تحمیل
✍سعید احمدی
🌱
امروز کنار جاده و نزدیک چشمهای، لای بوتهها، کاسهپشتی را دیدیم. حس تصاحب میگفت: این را بگیر و با خودت ببر. حس مالکیت دوست داشت آن را به بردگی بگیرد. وجدان اما میگفت تو اینجا و در سرزمین و زیستگاه آن چیزی جز یک رهگذر نیستی. قدرت تسخیر تو باید ترمز داشته باشد. تجاوزگر نباش! عکسهای یادگاری را گرفتم و به جای آزار، آزادی را برایش خواستم. آزادیای که داشت و حق او بود؛ نه اسارتی که نداشت و حق او هم نبود.
ما هم در این زندگی داریم راه خودمان را میرویم. سرمان به کار و بار خودمان گرم است. یکدفعه سر و کله قدرت، اراده و خواسته فرد یا افرادی پیدا میشود که روال ما را به تسخیر بلکه تمسخر خودشان در میآورند. برای ما چیزی را میخواهند و به ما چیزی را میدهند که هیچ ربطی به ما ندارد. آش کشک ناخالهای برایمان میپزند که بخوریم و نخوریم داغی آن را تا حد رودهی فراخمان باید بچشیم و بکشیم.
🌱
@ghalamdar
چین ایران
✍سعید احمدی
🌱
بالای سرم، آسمان و زیر پایم، زمین، مثل همیشه معمولی نیست. من اینجا آمدهام چین. جایی که یا ته دنیاست یا مرکز آن. درههایی که زهره را ذوب میکنند. قلههایی که قلب را منقلب میکنند. سختگذر را میشود از این جاده فهمید. از چلگرد تا برسی به این نقطه چهل کیلو باید وزن کم کنی از بس خط، خاکی، خرچنگ قورباغهای، خم و پیچ، بالا پایین و گیر و گور دارد. یک جوری خود عذاب قبر است راه غار یخی شیخ عالیخان تا چین. بام ایران که میگویند بیراه نگفتهاند. بامی که به جای آسانسور باید تا هزار طبقه، پله گز کنی. جا به جا چادر است و راه به راه عشایر. گلهها و رمهها، گون و بلوط، چشمه و خار، سنگ و گیاه، حیات در هم تنیدهی جماد و نبات و حیوان و انسان. رودهای روان شکافهای عمیق و بادهای وزان ارتفاعات. جمع اضداد زمستان و تابستان. برف و آفتاب تیرماه. آدمی خودبهخود شاعر میشود. مثل سهراب. مثل وسعت فضا و عمق نقاشیهای چینی. همه چیز فرق دارد و من هم فرق دارم. دور و نزدیک کنار هم ایستادهاند. من هم میانشان عکس یادگاری میگیرم. اینجا بالای چین است. بام ایران و برزخ زمین و آسمان. جایی که در ایران است؛ اما برخی اهالی به آن جای خیلی دور_خیلی نزدیک میگویند: سرزمین فراموششدگان.
🌱
@ghalamdar
شط رنج
✍سعید احمدی
🌱
من همان طور که خنگ ابن خنگ نیستم درد ابن دردم؛ رنج ابن رنج؛ سوز ابن سوز. وقتی در مسیر تند و تیز زندگی پشت سرم را نگاه میکنم جمعیتی از چهرههای خوب و بد یا زشت و زیبا را میبینم که دست از تعقیبم بر نمیدارند. خواب و بیداری هم ندارد. خلوت و جلوت هم ندارد. آنقدر فرار رو به جلو دارم تا از دست این جماعت سمج و کنه خلاص شوم ولی نمیشود که نمیشود. از بد حادثه هر چه جلوتر میروم زاد و ولد این خیل زبان نفهم و خودسر بیشتر هم میشود. شاید اینها سایههای من باشند. چهبسا اینها بسامد و انعکاس آدمیانی باشند که از جلو چشمم رد شدهاند و چیزی مانند یک سلامکردن و خداحافظی آنها را کوک زده به نوار ممتد عمر رفتهام. شاید هم شبحی از خاطرات تار یا سرگذشت آشکار خودم. رشتههای عصب و شیارهای مغزم پایانهی پر رفت و آمد همهی چیزهایی است که نوروز به نوروز نو و کهنه شدهاند. خصلتها و خواستههایی که نبضم با آنها میزند. از چشمک ثانیهها تا گردش سال شمس و قمر. اکنون اول دوازده ماه حرام و ناحرام است. محرم است و امشب عاشورا. درونم کربلاست. من اما شاید شمرم. شاید هم حسینم. قاتل و مقتولم. کفر و ایمانم. دنیا و آخرتم. زمین و آسمانم. تاریکم. روشنم. فرشتهام. دیوم. ابوعقل و ابوجهلم. من در محاصرهای پایانناپذیرم. خدایا! یزیدگری را دوست ندارم. طمع را، نادانی را، قساوت را، ظلم را، ظالم را و البته مظلوم بالفطره را هم دوست ندارم. خدایا! حسین را دوست دارم. عشق را به تو. رنج را. ستیز خودم با خودم را تا وقتی که حر باشم. خدایا! دوستت دارم و این رنج مقدس نفسهایم را. یاریم کن که در کنار این شط رنج، به بازیهای پیچیده و گیجکنندهی دنیا نبازم.
