eitaa logo
قلمدار (سعید احمدی)
258 دنبال‌کننده
190 عکس
5 ویدیو
3 فایل
ن والقلم وما یسطرون مدیر👇 @saeidaa110
مشاهده در ایتا
دانلود
بازخوانی سیاست‌نامه (نثر فارسی) ✍ نظام‌الملک توسی (قرن پنجم) راست‌روشی که سگ شد ۱ 📝 قلمدار 🌱 چنین گویند بهرام گور را وزیری بود؛ او را «راست‌روش» خواندندی. بهرام گور همه مملکت به‌دست وی نهاده بود و بر او اعتماد کرده و سخن کس بر وی نشنودی و خود شب و روز به تماشا و شکار و شراب مشغول بودی. و یکی را که خلیفه‌ی بهرام گور بود، این راست‌روش، او را گفت که «رعیت بی‌ادب گشته است از بسیاری عدل ما. و دلیر شده‌اند. و اگر مالش نیابند ترسم تباهی پدید آید. و پادشاه به شراب و شکار مشغول گشته است. و از کار رعیت و مردمان غافل است. تو ایشان را بمال؛ پیش از آنکه تباهی پدید آید. و اکنون بدان که مالش بر دو روی بود: بَدان را کم‌کردن و نیکان را مال‌ستدن. هرکه را گویم: بگیر! تو همی‌گیر». پس هرکه را خلیفه بگرفتی و بازداشتی راست‌روش خویشتن را رشوتی بستدی و خلیفه را فرمودی که این را دست بازدار تا هر که را در مملکت مالی بود و اسپی و غلامی و کنیزی نیکو بود یا ملکی و ضَعیتی نیکو داشت، همه بستد. و رعیت درویش گشتند و معروفان همه آواره شدند و در خزانه چیزی گرد نمی‌آمد. 🔘 و چون بر این حدیث روزگاری برآمد بهرام گور را دشمنی پدید آمد. خواست که لشکر خویش را بخششی دهد و آبادان کند و پیش دشمن فرستد. در خزانه شد؛ پس چیزی ندید. و از معروفان و رئیسان شهر و رُستاق پرسید. گفتند: «چندین سال است که فلان و فلان خان‌و‌مان بگذاشته‌اند و به فلان ولایت شده‌اند». گفت: «چرا؟». گفتند: «ندانیم». هیچ کس از بیم وزیر با بهرام گور نمی‌یارست گفت. 🔘 بهرام گور آن روز و آن شب در آن اندیشه همی بود. هیچ معلوم او نگشت که این خلل از کجاست. دیگر روز از دل‌مشغولی تنها برنشست و روی به بیابان نهاد. اندیشان‌اندیشان همی رفت تا روز بلند شد. مقدار شش‌هفت فرسنگ رفته بود که خبر نداشت. گرمای آفتاب زور برآورد و تشنگی بر او غلبه کرد و به شربتی آب حاجتمند گشت. در آن صحرا نگاه کرد. دودی دید که همی برآمد. گفت: «به همه حال آنجا مردم باشد». روی بدان دود نهاد. چون نزدیک رسید رمه‌ای گوسفند دید خوابانیده و خیمه‌ای زده و سگی را بر دار کرده. 🔘 شگفت ماند. رفت تا نزدیک خیمه. مردی از خیمه بیرون آمد و بر او سلام کرد و مر او را فرود آورد و ماحضری، چیزی، که داشت پیش آورد و نشناخت که او بهرام است. بهرام گفت: «نخست مرا از حال این سگ، آگاه کن؛ پیش از آنکه نان خورم تا این حال را بدانم». جوانمرد گفت: «این سگ امینی بود از آن من با رمه گوسفند و از هنر او بدانسته بودم که با ده مرد برآویختی و هیچ گرگی از بیم او گِرد گوسفندان من نیارستی گشت. و بسیار وقت، من به شهر رفتمی، به شغلی، دیگر روز بازآمدمی. او گوسفندان را به چرا بردی و به سلامت بازآوردی. بر این، روزگاری برآمد. 