بعد از ازدواجم فکر میکردم خیلی مردشناس شدم، هر چنداون اوائل شدید هنگ کرده بودم، از این شناخت..
سالها بعد، خواستم خودمو جای اونها بذارم،
با کفششون راه برم،
از دید اونها و نیازشون به جهان نگاه کنم
بلکه بتونم درکشون کنم و به یه شناخت دست وپا شکسته برسم.
درک کردم و دلم سووووخت
حتی تونستم ببخشم.
چقدر گناه داشتن با این همه غرائز خانمانسوز که خودشون رو هم حیران و متاسف می کرد.
حالا بعد از خوندن داستان "به جان او" تازه به این آگاهی رسیدم که هیچی از مرد نمی دونستم. هیچچچچچی !!!
موجودات عجیبی هستند واقعا ...همونقدر که ما عجیبم. همونقدر که ما انس می گیریم با کاسه بشقاب و کفگیر ملاقه هامون.
چقدر حس غریبیه که کسی رو که دوستداریم، داریم دیگه. بی توضیح.
و می بخشیم نه به خاطر پول و ماشین و فلان... شاید به خاطر یه گل یا یه پیاده رفتن زیر برف و بارون.. یا یه جمله که بگه بچه مامانتو اذیت نکن خسته س ... می بخشیم و اصلا هم احمق نیستیم.
عجیب و احمقانه از نظر من جملهی محسنه که میگه، نمی دونم چه جوری برش گردونم!
آخ چقدرخنگولی ؟!
توی این سالهایی که این ابزار ارزشمند، گوشی همراه، به این راحتی در دسترسه.. چطور تو گِل موندی تو؟
ببخشیدولی خاک بر سرت.
روا نیست پروانه بر گرده پیشت.
تویی که اگه عاشق و طالب بودی، خودجوش و مادر زاد بلد بودی دل معشوقت رو با دو تا پیام، ولوبا کلی غلط نگارشی، بریزی بهم و بیقرارش کنی.
پس این تکنولوژی به چه درد می خوره خدایا. اصلا این قلب به چه دردت میخوره محسن اگه فدای پروانه نکنیش.
هدایت شده از شاخه نبات
تصمیم بگیر پروانه
این بار فقط و فقط به جان پروانه فکر کن...
غرور بر باد رفته محسن
صورت خوشحال پویا بعد از دیدن پدر
عزت و احترام پدر و مادر محسن
پناه ، لیلا و خانه ی کوچکشان
خاله و مشت پر از زنیتش
همه ی این ها در مغزت چرخ و فلک بازی می کنند.
اما بدان تو باید اول بتوانی پیله ی پروانه را پاره کنی تا محسن را هم پرواز دهی...
پروانه جان تا زمانی که پیله ات را پاره نکردی خواهش می کنم پشت دستی به دهان دلت بزن و او را خاموش کن...
فردا وقتی دوباره برگشتی سر خانه و زندگی ات. روزهای اول آرامش قبل از طوفان است.
چند روز که بگذرد. همان مامن آرامش برایت زندان قزلحصار می شود. بند بندت را به اسارت خودش در می آورد.
جان او برایت بی جان می شود.
روزی هزار بار از در و دیوار می پرسی چرا برگشتی؟
از محسن و غرورش متنفر میشوی .
پویای از همه بی گناه تر را به باد کتک می گیری.
دلت نمی خواهد حتی ریخت پدر و مادر محسن را ببینی .آنها را مسبب بدبختی خودت می دانی.
به زندگی پناه و لیلا حسادت می کنی.
خاله را پیرزنی حراف و فضول می بینی.
و از همه مهم تر خودت را یک موجود بدبخت می دانی و خدا را خالقی نا عادل...
طناب توبه ی محسن پوسیده است.مواظب باش با او به ته چاه نروی .
اگر محسن در باتلاق گناهش فرو رود اولین کسی که دنبال خودش غرق می کند پروانه است دیگر نه جانی می ماند و نه به جان اویی...
پ ن: پویای سه ساله اگر هر روز و هر ساعت تن و بدنش بلرزد بخاطر کتک های یک مادر افسرده و شاهد دعوای پدرومادر باشد . چند وقت دیگر هم متوجه کار پدر شود و بخواهد آن را تکرار کند بهتر است یا با یکی از والدین زندگی کند و نهایت محبت یکی از آنها را داشته باشد نه جنگ و جدل هر دوی آنها...
https://tv.ketab.ir/v/681
«گفتاری درباره سیاق زنانی که به فارسی نوشتهاند»
هدایت شده از ف.سادات مدقق
آفرین و خدا قوت خانم مقیمی جان.
