#داستان
#قسمت3
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
علی دوچرخه سوار را هم در میانه ی راه سپرد به کسی دیگر تا پیگیر او باشد و شبکه را شناسایی کند.
تمام این اتفاق بدون هماهنگی قبلی یا دستگاه ارتباطی یا هرچیزی دیگر از سوی علی در حال رخ دادن بود
در مسیر به راه افتاد؛
منتظر مرتضی بود چون بر اساس آموزشهایی که مرتضی دیده بود او هم میدانست که باید شبکه ی شناسایی شده را به یک نیروی میدانی بسپارد تا بر اساس دستور العمل مدیریت شود و خودش به ماموریت اصلی برگردد.
گوشه ای از جاده کمی بالاتر از یک چشمه، یک درخت انجیر دیده میشد
علی کنار آن ایستاده و درحال چیدن انجیر بود تا مرتضی رسید
+ چه کردی مرتضی؟ فاتحه برایت خواندم اما امیدوارم بودم زنده باشی
- نه مشکل خاصی نبود، چند نفر داخل ساختمان بودند که خارج شدند، البته تا خارج شدند ساختمان هدف قرار گرفت.
جمله ی مرتضی به اینجا که رسید علی گفت: اصل ماجرا الان اینه که ساختمون چطوری لو رفته!
شبکه ای که اشراف پیدا میکنه باید شناسایی بشه و همه ی تمرکز باید روی اون باشه.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: قطعا روی همین متمرکز میشیم ولی یه مسئله ی بی ربط تا یادم نرفته: تو چارت سازمانی که موساد منتشر کرده اسم همه هست الا من! جالب نیست
علی: برداشتت چیه از این قضیه چیه؟
مرتضی: یا اطلاعاتشون به روز نیست؟ یا اطلاعاتشون به روز هست و ناقصه، ولی یه جای کارشون ایراد داره!
راستی امروز که میریم بیروت، یه دیدار هم میتونیم با خانواده داشته باشیم که خیالشون راحت بشه، درباره ی خانواده ی تو هم من فکر همه جا رو کردم. با توجه به اینکه هویتت لو رفته تو اونجا نیای بهتره، من هماهنگ میکنم اونا بیان یه جای امن تو رو ببینن!
علی در حالی که خندش گرفته بود به مرتضی گفت: آفرین، دیگه چیا بلدی؟
مرتضی به علی گفت: حرف مسخره ای زدم؟ خنده برای چیه؟
علی در پاسخ به مرتضی: وقتی چارتی که منتشر کردن ناقصه و نام تو داخلش نیست، این معناش این نیست که اطلاعاتشون کامله!
یه ترجمش میتونه این باشه که اتفاقا اطلاعات کامله و داره وانمود میکنه سر نخی از تو نداره، حالا اگر شما رفتی درب خونهی علی و به خانوادش گفتی که حال علی خوبه، هم موساد از وضع علی اطلاعات پیدا میکنه و هم از وضع تو و به کمک تو همه ی شبکه ای که داخل چارت هست به سادگی زیر ضربه میره !
مرتضی: با این تعریف از کجا معلوم تا الان شناسایی نشده باشم؟
علی در پاسخ به مرتضی: کسی نگفت تا الان شناسایی نشدی و هیچ بعید نیست که شده باشی و اونها هم به دنبال تو در پی همه ی ساختار...
مرتضی: الان باید با این تعریف چی کار کنم؟
علی: من ۱۳ نفر از بچه ها از جمله تو و خودم رو انتخاب کردم که ارتباطمون از این لحظه با همه ی ساختار باید قطع بشه! از امروز این شبکه ی ۱۳ نفره بی ربط با کل ساختار ماموریت برای خودش تعریف میکنه و اون هم ماموریت میدانی و تقابل مستقیم با جاسوسها و نفوذی ها!
مرتضی: اون ۱۳ نفره دیگه کیا هستن؟
علی: ۸ تا !
مرتضی: مگه نگفتی ۱۳ نفرو انتخاب کردی؟
علی: ۵ تاشون تو ۴۸ ساعت اخیر شهید شدن....
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت3 #نفوذموساد #حضور در بیروت علی دوچرخه سوار را هم در میانه ی راه سپرد به کسی دیگر
#داستان
#قسمت4
#نفوذموساد
حضور در بیروت
مرتضی : به چی میخندی؟
علی : به تو که خنده روی لبت خشکید
مرتضی در حالی که دوباره با وجود ابهام و تردیدی که پنهانش میکنه با لبخند به علی گفت : خب الان ما دقیقا ماموریتمون چیه؟
علی : فعلا در همین شهرهای در حال تخلیه که بچه های مقاومت هستن حضور داریم. هرکسی رو جاسوس تصور کردی باید رصد کنی تصمیم گیری کنی ، یا به من وصلش کنی یا اقدام کنی ، اختیار در تصمیم گیری کاملا با خودته منم در شرایط حساس اگر لازم باشه باهات هماهنگ میشم ، و الا 6 ساعت یه بار باهات هماهنگ میشم و هر بار محل قرار بعدی رو بهت اطلاع میدم
مرتضی : اون 8 نفر دیگه چی؟
علی : باهاشون هماهنگ میشم و اگر احساس کردم فرد دیگه ای هست که به جمعیت آلوده اضافه شده به حلقه اضافش میکنم
مرتضی : جمعیت آلوده یعنی الان ماییم؟
علی : هرکسی که لو رفته باشه یا تحت رصد موساد باشه از نظر من بله ، موقتا باید ارتباط با سیستم قطع و در میدان جلو بره تا ببینیم چی پیش میاد !
مرتضی : خب الان دستور چیه ؟ من از کجا شروع کنم؟
علی درحالی که قصد داشت جواب مرتضی رو بده دوباره خندش گرفت. خنده ی علی البته از چیزی بود که مرتضی توان شنیدنش رو نداشت
مرتضی دوباره از علی درباره ی خندش پرسید و علی در پاسخ گفت : چیزی که من متوجه شدم اینه که تو تحت رصدی و کنار هر نیرویی که میری اون نیرو مورد هدف قرار میگیره ، یعنی جوخه ی ترور پشت سر تو راه افتاده و هرکسی رو دید میزنه ! تا الان یه جاسوس رو به اشتباه زدن چون تو نزدیکش شدی ! اون دو چرخه سوار رو هم زدن ! از اون 5 نفری که شهید شدن هم سه تاشون با تو دیدار و بعد اونها رو هم زدن !
مرتضی وقتی این رو شنید به علی گفت : چیش خنده داره؟ و اگر درسته چرا تو رو نمیزنن؟ من که الان چند ساعته با تو هستم؟
علی در پاسخ به مرتضی گفت : من برداشتم اینه که میخوان با من به بخش بالای شبکه ی برسن ، به خاطر همین من فعلا در امان هستم.
مرتضی گفت : خب پس چرا خودم رو نمیزنن؟ اصلا الان چی کار باید بکنم؟
علی باز هم درحالی که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره گفت: یا همینجا پیش من باش و با من بیا اگر واقعا ترسیدی یا به نظر من برو دنبال شکار جاسوس منتها فکر کن و 6 ساعت بعد سر میدان هستم منتظر من باش
مرتضی کم فکر کرد و بعد به علی گفت : اینجا باشم برای تو خطر داره ! بعد علی رو آغوش کشید و گفت : میرم ، ولی اگر به قرار بعدی نرسیدم دیدار به قیامت
مرتضی در حالی که ذهنش خیلی مشغول بود و ابروانش در هم کشیده از علی جدا شد.
هیچ تصوری نسبت به کاری که میخواد بکنه نداشت.
از طرفی به این فکر میکرد که چه کار ارزشمند تری میتونه انجام بده ! فکری به ذهنش رسید و ترجیح داد که امتحانش کنه
به همون سبکی که آموزش دیده بود به راه افتاد و توجهش به کسی که در حال رصد یک محله بود افتاد. با کمی برانداز مطمئن شد که طرف جاسوس است.
فرصت نداد که طرف به قطعیت برسد و ماموریتش را کامل کند. سمت او رفت.
جوانی قد بلند و لاغر اندام بود.
مرتضی گفت : اهل کجای ؟ جوان گفت : چند خیابان بالاتر ، خانواده ام رفتند بیروت. خودمم خواستم بروم میخواستم ببینم ماشینی چیزی هست مرا با خود ببرد یا نه؟ مرتضی گفت : با من بیا ، من تا سر خیابان میروم. پول هم دارم ، به تو مقداری پول میدهم ، منتظر ماشین باش ، اگر از تو طلب پول کرد که هیچ وگرنه با یک ماشینی چیزی برو پول را برای خودت نگه دار !
ببینم بچه هم داری؟
جوان پاسخ داد : بله ، یک دختر
مرتضی در حالی که قدم میزد و در محوطه ی باز اطراف به خوبی دیده میشد دست در جیبش کرد و در حالی که کاملا قابل مشاهده بود دسته اسکناسی از جیبش در آورد و شروع به شمارش کرد.
5 اسکناس به جوان لاغر اندام داد و گفت : برو ، برای دخترت هم چیزی بخر !
مرتضی به همین کفایت نکرد. جوان را در آغوش هم گرفت و از او سریع جدا شد.
آن جوان هم که انگار ترسیده بود لو نرود از مرتضی سریع فاصله گرفت و زیاد آنجا نماند.
مرتضی خیلی امید داشت نقشه اش بگیرد.
