eitaa logo
قَمَرِ هَشتُم
605 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
14.9هزار ویدیو
81 فایل
قَمَر هَشتُم: قرارگاه مجازی روشنگری و امیدآفرینی پایگاه مقاومت بسیج شهید مدافع حرم حسین هریری قطارشهری مشهد
مشاهده در ایتا
دانلود
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت1 نفوذ موساد حضور در بیروت علی با من تماس گرفت و اطلاع داد امروز میخواهد از لب مر
حضور در بیروت + به چی میخندی مرتضی؟ - به تو میخندم. عکست رو رسماً موساد گذاشته روی خروجی و دنبالت میگرده، بعد تو خودت اومدی اینجا دنبال عواملشون + آروم حرف بزن پسر! کار ما هم شبیه کار تک تیراندازهاست. دنبال شکار همدیگه میگردن، کسی دیگه هم اگر دیدن حتما شکار میکنن، خودشونم باید حواسشون باشه تو دام هم نیفتن! این حرف ها رو ول کن، برو انتهای خیابون منتظر من وایسا اگرم چیز مشکوکی دیدی بهم اطلاع بده مرتضی از علی جدا شد و به انتهای خیابان رفت. مردم با هرچه داشتند در حال فرار بودند. منطقه بی حد ناامن بود. علی کلاهی بر سر گذاشته، عینکی زده و با ریش هایی که نداشت هیچ کجا شبیه به عکسی که موساد منتشر کرده بود به نظر نمی‌آمد. آرام به اطراف نگاه میکرد که توجهش به یک جوان جلب شد. جوان بسیار آرام در حال فیلم برداری از یک ساختمان بود. خیلی هم حواسش بود کسی به او مشکوک نشود کسی هم البته جز علی به او مشکوک نبود. چند بار از زاویه های مختلف از ساختمان فیلم گرفت. علی که این صحنه را دید به شکلی که هم جوان از زاویه نگاهش دور نماند و هم کار از کار نگذرد به جایی که مرتضی ایستاده بود رفت و به مرتضی گفت: چشمت به من باشه، وقتی من ازت دور شدم، سریع میری سراغ ساختمون شماره ی ۱۸ و هر طور شده وارد میشی، اگر کسی داخل ساختمون بود فریاد میزنی و میگی ساختمون رو میخوان بزنن همه برید بیرون، خودتم سریع خارج شو، هیچ مشخص نیست چند دقیقه بعد از دور شدن من این اتفاق بیفته! علی این رو گفت و سریع سراغ موتورش رفت و موتور رو روشن کرد. جوانی که در حال فیلمبرداری بود فیلم خودش رو از ساختمون گرفت و نشست روی دوچرخه و از علی دور شد. علی هم آرام به راه افتاد پشت سر جوان هنوز خیلی دور نشده بودند که جوان تلفن را از جیبش در آورد و تماس گرفت انگار هنوز تماس بر قرار نشده بود. صرفا یک تک زنگ بود. بعد همزمانی که پدال می‌زد شروع به ارسال کردن مطالبی که احتمالا همان فیلم های مربوط به ساختمان بود، کرد. کمی از ساختمان دور تر شدند به طوری که دیگر کاملا از آن فاصله گرفته بودند. در همین حال صدای انفجار مهیب از پشت سر علی آمد. علی شروع کردن به خواندن: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و ... وقتی خواندنش تمام شد زیر لب گفت: خدایا اگر مرتضی شهید شده روحش را شاد کن، اگر مجروح سلامتی برسان و اگر زنده مانده حفظش کن .... همزمان که علی پشت سر دوچرخه سوار می‌رفت مرتضی از دور به همراه ۵ نفر که از ساختمان بیرون آمده بودند به دودی که از ساختمان بلند می‌شد نگاه می‌کردند. دوچرخه سوار به مسیرش ادامه میداد. علی هم هر چند خیابان یکی، رفیقی را گوشه ای کاشته بود. بی تلفن همراه و لوازم ارتباطی ! از سر یکی از همین خیابان ها عبور کردند و علی ایستاد. به جوانی که سر خیابان بود گفت: با من بیا ! اگر جوان دورچرخه سوار با کسی دیدار کرد تو پشت سر فردی که با او ملاقات می‌کند برو... خیابان شلوغ بود. البته ماشین ها و موتورها و همه به هر شکل در حال فرار بودند. اتفاقا جوان دوچرخه سوار درجایی ایستاد. از دوچرخه پیاده شد. کسی در آن سمت خیابان نبود. جوان جلو رفت و از کنار دیواری که پنجره اش باز بود بسته ای را برداشت و رفت. فردی که با علی صحبت کرده بود فهمید باید بماند و همین دیوار را رصد کند. علی هم پشت سر دوچرخه سوار به راه افتاد. دورچرخه سوار بسته را باز کرد. شروع به شمردن کرد... ادامه دارد..... ┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄ | عضوشوید 👇 🆔 @ghamar8th