هدایت شده از کانال حمید کثیری
میگفت: اگر ترک فعل مسئولین در دو دهه گذشته نبود، من هم الآن سر خانه زندگیام نشسته بودم ...
میگفت: میگفت این تنها کاری است که از دست من برمیآید ...
میگفت: ...
پینوشت: لطفا وقت بگذارید و بخوانید. لطفا این متن منصفانه را در دفاع از نیروی درونی مؤمنین منتشر کنید ...
#حمید_کثیری 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
۵ فروردین
۵ فروردین
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹
🌤🔹
🔹
«خالی از خودم»
#خالی_از_خودم
#م_رمضانخانی
#قسمت_اول
خیره شدهبودم به سقف. رنگ سبز را دوست ندارم. نه به صورتم میآید نه به اعصابم! دیوارهای سبز داشتند سلاخیام میکردند و شبیه یک بیماری مسری ریخته بودند روی ملافهها. بوی مواد ضدعفونی میآمد. اتاق سرد بود.
صدای به همخوردن دندانهایم پیچید توی سرم. ملافه را کشیدم بالاتر. دلم میخواست قوی باشم اما بدجوری ترسیده بودم. انگار عزراییل گان پوشیده و به عنوان دستیار پزشک آمده بود سروقتم!
بغض جان کند که خفهام کند. اشکم سُر خورد و رسید به کلاه نازکم!
رو به سقف چشمهایم را مظلوم کردم:
«هوامو داشته باشیا. سرت شلوغ نشه، منو یادت بره.»
پرستار خرت و پرتهای جراحی را کنارم مرتب کرد. صدای کوبیده شدن آهن، روی میز فلزی اتاق را برداشت. دو مرد دستگاهها را چک میکردند. معذب بودم. بیشتر چپیدم زیر ملافهٔ نازک. به سقف نگاه کردم که چشمم توی چشمشان نیوفتد.
صدای باز شدن در آمد و بگو بخند دکتر. کنار تختم ایستاد. رو به پسرها گفت:
«برید بیرون، دیگه اینجا جز تیم من کسی نیاد.»
دستش را گذاشت کنار صورتم:
«چرا انقدر میلرزی؟»
روراست زمزمه کردم: «ترسیدم.» دنبال طنابی بودم برای نجات.
سرم را نوازش کرد:
«مگه دفعه قبل ترس داشت؟ نگران نباش خودم هواتو دارم.»
چارهای جز اعتماد نداشتم. مثل برهای که به ظرف آب، توی دست سلاخ اعتماد میکند!
دکتر بیهوشی با خدم و حشم آمد تو. مردها که بیرون رفتند به سختی نشستم. نفسهایم یکی درمیان میآمد و نمیآمد.
بلد بودم چه کار کنم. قبل از اینکه پرستار چیزی بگوید دولا شدم. شکمم چسبید به ران پام. برای بزرگی و سنگینیاش دلم تنگ میشد. به زور دستم را رساندم به انگشت پا. انگشتهای دست و پام سرد بود، انگار دو تکه یخ را به هم ساییدم.
بوی بتادین پیچید توی اتاق. کمرم خیس شد و یخ کرد. دکتر تشر زد:
_نفس نکش.
سرم را بردم توی تنم.
یکهو به دلم بد افتاد. ستاره از جلوی صورتم دوید. جوراب های نوزادی را کرده بود پای عروسکش. چشمش که به کریر افتاد خودش را پرت کرد توش«داداشی اینشو به من میده؟» اشکم ریخت پایین. نکند بمیرم! بچه توی شکمم لیز خورد.
نخاعم داغ شد. شبیه آتشفشانی که وسط یک تکه کوه یخی فوران کرده باشد.
دردم نگرفت، اما چشمهایم سیاهی رفت. دو نفر دستهایم را گرفتند و خواباندند روی تخت. منگ شدم. میخواستم نخوابم و صدای اولین گریهاش را بشنوم. مثل ستاره که جیغ کشید و کنار صورتم آرام گرفت. پلکهایم سنگین شد.
صدای نفسهای کشدارم توی سینه پیچد. دکتر صدا زد:«الهام نخواب.»
نمیخواستم بخوابم ولی نمیتوانستم. تکرار کردم«نخواب... نخواب... نخواب...»
یکهو چشمهایم تا آخرین حد باز شد! سرما دوید لای پوستم اما همزمان تنم داغ شد! گرما رد گرفت و فوران کرد بیرون! خودم را محکم بالا کشیدم و جیغ زدم. انگار که صاعقه زد به جانم اما نمیدانستم از کجا آمده و به کجا خورده! فقط میسوختم. دمم توی بازدم گیر کرد. هوا کم شد. سرم را عقب بردم تا راه نفسم باز شود. درد توی دل و رودهام یورتمه رفت. از نخاع گذشت و تا مغزم را چلاند.
