eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
310 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
. به گمان من در هرچقدر که به زندگی چسبیده‌اند و دارند برای حراستش تا پای جان می‌جنگند، و و مرده‌اند و دارند در زل آفتاب می‌پوسند. وجودهایی خودباخته و پوشالی که آنقدر بیچاره و حقیرند که حتا توان دفاع کلامی از خودشان را هم ندارند. اگر پی‌گیر رفتار و گفتار اهل هنر این جغرافیا باشید، خواهید دریافت که پیش از خاک ذهن این ملت‌ها را کرده است و عقل و عاطفه‌شان را به یغما برده. پس از آخرین صداهای غیرتمند بازمانده از میانه‌های سده‌ی میلادی گذشته، آنچه سربرآورد، مشتی موجود بی‌وجود بود که چشمانشان به دستان مجامع ضد صلح و انسانیت و بود تا افاضات صدمن یک غاز آنها را در دفاتر سراسر پوچ شعر و داستان و... ببیند و تندیس بی‌عرضگی در کفشان بگذارند. این مردان و زنان مفلوک، کشته شدن هزاران هزار کودک و زن و پیر و جوان خود را در خانه نادیده گرفتند اما با ریخته شدن خون از دماغ ماتم گرفتند و شعر و گل تقدیم کردند. از سر ویژگی اهل هنر این دوران است که آیندگان از آن داستان‌ها خواهند گفت. لطفا جمع ببندید؛ کشته‌های را با و و و ، و مقایسه کنید با آنچه که آمار است. چند برابر شد؟ حالا ببینید آنان چه کردند برای کشته‌های‌شان و ما چه کردیم و چه می‌کنیم! و آیا قرار است چندبرابر کشته بدهیم تا مگر رگ غیرتمان بجنبد و تکانی بخوریم و فریاد بزنیم این همه نامردمی و جنایت را؟ البته که بر اهل تامل پوشیده نیست که آنان با کدام شعبده مُهر زدند بر دهان‌ها و چشم‌ها، و این چنین به لالمانی وادار کردند ما را؛ از راه غلبه‌ی فکری و فرهنگی، و نفوذ دادن اندیشه‌های مروج با همه‌ی پدیده‌های عالم! ولی چه کسی است از ما که بپذیرد برآمده از مطالعه‌ی آثار ادبی مزورانه و تماشای فیلم‌های متظاهرانه غربی‌ها نمی‌تواند صلح و سلام را برای ما و یا هر ملت دیگری تضمین کند در بزنگاه‌های بزرگ؟ انان خود اینگونه نیستند، پس روا نیست ما باشیم. واقعیت جهان از اندیشه‌های نازک ماست؛ بسیار تلختر. یک جفت گوش شنوا و یک جفت چشم بینا اگر داشته باشیم، شواهد از در و دیوار می‌بارد... سخنان این روزهای صاحبان دولت‌های مدرن غرب علیه _بزرگترین زندان دنیا _ و محبوسان جان‌به‌لب رسیده‌اش را خوب گوش کنید و اقداماتشان را تماشا کنید... اما بی‌تردید خواهند رسید راویان این احوال؛ چنانکه و ، و چنانکه و و...
به جد معتقدم که قدرت شهید سلیمانی بیشتر از سردار سلیمانی‌ست‌. سردار لقبی زمینی و شهید لقبی آسمانی‌ست. از وقتی که شهید شدی، بارها دیده‌ام چقدر نامت، یادت، حتی عکست کار کرده‌. وقتی امروز از فلسطین اخبار رسید، دقایق اول، ناباورانه فقط نگاه کردم. اما وقتی داده‌ها را کنار هم گذاشتم، کم‌کم شادی این اتفاق زیر پوستم دوید. یاد مارش عملیات زمان جنگ افتادم. شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز توجه فرمایید: «خونین شهر، شهر خون آزاد شد‌» روزهای جنگ همزمان در بیم و امید بودیم. جنگ بود و زد و خورد‌. پیشروی می‌کردیم، پیروز می‌شدیم شهید می‌دادیم. امروز دوباره پرت شدم به آن سالها، همان بیم و امید بود. ذکر لبم آرزوی نصرت و فتح شد. برای جوانان فلسطینی که پس از سالها بالاخره به اتحاد رسیده‌اند برای حمله. برای شروع راهی که پایانش فرج است. این صدای آغاز یک حرکت بود.حرکتی به سمت قله. و چه زیباست که جوانان غیور و مسلمان از هر گوشه دنیا، کدهایی که حضرت آقای ما می‌دهد را می‌گیرند و نقشه راه می‌کنند. خواستم بگویم وسط معرکه امروز در غزه جای سردار خالی بود، دیدم نه. این علمدار انقلاب است که دارد به خط می‌زند. که قدرت شهید از سردار بیشتر است. «نصر من الله و فتح قریب» شنوندگان عزیز....توجه فرمایید: «مسجد الاقصی ...قدس شریف، آزاد شد.» ✍️سمانه نجارسالکی