اگر علی درست فهمیده و مرتضی هم درست عمل کرده باشد ، شاید بهتر باشد مرتضی جاسوس شکار نکند ، بلکه به جاسوس ها چند اسکناس بدهد و با آنها گرم بگیرد.
جاسوس و مرتضی از هم فاصله گرفتند و شاید 10 دقیقه از دیدار آنها با هم گذشت که صدای مهیبی فضا را پر کرد.
موساد و رژیم دوباره هدفی را شناسایی کرده و زده بودند....
ادامه دارد.....
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت4 #نفوذموساد حضور در بیروت مرتضی : به چی میخندی؟ علی : به تو که خنده روی لبت خشکید
#داستان
#قسمت5
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال جاسوس ها میگشت و اگر به کسی مشکوک میشد دو تا اسکناس به او میداد و با او گرم میگرفت
موساد که مشخص نبود از کجا او را رصد میکند هم به تصور اینکه جاسوس بخشی از ساختار مقاومت است که موساد را فریب داده، جاسوس زبان بسته را که با هزار بدبختی جذب کرده بود میفرستاد روی هوا...
نگاه مرتضی به ساعت هم بود و باید خودش را دو ساعت دیگر به قراری که با علی داشت میرساند
در راه به کوچه پس کوچه ها هم سر میزد که ناگهان صدایی را از انتهای یک خانه شنید
با آرامش و احتیاط تمام نزدیک شد
صدای یک پیرزن بود
مرتضی جلوتر رفت، بعد گفت: مادر سلام، اینجا تنهایی؟ همه رفتند چرا تو نرفتی؟
پیرزن به مرتضی گفت: فکر کردم مهدی هستی! از مهدی خبری نداری؟ قرار بود بیاید؟
مرتضی گفت: مهدی پسر شماست؟ شما منتظرش هستید؟ فکر میکنم من او را بشناسم، فکر کنم رفیقش هستم، بله بله، رفیقی به همین نام دارم. بیایید با هم برویم. او بیروت منتظر شماست.
مرتضی مهدی را نمی شناخت اما میدانست کمی بعد که پرنده های دشمن با دوربین های حرارتی بیایند، حتما پیرزن را میزنند.
پیرزن در پاسخ به مرتضی گفت: تو رفیق مهدی هستی؟ خدا حفظت کنه! ولی من با تو نمیام پسرم، برو بگو خودش بیاد.
مرتضی گفت: مادر شاید وقت نداشته باشه، شما با من بیا بریم پیشش، اینجا خطرناکه، ببینم راستی عکس مهدی رو دارید؟
مرتضی کمی فکر کرد و به شک افتاد، احساس میکرد شاید مهدی را بشناسد. کسی در این محله تا حالا نبوده خانواده اش، مادرش را منتقل کند، احتمالا باید همکار مرتضی باشد و الا جز این همه خانواده هایشان را برده اند....
مادر به مرتضی گفت، کمی صبر کن ! بیا عکسش را نشانت بدم ببینم او را میشناسی یا اشتباه گرفتی؟
پیرزن این را که گفت یک لحظه تامل کرد، بعد دوباره برگشت به مرتضی نگاه کرد و گفت: گفتی رفیق مهدی هستی؟ بیا تو پسرم! مرتضی داخل شد.
پیرزن یک قوری و کتری روی آتشی وسط حیاط گذاشته بود. به مرتضی گفت: برای خودت چایی بریز تا من بیایم.
رفت یک آلبوم آورد. گفت: بیا نگاه کن ! این مهدی است.
مرتضی قند را بین دو لبش گذاشته بود، چایی را در نعلبکی ریخته بود. یک لحظه جا خورد. قند را گوشه ی لپش گذاشت. درحالی که اشک از چشمش جاری شد گفت: این مهدی است؟
مادر گفت: بله
مرتضی چایی را زمین گذاشت. اشکش بند نمیآمد.
گفت: چقدر شبیه برادر من است مادر !
من بردارم را یک هفته است ندیدم. رفته بیروت خیلی دلم برایش تنگ شده !
پیرزن گفت: خجالت بکش ! مرد که گریه نمیکند. تو باید مثل مهدی باشی! 20 سال قبل پدر مهدی را شهید کردند. من ندیدم اشک بریزد. بعد تو آمدی اینجا میگویی برادرم را ندیدم و اشک میریزی؟ خجالت نمیکشی؟ تو باید پیش مهدی میبودی از مهدی یاد میگرفتی؟
مرتضی دستمالی از جیبش در آورد. اشکش را پاک کرد و گفت: درست میگویی مادر ! من کمی این روزها حساس شدم. ببخشید خیلی وقت ندارم. مادر چه میکنی؟ می آیی برویم پیش مهدی؟
پیرزن گفت: نه من می مانم تا مهدی خودش بیاید.
مرتضی کمی فکر کرد. با خودش گفت: مادر مهدی که نمی خواهد بیاید. بگذار به او بگویم همینجا بماند من چند ساعت بعد می آیم اگر رفت و آمدی دید به من بگوید. فکر خوبی بود. خواست به مادر مهدی بگوید.
بعد دوباره در ذهن خودش با خودش گفت: مرتضی، اگر تو شهید شده بودی و رفیقت می آمد به مادرت میگفت اینجا نگهبانی بده جاسوس ها نیاید چه حالی میشدی؟ این مرام است؟ این شرافت است؟ بعد دوباره خودش را قانع میکرد: خب وقتی پیر زن نمی آید چه کار دیگری میتوانم بکنم؟ بعد خودش را این طور قانع کرد: میروم سر قرار با علی تا دیر نشده، بعدش بر میگردم مادر مهدی را قانع میکنم تا بیاید. بعد برگشت به مادر مهدی گفت: مادر ، من میروم، اگر چیز مشکوکی دیدی برگشتم به من بگو! یا با مهدی بر میگردم یا با خبری از مهدی!
پیرزن گفت: برو پسرم. خدا به همراهت. مرتضی تا سر کوچه رفت. پیرزن هم ناگهان صدایش بلند شد.
صدای مهیب گلوله در فضا پیچید.
مرتضی پشت سرش را نگاه کرد. کسی از خانه ی پیرزن خارج شد.
مرتضی زمین نشست. دستش را گذاشت روی ماشه! مرتضی آموزش کار با بی سرنشین ها و تیراندازی را در پایگاهی در گنجینه در نزدیکی شهر قم در ایران آموخته بود. آنجا به او یاد داده بودند که وقتی احساساتی میشود بر احساساتش مسلط شود و به سوی دشمن شلیک کند، اما به او یاد نداده بودند وقتی اشک از چشمانش سرازیر شده و چشم هایش خیس است چطور باید نشانه گیری کند....
مرتضی به هرکس نزدیک میشد او ترور میشد ،مرتضی نمیخواست به مادر مهدی نزدیک شود، او اصلا نمی دانست در خانه یک پیرزن است والا شاید اصلا نزدیک نمیشد.....
ادامه دارد....
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت5 #نفوذموساد #حضور در بیروت ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال
#داستان
#قسمت6
#نفوذـموساد
#حضور در بیروت
مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید
به هدف انگار نخورد
او سریع بلند شد و شروع به دویدن کرد به سوی انتهای کوچه
در انتهای کوچه قطراتی سرخ رنگ روی زمین ریخته شده بود
جاسوس مجروح شده بود
و با همان جراحت پشت موتور سیکلت نشست تا حرکت کند. قشنگ مثل یک گیج حرکت میکرد و مسیر مستقیم را نمیتوانست بی خطاطی کند.
به سرعت در حال دور تر شدن از مرتضی بود، مرتضی دوباره نشانه گرفت.
از انتهای خیابان که او ایستاده بود تا جایی که جاسوس در حال فرار بود شاید ۷۰۰ متر فاصله بود.
سرعت و فاصله ی او بیشتر شد و ناگهان از یکی از خیابان ها یک خودرو ون با سرعت خارج شد. صحنه ی وحشتناکی بود، موتورسیکلت و خودرو برخورد کردند و جاسوس از روی موتور به هوا بلند شد و کمی بعد محکم به زمین خورد...
شرایط عادی نبود و همه ی آنهایی که باقی مانده بودند میخواستند فرار کنند.
ون که اصلا توقف هم نکرد و به مسیر خود ادامه داد.
مرتضی آرام به سوی موتور شروع به حرکت کرد.
شاید حدود ۲۰۰ متر از جایی که بود جلوتر رفت که از پشت سرش دختری فریاد: عمو !
مرتضی به عقب نگاه کرد و هرچه توانست بر سرعتش افزود. او حالا به خوبی فهمیده بود بهترین کمک به هر کسی این است که از او فاصله بگیرد چرا که قطعا هدف قرار میگرفت.
خودش را به جاسوس رساند. دست در جیبش کرد. هیچ چیزی جز یک کارت شناسایی و یک گوشی همراهش نبود. تلفن همراه که رمزگذاری شده بود و عملا کمکی به مرتضی نمیکرد، مرتضی در حال برداشتن کارت بود که تلفن همراه شروع کرد به زنگ خوردن. مرتضی گوشی را برداشت، کسی از آن سوی خط یک سوال پرسید: عملیات انجام شد؟ چه کردی؟ الو..
برخلاف افراد قبلی که ارتباطشان کاملا در بستر مجازی بود این یکی با کسی که در همین میدان بود (و احتمالا یک شبکه ی جاسوسی سر پا کرده بود هماهنگ شده بود) و علت رصد دقیق تحرکات مرتضی هم احتمالا همین بود.