🔘 روزی گوسفندان را بشمردم. چندین گوسفند کم آمد؛ همچنین هرچند روز نگاه کردمی چندین گوسفند کم بودی. و اینجا کس هرگز دزد به یاد ندارد و هیچ‌گونه نمی‌توانستم دانستن که این گوسفندان من از چه سبب هر روز کمتر می‌شود. حال رمه من از اندکی به جایی رسید که چون عامل صدقات بیامد و از من بر عادت گذشته صدقات خواست، تمامی رمه را (آن بقیتی که مانده بود از رمه من) در سر کار صدقات شد و اکنون من چوپانی آن عامل می‌کنم. 🔘 مگر این سگ با گرگی ماده دوستی گرفته بود و جفت گشته و من غافل و بی‌خبر از کار او. و قضا را روزی به دشت رفته بودم به طلب هیزم. چون بازگشتم از پس بالایی برآمدم و رمه را دیدم که می‌چریدند و گرگی را دیدم روی سوی رمه آورده، می‌پویید. من در پس خاربنان بنشستم و از پنهان نگاه می‌کردم. چون سگ، گرگ را دید پیش او بازآمد و دم جنبانیدن گرفت. گرگ خاموش بایستاد... . و گرگ در میان رمه تاخت. یکی را از گوسفندان بگرفت و بدرید و بخورد و سگ هیچ آواز نداد. و من چون معاملت سگ با گرگ بدیدم، آگاه شدم و بدانستم که تباهی کار من از بی‌راهی کار سگ بوده است؛ پس این سگ را بگرفتم و از بهر خیانتی که از وی پدیدار آمد، بردار کردم. ادامه دارد ... 🌱 @ghalamdar 🐕 قلمدار
بازخوانی سیاست‌نامه (نثر فارسی) ✍ نظام‌الملک توسی (قرن پنجم) راست‌روشی که سگ شد ۲ 📝قلمدار 🌱 بهرام گور را این حدیث عجب آمد. چون از آنجا بازگشت همه راه در این حال تفکر می‌کرد تا بر اندیشه او بگذشت که «رعیت ما رمه مااند و وزیر ما امین ما و احوال مملکت و رعیت سخت آشفته و با خلل می‌بینم و از هرکه می‌پرسم با من به‌راستی نمی‌گویند و پوشیده می‌دارند. تدبیر من آن است که از حال رعیت و راست‌روش بررسم». 🔘 چون به جای خویش بازآمد، نخست روزنامه‌های بازداشتگان را بخواست. سرتاسر روزنامه‌ها همه شناعت راست‌روش بود. بدانست که او با مردمان نه نیک رفته است و بیدادی کرده است. گفت: «این نه راست‌روش است که دروغ و تاریک است». پس مثل زد که راست گفته‌اند دانایان که هرکه به نام فریفته شود به نان درماند و هرکه به نان خیانت کند به جان اندر ماند. و من این وزیر را قوی‌دست کرده‌ام. تا مردمان او را بر این ‌جاه و حشمت می‌بینند از ترس او سخن خویش با من نمی‌یارند گفت. 🔘 چاره من آن است که فردا چون وزیر به درگاه آید، حشمت او پیش بزرگان ببرم و او را بازدارم و بفرمایم تا بندی گران بر پای وی نهند و آن‌گاه زندانیان را پیش خود خوانم و از احوال ایشان بررسم و نیز بفرمایم تا منادی کنند که ما راست‌روش را از وزارت معزول کردیم و بازداشتیم و نیز او را شغل نخواهیم فرمود. هرکه را از او رنجی رسیده است و دعوی دارد بیاید و حال خویش، ما را معلوم کند تا انصاف شما از او بدهیم. لابد چون مردمان این بشنوند و چنانکه باشد معلوم ما گردانند، اگر با مردمان نیکو رفته باشد و مال ناحق نستده باشد و از او شکر گویند او را بنوازم و باز به سر شغل برم و اگر به خلاف این رفته باشد او را سیاست فرمایم. 