رعشه گرفتم. نفهمیدم چه شده، فقط ممتد و عصبی جیغ میزدم و مدام خودم را تکان میدادم. پرستار دستپاچه بالای سرم ایستاد.
داد زدم:
«درد دارم، درد داره، بیحس نیستم!»
یکی که نمیدیدمش گفت: «نه بابا تلقین میکنه دکتر، بیحسه.»
دستها را مشت کردم و کشیدم بالا. اگر به تخت بسته نشدهبودم حتما فکش را میآوردم پایین!
دکتر گفت:
«مطمئنی الهام؟»
جای برشِ شکم داشت دیوانهام میکرد. دندانهایم کلید شد روی هم. پارچهای که کشیده شد روی زخم را حس کردم. تند سرم را به اطراف تکان دادم. دیوانه شدهبودم انگار. پرستار صورتم را نگه داشت.
«دکتر بیهوشی رو پیج کن، این بیحس نشده.»
داشتم جیغ میکشیدم و بلند گریه میکردم که صدای کوبیده شدن در آمد. از پشت چشمهای خیس، صورت دکتر بیهوشی را دیدم. شاید هم عزراییل بود! ماسکی گذاشت روی صورتم.
صدای ناله میآمد. فکر کردم شاید رسول طاقباز خوابیده و صدای خروپف اوست. خواستم برای بیدار کردنش دستم را تکان بدهم ولی نمیشد. جوری بدنم خواب رفته بود انگار دست نداشتم! انگار هیچ چیز نداشتم! یک جسم بیهویت و گمنام که جز خدا کسی خبر ندارد هست! صدا از گنگی درآمد. زنی زمزمه میکرد: «درد دارم...»
لحنش به گوشم آشنا بود.
جگرم کباب شد. باید کمکش میکردم، اما افتاده بودم تَهِ یک چاه و استخوانهایم خمیر شده بود! نه میتوانستم تکان بخورم، نه توان باز کردن پلکهایم را داشتم. صدای نفسهایم پیچید توی خودم! گاهی از سینه میشنیدم گاهی از پا! صدای زن بلندتر شد:«خدا... دارم میمیرم از درد.»
۵ فروردین
هر کاری کردم پلکهایم باز نمیشد. کمی تقلا کردم. دهانم تکان میخورد ولی زمزمههایم دست خودم نبود. گوش تیز کردم. «خدا... دارم میمیرم از درد!»
نالهٔ زن، از زیر لبهای خودم بیرون میآمد! درد همه جا بود و هیچجا نبود. مثل برق توی تنم چرخید. نورش صاف خورد توی سَرَم و تازه فهمیدم کجا هستم و چه شده!
چشمهام بالاخره باز شدند. پرستار چیزی فرو کرد توی بازوم. گُر گرفتم. یکهو درد مثل جنی که بسمالله شنیده دود شد. اشک از کنار چشمم ریخت تا پایین گوش.
خیره شدم به سقف. به جایی بالاتر از چراغهای مهتابی! حتی بالاتر از آسمان! زمزمه کردم:
«قرارمون این نبود.»
ادامه دارد...
✍️ م رمضان خانی
❌انتشار به هر نحوی حرام است❌
🔹
🌤🔹
🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
۵ فروردین
بچه ها بازخورد های شما به نویسنده کمک میکنه تا انگیزه بگیره
بازخورد و نظراتتون رو از ما دریغ نکنید و بهمون انرژی بدید.
https://eitaa.com/joinchat/1628176435C3be6e0eba0
لینک تالار گفتگوی داستان خالی از خودم
۵ فروردین
سلام.
انشاءالله دوروز در هفته داستان داریم، اما چون این هفته خیلییی گرفتارم و مهمونی های تمام نشدنی افتاده این ایام!!! اجازه بدید روزهاشو بعد از تعطیلات قطعی کنم که شرمنده تون نشم.
عجالتاً این هفته روزهایی که داستان داشته باشیم صبحش اعلام می کنم.
۶ فروردین
46.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالها پیش وقتی ده دوازده سالم بود، یک کشف جذاب کردم.