🌱
@ghalamdar
خارج از دسترس
✍ سعید احمدی
🌱
از دسترس که خارج میشوم پایم به جاهایی میرسد که دنیای شلوغ آنتن و امواج با آنها بیگانه است. خانه و خانوادههایی هستند که زبان زندگی ما را بلد نیستند. لانه میسازند برای تولید نسل. بچهها که بال درآوردند همه با هم پرواز میکنند و میروند. دیگر کاری با این جای گرم و نرم ندارند. بلبل عاشق پرواز است، عاشق گل، عاشق آواز، عاشق رقصیدن در باد. لانه فقط حلقه تداوم این واژهی خیلی لطیف است. جای به دنیا آوردن و پروراندن عاشقها. ما اما خانه میسازیم برای چه؟ شاید برای هر چیزی جز عشق، برای همه چیز جز پرواز. اینجا بیابان است؛ نه خیابان. من اینجا فقط یک آشیانه خالی میبینم میان شاخههای ارژن. پلیس، دادگاه، بیمارستان، تیمارستان، ارتش، اطلاعات و انتخابات وجود ندارد. این لانه یک پیمانه سادگی و عشق است رو به آسمان؛ نه یک کلاه گشاد وارونهی رو به زمین. باید باز هم بگردم شاید دیگر گمشدههای دنیای بشری را در میان جهان خارج از دسترس بیابم.
🌱
@ghalamdar
میپریم
✍ سعید احمدی
🌱
همه ما که داریم مینویسیم، میخوانیم، میبینیم، گریه میکنیم، میخندیم، شجاعت یا ترس داریم، گرسنه یا سیریم، متحیر یا مطمئنیم، میلنگیم یا تندتند و تیز و بز میرویم، همه ما کمروها، پرروها، سادهها، زرنگها، سنتیها، فانتزیهای مد روز، از مدافتادهها، بیخداها، خداپرستها، سرهنگها، حقوقدانها، راستها، چپها، ارزشیها، بیارزشها، لرزشیها، ورزشیها، حصریها، قصریها، عوام، خواص، شوتیها، لوتیها، قاضیها، مجرمها، بازندهها و برندههای این دنیا یکجور پرندهایم. همین الآن نه، یککم یا دوکم یا بیشتر از اینها باید بپریم. بعضیهایمان باید از زمین بعضی از آسمان. مثل یک چترباز یا مثل یک باز. وقتی مرغ اجل خیز بردارد و بنشیند روی سینههایمان، چیزی که صید میکند کبوتر یا خفاش روح ماست. میپریم و خانههایمان خالی میشود. جایمان خالی میشود. نام و یادمان میماند به نیکی یا به شر. سیمرغ آسمانها یا بوم ویرانهها.