🔘 پس دیگر روز ملک بهرام گور بار داد. بزرگان پیش رفتند و وزیر اندر آمد و به جای خویش نشست. بهرام گور روی سوی او کرد، گفت: «این چه اضطراب است که در مملکت ما افکنده‌ای؟ و لشکر ما را بی‌برگ می‌داری و رعیت ما را زیر و زبر کرده‌ای؟ تو را فرمودیم که ارزاق مردمان به وقت خویش می‌رسان و از عمارت ولایت فارغ مباش و از رعیت جز خراجِ حق مستان و خزانه را به ذخیره، آبادان دار! اکنون نه در خزانه چیزی می‌بینم و نه لشکر، برگی دارد و نه رعیت بر جای مانده است. تو پنداری بدان‌که من به شراب و شکار خود را مشغول کرده‌ام و از کار مملکت و احوال رعیت غافل‌ام؟». 🔘 بفرمود تا او را بی‌حشمتی از جای برداشتند و در خانه‌ای بردند و بندی گران بر پای او نهادند و بر در سرای منادی کردند که «ملک راست‌روش را از وزارت معزول کرد و بر او خشم گرفت و نیز او را شغل نخواهد فرمود. هرکه را از وی رنجی رسیده است و تظلمی دارد بی‌هیچ بیمی و ترسی به درگاه آیند و حال خویش بازنمایند تا ملک داد شما بدهد». و پس هم در وقت فرمود تا درِ زندان باز کردند و زندانیان را پیش آوردند و یک‌یک را می‌پرسید که تو را به چه جرم بازداشتند؟ ادامه دارد ... 🌱 @ghalamdar 🐕 قلمدار
بازخوانی سیاست‌نامه (نثر فارسی) نوشته نظالم‌الملک ابوعلی حسن بن علی طوسی (قرن پنجم) راست‌روشی که سگ شد 👇 قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم 🌱 @ghalamdar
بازخوانی سیاست‌نامه (نثر فارسی) ✍ نظام‌الملک توسی راست‌روشی که سگ شد ۳ 📝 قلمدار 🌱 یکی گفت: «من برادری داشتم توانگر و مال و نعمت بسیار داشت. راست‌روش او را بگرفت و همه مال از وی بستد و در زیر شکنجه بکشت. و گفتند که این مرد را چرا کشتی؟ گفت: با مخالفان ملک مکاتبت دارد. و مرا به زندان کرد تا تظلّم نکنم و این حال پوشیده بماند». دیگری گفت: «من باغی داشتم سخت نیکو و از پدر مرا میراث مانده بود. و راست‌روش در پهلوی آن ضیعتی ساخت. روزی در باغ من آمد. او را به دل خوش آمد. خریداری کرد و من نفروختم. مرا بگرفت و در زندان کرد که تو دختر فلان کس را دوست می‌داری و جنایت بر تو واجب شده است. این باغ را دست بازدار و قباله‌ای به اقرار خویش بکن که من از این باغ بیزارم و هیچ دعوی ندارم و حق و مُلک راست‌روش است. من این اقرار نمی‌کنم و امروز پنج سال است تا در زندان مانده‌ام». دیگری گفت: «من مردی بازرگانم و کار من آن است که به تر و خشک می‌گردم. و اندک‌مایه سرمایه دارم و ظرایفی که به شهری یابم بخرم و به دیگر شهر برم و بفروشم و به اندکی سود قناعت کنم. مگر عقدی مروارید داشتم. چون بدین شهر آمدم به بها برداشتم. خبر به وزیر ملک شد. کس فرستاد و مرا بخواند و آن طویله مروارید از من بخرید. بی‌آنکه