فقط ۲۰ دقیقه تا زمان قرار مرتضی و علی مانده بود.
مرتضی به سرعت به راه افتاد. شهر نه ویرانه اما کاملا متروکه شده بود. تقریبا همه قبل از آنکه چرخ اولین مرکاوا ها به آنجا برسد منطقه را ترک کرده و تنها جاسوس ها و مجاهدین مانده بودند.
وسط راه احساس کرد باید به یک سرویس بهداشتی برود. درب یکی از خانه ها باز بود. نزدیک شد.
یادش افتاد در سوریه وقتی خانه ها از ترس داعش تخلیه شده بود نامه ای چیزی برای صاحب خانه میگذاشتند و اگر از اموال خانه استفاده کرده بودند حلالیت می طلبیدند.
وارد دستشویی شد و وقتی بیرون آمد با خودش گفت: یادم رفت از شیخ میثم بپرسم فقط وقتی در خانه های مردمی که گریخته اند غذا میخوریم یا حضور داریم باید حلالیت بطلبیم یا توالت رفتن هم نیاز به حلالیت دارد؟
برای توالت چه بنویسم؟ بنویسم: صاحبخانه در خانه ات توالت رفتم، امضا مرتضی؟
بالاخره که چی ؟ باید بنویسم.
اگر بنویسم صاحبخانه توالت رفتم حلال، و فردا برگشت و خانه اش را دید و کاغذ را پیدا کرد در شبکه های اجتماعی چه میگویند؟ مسخره نمی کنند؟
لعنت بر شیطان ! دیر هم دارد میشود و علی هم منتظر است. اصلا ولش کن، نمی نویسم.
مرتضی در حال خارج شدن از خانه بود که یک دفعه برگشت.
سریع روی کاغذی نوشت: صاحبخانه، مجبور شدم وارد خانه ی شما شوم و کاری انجام دهم. حلال کنید.
بله این طوری بهتر بود. هم گفته بود کاری کرده هم نگفته بود، فردا سوژه هم نمیشد یک وقت....
مرتضی خودش را به علی رساند.
علی گوشه ای کنار یک درخت نشسته بود. حتی سرش را هم بالا نیاورد و داشت مینوشت.
مرتضی سلام کرد.
علی در پاسخ گفت: به خیابان هایی که امروز رفتی تا فردا مراجعه نکن! مراقب نوع ترددت هم باش! که خیلی تابلو نشوی! ضمنا به ۸ خیابانی که برایت نوشتم اصلا تردد نکن ! آنجا نیروهایی تازه به تیم ما اضافه شدهاند و حواسشان هست.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: کار جذاب تر اینجا نیست؟ قایم باشک بازی با جاسوسها برای من کسل کننده است، بچه ها هم میتوانند این ماموریت را انجام دهند.
علی خندید. گفت: کارهای دیگر ممکن است مرحله ی بعدی نداشته باشد ها؟
مرتضی گفت: نه اگر کار مهم تری هست بگو من همان را انجام دهم.
علی گفت: این شهر تقریبا به یک تیم سپرده میشود. ساختار امنیتی را تقریبا با بچه های خودی چیدهام. فقط باید حواسم باشد یکی را از بین خودشان مأمور کنم اگر کسی ترور یا حذف شد، فوراً نیرو جایگزینش کنند و خودشان خودشان را مدیریت کنند، حواسشان هم باشد در دست و پای نیروهای مجاهد نباشند. یک روستای مرزی است که احتمالا خودم را برسانم آنجا، اگر خواستی تو هم میتوانی بیایی !
مرتضی گفت: کی بریم؟
علی گفت: بیا
پشت ساختمان یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب بود. علی به مرتضی گفت: بشین پشت فرمان، حدود عصر به بعد راه بیفت سمت روستا !
ادامه دارد .....
┄┄┅┅┅▪️ﷻ▪️┅┅┅┄┄
#قَمَر_هشتم | عضوشوید 👇
🆔 @ghamar8th
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت5 #نفوذموساد #حضور در بیروت ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال
#داستان
#قسمت6
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید
به هدف انگار نخورد
او سریع بلند شد و شروع به دویدن کرد به سوی انتهای کوچه
در انتهای کوچه قطراتی سرخ رنگ روی زمین ریخته شده بود
جاسوس مجروح شده بود
و با همان جراحت پشت موتور سیکلت نشست تا حرکت کند. قشنگ مثل یک گیج حرکت میکرد و مسیر مستقیم را نمیتوانست بی خطاطی کند.
به سرعت در حال دور تر شدن از مرتضی بود، مرتضی دوباره نشانه گرفت.
از انتهای خیابان که او ایستاده بود تا جایی که جاسوس در حال فرار بود شاید ۷۰۰ متر فاصله بود.
سرعت و فاصله ی او بیشتر شد و ناگهان از یکی از خیابان ها یک خودرو ون با سرعت خارج شد. صحنه ی وحشتناکی بود، موتورسیکلت و خودرو برخورد کردند و جاسوس از روی موتور به هوا بلند شد و کمی بعد محکم به زمین خورد...
شرایط عادی نبود و همه ی آنهایی که باقی مانده بودند میخواستند فرار کنند.
ون که اصلا توقف هم نکرد و به مسیر خود ادامه داد.
مرتضی آرام به سوی موتور شروع به حرکت کرد.
شاید حدود ۲۰۰ متر از جایی که بود جلوتر رفت که از پشت سرش دختری فریاد: عمو !
مرتضی به عقب نگاه کرد و هرچه توانست بر سرعتش افزود. او حالا به خوبی فهمیده بود بهترین کمک به هر کسی این است که از او فاصله بگیرد چرا که قطعا هدف قرار میگرفت.
خودش را به جاسوس رساند. دست در جیبش کرد. هیچ چیزی جز یک کارت شناسایی و یک گوشی همراهش نبود. تلفن همراه که رمزگذاری شده بود و عملا کمکی به مرتضی نمیکرد، مرتضی در حال برداشتن کارت بود که تلفن همراه شروع کرد به زنگ خوردن. مرتضی گوشی را برداشت، کسی از آن سوی خط یک سوال پرسید: عملیات انجام شد؟ چه کردی؟ الو..
برخلاف افراد قبلی که ارتباطشان کاملا در بستر مجازی بود این یکی با کسی که در همین میدان بود (و احتمالا یک شبکه ی جاسوسی سر پا کرده بود هماهنگ شده بود) و علت رصد دقیق تحرکات مرتضی هم احتمالا همین بود.
فقط ۲۰ دقیقه تا زمان قرار مرتضی و علی مانده بود.
مرتضی به سرعت به راه افتاد. شهر نه ویرانه اما کاملا متروکه شده بود. تقریبا همه قبل از آنکه چرخ اولین مرکاوا ها به آنجا برسد منطقه را ترک کرده و تنها جاسوس ها و مجاهدین مانده بودند.
وسط راه احساس کرد باید به یک سرویس بهداشتی برود. درب یکی از خانه ها باز بود. نزدیک شد.
یادش افتاد در سوریه وقتی خانه ها از ترس داعش تخلیه شده بود نامه ای چیزی برای صاحب خانه میگذاشتند و اگر از اموال خانه استفاده کرده بودند حلالیت می طلبیدند.
وارد دستشویی شد و وقتی بیرون آمد با خودش گفت: یادم رفت از شیخ میثم بپرسم فقط وقتی در خانه های مردمی که گریخته اند غذا میخوریم یا حضور داریم باید حلالیت بطلبیم یا توالت رفتن هم نیاز به حلالیت دارد؟
برای توالت چه بنویسم؟ بنویسم: صاحبخانه در خانه ات توالت رفتم، امضا مرتضی؟
بالاخره که چی ؟ باید بنویسم.
اگر بنویسم صاحبخانه توالت رفتم حلال، و فردا برگشت و خانه اش را دید و کاغذ را پیدا کرد در شبکه های اجتماعی چه میگویند؟ مسخره نمی کنند؟
لعنت بر شیطان ! دیر هم دارد میشود و علی هم منتظر است. اصلا ولش کن، نمی نویسم.
مرتضی در حال خارج شدن از خانه بود که یک دفعه برگشت.
سریع روی کاغذی نوشت: صاحبخانه، مجبور شدم وارد خانه ی شما شوم و کاری انجام دهم. حلال کنید.
بله این طوری بهتر بود. هم گفته بود کاری کرده هم نگفته بود، فردا سوژه هم نمیشد یک وقت....
مرتضی خودش را به علی رساند.
علی گوشه ای کنار یک درخت نشسته بود. حتی سرش را هم بالا نیاورد و داشت مینوشت.
مرتضی سلام کرد.
علی در پاسخ گفت: به خیابان هایی که امروز رفتی تا فردا مراجعه نکن! مراقب نوع ترددت هم باش! که خیلی تابلو نشوی! ضمنا به ۸ خیابانی که برایت نوشتم اصلا تردد نکن ! آنجا نیروهایی تازه به تیم ما اضافه شدهاند و حواسشان هست.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: کار جذاب تر اینجا نیست؟ قایم باشک بازی با جاسوسها برای من کسل کننده است، بچه ها هم میتوانند این ماموریت را انجام دهند.
علی خندید. گفت: کارهای دیگر ممکن است مرحله ی بعدی نداشته باشد ها؟
مرتضی گفت: نه اگر کار مهم تری هست بگو من همان را انجام دهم.