شکستن غرور محسن دربرابر پدر قدم رو به جلو محسن و گام اول برای رهایی از بند اسارتش.
فکر کنم این بار موفق بشه.محسن همیشه مغرور بود.ولی الان خودش رو زمین خورده دیده و در برابر پدرومادرش خاضعانه داره رفتار میکنه.
نباید از شخصیتی مثل محسن انتظار داشته باشیم در برابر پدرو مادرش ازجا بلند بشه و دستبوس باشه.همین که به آغوش پدرش برگشت و از مادرش التماس دعا میخواد برای زندگیش یعنی آقا محسن واقعا کم آورده.
راجع به صفحه چت با اون دختره در اون موقعیت یاد یه بنده خدایی افتادم که به شدت قندشون بالا بود و منع شده از شیرینی ولی در موقعیت هایی که عصبی میشد بی اختیار شروع میکرد به خوردن شیرینی و میگفت میدونم بعدش حالم بد میشه و حتی شاید کارم به بیمارستان بکشه ولی جز با شیرینی آروم نمیشم.
اعتیاد بد دردیه.
سلام...وقتتون بخیر
بنده چند سال پیش، پسری بودم حدودا 18 ساله و درگیر کنکور... سوالات مذهبی زیادی داشتم و حسم نسبت به زندگی فرسودهم کرده بود. حتی حوصله درس خوندن نداشتم. به طور اتفاقی یه کانال رو پیدا کردم که رمان میذاشت. شروع به خوندن رمان رهایی از شب کردم...
منی که خسته بودم از خوش تموم شدن داستان ها چون فک میکردم از واقعیت دوره دوست داشتم این داستان خوش تموم بشه.... بعد از اون رمان اتفاق های پشت سر هم زیادی افتاد و حتی خوندن داستان های مذهبی و دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد، اون سالها خیلی چیزا طبق میلم نشد که خودم مقصر بودم اما اعتقاد قشنگی رو به دست آوردم!
میخواستم از شما خانم مقیمی تشکر کنم که فقط داستان و یا رمانی که آدمو جذب کنه نمینویسید بلکه به دنبال یاد دادن راه درست زندگی هستین!
همیشه شما رو دعا میکنم که توی زندگی من نقش داشتین...
خیلی از حس ها رو نمیشه تبدیل به کلمات کرد، مثل حس قدردانی بنده به شما.
سعی میکردم پیامی نذارم تا اعضا که خانم هستن راحت باشن اما رسم قدر شناسی نبود که به زبون نیارم که چ حس دلپذیری اون لحظات به بنده منتقل شد و حتی خداوند با قلم شما زندگی و افکار بنده رو تغییر دادن...
لطفا این روزا خیلی برای بنده و قلبم دعا کنید، خیلی...
همیشه دعا میکنم خودتون و خانواده محترمتون سلامت باشین و در دنیا و آخرت سر بلند باشین.
خداوند به همراهتون.
#نیما_راد
مجله قلمــداران
سلام...وقتتون بخیر بنده چند سال پیش، پسری بودم حدودا 18 ساله و درگیر کنکور... سوالات مذهبی زیادی داش
از اون پیامای حال خوب کن..
ممنونم از شما
الهی که همیشه حال دلت و روحت خوب باشه
الهی که روز به روز به نور و ایمان و موفقیت نزدیکتر شی
باعث افتخار ایران و اسلام و ما باشی
به نظر من ادراک سه ساحت داره
ساحت سخن
ساحت صدا
و ساحت سکوت
بعضی دردها اونقدر عمیقاند که ادم دوست نداره اونها رو به ابتذال کلمات بکشونه و در ساحت اصوات به شکل آه از انسان صادر میشه و در سکوت استمرار پیدا میکنه.
اسمم یک بار از فهرست سخنرانان بیت خط خورد در صبح روز سخنرانی در مسیر(نه توسط بیت، توسط اعمال نفوذ عوامل ارگانی که متوجه شده بودند در انتقاد از اونها میخوام صحبت کنم)
یک بار هم از فهرست میهمانان خط خورد (نه توسط بیت بلکه توسط مسئولی که پیش از این جلسه با انتقاد من مواجه شده بود)
و حالا انتخابات
و آدم هایی که ضعیف اند و انتقادهای آماس شده روی دل
و حکم رهبر و اقتضای عقل برای شرکت
فقط این رو میدونم
که این مرد
آخرین کسیه که در این جهان دیدهها
بر دلها حکمرانی میکنه....