🌱
@ghalamdar
به یاد پدر
روایت تنهایی ۱
✍سعید احمدی
🌱
صدای زنگ بیمحل تلفن، حال دلم را شبیه خروس قلدری میکند که سرش را کندهاند. این را وقتی فهمیدم که برای اولین بار در همهی عمرم ساعت سه شب پانزدهم مرداد نودوهفت لرزش تلفن سکوت شبانهام را شکست. مثل خیلی شبهای دیگر خواب نبودم. صفحههایی از یک مقالهی پرتوپلا روی مخم رفته بود. ویراستاری آسان نیست؛ مثل کار رانندهی بولدوزر روی شیبهای تند و مارپیچ. شاید هم مانند قایقرانی میان رودخانههای وحشی و زباننفهم. چشمم چرخید روی صفحهی آبیرنگ گوشی که مات و روشن میشد و دلدل میکرد. خواهرم بود. بزاقی تلخ، راهش را به گلویم باز کرد. رواننویس عین بچهی بازیگوشی که آویزان گردن پدرش باشد و ناگهان خوابش بگیرد از بین انگشتانم سر خورد و افتاد روی تشک خطخطی کاغذها. گوشی را برداشتم. خیلی یواش جوری که زن و بچهام از خواب نپرند، گفتم: سلام! ولی آن ور گویا مهم نبود کسی خواب باشد یا بیدار، روز باشد یا شب، خوشموقع باشد یا بدموقع، صدای بلند و محزون خواهرم رفت توی گوشم: بابا _ بابا حرف نمیزنه. با اینکه ولوله افتاده بود در جناح چپ سینهام، جملهی نه آنقدر آرامشبخش «خب نزنه لابد خوابه» را از من شنید. نفس نمیکشه. جون نداره. مرده انگار. این کلمات میان بغض و گریه ممتد او مثل سیلیهای آبدار میخوردند توی گوشم. تا آن موقع هرگز به خیالم نمیرسید چیزهایی هستند که از فاصلهی سیصد کیلومتری اصفهان تا قم اینجوری محکم دور سرم را پشت کلهی هم بکوبند. حالم شده بود مثل کسی که از یک ضربهی سخت و کشنده، گیج و منگ شده؛ ولی درد را هم تا مغز استخوانش میفهمد. از جایم بلند شدم، نشستم، سرم را گذاشتم روی زانوهایم؛ سپس دوباره عین فنر برخاستم. فرفرهوار رفتم سراغ کمد لباسها. نمیدانم در جالباسی را چطور باز کردم که تا سرم را چرخاندم علامت سؤال، تعجب، ویرگول و نقطه ویرگولها را میان چشمهای چارتاق زن و بچهام دیدم. از خودم پرسیدم چه میشد اگر تحیر هم علامت داشت؟ باید جملهای کامل به آنان تحویل میدادم؛ اما پاسخ آن نگاهها فقط یک نقطه بود. نقطهی پایان عمر هشتادویک صفحهای پدرم، پدرشوهرش و پدربزرگشان، در همان شب، در همان لحظهی خروسخوان.
ادامه دارد ...
🌱
@ghalamdar
روایت تنهایی ۱
✍سعید احمدی
🌱
... رواننویس عین بچهی بازیگوشی که آویزان گردن پدرش باشد و ناگهان خوابش بگیرد از بین انگشتانم سر خورد و افتاد روی تشک خطخطی کاغذها. گوشی را برداشتم. خیلی یواش جوری که زن و بچهام از خواب نپرند، گفتم: سلام! ولی آن ور گویا مهم نبود کسی خواب باشد یا بیدار، روز باشد یا شب، خوشموقع باشد یا بدموقع، صدای بلند و محزون خواهرم رفت توی گوشم:...