علی گفت: این شهر تقریبا به یک تیم سپرده میشود. ساختار امنیتی را تقریبا با بچه های خودی چیدهام. فقط باید حواسم باشد یکی را از بین خودشان مأمور کنم اگر کسی ترور یا حذف شد، فوراً نیرو جایگزینش کنند و خودشان خودشان را مدیریت کنند، حواسشان هم باشد در دست و پای نیروهای مجاهد نباشند. یک روستای مرزی است که احتمالا خودم را برسانم آنجا، اگر خواستی تو هم میتوانی بیایی !
مرتضی گفت: کی بریم؟
علی گفت: بیا
پشت ساختمان یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب بود. علی به مرتضی گفت: بشین پشت فرمان، حدود عصر به بعد راه بیفت سمت روستا !
لوله هایی که از دور شبیه یک خودروی حمل موشک به نظر میرسید.
مرتضی باید با این خودرو راهی میشد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت6 #نفوذموساد #حضور در بیروت مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید به هدف انگار نخ
داستان
#قسمت7
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
مرتضی گفت: اینو باید ببرم لب مرز؟ تو این وضعیت هرکسی این خودرو با این همه لوله ی فاضلاب که پشتش بسته شده از دور ببینه فکر میکنه پشتش، موشکه، حتما خودرو رو میزنه.
علی خندید. گفت: آفرین، اگر این عملیات رو بری جایزه ی قطعیش شهادته ! اگر موفق نشی جایزش شهادته، اگرم موفق بشی بازم جایزش شهادته!
مرتضی گفت: چرا ۱۰۰ درصد شهادته؟ شاید ۵۰ درصد، بالاخره اگر خودرو رو به محل برسونم که زنده میمونم؟
علی در پاسخ گفت: نه ! نگاه کن مرتضی، دو تا حالت داره ! یا تو راه میزننت که تمام! یا خودرو رو می رسونی که از اونجا باید فورا حرکت کنی بری بیروت. حدود ۴ ساعت وقت داری که خودت رو هر طور شده پنهان کنی ! رو کاغذ برات یه چیزایی نوشتم. به بیروت رسیدی بازش میکنی تا ببینی باید چی کار کنی!
مرتضی کمی فکر کرد. بی آنکه بیشتر بپرسد گفت: پس من خودرو رو میبرم، اگر تو راه زدن که هیچ، اگر نزدن همونجایی که گفتی میرم بعد یه وسیله ای چیزی دست و پا میکنم مستقیم میرم بیروت!
علی گفت: مستقیم و غیر مستقیمش رو نمیدونم ولی اگر زنده بمونی به هرشکلی که آسیب نبینی برو بیروت منتظر باش!
مرتضی ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
داخل ماشین یک پرنده روی صندلی جلو داخل قفس بود. مرتضی به پرنده سلام کرد. مرغ عشق ترسیده بود. مشخص بود میفهمد اینجا چیزی سر جایش نیست.
مرتضی به راه افتاد و میدانست که علی هم خودش را به زودی میرساند. یک بار در آسمان چشم مرتضی به یک بی سرنشین افتاد. وجعلنا خواند و به آن فوت کرد. بعد یکی دو بار شهادتین خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند شعر خواندن بلکه حواسش پرت شود. مطمئن بود به زودی با صدایی مهیب خودش را روی ابرها خواهد دید. اما خبری نشد.
ظاهرا موساد یقین داشت مرتضی نمیداند لو رفته و دوست داشت با مرتضی تا نفر آخر شبکه را شناسایی و متلاشی کند، شاید هم به چیزی دیگر فکر میکرد.
مرتضی خودش را به محلی که گفته بودند رساند. خودرو را کنار یک ساختمان قرار داد. جوانی آنجا بود. مرتضی با جوان حال و احوال کرد و مرغ عشق را به او داد و گفت: بیا از جان این پرنده محافظت کن، تمرین کن ! قبل از ظهور ما باید تمرین کنیم جان امام زمان را حفظ کنیم.
جوان خندید. مثال مرتضی چندان مرتبط نبود اما بی ربط هم نبود.
موتور سیکلتی آنجا بود. مرتضی آن را روشن کرد و فورا به سوی بیروت به راه افتاد. هرچه دور تر میشد مطمئن بود به زودی صدایی مهیب از پشت سرش می آید و آن جوان هم به سرنوشت قبلیهایی که آخرین کسی که قبل از عزرائیل دیده بودند مرتضی بود، دچار میشود. البته این بار فرق داشت و هیچ صدایی نیامد.
در حالی که مرتضی در مسیر بیروت بود علی خودش را به محل رسانده بود.
علی به جوانانی که آنجا بودند گفت: فورا هرچه در خودرو هست را ببرید به خانه ی ورودی منطقه منتقل کنید. وقتی انتقال کامل شد همه از خانه خارج شوند !
فقط یه نفر که آماده ست بره سفر در خانه بمونه!
فواد گفت: من میمونم.
علی گفت: فواد دقت کن ! وارد میشن، وقتی صدای پاشون رو شنیدی از خونه خارج شو طوری که توجه جلب بشه فریاد بزن و تیراندازی کن! بعد عقب نشینی کن ! اگر تونستی هر تعداد ازشون رو که شد کارشون رو تموم کن، اگر هم نتونستی که دیدار ما به قیامت. منتها حواست باشه اسیر نباید بشی!
همه رفتند و وسائلی که لازم بود رو داخل خونه کار گذاشتند ! ارتش رژیم اعلام کرده بود که باید مناطق مرزی تخلیه شود و همه عقب کشیده بودند ! موساد خبر خوشی برای عناصر پیاده داشت. نه اینکه میتونن وارد مناطق مرزی بشن، بلکه حالا میتونن یکی از مراکز انبار سلاح رو کشف کنن، به سادگی...
بعد از حدود یک ساعت صدای نیروهای رژیم که درحال نزدیک شدن بودند می آمد. اتفاقا به همان شکلی که علی گفته بود فواد عمل کرد. او موفق به حذف هیچ کدام از نیروهای رژیم نشده بود اما توجه ها را به خودش جلب کرده، همانجا شهید شد.
نیروهای رژیم به بخشی که موساد گفته بود و احساس میکردند فواد برای حفظ آن ایستاده و شهید شده، وارد شدند. حدود نیم ساعت بعد سه خبر روی خروجی رسانه ها رفت:
خبر اول: ۲۰ نظامی صهیون به هنگام ورود به لبنان در هنگام ورود به یکی از مراکز سلاح حذف شدند.
خبر دوم بیانیه ای بود که روی خروجی رسانههای مقاومت رفت: علی فرمانده ی اطلاعاتی مقاومت بعد از سالها مجاهدت شهید شد.
خبر سوم: نظامی های ارتش اسرائیل در سلامت وارد خاک لبنان شده اند و هیچکس هیچ آسیبی ندیده است.
رسانه های رژیم هم در حال انتشار خبر، سرمست بودند.
خبر شهادت علی را هم قبل از همه خود مرتضی شنید. باورش نمیشد. مثلا چه اتفاقی افتاده که مقاومت بیانیه ی شهادت علی را صادر کرده؟
مرتضی خیلی دوست داشت می توانست برای خانواده ی علی که حالا آواره هستند کاری کند اما بهترین کار دور شدن از آنها بود مرتضی به هرکس میرسید دقایقی بعد عزرائیل آنجا بود...
ادامه دارد ..
قَمَرِ هَشتُم
داستان #قسمت7 #نفوذموساد #حضور در بیروت مرتضی گفت: اینو باید ببرم لب مرز؟ تو این وضعیت هرکسی این
#داستان
#قسمت8
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
در مرکز موساد و دقیقا در بخشی که در حال تمرکز روی مرتضی بودند ولولهای شد.
آنها چندین نفر را به هوای اینکه با مرتضی مرتبط هستند حذف کرده بودند و حالا فهمیده بودند از ابتدا فریب خورده بودند. حالا اعلان قرمز برای مرتضی صادر و به چند جاسوس در بیروت و دیگر نقاط سپرده شده بود تا هر طور شده به او برسند.
در جلسه ای اضطراری درباره ی این مسئله هورام فرماندهی اتاق مورد نظر در موساد از آریل (مسئول پرونده ی مرتضی و علی) پاسخ میخواست.
چطور مرتضی را شکار کرده و هرکس را به هوای اینکه با اوست زده اند و حالا فهمیده اند چند جاسوس خود را زده اند. از طرفی علیه علی که عملیاتی نبوده پس مقاومت چطور بیانیه داده که او ترور شده است؟
آریل میگفت احتمالا علی در همان روستایی که ۲۰ نظامی ارتش حذف شده اند در آن درگیریها کشته شده (چون تا آن روستا ردش را گرفتهاند) مرتضی هم باید پذیرفت که موساد را فریب داده است
ایده ی دیگری به ذهن نمیرسد
هورام بعد از شنیدن این توضیحات به آریل گفت: این چیزی که رخ داده شکست اطلاعاتی است.۲۰ نفر از ارتش به دلیل اشتباه شما و فریب طرف مقابل کشته شده اند.
چند جاسوس هم روی هوا رفته! همین حالا در گروههایی مجازی چک میکنید ببینید کجا و چه کسانی درباره ی شهادت علی حرف میزنند، شبکه ی اطرافیان این شخص را به هر شکل از بین کسانی که در حال بحث هستند شناسایی کنید.