ماییم و آدمهایی که قدهای کوتاهی دارند و دستهای درازی
که دستهاشون رو روی سر قدبلندها قرار میدهند و به جای قد کشیدن میخواهند آنها را کتوله کنند.
آقا جان با دل پر خون از دست این آدمها باز میآییم
و باز جمال چهره تو حجت موجه ماست...
اما
خدایا تو شاهد باش که
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !
✍امیرزاده
مجله قلمــداران
زمستان بی کلمه
🖌مهدیه صالحی
خسته شدم.
از اول پاییز تا همین چلهی زمستون همش دارم مریض داری میکنم. چله ی زمستون که میگم نه که خیال کنی دیوار پشت خونه تا کمر برفه و مثل قدیم باید از ته بنبست کوچه تا سرش تونل بزنیم، نه! امسال از زمستون فقط سوزشو دیدیم و عفونتای جور واجور سر و کلهی بچه ها!
صبح که میشه اول صدای گریهی زینب میاد. موهاش دسته دسته ریخته تو صورتش و لپهاش وسط پوست گندمی ،عینهو گولهی آتیشه. تا بخوام سر و وضعشو سامون بدم و راضیش کنم استامینوفن و آبعسلو باهم بده بالا نوبت محمدحسینه! با صدای تو دماغی از تو اتاق داد میزنه که خوابش میاد و نمیره مدرسه. پروژهی ناز کشیدن و چایی عسل دادن و لباس پوشوندن این یکی هم نیمساعتی طول میکشه.
همه که میرن و خونه خلوت میشه، منم و یه خونه پر از ظرف کثیف و دستمال کاغذیهای گوله شده و لباسهای شسته نشستهی کف زمین! منم و یه دنیا کلمه که میذارمشون کنار دفترم روی عسلی کنار مبل!
قبل هر کاری میرم سراغ گوشی. بستگی به حس و حالم داره! بستگی داره به دندهی چپ و راست و کلمههایی که از صبح بین ما چهارتا رد و بدل شده! یکی از صوتها رو پلی میکنم. از سخنرانی و دعا گرفته تا همسرداری شیدا صدیق و صدای شبنم مقدمی وقتی از امیل و آرمینه و آرسینه و آرتوش میخونه!
خونه که تمیز میشه نوبت ناهاره. پیاز ها طلایی شده نشده صدای در پارکینگ میاد. صدای گوشی رو میبندم. چرا من هیچ خلوتی نمیتونم با خودم داشته باشم؟! این سوال رو هر روز از خودم میپرسم! بعد هم نرمی بین انگشت شست و اشاره رو گاز میگیرم که خدایا غلط کردم، ناشکری نمیکنم!
همسرجان که میشینه پشت میز آشپزخونه باید بشینم روبروش و زل بزنم توی چشمهاش و تعریف کنم؛ از خاطره و خیال گرفته، تا هر اخباری که دیشب خوندم و شنیدم. چون دلش برای صدام تنگ شده!!
چشم به هم میزنیم ساعت دو میشه و زنگ خونه دو بار پشت سر هم به صدا در میاد. اول زینب، بعد محمدحسین! هفت ساعت گذشته و من نه یک کلمه خوندم، نه یک کلمه نوشتم! دفترم همونجوری روی عسلی سفید مونده..
الان نمیدونم چه وقت شبه. من هرشب که همه خوابن، ساعتها روی مبل زیر پنجره، کنار دفترم بیدار میشینم. انقدر خسته و خالی که فقط خیره میشم به درختهای لخت اون طرف پنجره و سعی میکنم صدای خفهی کلمهها رو خاموش کنم. ساعتها فیلم میبینم و خیال میکنم یک روز، تمام این دیالوگها به کار نوشتنم میاد.
بعد به خودم میخندم که خودتو گول نزن. تو هیچوقت نویسنده نمیشی! بعد مردد میمونم بین خوابیدن و بیداری وسط اون همه خوشبختی!
همون لحظه که چشمهام بین درخت و دفتر و گوشی دو دو میزنه، سایهی یه موجود کوچولو میفته روی دیوار و مثل همیشه خلوتم میشکنه:«مامااااان...گلووووم»
#دلدل_زدنهای_یک_شاگردنویسنده
#مادری_بدون_تعارف
#زمستون_بدون_برف_و_کلمه
#یک_سهشنبهی_واقعی_واقعی