تو نزدیکی خانهمان، یک کانون پرورش فکری بود. کشف جذاب من دروازهی ورود به جهانی موازی با این دنیا بود که درب جادوییاش از میان کتابهای کتابخانهی آن ساختمان کهنسال باز میشد. در آن دنیا به دنبال پریها و دیوها میرفتم تا سرزمین افسانهها. همراه با خرگوش و لاکپشت مسابقه میدادم و با فلوت سحرانگیز چوپان، توی صحرای بکر، همراه با گوسفندان از ترس گرگ میلرزیدم.
کمی که قد کشیدم علاقمند شدم به زندگی یاران پیامبر. بلال، عمار، سمیه. داستانهایی که مرحوم صندقی خیلی زیبا، نقاشی میکرد. با سمیه و یاسر شکنجه میشدم و از دیدار پیامبر و آزاد شدن پس از آن، قلبم سرشار میشد از خوشی.
همراه با رسول خدا در غزوهها شمشیر میزدم و در سقیفه برای مظلومیت وصی پیامبر، آن مقتدر مظلوم میگریستم.
چقدر حرص میخوردم از بیبصیرتی مردمان معاصر آنها.
همیشه آرزو میکردم آن زمان بودم. در صفین میجنگیدم. در جمل مجروح میشدم و در نهروان تبسم مولا را پس از شکست خوارج میدیدم.
بعدتر تا امام حسن علیهالسلام در معرکه خطبه میخواند، بلند میشدم. با دیدن قامت پسر رسول خدا « فتبارک الله احسن الخالقین» را زیر لب میخواندم و در حالی که شرم میکردم از نگاه مستقیم به چهرهی نورانی او، همانطور که هیبت الهی ایشان مرا در بر گرفته بود، توی اعماق قلب، از خودشان مدد میگرفتم و میگفتم:« لبیک یابن رسول الله. من آمادهام. از تو به یک اشاره... از ما به سر دویدن...»
به نظرم شاعر وقت سرودن این بیت، اینچنین صحنهای را تصور میکرده.
۸ فروردین
بزرگ که شدم، دیدم که دیوها مختص دنیای داستان نیستند. دیوهای دنیای واقعی، اصلا به اندازهی غولهای دنیای خیال نایس و گوگولی نیستند که فقط دنبال یک پری باشند.
دیوهای واقعی، نیمهشب بمبهای چند تنی را میاندازند روی بیمارستان کودکان و آب و غذا را میبندند بر روی مردمان جنگ زده. اینطرفتر دارو را تحریم میکنند و چکمههایشان را میگذارند بیخ گلوی معیشت هشتاد، نود میلیون آدم.
اما هنوز این آرزو در دلم قد میکشید که در جمل بودم و صفین و کربلا، تا به مردمان بیخیال و منفعت طلب آن زمان یاد بدهم در رکاب امام بودن را.
دیشب اما، وقتی بعد تمام شدن پسلرزههای دید و بازدید نوروزی، سری به دنیای مجازی زدم؛ پسر پیامبر را دیدم که آمده توی صحنه. با همان هیبت یداللهی ایستاده. به جای شمشیر میکروفون را به دست گرفته و شرایط را تبیین میکند.
نگاه کردم به آن چهرهای که ازش نور ساطع میشد:«إنشاءالله راهپیمایی امسال، یکی از بهترین، پرشکوهترین و باعزتترین راهپیماییهای روز قدس خواهد بود.»
و دوباره خودم را تصور کردم وسط معرکه. در حالی که چشم به زیر انداخته بودم و زیر لب زمزمه میکردم:« فتبارک الله احسن الخالقین.»
پایین مطلب نظر دادم:« لبیک یابن رسول الله. از تو به یک اشاره....
از ما به سر دویدن.»
#نارون
https://eitaa.com/rooznevest
۸ فروردین
۹ فروردین
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹
🌤🔹
🔹
خالی از خودم
#قسمت_دوم
#م_رمضانخانی
#خالی_از_خودم
لگد زدم زیر برف. دانههای سفید پخش شدند توی هوا و زیر نور آفتاب مثل جواهر ریختند زمین.
دستها را بردم توی جیب پالتوم. چادرم ول شد. نگاهم روی کفشم ماند. برف و گل، چسبیده بود به چرم قهوهایش. این کثیفی را دوست داشتم! درست برعکس مامان که چپ میرود راست میآید میگوید زن باید برق بزند!
او چه میداند بینظمی چقدر منظم است و کثافتی که با لذت بیاید تا چه حدمیتواند تمیز باشد!
موبایل دوباره توی جیبم لرزید تا از دنیای خودم پرتم کند توی دنیای بقیه! جایی که انگار دیگر متعلق به من نبود. انگشت کشیدم روی صفحه. هنوز الو نگفته صدای گریه بچه پیچید توی گوشی. «الهام؟ نمیای؟ حسین گشنشه.»