مرتضی هم دیگر نیاز به زنده بودنش نیست. به هر شکل ممکن خلاصش کنید
مرتضی در راه بیروت به علی فکر میکرد. باورش نمیشد. یعنی چه که علی شهید شده و دقیقا چطور شهید شده؟ ابهامات در ذهنش زیاد بود اما کانال های مقاومت خیلی توضیح نداده بودند.
از طرفی آنگونه که علی گفته بود مرتضی خودش را هم باید برای یک اتفاق آماده میکرد.
او خودش را به بیروت و همان جایی که علی گفته بود رساند. محل مورد نظر یک قهوه خانه بود. مردی نابینا در انتهای قهوه خانه تکیه زده بر یک عصا و انتظار مرتضی را میکشید.
پیرمرد ساعتها از پشت شیشه های عینک سیاهش هرکسی که وارد میشد را نگاه میکرد ببیند بالاخره مرتضیای که علی گفته از راه میرسد یا نه؟
مرتضی وارد قهوه خانه شد. کمی نگاه کرد. نیاز نبود خیلی بررسی کند. علی آدرس یک نابینا را داده بود و اتفاقا یک نابینا هم بیشتر آنجا نبود.
جلو رفت و سوال کرد: شیخ صالح؟
شیخ نه گذاشت و نه برداشت، گفت: بله، شما؟ مرتضی خودش را معرفی کرد.
شیخ گفت: رسیدن بخیر! پس تو همان جوانی هستی که علی گفت ترسیده، روستا و خانوادهاش را ول کرده، فرار کرده!
مرتضی گفت: فرار نکردم شیخ، مثل بقیه من هم آمدم بیروت!
شیخ گفت: همان، دست من را بگیر من را باید ببری منزلم، امانتی که علی گفته خانه است. باید برویم آنجا
مرتضی دست شیخ را گرفت. به راه افتادند. وارد خانه شدند و شیخ تیشرتی سبز رنگ با یک شلوار قهوه ای و یک جفت دمپایی به مرتضی داد و گفت: اینها را سریع بپوش
خودش هم لباس هایش را عوض کرد، کمی به دوربین مدار بستهی داخل خانه نگاه کرد و رفت و آمد کوچه ی پشت را چک کرد. بعد زنگی که داخل اتاق بود را زد. سریع درب دیگر خانه که به کوچه ی دیگری میخورد را باز کرد.
درب خانه ی روبهرویی هم سریع باز شد. شیخ و مرتضی سریع وارد شدند. داخل خانه که رفتند به اندازه ی یک درب در دیوار شکافته شده بود تا بتوانند به خانه ی کناری بروند. شیخ و مرتضی از آن شکاف وارد خانه ی کناری شدند.
شیخ حالا مرتضی را در آغوش گرفت و گفت: رسیدن بخیر قهرمان! باز کن ببینیم علی چه نوشته؟
علی نوشته بود: دیگر مرا نمیبینید، از این لحظه شیخ جانشین من است. اولویت ساکنان طبقه ی چهارم
مرتضی گفت: شیخ ما از امروز در خدمت شماییم، بقیه اش را شما بفرمایید.
صالح گفت: در خدمت امام زمان باشی آقا مرتضی، خیلی وقت است که ما یک شبکه ی خاص را شناسایی کرده ایم که شامل ۳۵ عضو میشود.
اینها آخرین گروهی هستند که ما با آنها کار داریم که زیر ضربه رفتن آنها وقتی در دستور کار قرار گرفت معنایش این است که رژیم قصد حمله ی قطعی دارد. این شبکه قرار است ارتباط بیروت تا خط مقدم را برای موساد مختل کند.
شیخ شروع کرد به توضیح دادن برای مرتضی و در نهایت فردی را به مرتضی معرفی کرد که باید حذف یا بازداشت شود.
فردی که در مقابل یکی از مهم ترین دفاتر مقاومت در ضاحیه کنار یک مغازه ی تعمیرات موبایل بساطی داشت برای خودش! هیچ وقت هم تصور نمیکرد که در تمام طول این سالها که بعضا به مقاومت ضربه هم زده تحت رصد بوده است.
از طرفی در موساد هم ماموریت حذف مرتضی به یکی از بهترین و آب دیدهترین اعضای جوخه ی ترور سپرده شده بود. اطلاعاتی از مرتضی به او داده شد. قرار شده بود تا ۱۶ ساعت بعد از طریق بقیه عناصر موساد اطلاعات موقعیت مکانی مرتضی به او داده شود.
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت8 #نفوذموساد #حضور در بیروت در مرکز موساد و دقیقا در بخشی که در حال تمرکز روی مرتضی ب
#داستان
#قسمت9
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
جلسه ی مهمی در بیروت در حال برگزاری بود که باید راس ساعت ۲۱ و سی دقیقه برگزار میشد.
از مسیری که به اعضایی که قرار بود حاضر شوند اطلاع داده شده بود، و در راه لو رفته بود. موساد اشراف دقیقی داشت به حاضرین؛
مرتضی هم قرار بود یکی از حاضرین باشد و ماجد برای ترور مرتضی مامور شده بود.
به ماجد اطلاع دادند که باید عملیات را به هر شکل ممکن انجام دهد و سپس از لبنان خارج شود.
در آخرین جلسهای که بین شیخ صالح و مرتضی برگزار شد شیخ اطلاعاتی درباره ی ماجد به مرتضی داد. به او توضیح داده شد که ماجد معمولا در چه زمان از روز در کجاها حضور دارد و چگونه باید عملیات انجام شود.
ساعت ۲۱:۵۰ دقیقه بود.
جلسه ی ۵ نفره ی مقاومت هنوز شروع نشده بود. جلسه در یک واحد مسکونی که خانهی امن مقاومت به حساب می آمد برگزار میشد. از خیلی قبل تر طبقه ی بالای ساختمان توسط موساد اجاره شده بود.
ماجد مأمور بود موادی را که برای از بین بردن حاضرین در جلسه از قبل داخل اتاق کار گذاشته بودند، فعال کند.
به ماجد سپرده بودند تا ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه یک ساک ورزشی پر از مواد اشتعال زا را جلوی واحد مسکونی محل جلسات و یکی را هم جلوی درب ورودی قرار دهد تا تحت هیچ عنوان امکان زنده خارج شدن هیچکس از ساختمان وجود نداشته باشد.
یک به یک گام ها توسط ماجد برداشته شد و حدود ساعت ۲۱:۵۰ او از ساختمان خارج شد تا برای خروج از لبنان آماده شود.
شاید ۵ دقیقه از خروج ماجد گذشته بود بومممممم....
صدای مهیب انفجار توجه همه را به محل حادثه جلب کرد. ده دقیقه بعد رسانه های عبری خبر شهادت مرتضی را اعلام و عکس او را هم روی چارت سازمانی مقاومت منتشر کردند. جمعیت بسیار زیادی جلوی درب ورودی ساختمان جمع شده بود تا ببیند ماجرا چیست و چه کسانی کشته شده اند.
کمی آنسو تر هم فردی در یک ساختمان مسکونی به دنبال ماجد میگشت. در اتاقی که آدرس داده بودند نبود. او شروع کرد به زدن درب خانههای اطراف و از ماجد پرسیدن، باز هم خبری نشد. به اطراف رفت و افراد را یک به یک خوب زیر نظر گرفت. هیچکس شبیه ماجد نبود جز یک مغازه دار جوان کچل! کمی نگاه کرد.
میخواست جوان را خلاص کند. بعد دوباره خوب در ذهنش مرور کرد. قدش و هیکلش به ماجد نمیخورد ضمن اینکه کمی تفاوت چهره در هر دو دیده میشد. تصمیم ترسناکی گرفت. با خودش قرار گذاشت برود داخل خانهی ماجد بنشیند و منتظرش بماند.
وارد خانه شد. حدود ۳۰ دقیقه گذشت و تصمیم گرفت تلفن همراهش را چک کند.
مگر میشد. کانال های عربی به نقل از موساد خبر مرگش را کار کرده بودند.
مرتضی باورش نمیشد. دقیقا همان جلسه ای که او یکی از مدعوینش بود و برای حذف ماجد دقیقه ی نود حضورش لغو شده بود، رفته بود روی هوا...
اما ماجد چرا نمی آید؟ این سوالی بود که مرتضی برای آن پاسخی نداشت.
به راه افتاد و خودش را به شیخ رساند. رسانههای مقاومت همه خبر شهادتش را تکذیب کرده بودند.
در بین راه مدام با خودش میگفت: من تا به حالا با صالح همکاری نداشتم. نکند بروم صالح فکر کند من عملیات را اشتباه انجام دادم؟ کاش این ماجد بی پدر و مادر را میدیدم و خلاصش میکردم.
رسما آبرویم پیش صالح رفت. ما هم اسکولیم به حضرت عباس! طرف یک عمر داشته زاغ سیاه ما را چوب میزده و ما وانمود میکردیم که مثلا اسکولیم، خلاصش نکردیم و او هم امروز که لازم بوده رسماً پیچیده به بازی! این به کنار ! نکند عملیات به خاطر من لو رفته باشد؟ یعنی موساد هنوز در حال رصد من است؟ از کجا فهمیده من میخواهم ماجد را بکشم؟ چطور به ماجد اطلاع داده بپیچد بازی؟
شیخ او را در آغوش گرفت و از او درباره ی ماجد پرسید.
