و در لایههایی از فراموشی مطلق گم و گور میکند. با اینهمه گاهی خود زمان اصرار دارد برخی از حادثهها را دم به دم از جلو چشم ما بگذراند. به حدی که اگر ما نیز از آن حوادث بگذریم، زمان نمیگذرد. گویا زمان در آن حادثهها ایستاده و نه پس میرود و نه پیش میآید. خبر داغ نخستین روزهای سال شصت و یک هجری قمری چنین است و صدای بمب خبری جنگ یک به صد و بلکه بیشتر دو سپاه سفید و سیاه تاریخ هرگز از بازتاب و تب و تاب نمیافتد. تو گویی دستهایی پشت پردهی زمان هست که نمیگذارد هیچ روز و روزگاری غبار غفلت و خاک فراموشی را بر تربت کربلا غالب کند. خونی که در روز دهم آن سال بر زمین ریخت، تنها حقی است که تحت هیچ شرایطی مشمول مرور زمان نمیشود. شاید ملکهای غصب شده یا اموال به سرقت رفته پس از سالها حق غاصبان و سارقان بشوند. شاید مرور زمان حق نکاح یا مبایعه را فسخ کند. شاید گذر ایام هر معادلهای را به هم بریزد؛ اما گذر روزگار تا کنون نخواسته یا نتوانسته سر حق خون خدا با کسی معامله کند. همهی خاکها و خاکنشینها طلوعی دارند و غروبی، زندگی و مرگی، آوازی و سکوتی. همهی آنات و لحظات آغازی دارند و انجامی، ایجادی و اعدامی، بود و نبودی؛ لیکن یگانه خاکی که...
🔹ادامـه در شـمارهی چـهاردهم حق
🔸سایـت حـقدیلی: haghdaily.ir
🔹کانال تلگرام حق: haghdaily@
🔸حق مــــعبد عــــاشقان قـلم است
https://www.instagram.com/p/CSWcq2ZIU7e/?utm_medium=copy_link