eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
241 دنبال‌کننده
188 عکس
4 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدرتمندتر از موشک (خطرناک‌تر از نظامی) 🌱 امریکا نظامی «نمی‌آورد» اینجا. امریکا نویسنده «می‌آورد» اینجا. امریکا گوینده می‌آورد اینجا. امریکا عمال خودش که سال‌های طولانی آن‌ها را تربیت کرده است، می‌فرستد اینجا. (صحیفه امام خمینی، ج ۱۰، ص ۵۲۱؛ قم شانزدهم آبان ۱۳۵۸) 🌱 @ghalamdar 🎬 قلمدار
بالاتر از گنج سعید احمدی 🌱 تیغ تیز آفتاب می‌نشست روی سقف و حصار خانه‌های مدینه. عرق پیشانی به گرمی خون، سر می‌خورد دور چشم‌ها و روی گونه‌ها. هر کس دست به کاری داشت. فریادهایی ناگهانی و دور از انتظار، دریاچه‌ی گرم اما آرام روزمرگی‌ها را طوفانی کرد. سه جوان، پیراهن‌چاک با چشم‌هایی خون‌گرفته، مردی دیگر را کشان‌کشان به طرف مسجد می‌آوردند. گرد راه و دعوا نشسته بود روی لباس‌هایشان. دهان‌ها خشک و نفس‌ها تند. دست‌ها چون پنجه‌ی عقاب، فرو رفته در گردن و بازوهای مردی بیابانی. زمزمه‌هایی میان جمعیت پیچید. زن‌ها از پشت درهای نیمه‌باز نگاه کردند. کودکی خودش را از دامن مادرش کند و دوید نزدیک‌تر تا خوب ببیند که چه شده است. ریش‌سفیدی، عصایش را در خاک فروبرد و سری تکان داد. صدایی گفت: باز چه شده؟ همه ایستاده بودند روبروی داناترین قاضی در نزدیکی مسجد. جوان بزرگ‌تر جلو رفت. گویا آهن گداخته از گلویش می‌زد بیرون. گفت: «یا علی! من زیدم و این دو برادرانم سعد و خالد. این جنایت‌کار از خدا بی‌خبر، پدر ما را کشته است». مرد، بلندقد و آفتاب‌سوخته، با زحمت ایستاده بود. نگاهش گره خورده بود روی زمین. بوی تند عرق می‌داد. صدایی صاف و کشیده از میان جمع گفت: «بگو ببینیم راست می‌گویند این‌ها؟» مرد شمرده و با لب‌لرزه گفت: «مممن چوپانم. شترهایم در چرا بودند. یکی از آن‌ها رفت و کمی از عععلف‌های باغ این‌ها را خورد. پپپدرشان سنگی برداشت و محکم کوبید روی سسر آن زبان‌بسته. شتر بی‌چاره افتاد، نعره‌ای سخت کشید و مُممرد. مممن نیز همان سنگ را برداشتم و زززدم به سرش. او هم افتاد کنار شتر و دیگر بببرنخاست». هرکس زیر لب چیزی گفت. صدایی از ته جمعیت بر زمزمه‌ها چیره شد: «قصاص! قانون همین است!». امام، دستی به محاسنش کشید. نگاهش میان جمعیت چرخید. بگومگوها افتاد. سکوت نشست همه‌جا؛ اما مثل ابری که در دلش توفان بود. امام گفت: «حد را اجرا می‌کنم». مرد، آب دهانش را به دشواری بلعیدن یک‌پشته خارشتر، قورت داد. نفسش را در سینه زندانی کرد. چانه‌اش را بالا گرفت و گفت: «ای امیرمؤمنان! سه روز مهلت می‌خواهم. پدرم برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته که جایش را فقط من می‌دانم. اگر من بمیرم، برادرم بی‌چاره و بی‌پناه می‌شود». همهمه بالا گرفت. مرد چاقی از میان جمعیت گفت: «حیله است! می‌خواهد فرار کند!». کچلی