مرتضی گفت: ماجد را پیدا نکردم، یکی شبیه ماجد بود اما صرفا شباهت بود و همین ! منتظرش هم ماندم اما نیامد.
شیخ به مرتضی گفت: یعنی هیچی به هیچی؟
مرتضی گفت: بله
شیخ کمی فکر کرد و بعد گفت: احتمالا ماجد به عملیات امشب ربط داشته است.
مرتضی گفت: چه نقشی؟
شیخ گفت: نمی دانم، یا جلسه را لو داده! یا چیزی شبیه به این و احتمالا به همین خاطر از او خواسته اند محل کنونی اش را تخلیه کند...
مرتضی گفت: من تا لب مرز لبنان تحت رصد موساد بودم. به بیروت که آمدم ارتباط آنها با من قطع شد، هرچند میدانم دنبال ترور من بوده اند. شاید دیده اند که من رفتم ماجد را بزنم، به او گفته اند فرار کند.
صالح کمی فکر کرد و بعد گفت: وقتی علی تو را فرستاد پیش ما، حدس ما این بود که به اینجا نمیرسی! حالا یک احتمال دیگر هم مطرح میشود: آنها به اطلاعات جلسه دست پیدا کرده اند ، قصد حذف تو را داشته اند، اسم تو را داخل بقیه ی اسم ها دیده اند. دقیقه.ی نود هم که رفتی سر وقت ماجد ما فرصت نکردیم درباره ی نبود تو اطلاع رسانی کنیم و آنها به هوای تو جلسه را زده اند.
مرتضی گفت: شیخ اینها را ول کن، ماجد چطور پیچیده به بازی؟
صالح در پاسخ گفت: نمی دانم..
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت9 #نفوذموساد #حضور در بیروت جلسه ی مهمی در بیروت در حال برگزاری بود که باید راس ساع
#داستان
#قسمت10
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
مرتضی اینها را که شنید کمی فکر کرد. بلند شد. کمی قدم زد. سکوتی بر اتاق حاکم بود.
بعد به شیخ گفت: اگر من را شناسایی کردند و به خاطر من اتاق جلسات را زدند و باز اگر من را شناسایی کرده و چون رفته ام سراغ ماجد همزمان ماجد را فراری داده اند، دوتایش با هم همزمان نمیشود. چون یا باید عملیات علیه جلسه را لغو میکردند، یا از ماجد غافل میماندند، چون من همزمان هر دو جا که نبودم !
شیخ گفت: منظورت چیه؟ به چی میخوای برسی؟
مرتضی گفت: نمی دونم، ولی فکر میکنم اینا رد من رو نزدن، احتمالا اسم من رو خبر داشتن و از روی اسمم به اتاق جلسه رسیدن! حالا ماجد چطور فرار کرده، باید صبر کنیم ببینیم چه اطلاعات بیشتری پیدا میکنیم.
شیخ پرسید: با این فرض به چی میخوای برسی؟
مرتضی گفت: الان اسم من مساوی با کلمهی مرگ شده و من هر کجا باشم اونجا رو میزنن ! به نظرم اول باید ببینیم جلسه ی دیروز به چند مرجع اطلاع داده شده ! دوباره گزارش یه جلسه به همون مرجع ها داده بشه اسم من هم باشه! بعد ببینیم بازم اقدام میکنن یا نه !
شیخ گفت: کجا رو به عنوان اتاق جلسات معرفی کنیم؟ کیا تو جلسه باشن؟
مرتضی گفت: باید ببینید کدوم خونه های امن لو رفته، مدعی بشید جلسه تو همون خونه هاست، اگر از خونه های دو در باشه و افراد از یکی بیان و از طرف دیگه فورا محل رو ترک کنن بهتره! منتها از یک ساعت قبل از اعلام محل قرار، خونه رو تحت نظر بگیرید که از قبلش اگر کسی قصد خرابکاری داشت بتونیم شناسایی کنیم. خونه هم نباید یه آپارتمان باشه که صد نفر بیان و برن نفهمیم کی اومد و کی رفت و ... هرکسی هم مشکوک بود و وارد شد باید آدم داشته باشیم که بره تحت رصدش بگیره به یه ردی چیزی از اینا برسیم.
شیخ گفت: ایده ی خوبیه ! اما برای عملیات شکار جاسوس ها کدوم بخش با شماست؟
مرتضی گفت: فعلا تا تکلیف ما و اینکه اسم من چطور داره اینا رو اذیت میکنه روشن نشه به نظرم بهتره من دنبال جاسوس ها نباشم چون حداقلش اینه که مثل ماجد بپیچن به بازی ...
بر اساس نقشه ای که مشخص شده بود دو جلسه تعریف شد. جلسه ی اول که نام مرتضی هم داخلش بود به هر ۵ گیرنده اطلاع داده شد و طبق پیش بینی دوباره جلسه رفت روی هوا و کانال ۱۲ رژیم ابتدا خبر حذف مرتضی را اعلام و بعد تکذیب کرد.
سری دوم جلسه را به ۴ گیرنده اطلاع دادند و یکی را حذف کردند. در کمال نا باوری متوجه شدند جلسه مورد هدف قرار نگرفته و فهمیدند گیر کار در همان گیرنده ی پنجم است که حذف شده و موساد روی آن سوار است.
در همین حال قرار بود یک خبرنگار زن سعودی-لبنانی با یکی از مقامات مقاومت مصاحبه ای داشته باشد.
خبرنگار خیلی وقت بود در بیروت حضور داشت و عمده ی مصاحبه هایش هم با مقامات مقاومت بود.
شیخ صالح به مرتضی گفت: مرتضی میخواهیم یک جلسه با نوال برگزار شود، جلسه هم فقط به گیرنده ی پنجم اطلاع داده شده و اتفاقا اعلام کنیم مصاحبه با مرتضی است.
مرتضی گفت: ایده ی خوبیه ولی ممکنه جلسه بره روی هوا!
شیخ صالح گفت: به احتمال ۹۹ درصد نمیره !
مرتضی کمی فکر کرد و با خنده گفت: آها ... / پس من پیشنهاد میکنم خودم در جلسه نباشم
شیخ گفت: خودت که قطعا نیستی ! یکی از بچه ها جات میره، اونجا با خبرنگار صحبت میکنن!
مرتضی گفت: چهرش رو اصلا نباید نشون بده ! فقط صداش !
شیخ گفت: با چهره ی پوشیده حرف بزنه؟ چرا؟
مرتضی گفت: اگر واقعا جاسوس باشه، میره اطلاعاتی که از چهره دیده رو توضیح میده و با توجه به اینکه موساد عکس من رو داره و از لب مرز تا بیروت پشت سرم بوده میفهمه ما داریم فریبش میدیم! پس بهتره یکی در قد و قواره ی خودم با چهره ی پوشیده بره با نوال صحبت کنه !
صالح با یکی از بچه های گروه هماهنگ کرد.
او قبل از اینکه برود آمد پیش مرتضی و گفت: آقا مرتضی وقتی رفتم مصاحبه چه بگویم؟
مرتضی گفت: اول عطر بزن ! خوشتیپ برو ! دوست دارم تصور شیک و خوبی از من تو ذهنش بمونه ! دوم اینکه چیز خاصی نمیخواد بگی، یه چند تا جمله هست پشت سر هم تکرار کن: پدر دشمن رو در میاریم، دشمن اگر گستاخی به خرج بده چنین و چنان میکنیم، سطح آمادگی بچه های ما چنین و چنانه، روی دشمن سوار هستیم و ... اگرم سوال خاصی ازت پرسید بگو: اینا طبقه بندی شدست، من اجازه ندارم جواب بدم.
فردی که قرار بود جای مرتضی برود گفت: اگر جلسه را زدند چه؟
مرتضی گفت: شیخ صالح که میگه به احتمال ۹۹ درصد نمیزنن چون دختره جاسوسِ خودشونه! جاسوس خودشون رو قطعا به فنا نمیدن!
صادق گفت: حالا یه درصد اگر جلسه رو زدن چی؟
مرتضی گفت: اگر جلسه رو زدن ! بعدش روحت باید به روح دختره بگه: ازت عذرمیخوایم، تو هم به خاطر ما جونتو از دست دادی، ولی قطعا جات تو بهشته !
صادق کمی فکر کرد و بعد یک کلمه گفت: حله...
#ادامه_دارد ..
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت10 #نفوذموساد #حضور در بیروت مرتضی اینها را که شنید کمی فکر کرد. بلند شد. کمی قدم ز
#داستان
#قسمت11
#نفوذــموساد
#حضورــدرــبیروت
#افشای ــاطلاعات
صادق و مرتضی خداحافظی کردند و سپس او برای جلسه با نوال به خانه ی امنی (که آن هم از خانه های امنِ از قبل لو رفته بود) رفت تا مصاحبه کنند.
ابتدای جلسه به نوال توضیح داده شد که حق ضبط صدا ندارد. (آنها میدانستند ممکن است موساد صدای صادق را بشنود و بعد به هوای اینکه او مرتضی است، صاحب صدا را بعدها به نوعی پیدا کرده و ترور کند و اعلام کند مرتضی را ترور کرده و این بار که مقاومت خبر را تکذیب کند موساد رسماً بفهمد که فریب خورده و تمام نقشه ای که مقاومت برای آینده در ذهن دارد به هم بریزد...)
از دقیقه ی اول مصاحبه تا پایان ۳۰ دقیقه مدام پیشانی صادق، کف دست هایش و همه ی وجودش عرق میکرد. او هر ثانیه منتظر بود که سالن برود روی هوا !