مثلاینکه که زنگ زده باشد رستوران! هرچند به رستوران هم زنگ بزنی باید اول سلام کنی!
دلم میخواست بگویم گشنه است که هست. قندداغی چیزی بده تا من برسم. اما هرچه جان کندم شد یک کلمه:
«اومدم»
گوشی را انداختم توی جیبم. کلمهٔ بچه توی سرم اکو شد...
بعد از چهل و چند روز هنوز اسمش را صدا نزده بودم! انگار که مال من نباشد یا توی بیمارستان عوض شدهباشد! اگر پوست تیرهاش به من نرفته بود و به چشمهام شبیخون نزده بود، میافتادم به جان رسول که بچه مال ما نیست!
پایم رفت روی سنگی که زیر برفها قایم شدهبود. جوری سکندری خوردم که جای بخیههام تیر کشید. همان که بهانهاش کردم، تا مثلاً بروم دکتر. میخواستم برای یک ساعت هم که شده مرخصی بگیرم! ولی آنقدر زنگ زدند که بیشتر شبیه اضافه کاری شد. باید میرفتم خانه.. باید بروم با حقیقت غسل کنم!
بچه را گذاشتم روی شانه و زدم پشتش.
نشستم روی مبل. رسول کنترل تلویزیون را گذاشته روی زانوهاش و خیرهشدهبود به تلویزیون. «دکتر چی گفت؟»
بچه را گرفتم طرفش:
«هیچی. بگیر آروغشو بزنه.»
لم داد و شانه بالا انداخت:
«خسته شدم بابا. عین دوساعتی که رفتی دکتر داره گریه میکنه.»
زد شبکه خبر. این یعنی باید خودم بار بچهاش را تحمل میکردم. گذاشتمش دوباره روی شانهام. دندان به هم میساییدم و ضربه میزدم پشت بچه. یکهو بازوم گرم شد. روی شانهام بالا آورده بود. دستمالی برداشتم و با حرص کشیدم روی دستم. ستاره کنار پای من نشستهبود و با گوشتکوب میکوبید روی بادام. اینقدر محکم که مغزش خمیر شد..
چقدر شبیه من بود این بادام له شده! پنج سال تمام، برایش مادری کردم. به حدی شغلم را دوست داشتم که از کسی کمک نگرفتم. حالا آقا دوساعت بچه را نگه داشتهبود انگار کوه کنده!
ستاره میخواست یکی دیگر بشکند که گوشتکوب افتاد روی انگشتم. پا را عقب کشیدم. ستاره را هُل دادم:
«چه غلطی میکنی؟ نمیتونی بشینی؟»
بچه با چشمهای درشت خیره شد بهم. رسول دست گذاشت روی شانهام:
« بابا آروم. چیزی نشد که. بچهس...»
تیغ نگاهم، چشمهایش را دَرید. تند بلند شدم. بچه را گذاشتم توی بغلش و رفتم طرف اتاق.
صدای گریهٔ ستاره بلند شد. انگار توقع نداشت اینطور سرش داد بزنم. از بس لوسش کردم.
با حرص در را کوبیدم و خوابیدم روی تخت. به پهلو شدم و پاها را کشیدم توی شکمم. بالش را گذاشتم روی گوش. نمیخواستم صدای گریهٔ بچهها اعصابم را خرد کند. راستش میترسیدم همهمهٔ بیرون از اتاق، یقه وجدانم را بگیرد. رسول راست میگفت. دردم نیامد! اما آستانهی تحملم همین قدر کوچک شده بود.
دلم میخواست گریه کنم، اما نمیتوانستم!
یک نخ از گوشهی بالش رسول آویزان بود. فوتش کردم. خیلی کم روی هوا ماند و دوباره افتاد سرجاش.
چهل روز میشد که درست و حسابی نخوابیدهبودم. میگفتم تقصیر بچه است که بیتابی میکند. اما دروغ بود!
خودم بیتاب بودم.
همهی استخوانهام درد میکرد. دلم میخواست هرچه در گذشته بوده و نبوده را استفراغ کنم.
خیره ماندم به نخ آویزان که یکهو در اتاق باز شد.
«حسین خوابه، شام نمیدی به ما؟»
دندانهام به هم چفت شدند. همیشه همین است. برای بچه رستوران سیار هستم و برای بقیه سرآشپز! بالش را انداختم روی زمین. پاهایم را که مثل کوه سنگینبود به زور از روی تخت آویزان کردم. بدون اینکه بهش نگاه کنم از اتاق رفتم بیرون.