خندید. سیاه‌چرده‌ای زیر لب گفت: «پس ضامنی بیاورد». امام گفت: «چه کسی ضمانتت می‌کند؟». مرد، نگاهش را میان مردم چرخاند. هیچ‌کس جلو نمی‌آمد. چه سرد و بی‌اعتماد بودند نگاه‌ها. بعضی از او رو برگرداندند. از آن میان، مردی سفید موی و موقر جلو آمد. لباس فاخری به تن نداشت؛ ولی بزرگ به نظر می‌رسید. «من او را ضمانت می‌کنم ای امیرمؤمنان!» صدای همان مرد بود. برق تردید در چشم‌های مردم چرخید. امام به او نگاه کرد و گفت: «ای ابوذر! اگر نیاید، حد را بر تو اجرا می‌کنم». ابوذر پلک نزد. بی‌هیچ تردیدی گفت: «ضمانتش می‌کنم». مرد رفت. مدینه هم رفت در سکوت و انتظار. روز اول، مردم هنوز با کنجکاوی به ابوذر نگاه می‌کردند. نجواها همه جا پیچید: «برنمی‌گردد... چرا باید برگردد؟». روز دوم، سایه‌ها قد کشیدند. خورشید فرو نشست. مردم، از تردید به یقین می‌رسیدند که قاتل بازنمی‌گردد. روز سوم، مسجد مثل صخره‌ای بی‌حرکت بود. آفتاب که افتاد، کوچه‌ها بی‌رمق شدند. این و آن زیر لب می‌گفتند: «دیگر تمام است». برخی برای ابوذر دل سوزاندند. کسی آه کشید: «این هم نتیجه‌ی اعتماد!». درست نزدیک بانگ اذان مغرب، غباری در افق برخاست. کسی پیاده‌ای را در دوردست دید. قلب‌ها تپیدند. آمد. همان مرد بود با پاهای زخمی، لباس خاکی و نفس‌هایی که از ته سینه بالا می‌آمد. نزد امام ایستاد. نگاهش را بالا آورد. عرق از شقیقه‌هایش می‌چکید. زانو زد و گفت: «گنج را سپردم به برادرم. اکنون، تسلیمم». امام، به او نظر انداخت. بعد، آرام گفت: «چرا برگشتی؟ می‌توانستی بروی، و ناپدید شوی». مرد، لبش را گزید. نه به لبخند، نه به گریه. چیزی میان این دو، گفت: «‌ترسیدم که وفای به عهد از میان مردم برخیزد». امام، سر برگرداند و رو به ابوذر گفت: « تو چرا ضمانتش کردی؟». ابوذر، لحظه‌ای به مرد خیره شد. بعد، نفسش را آرام بیرون داد و گفت: «ترسیدم که خیرخواهی و اعتماد از بین مردم برود». سه برادر، مثل ستاره‌های تازه برآمده، پلک زدند. نگاهشان میان خودشان چرخید. برادر بزرگ‌تر، انگشت‌هایش را در هم گره کرد. بغضش را فروخورد و گفت: «ما نیز از قصاص گذشتیم». امام، ابرو بالا کشاند. _ چرا؟ برادر میانه، لبش را جوید. نفس گرفت و گفت: «می‌ترسیم مردم از بخشش و گذشت تهی شوند». شهر، نفس راحتی کشید. چشم‌های متعجب، نمناک شدند. مردی سرش را پایین انداخت، زنی گوشه روسری را کشاند روی اشک‌هایش. آن روز یکی از خوب‌ترین روزهای دنیا بود. 🌱 @ghalamdar 🎁 قلمدار
کتاب خوب، قلم خوب 🌱 کسانی که دوست دارند کتابی باطراوت و خوش‌خوان درباره‌ی زندگی و زمانه‌‌ی مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد (امام خمینی) به‌دست بگیرند و بخوانند و به درک بیشتر و بهتری از تاریخ معاصر برسند، از یک جایی سه دیدار را پیدا کنند. اثر زنده‌یاد نادر ابراهیمی که سوره‌ مهر آن را نشر داده است. 🌱 @ghalamdar 📚 قلمدار