عنوان کارگاه داستان: *زندگی در کپسول* توضیح کارگاه: *فرایند تبدیل جهان بزرگ مضامین داستانی به برشی مفهومی، کوتاه و عمیق در داستان کوتاه* *مدرس: مریم دوست محمدیان* *مدت جلسات: ده جلسه؛ یک‌هفته‌درمیان* شروع کارگاه: * ۲۲ مهر* زمان: شنبه _ ساعت ۱۵ تا ۱۷ مکان: حوزه هنری _طبقه دوم هزینه برای اعضای بانوی فرهنگ: ۵۰۰.۰۰۰ تومان هزینه برای عموم : ۱.۰۰۰.۰۰۰ تومان با ما همراه باشید 🪻 https://ble.ir/banooyefarhang_info
عصر روز جمعه است. همسرم دارد رانندگی می‌کند. جاده خلوت است. کنار دست نشسته‌ام. زل زده‌ام به جاده. هوای تمیز بیرون شهر با درختانی که برگ‌هایشان یکی در میان زرد و قرمز است، حس قشنگی می‌دهد. رادیو دارد آهنگ ملایمی پخش می‌کند. همسرم دستم را می‌گیرد و می‌گذارد زیر دست خودش روی دنده. بر می‌گردم به عقب نگاه می‌کنم. دخترم صندلی عقب خوابیده. دستش را گذاشته زیر صورتش و موهای سیاهش ریخته دور برش. تو دلم قربان صدقه‌اش می‌روم. گوشی کنار کنسول، وسوسه‌ام می‌کند تا بردارمش. زیر چشمی به همسرم نگاه می‌کنم. یک دست روی فرمان گذاشته و به جلو خیره شده. گوشی را برمی‌دارم. رمزش را یک دستی می‌زنم. ایتا را باز می‌کنم. کلی پیام نخوانده از گروه‌های مختلف دارم‌. اولین پیام را باز می‌کنم. کارشناس اوکراینی دارد تفاوت و مزیت‌های موشک های ایرانی ذوالفقار و فاتح را می‌گوید. خیلی سر در نمی آورم. رد می‌کنم. گروه صنفی-پزشکی را باز می‌کنم. وزارت بهداشت غزه: 🔹براثر حملات وحشیانه صهیونیست‌ها به غزه تاکنون ۱۷۹۹ فلسطینی شهید شدند. 🔹حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند. بالایش، عکسی از مردی فلسطینی گذاشته که میان ویرانه‌ها، دختری پنج شش ساله را روی دست بلند کرده. روی عکس زوم می‌کنم.
مرد تی‌شرت به تن دارد. وسط آوارها، بین بلوکه‌های سیمانی شکسته و میلگردهای خم‌شده، ایستاده. دخترک بین دو دستش به خواب رفته. آرامِ آرام. صورت و لباسش خاکی است . موهای دم‌اسبی‌اش آویزان شده. مرد، اما، دارد فریاد می‌زند. رگهای گردنش برجسته شده و سرش را به آسمان گرفته. استیصال و درد از صورتش می‌بارد. اشک چشمهایم را پر‌ می‌کند. عکس را تار می بینم. دخترک، هم‌سن دختر من است. صورتش هم شبیه اوست. زیباست. یک زیبای شرقی با چشمانی درشت. احتمالا تا یکی دوساعت پیش داشته با عروسک‌ها، بازی می‌کرده. مادرش هم لقمه به دست، قربان صدقه‌اش می‌رفته تا بیشتر بخورد. چقدر ترسیده‌ وقتی غرش هواپیمای جنگی را شنیده‌؟ چطور با مادرش دویده‌اند گوشه‌ی خانه؟ پدرش کجا بوده آن وقت؟ وقتی موشک، خانه‌ را خراب کرده چه حسی داشته؟ وقتی بلوکه های سیمانی از سقف می‌ریخته دور و برش؟ وقتی خاک تنفس می‌کرده، چطور؟ مادر چه کشیده وقتی تن گرم کودک توی آغوشش سرد شده؟ مادری که احتمالا خودش به خاطر برخورد بلوکه با سر، داشته نفس‌های آخر را می‌کشیده. پدرش وقتی خبر خراب شدن خانه‌ را شنیده چه کرده؟ با چی آوار را کنار زده؟ دست‌های خاکی با ناخن‌های شکسته‌ و پیراهن خیس از عرق، نشان می‌دهد هول و ولایش را. یک پدر چه حسی دارد وقتی از زیر خاک ها، گوشه‌ی لباس دخترکش را می‌بیند؟ این حجم از مصیبت را کدام دوربین می‌تواند به تصویر بکشد؟ دوباره متن خبر را می‌خوانم:«حدود ۵۸۳ کودک در بین این شهدا هستند.» ۵۸۳ کودک مثل دختر من. قلبم درد می‌گیرد. انگار با قیچی تکه تکه اش می‌کنند. دست از روی دنده برمی‌دارم. فشار می‌دهم روی سینه. حس می‌کنم یک تکه ذغال سرخ تویش گذاشته‌اند. دلم می‌سوزد. دستمال کاغذی را برمی‌دارم. اشک‌هایی که شره می کنند روی صورتم را پاک می‌کنم. همسرم برمی‌گردد. اشاره می‌کنم :« نگران نباش.» خورشید دارد غروب می‌کند. آسمان سرخ شده. رادیو دعای سمات را می‌خواند:« خدایا! از تو خواستارم به نام بزرگت، آن نام بزرگ‌تر، عزیزتر، باشکوه‌تر، گرامی‌تر که چون بر درهای بسته آسمان با آن نام خوانده شوی‌ که به رحمت گشوده شوند؛ باز می‌شوند و چون با آن بر درهای ناگشوده زمین، برای گشایش خوانده شوی؛ باز می‌شود و چون با آن برای آسان شدن سختی خوانده شوی، آسان گردد.» نیمی از خورشید در افق دیده می‌شود. زمزمه می‌کنم:« اللهم عجل لولیک الفرج بالعافیه و النصر.» 🖋خاتمی ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 👈 عضو شوید👉 ━━━━━━━━━━━━ 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
و من که این‌روزها به حدی خرد و خمیر و آشفته‌حالم که حتی کلمه ‌ای نمی‌توانم بنویسم در رثای مظلومیت غزه.. برای کودکان و زنان بی‌گناه.. برای مردمی که از زندگی فقط یک چیز می‌خواهند.. خاک خودشان... 😔😔
نویسنده‌ها مادر کلمات هستند.‌ همیشه فکر و ذهنشان پر است از کلمه‌های قد و نیم قد، که یا دارند از سر و کول هم بالا می‌روند یا مرتب و منظم کنار هم نشسته‌اند و زل زده‌اند به صفحه تا بپرند توش. توی خواب و بیداری، موقع کار و تفریح، وسط کشمکش و آرامش، قبل از هر کنشی، نویسنده‌ به کلمه‌ها فکر می‌کند. این‌که چطور می‌شود کلمه ها را نشاند روی نمودار سینوسی زندگی و چیزی نوشت؛ داستان و یا جمله‌ای حتی! جوری که بشود رویش حساب کرد و چند صباحی بار سنگین روی شانه‌ها را به دوشش گذاشت! دیروز عکس یک نوزاد هفت روزه‌ توی صفحه‌ها دست به دست می‌شد. نوزادی که مادرش او را اولین روز هفته‌ی پیش به دنیا آورده بود! اول نموداری که سینوسش خیلی زود به عطف رسیده بود! کودک، معصوم بود و معصوم کلمه‌ای مقدس بود! هفت روز عطش و آتش و دود روی شانه‌های کودک معصوم سنگینی کرد و در آخر... من یک شاگرد نویسنده‌ام. تمام روزهای هفته‌ی پیش، کلمه‌ها توی ذهنم بُغ کردند و خاموش نشستند یک گوشه. صدای ماشه و موشک آن‌قدر بلند بود که فریادم به گوش هیچ‌کدام نمی‌رسید. گاهی که پر می‌شدم، بعضی‌هایشان از چشمم سرریز می‌شدند و دفترم را خیس می‌کردند. تا لحظه‌ای که عکس این کودک هفت روزه به چشمم خورد! و بعد خبر یک کودک سه ساله به گوشم و بعد یک کودک نه ماهه و... کلمه ها قد علم کردند! قصه شدند و ریختند و گریختند. چشم بر هم زدم، شمارش رسید به ۶۱۴. ۶۱۴ نفس مقدس بریده شده روی تن زمین! ۶۱۴ مادر داغ‌دیده، به وقت خون‌آلودترین آغوش! ۶۱۴ پدر شرمنده، به وقت ناله‌ی ضعیف العطش ! ۶۱۴، هیچ‌وقت انقدر دردناک نبوده و هیچ‌وقت انقدر آدم را یاد چیزی ننداخته که الان! آدم همینجوری هم که چشمش به ششِ ۶۱۴ می‌افتد، دلهره می‌گیرد. چه برسد به این‌که پشت‌بندش، حرف از تشنگی و شهادت و اسارت باشد! کلمه‌ها باز کز می‌کنند یک گوشه. من فقط دارم به مادرِ نوزاد هفت روزه فکر می‌کنم. خدا کند روی پیرهن خاکی‌اش، رد شیر نمانده باشد! 🖌 مهدیه صالحی .