بها بداد به خزانه خویش فرستاد. چند روز به سلام او می‌رفتم. خود بدان راه نشد که مرا بهای عقدی مروارید می‌باید داد. طاقتم برسید و بر سر راه بودم. روزی پیش وی شدم. گفتم: اگر آن عقد شایسته است بفرمای تا بهاش بدهند و اگر شایسته نیست بازرسانند که من رفتنی‌ام. خود جواب من بازنداد. چون من به وثاق بازآمدم سرهنگی را دیدم با چهار پیاده که در وثاق من آمدند، گفتند: خیز!که تو را وزیر می‌خواند. شاد گشتم. گفتم، بهای مروارید خواهد داد. برخاستم و با آن عوانان برفتم. مرا بردند تا زندان دزدان. زندان‌بان را گفتند: فرمان چنان است که این مرد را در زندان کنی و بندی گران بر پایش نهی. و اکنون سالی و نیم است که من در زندان مانده‌ام. دیگری گفت: «من رئیس فلان ناحیتم و همیشه درِ خانه من بر میهمانان و غربا و اهل علم گشاده بودی و مراعات مردمان و درماندگان کردمی و صدقه و خیرات من به مستحقان پیوسته بودی و از پدران چنین یافته بودم و هرچه مرا از ملک و ضیاع، موروث درآمدی همه در اخراجات و مودت مهمانان صرف کردمی. وزیر مرا بگرفت که تو گنجی یافته‌ای. و مرا به شکنجه و مطالبت گرفت و به زندان بازداشت و من هر ملکی و ضیاعی که داشتم درم‌گانی از ضرورت به نیم درم می‌فروختم و به دو می‌دادم و امروز چهار سال است که در زندان و بند گرفتارم و بر یک درم قادری ندارم». دیگری گفت: «من مردی لشکری‌ام و چندین ساله پدر مَلِک را خدمت کرده‌ام و با او سفرها کرده و چندین سال است تا ملک را خدمت می‌کنم. اندکی نان پاره دارم در دیوان. پار، چیزی نرسید. امسال وزیر را تقاضا کردم و گفتم: عیالکان دارم و پار مواجب من نرسید. امسال اطلاق کن تا بعضی به وام‌خواه دهم و بعضی در وجه نفقات صرف کنم. گفت: ملک را هیچ پیکاری در پیش نیست که به لشکر حاجت خواهد بود. تو و مانند تو اگر در خدمت باشید و اگر نباشید، می‌شاید. اگر نانت می‌باید کار گل کن. گفتم: مرا که چندین حق خدمت باشد کار گل نباید کرد. اما تو را کدخدایی کردن پادشاه بباید آموخت که من در شمشیر زدن استوارترم از آن‌ که تو در قلم زدن که من در گاه شمشیر زدن جان، فدای پادشاه می‌کنم و از فرمان او نمی‌گذرم و تو به گاه دیوان نان از ما دریغ می‌داری و فرمان پادشاه را پیش نمی‌بری و این قدر نمی‌دانی که پادشاه را چاکری تویی و چاکری، من. تو را آن شغل فرموده است و مرا این. فرق میان‌من و تو آن است که من فرمان‌بردارم و تو بی‌فرمان. اگر پادشاه را چون من کم نیاید چو تو نیز هم نباید. اگر فرمانی داری که پادشاه نام من از دیوان پاک کرده است بنمای و الا آنچه پادشاه به ما ارزانی داشته است به ما می‌رسان. گفت: برو که چون شما را و پادشاه را، من می‌دارم که اگر من نیستمی دیرستی تا مغزهای شما کرکسان خورده‌اندی. پس در روز مرا به حبس فرستاد و اکنون چهار ماه است تا در زندان مانده‌ام». ادامه دارد... 🌱 @ghalamdar🐕 قلمدار