نوال چند سوال از از صادق پرسید که نکته ی خیلی خاصی نداشت. یکی دو سوال خیلی مشکوک و تابلو بود و یک سوال هم در خصوص تقابل اطلاعاتی مقاومت با موساد بود که صادق اینطور جواب داد: ما همین حالا هم روی برخی عناصر موساد که در لبنان فعال هستند سوار هستیم.
صحبت های صادق که به اینجا رسید نوال خنده اش گرفت. او در ذهنش به این فکر میکرد که اگر روی موساد سوار بودی که من الان جلوی تو نبودم.
مصاحبه انجام شد و سالن روی هوا نرفت. آنها با هم خداحافظی کردند و صادق با رعایت همهی موارد خودش را به محل حضور مرتضی رساند.
مرتضی گفت: چه خبر؟
صادق در پاسخ گفت: سلامتی! جای خواهری جاسوس خوبی بود. خیلی هم متشخص!
مرتضی خندید و گفت: از پسش بر اومدی؟ دست برتر رو داشتی یا نه؟
صادق گفت: تو همه چیز دست ما برتر از موساد بود. یکی دو تا سوال خاص هم پرسید که سعی کردم جوابش رو بدم.
فقط در حوزه ی تقابل عطرها اون دست برتر رو داشت که یه عطر فرانسوی خیلی خوب زده بود که البته با عطر مشهدی که من به پیرهنم زدم بوی عطرش کامل تو هوا گم شد، خلاصه تو این مرحله هم ما دست برتر رو داشتیم.
مرتضی خندید و به یکی از افراد گفت: صادق درک و دریافت خودش از جلسه رو می نویسه، شما هم صدای ضبط شده از جلسه رو برای من بیار! ببینم دوربین مخفی جلوی نوال فعال بوده؟
فردی که مسئول این بخش بود گفت: بله فعال بوده
مرتضی در پاسخ گفت: صوت رو زودتر بدید گوش بدم، فیلم رو هم بدید
بچههای تجزیه و تحلیل زبان بدن ! میگم کدوم دقیقه ها برام مهم هست، اون دقایق رو بدید زبان بدنش رو تحلیل کنن، چون واکنشها برام مهمه...
مرتضی از جمع جدا شد و سراغ صالح رفت.
شیخ گفت: جمع بندیت چیه مرتضی؟ نوال باید بازداشت بشه یا حذف؟
مرتضی گفت: اول باید صوت و نتیجه ی تحلیل زبان بدنش رو ببینیم تا بفهمیم در جلسه چی رخ داده و به دنبال چی بوده، جدای از اون نه بازداشت میشه نه حذف! نوال سرمایه ی ماست. باید برای جلسات دوم و سوم و مصاحبه های بعدی با مقامات مقاومت دعوت بشه ! بهتره صبر کنیم اولین مصاحبش منتشر بشه و بعد بگیم مقاومت از تولیدات شما خوشش اومده و میخوایم زحمت چند مصاحبه ی دیگه رو هم بکشید و به اعلام مواضع ما از تریبون خودتون کمک کنید.
شیخ گفت: به چی میخوایم برسیم؟
مرتضی گفت: نوال یعنی موساد. یکی دو بار تو جلسات میاد. موارد رو مطرح میکنیم. بعد به این بهانه که صمیمیت و اعتماد به وجود اومده چند مسئله ی مهم بهش میگیم و تاکید میکنیم جایی طرح موضوع نکنه! چند تا آدرس غلط باید به نوال داده بشه تا کمی با موساد بازی کنیم.
صالح به مرتضی گفت: حتما مسئله رو پیگیری میکنیم. راستی باید مسئله ی جاسوس های تحت رصد زودتر حل بشه! اگر جاسوس ها در ترور فرماندهان درست عمل کنن، اگرچه در مدیریت میدان به چالشی نمیخوریم، اما ارتباط میدان و فرماندهی قطع میشه، نباید بگذاریم این رخ بده...
مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شیخ اخرین جاسوسی که باید شکار میشد ماجد بود که از دست من رفت! لب مرز هم دقیقا همین اتفاق برای من افتاد. من یه خورده تو این مسئله این مدت بد اقبال بودم. نمی دونم مشکل از کجاست ولی اگر لازمه میدونی برای یه عملیات دیگه هم آزمایشی روی من حساب کن!
شیخ گفت : نه تو کامل متمرکز شو روی پروژهی نوال ! ولی درباره ی پرونده جاسوسها به من ایده بده!
کمی آن سو تر در آپارتمانی در بیروت نوال در حال پیاده سازی متن مصاحبه اش با صادق بود. پیامی هم به این شرح از طریق یک پل ارتباطی برای رابط خود در موساد فرستاد: سلام سارای عزیزم! بالاخره بعد از سالها برادرم رو دیدم. خیلی فرقی با قبل نکرده فقط کمی چاق شده! راستی میخواد یه تصمیم بزرگ بگیره! ولی نمیدونم مادرم راضی باشه یا نه! باید مادرم رو ازش مطلع کنم.
چند ساعت بعد از این اتفاقات خبری روی خروجی رسانه های صهیون رفت: مرتضی به شهادت رسید.
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت11 #نفوذــموساد #حضورــدرــبیروت #افشای ــاطلاعات صادق و مرتضی خداحافظی کردند و سپ
#داستان
#قسمت12
#نفوذــموساد
#حضور در بیروت
دوباره کانال ۱۲ رژیم خبر ترور مرتضی را تیتر یک کرد.
این بار هم مقاومت خبر را تکذیب کرد اما نه به خاطر اینکه صادق به جای مرتضی مورد هدف قرار گرفته بلکه به خاطر اینکه صادق روی تخت بیمارستان و در واقع یک ترور نا فرجام صورت گرفته بود.
در اتاق "الف" در ساختمان موساد درباره همین موضوع در حال بحث بودند. هورام مسئول جلسه از آریل درباره پرونده ی مرتضی پرسید.
آریل در پاسخ گفت: دقیقا چند ساعت بعد از دیدار با خبرنگار پیدایش کرده و ترورش کردیم اما برای چندمین بار خبر تکذیب شده!
هورام گفت: علت رو در چی می بینی؟ چرا هنوز این مسئله حل نشده؟
آریل در پاسخ گفت: علت مشخصه ! خیلی سگ جونه ! به نظر من باید جلسه ی بعدی مقاومت که اعلام شد، جلسه رو مستقیم با جنگنده بزنیم که هیچ رقمه زنده نمونه....
هورام گفت: فارغ از برنامه ای که برای مرتضی دارید باید خیلی دقت کنید شبکه ی نفوذ افشا نشه، حداقل ۱۰ تا از نیروهای ما در روزهای اخیر یا حذف شدن، یا بازداشت یا وادار به خروج از لبنان، این وضعیت ما رو در آستانه ی ورود به جنگ در شرایط بدی قرار میده...
آریل و هورام آخرین صحبت ها را درباره ی مرتضی کردند.
در بیروت هم شیخ و مرتضی درباره ی اتفاقات اخیر صحبت میکردند.
صالح گفت: به نظرت صادق با وجود پوشش چهره چطور شناسایی شده؟ نوال چیزی به عنوان هدیه بهش داده؟
مرتضی گفت: نه من در جریان کامل جلسه هستم، چیزی نه به صادق داده شده و نه در اتاق کار گذاشته شده و نه به لباس چسبیده شده، احتمالا نوال محتوای جلسه رو ضبط کرده و از روی صدا به صادق رسیدن و تمام...
صالح گفت: مطمئنی؟
مرتضی گفت: قطعا نه، چیزی به نام اطمینان وجود نداره، صرفا حدس میزنم.
صالح گفت : با خودشون نگفتن خبرنگار لو میره؟ اینو چطور باید تحلیل کرد؟
مرتضی گفت: خیلی بهش فکر کردم، به نظرم یا باید منتظر باشیم بچهها نوال رو در فرودگاه بگیرن، یعنی درحال فرار باشه ! یا اینکه نه واقعا فکر کردن ضرباتشون به ما این قدر کاری بوده که ما فرصت نداریم خیلی به نوال فکر کنیم. ولی نوع ارتباط ما با نوال باید خیلی عادی باشه...
صالح کمی فکر کرد و بعد به مرتضی گفت: باید زودتر طرح ریزی عملیات برای فریب موساد از طریق نوال انجام بشه، بهش فکر کن ...
کمی آن سو تر در بیروت نوال در محل اقاماتش پیامی از اکانت یک دوست دریافت کرد: سلام، امروز خبرهای لبنان را میدیدم. یک نفر دیگر هم ترور شده، مراقب خودت باش !
نوال در پاسخ نوشت: ممنون که نگران من هستی عزیزم، خیالت راحت، خطری من رو تهدید نمیکنه !
نوال بعد از نوشتن این جمله خندید. با خودش گفت: چقدر موساد اینها را جدی گرفته که نگران جان من است. پسره تو چشم من نگاه میکرد و میگفت ما روی نفوذی های موساد سوار هستیم. خبر نداشت قراره چند ساعت بعد با زندگی خداحافظی کنه....
در اتاق عملیات مقاومت مرتضی در حال صحبت کردن با یکی از اعضا به نام یاسر بود. او توضیحات مفصلی درباره ی آنچه از یاسر میخواست و حرف هایی که او به نوال باید میزد گفت و بعد به اینجا رسید:
خوب دقت کن ببین چی میگم.