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی چشمهایم نگاه می کنی. به چشمهای معصومت نگاه می کنم، به رنگ ترسی که پاشیده روی آن. به صدای ناله ای که نا ندارد. به دهانی که مزه خاک می دهد. به نیمی از صورتت که تمییز مانده. فکر می کنم،همینجا نقطه اتصالت به آغوش مادر بوده. نگاه می کنم، به لرزش دست هایی که به سویم دراز کردی.به انگشتانی که رنگ خاک و خون گرفته. خونی که روی موهایت دلمه بسته، آخرین قطرات وجود مادرت بوده ؟ چه کسی می تواند این درد فراق را برایت قابل تحمل کند؟ چه کسی این مصیبت عظیم را برایت جبران می کند؟ چه کسی می تواند غم دل تو را تسکین دهد؟ با کدام دست نوازشگری می توان روح زخم خورده ات را نوازش داد؟ چه دلنشین آرام می شوی با کلام خدا ! انگار لالایی هر شبت بوده، توی بی آرامی های شبانه توی آغوش مادر. 🖊 انسیه شکوهی
هدایت شده از Mahya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بار ها و بار ها این فیلم رو با گریه نگاه کردم. صدای خنده هاش یک لحظه تو گوشم قطع نمی‌شه. از خودم متنفرم که نمی‌تونم کاری بکنم💔
مجله قلمــداران
بار ها و بار ها این فیلم رو با گریه نگاه کردم. صدای خنده هاش یک لحظه تو گوشم قطع نمی‌شه. از خودم متن
خدا می‌داند چقدر توی بمباران های قبلی ترسیده ای که پدر برای آرام کردنت گفته این اتفاقات یک بازیست. خدا می‌داند پدرت چقدر دعا کرده تا تو این بازی را باور کنی و به آن بخندی. گناه تو چیست که وسط بازیشان گیر افتاده ای؟ چند ساله ای که حالا فرق صدای سقوط بمب و راکت جت را می‌فهمی؟ چقدر مظلومانه و کودکانه شانه های کوچکت از ترس می‌لرزد ؛ اما بعد به امید اینکه همه ی این ها یک بازیست ، می‌خندی . صدای خنده های پر ترست داغ است روی دل پدری که برای آرام کردنت با درد می‌خندد. صدای خنده هایت گواه است بر مظلومیت هم وطنانت. گواه جنایت و خون خواری و وحشی گری کت و شلوار پوشیده هاییست که دستشان آغشته به خون هزاران کودک است. شاید تو هم فهمیده ای که لباس آدمی زاد چقدر روی تنشان لق می‌زند . حق داری فرشته ی کوچک! به این شیاطین انسان نما باید خندید. به دنیایی که در آن ، دزد ها صاحب خانه می‌شوند؛‌ باید خندید. به دنیایی که در آن جنگ با چشم آبی ها جنایت است ، اما شب های تو را با بمب های فسفری و آتش روشن می‌کنند؛ باید خندید! تمام قد از این جنایت حمایت می‌کنند ؛ اما پشت تریبون از حقوق بشر حرف می‌زنند . به سناتور هایی که مردم را احمق فرض کرده اند باید خندید. بخند جان دلم! بخند تا صدای خنده هایت پایه های کاخ های پوشالیشان را فرو بریزد و روی سرشان آوار کند. بخند چون همه ی این ها یک بازیست و وعده ی خدا حق است : «إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا » ✍🏻 محیا نوروزی
سلام ببخشید تو رو خدا بچه‌ها این هفته عروسی خواهرمه من خیلی درگیرم سعی می‌کنم امشب یه قسمت بذارم ولی اگه نشد به بزرگی خودتون ببخشید