🌱
@ghalamdar
به یاد پدر
روایت تنهایی ۲
✍سعید احمدی
🌱
همهی مسافت بین من و جسم بیجان پدرم در سکوت و تنهایی گذشت. سکوتی که گاهی طوفان سوزان و کویری فریادها و نعرههایی خشک و خشن آن را میشکست. میزد به هوای گرم تابستان. میزد به تپههای تیغدار و کوههای تیز و شکستهی نزدیک و دور جادهی پهن و تیرهای که باید آن را میپیمودم. تنهاییای که سر مرا تا جناق سینه فرو میبرد توی حوض داغ اشک و درمیآورد. داستان خروس، به کندن پرهایش رسیده بود. ناخواسته میرفتم به سوی صدایی که دیگر نباید میشنیدم. به چشمهایی که نمیدرخشیدند. به دستانی که ارادهی نوازش، زور کتک و توان زحمت نداشتند. به بازوهایی که دیگر تکیهگاه نمیشدند. به کوهی که فروریخته بود. به قیامتی که برپا شده بود در همهی وجودم. بیشتر روزگارم در دوری از خانواده گذشته بود؛ ولی هیچوقت جز آن ساعتها وجود و حضور سایه سنگین و سیاه تنهایی را روی سرم ندیده بودم. خودم مردی شده بودم. آنطور که او دوست داشت؛ ورزیده و صبور؛ سرد و گرم چشیده؛ وزین و موقر؛ خیلی تودار؛ گاهی هم خیلی بیعار که صدا که نه، جیغ اطرافیانم را در میآوردم. مردی که کم و گاهی جلو مردمک دیگران اشک میریخت، اکنون بیخیال چشم و گوش دیگر روندگان جاده است؛ حتی صدای آن راننده زیرپوشرکابی دهانگشاد که از کابین نیسان آبی، سر سرعتگیر اول دلیجان داد زد: «ها!چته عامو؟ دم صبحی از ضعیفه کتک خوردی؟» نمیتوانست آواز قوی مرا قطع کند. شاید هم بد نمیگفت. نه از ضعیفه که از ضعف خودم چپ و راست میخوردم. من افتاده بودم در قلاب و نخ جادهای که نامش تنهایی بود. کش «ای کاشهای» هر آدمی دراز و کوتاه میشود؛ اما اینکه «کاش زودتر میفهمیدم نعمت وجود پدر، تنها چیزی است که فقط با مرگش حس میشود!» بیتوقف امتداد دارد. آب رفتهای که هرگز به نهر خشک تنهایی باز نمیگردد. این ضعف کوبنده چارهای جز تسلیم و رضا برایم نداشت؛ برای همین دلم را، مثل همه تنگناهای دیگر سپردم به صدایی که دوستش داشتم. پناهی که حتی در آن تنهایی استثنایی آرامم میکرد: «... فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لَٰكِنْ لَاتُبْصِرُونَ فَلَوْلَا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ تَرْجِعُونَهَا إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ».
🌱
@ghalamdar
Shajarian-MeshkatianKhiyaleToAbuata.mp3
19.75M
خیال تو
🌱
غزل حافظ
صدای شجریان
🌱
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
🍂
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
🍂
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
🌱
@ghalamdar
آدمنما
متن کامل در قلمدار
✍سعید احمدی
🌱
... نمیدانم او مرد است یا زن؛ پادشاه است یا رعیت، باسواد است یا بیسواد، ثروتمند است یا فقیر، خوشگل است یا بدقیافه، صاف و صوف است یا چین و چروک، تمیز است یا چرک، ریش میگذارد اندازه یک داعشی یا تیغ میزند به اندازه یک کوسه مادرزاد. بو میدهد مثل ترامپ یا ادکلن میزند مانند مکرون، دموکرات است یا جمهوریخواه، در یک کشور رسمی زندگی میکند یا جعلی، دستور کشتار میدهد یا دستش تا ترقوه تر میشود به خون این و آن، اینها را نمیدانم. فقط میدانم که او شاید روزی آدم بوده؛ اما هرگز «انسان» نبوده است.