***
بچه را گذاشتم توی گهواره. دراز کشیدم و خیره شدم به رسول. دلم برایش تنگ شده بود! کاش برمیگشتیم به روزهایی که فقط خودمان دوتا بودیم. انگار خیلی وقت بود دیگر به هم تعلق نداشتیم. او هی دور میشد و من تنها افتادهبودم وسط جهانی که او برایم ساخته!
جهانی به سردی آدمبرفی و من عین یک جسد نشستهبودم به شمردن ردپاهاش. به خاطراتی که هی دورتر میشد. انگار نه انگار که صد سال قبل کلی دلهره داشتم برای خواستگاری کردنش!
ندیده بودمش. فقط میدانستم پسر همکار بابا است. وسط امتحانات آخر سال صدایم زد. بابا را میگویم. دلشوره گرفتم. هرچه کرده و نکرده، آمد جلوی چشمم. در اتاقش چهارطاق باز بود.
۱۰ فروردین
داشت روزنامه میخواند. پرسیدم:
«کارم داشتید؟»
روزنامه را کنار گذاشت و نشست.
کف دستم عرق کرده بود! دستها را برد بالا و کوبید روی زانو. اشاره زد بشینم کنارش.
نشستم روی تخت. بیهوا دست انداخت دور گردنم و بغلم کرد. خودم را جمع کردم توی خودم اما دستهام آویزان ماند کنار تنم. چشمهایم را بستم. نفسم کند شد و ضربان قلبم رفت بالا. فکم لرزید و لبم خزید لای دندانهام. خیره شدم به دیوار سفید پشت سرش. حلقهٔ دستش تنگتر شد و من زنده بودن را فراموش کردم! لبهٔ لباسم را چنگ زدم. کنار گوشم زمزمه کرد:
_ اگه یه پسر خوب پیدا شه، ازدواج میکنی بابا؟
پلکها را روی هم فشار دادم. گر گرفتم.
_ها بابا؟
او منتظر جواب بود. زود جواب دادم تا آن حصار تنگ زودتر تمام شود و خلاص شوم! جان کندم:
_هرچی شما بگی...
بابا روی موهایم دست کشید و زمزمه کرد:
_خیره...
رهایم کرد. چپیدم توی اتاقم. کف خیس دستها را کشیدم روی لباسم.
تا چند روز مدام فکرم درگیر بود. نمیتوانستم درس بخوانم. تمام حواسم مانده بود لابلای دیوارهای استرس و هر لحظه بیشتر له میشد.
امتحان تاریخ داشتم اما چیزی از درس نمیفهمیدم. آخر قرار بود غروب خواستگار بیاید. کتاب را بستم و خیره شدم به لوستر خاموش. حباب رنگیاش پر از خط و خش بود. مامان داشت تلفنی با خاله صحبت میکرد. صدایش گاهی واضح میآمد و گاهی با پچ پچ. از حرفهایش فهمیدم اسم پسرِ رسول است! چشمهایم را بستم و به قول مامان رفتم توی هپروت. تصورش کردم. مردی قد بلند و لاغر. به نظرم آمد احتمالاً صورتش شش تیغ باشد و ابروهای کم پشتش ست موهایش.
چینی به بینیام انداختم. کلافه کتابم را برداشتم و زل زدم بهش. اصلا نمیدانستم که دلم میخواهد ازدواج کنم یا نه؟ آرزوهام صف کشیدند کنار هم. دلم میخواست درس بخوانم.
پزشکی را دوست داشتم. رانندگی را هم .. و خیلی چیزهای دیگر.
حالا دیگر آرزوهایم را یادم نیست.
رسول تکانی خورد و سرش به طرفم کج شد. تیر چراغ برق توی کوچه، نور کمجانی تاباند روی صورتش. حالا بهتر میتوانستم ببینمش.
ریشهایش از قبل بلندتر بود. دست بردم کنار صورتش. اما بدون اینکه لمسش کنم ، راه رفته را برگشتم.
دست کشیدم روی بازوش. تکانی خورد و پشت بهم خوابید. کلافه چرخیدم. سایهای کنار تختم ایستاده بود. هین بلندی کشیدم.
«مامان خواب بد دیدم. اینجا بخوابم؟»
اشاره زدم:
«دراز بکش تا بچه رو بیدار نکردی.»
ادامه دارد...
❌ انتشار حرام است ❌
✍م رمضان خانی
🔹
🌤🔹
🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹🌤🔹
۱۰ فروردین