🌱
@ghalamdar
آدمنما
✍سعید احمدی
🌱
خودش را مخفی میکند پشت عینک دودی. هر جا میرود، هرجا مینشیند و هرجا میخوابد دو تا شیشهی خیلی خیلی سیاه عضوی از بدنش شدهاند. دل و دست قرص و زبل او به هر کاری میرود؛ حتی اعمالی که ارتکاب آنها فقط از دیوانهای مادرزاد برمیآید. خیالش راحت است؛ چون میداند کسی او را نمیبیند. هیچ کس حتی نزدیکان او قادر نیستند از راه نقطهی مرکزی چشمهایش برسند به خیالهایی که در مغزش میچرخد. روی صندلی شیکترین رستوران شهر شقورق مینشیند. انگشت میکند در اعماق چاه صورتش. گیلیگیلی درست میکند و آنها را مثل توپ بسکتبال میاندازد توی غذای عروس و دامادی که برای خودشان میز خاطره چیدهاند. فقط نمیفهمد چرا بد به او نگاه میکنند یا اینکه چرا پیشخدمتها او را تا سر خیابان هل میدهند؟ او یک آدم راست و ریس درست و حسابی است؛ آدم خیلی خیلی واقعی. او نه ابله است و نه بیشخصیت. همه غیرعادیاند جز خود او. دیگران راه صاف را کج-کج میروند جز آدمعینکی. وقتی در یکی از روزهای ماه مارس دوهزاروبیستوسه از گویندهی اخبار حوادث آمریکا شنید: رانندهای گیج و مست در نبراسکا خلاف جهت آزادراه میآمد و زنگ زده بود به پلیس که آقا! لطفاً به دادم برسید؛ نمیدانم چرا ماشینهای دیگر میخواهند مرا زیر بگیرند یا از جاده خارج کنند؟ از ته دل خندید؛ جوری که نزدیک بود رودههایش جر بخورند. وقتی در مستند حیات وحش دید کبکها سرشان را میکنند لای برف تا دیده نشوند فک خود را به اندازهی یک مار پیتون یا یک فوک باز کرد به خندهای بدجور مسخرهکننده. او همیشه به ضربالمثل جلو غازی و معلقبازی آی میخندد که نگو! شک هم ندارد صدای قاهقاه او از پشت همان عینک دودی مخصوص خودش جلوتر نمیرود. یقین دارد همه ذاتاً ابله و احمقاند؛ جز خودش. نمیدانم او مرد است یا زن؛ پادشاه است یا رعیت، باسواد است یا بیسواد، ثروتمند است یا فقیر، خوشگل است یا بدقیافه، صاف و صوف است یا چین و چروک، تمیز است یا چرک، ریش میگذارد اندازه یک داعشی یا تیغ میزند به اندازه یک کوسه مادرزاد. بو میدهد مثل ترامپ یا ادکلن میزند مانند مکرون، دموکرات است یا جمهوریخواه، در یک کشور رسمی زندگی میکند یا جعلی، دستور کشتار میدهد یا دستش تا ترقوه تر میشود به خون این و آن، اینها را نمیدانم. فقط میدانم که اگر روزی از دار و دسته آدمها به حساب میآمده، هرگز «انسان» نبوده است.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
بارها گفتهام و بار دیگر هم که واژهها را اگرچه با «ها» نیز جمع میبندیم، جاندارند. واژگان خلائقی با اخلاق و صفات گوناگوناند. شاعران و نویسندگان بخش اعظمی از خلاقیت خود را وامدار فهم جمال و جلالشناسانهی کلماتاند. به همین مناسبت و در بیان همین نکته، متنی را از استاد محمدرضا شفیعی کدکنی انتخاب کردم و برای همراهان قلمدوست این صفحه میگذارم.👇
شعرِ ناب چگونه است؟
✍محمدرضا شفیعی کدکنی
ویرایش و تنظیم: قلمدار
🌱
به این بیت حافظ بنگرید:
چو آفتابِ می از مشرقِ پیاله برآید
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله برآید
ما با هنرسازههایی از نوع تشبیه «آفتابِ می» و «مشرقِ پیاله» و «باغِ عارض» از قبل آشنایی داریم؛ یعنی در ادبیات فارسی و عربیِ قبل از روزگارِ حافظ اینگونه تشبیهات به تکرار دیده میشود. آنچه باعثِ انگیزش این تشبیهات، در این شعر، شده است آن عملِ ذهنیِ شاعر است که با این «نظامِ نو» فُرمی به وجود آورده است که در آن فُرم، آن «هنرسازهها» از نو فعال شدهاند.
هرچه هست و نیست مسئلهی انگیزشِ «هنرسازه»ها است. وزن و قافیه و ردیف و تشبیه و استعاره و جناس و تمام ابزارهای موجود در آثار ادبی، بر اثرِ «تکرار»، ناتوان و غیر فعال میشوند. کارِ نویسنده و شاعر این است که هنرسازهها را فعال کند.
در درون همین نظریهی «ادبیّت» و فعال کردن هنرسازهها است که تکاملِ آثارِ ادبی، در بستر بیکرانهی تاریخ ادبیات ملل مختلف، شکل میگیرد و تمام «موتیف»های ناتوان و همهی هنرسازههای بیرمق و از کارافتاده، فعال میشوند و با چهرهای دیگر خود را آشکار میکنند.
ز باب تمثیل میتوان گفت هر «واژه» سکهای است که دو روی دارد. ما همیشه در گفتگوی روزمره فقط با آن روی سکه سروکار داریم که معنایی و یا پیامی را به ما منتقل میکند؛ اما روی دیگر سکه که وجه جمالشناسیک اوست، غالباً، از ما نهفته است. تنها شاعر است که میتواند با خلاقیتِ خویش کاری کند که آن روی دیگر سکه را نیز ببینیم و مسحور آن روی دیگر سکه شویم و غالباً این عمل، در شعر، چنان اتفاق میافتد که ما از فرطِ اعجاب نسبت به وجهِ جمالشناسیکِ کلمه، «پیام» آن را یا روی دیگر آن را که وظیفهی پیامرسانی دارد، فراموش میکنیم. حتی، گاهی، در اوج شاهکارهای شعری، به تعبیرِ «الیوت»، قبل از اینکه شعر «فهمیده» شود، با ما «رابطه برقرار» میکند.
شعرِ ناب چنین است. قبل از آنکه به معنایِ آن برسیم، مسحورِ زیبایی و وجهِ جمالشناسیک آن میشویم.
گاهی هست که ما ساعتها مسحورِ یک بیت سعدی یا حافظ یا مولوی و فردوسی میشویم و آن را با خود زمزمه میکنیم و هرگز به معنای آن کاری نداریم. همان حالت رستاخیز کلمهها است که ما را مجذوب خود میکند و چنان است که آن روی دیگر سکه را هرگز به یاد نمیآوریم (روی پیامرسانی و جانب معنایی جمله را).*
*رستاخیز کلمات، ص ۶۲-۵۹
🌱
@ghalamdar
قالیچه سوخته
بازنویسی قلمدار
🌱
گوشه قالیچه سوخته بود. صاحبش جوری ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ شده بود که باید همان را هم میفروخت. در هر دکانی كه میرﻓﺖ، به او میگفتند: اگه ﺳﺎﻟم بود پانصد تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ولی حالا خیلی بیرزد صد یا صدوپنجاه تومن.
مرد ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ به ﺍﻣﯿﺪ قیمت بالاتر بازار را میگشت. رسید به ﻣﻐﺎﺯﻩ حاج جواد فرشچی. حاجی گفت: قالی خوبیه! چرا خوب ازش ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾن؟
مرد ﮔﻔﺖ: مجلس ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، یکی از زغالهای ﻣﻨﻘل چایی، افتاد روش و سوخت.
حاج جواد به خودش تکانی داد و با لحنی نرم و آرام گفت: ﺗﻮی ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله! حالا چند میخری؟
فرشچی نگاهی به مرد کرد؛ بعد چشمش را دوخت به قالیچه. بعد مکثی کوتاه رو کرد به فروشنده و گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد پونصد تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی نوکری اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ دو برابر قیمت سالمش ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
مرد با خوشحالی پول را گرفت و رفت.
قالیچه ماند و حاجی. مثل یک رفیق همیشگی پهن شد روی میز فرشفروش. رفیق بازاری او تا آخر عمرش قسمت سوخته قالیچه را با گل محمدی پر میکرد. دوستان و همکاران او برای تبرک یک پر از گل را برمیداشتند و میگذاشتند توی استکان چای خودشان. قالیچه حالا قیمتی داشت باورنکردنی.
🌱
@ghalamdar
#نکته_آموزشی
ذوق فارسی در تیترزنی
🌱
از میان رسانهها در تیترنویسی، مدتی است که خبرگزاری فارس یکی از بهترینهاست. کسانی که دوست دارند تیترهای بهتری را برای نوشته خود انتخاب کنند، از این هنر فارس غافل نشوند. «کاش، فارس هم قدر و قیمت این نیروی انسانی خود را بداند».
🌱
@ghalamdar