عاشق دختره نمیشی و نمی تونی بشی!
اطلاعات نمیدی و نمی تونی بدی!
خیلی درباره ی مسائل شخصی و زندگی شخصی خودش نمیپرسی و نمیگذاری به این مسائل ورود کنه !
مواردی که بهت میگم رو خیلی با اطمینان و یقین بهش توضیح میدی ! وقتی میخواید صحبت کنید هرکجا که قرار گذاشت همونجا حضور پیدا میکنی اما حتما روی صندلی مقابلش باید بشینی، میخوام وقتی جملاتی که بهت میگم رو بهش منتقل میکنی دقیقا تو چشمش نگاه کنی !
به فکر اینکه بخوای به راه راست هدایتش کنی و اینا هم نباید باشی !
دختره جاسوسه، بی عقلی در بیاری ممکنه دو دستی بگذارتت روی سینی موساد.
یاسر به مرتضی گفت: آقا با بچه که صحبت نمیکنی، حواسم به اینها هست. منتها اگر حواسم نباشه دختره من رو میگذاره تو سینی موساد درسته؟ پس چرا شما میگی هرکجا اون قرار گذاشت حاضر بشم؟
مرتضی گفت: میخوایم یه دور الگوی رفتاری اینا کامل در بیاد. کجا میره، کیا حواسشون بهش هست. روابطش چطور تعریف میشه و...
یاسر گفت: اگر یه جا قرار گذاشت، من رفتم و همونجا دست من رو گذاشت تو دست موساد چی؟
مرتضی گفت: ما هم همین رو میخوایم! هرکجا شما برید و هر جلسه ی دو نفره ای بگذارید، شیطان در جمع شما دو نفر هست. روی دوش هر کدومتون دو تا ملک هست، خدا هم هست. بچه های ما هم هستن، هواتونو دارن...
یاسر گفت: خوبه ولی اگر باهاش رفتیم و یک جا موساد هدفش رسیدن به من نبود و هدفش حذف کردن بود چی؟
مرتضی گفت: چی از این بهتر؟ ای بسا سعادت ! شهید میشی و ما همه بهت افتخار میکنیم.
یاسر کمی فکر کرد. ته مانده چایی پر رنگی که ته استکان باقی بود را سر کشید و گفت: خیلی خب، توکل بر خدا ....
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت12 #نفوذــموساد #حضور در بیروت دوباره کانال ۱۲ رژیم خبر ترور مرتضی را تیتر یک کرد. ای
#داستان
#قسمت13
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
قرار شد یاسر برای دیدار با نوال آماده شود.
البته کمی آن سو تر از بیروت در یک روستای مرزی هم خبرهایی بود.
آنجا فردی که بچه های خط مقدم اخیرا با او آشنا شده و او را صابر می شناختند در حال صحبت و فرماندهی میدان بود. هیچ عکسی از سوی مقاومت در بیانیه ی شهادت علی (فرمانده ای اطلاعاتی که مرتضی را به بیروت فرستاد و دستش را در دست شیخ صالح گذاشت) منتشر نشده بود. از طرفی در بین بچههای خط مقدم کسی علی را به چهره نمی شناخت.
صابر ابتدا شهادت علی را تسلیت و بعد به نیروها گفت: کل ماموریتی که ما میخوایم اینجا دنبال کنیم تلاش برای زدن ویرانگرترین ضربه به دشمن هست تا جایی که وادار شود عقب بکشد تا ما هم عقب بکشیم
یکی از حاضرین به صابر گفت: عقب بکشیم؟ صابر گفت: بله، اگر بتوانیم موفق شویم دشمن را وادار به عقب نشینی کنیم معنایش این است برابر مقاومت توان کافی را نداشته، پس آغاز تبدیل روستا به ویرانه در دستور کار نیروهای هوایی آن قرار میگیرد. در نتیجه موقتا باید عقب بکشیم.
یکی دیگر از حاضرین پرسید: اگر آنها عقب نکشیدند ما با همین وضع ادامه میدهیم؟
صابر در پاسخ گفت: تا لحظه ای که ارتباط ما با فرماندهی ما قطع نشود بنای ما همین است. در صورت قطع ارتباط بسته به وضعیتی که در پیش است تصمیم میگیریم
درحالی که صابر با بچه ها صحبت میکرد کسی از بیروت خودش را به او رسانده و وارد شد.
برای لحظاتی بین او و صابر گفتگوهایی خصوصی در جریان بود
صابر در همین بحث ها گفت: چه خبر از مرتضی؟ چند بار خبر شهادتش را دیدم.
رسول گفت: نه مسئله ی خاصی نیست شکر خدا ! البته چند باری تلاش کردند ولی خب به مرتضی نرسیدند.
صابر گفت: البته من چند باری برایش فاتحه خواندم، چون حدس میزدم زودتر خبر شهادتش بیاید اما خدا را شکر که تا اینجا چنین نشده. خیلی مراقبش باشید. کارش را بلد است.
رسول به صابر گفت:شیخ صالح سلام رساند و گفت ما مشکلی اساسی خوردیم. موساد روی ترور شبکه ی فرماندهی متمرکز است. همانی که پیش بینی می کردیم.
صابر کمی فکر کرد و گفت: بله قابل پیش بینی بود. اما سه مورد باید همزمان در دستور کار باشد. مورد اول حذف یا زمین گیر کردن تمام جاسوس ها به ویژه کسانی که روی خانه های امن اشراف دارند. دوم ارائه اطلاعات انحرافی از کانالها مورد نظر به موساد. سوم تعریف چند چارت فرماندهی از بین فرماندهان و نیروهای میانی که ترور گروه های اول مسئله را مدیریت کنند.
رسول گفت: دستور کار هر کدام از فرمانده ها چه باید باشد؟ چون در صورت ترور حلقه اول و دوم ارتباط گروه های بعدی قطع میشود.
صابر گفت: نه، نیروی دوم و سوم با گروه اول و دوم اطلاعات و برنامه های انها کاری ندارد، خودش باید برنامه ی مدیریت میدان با پیش فرض حذف تمام معاونت های دیگر را در دستور کار قرار دهد. مثلا: شاخه ی اطلاعاتی فرض بگیرد بقیه ی معاونت همه حذف شدهاند، پیش فرض تا آخرین نفس به نبرد و شکار جاسوس و پاک سازی محیط ادامه دهد. با این پیش فرض که اگر نیروی دیگری بود کارهای امنیتی-حفاظتی-اطلاعاتی برایش انجام شده باشد و..
رسول که در حال نوشتن بود گفت: خب در حوزه ی فریب موساد و حذف جاسوس ها، اولویت ها چیست و چه طور باید عملیات کرد؟
صابر نکاتی را توضیح داد.
صحبت های صابر تمام شد. بلند شد رسول را در آغوش گرفت. رسول شیشه ی عینکش را با چفیه ای که روی شانه اش بود تمیز کرد. بسم الله گفت و استارت زد. کمی از رسول دور شد که گلوله ی خمپاره ای درست در فاصله ی ۵۰ متری جلو تر از صابر ، دقیقا همانجایی که رسول رسیده بود اصابت کرد. رسول روی زمین افتاد.
صابر سریع خودش را به رسول رساند. هنوز زنده بود.
صابر سریع دست توی جیب رسول کرد. کاغذ ها را در آورد. یکی از نیروها را صدا کرد و از او خواست به وضعیت رسول رسیدگی کند و بعد از آن سراغ نیرویی دیگر رفت و گفت: با من بیا !
درحالی که جوان پشت سر صابر راه افتاد. صابر شروع کرد نوشتن یک آدرس! وقتی آدرس کامل شد یکی دیگر هم از روی همان نوشت. بعد به جوان گفت: برو این آدرسی که گفتم. سلام برسان و بگو: رسول پرواز کرد پیش حاج قاسم و قبل از رفتن سلام رساند و گفت این کاغذ ها را به شما برسانم.
بعد به جوان توضیح داد که باید مسیری را پیاده از راهی که صابر میگوید برود و در دو روستا پایین تر در نقطه ای که صابر میگوید با وسیله ی نقلیه ای در یکی از خانه ها راهی بیروت شود.
همزمان صابر به یکی دیگر از نیروها گفت: به فاصله ی ۵۰۰ متر عقب تر از نامه برِ ما حرکت کن، اگر او را زدند تو باید ماموریت را انجام دهی، تا خود بیروت پشت سرش باش و اگر او را نزدند صبر کنید، اگر شیخ با شما کاری نداشت ببینید در بیروت چه ماموریتی دیگری هست همانجا مشغول شوید. نیاز به بازگشت نیست چون نمی خواهم این مسیر خیلی محل تردد باشد.
یکی از جوان ها گفت: اگر هر دویمان را زدند چه؟ صابر گفت : اگر هر دو را زدند که توکل بر خدا...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت13 #نفوذموساد #حضور در بیروت قرار شد یاسر برای دیدار با نوال آماده شود. البته کمی آ
#داستان
#قسمت14
#نفوذــموساد
حضور در بیروت
جوانی که باید خودش را به بیروت میرساند تا خود بیروت رفت و پیام صابر را به شیخ صالح منتقل کرد.
شیخ هم بنا را بر همین گذاشت که طرح ریزی عملیات با این پیش فرض که به زودی همه ی ساختار توسط جناح مقابل چند بار مورد هدف خواهد گرفت، انجام شود.
وسط این بحث ها آخرین جلسه ی توجیهی مرتضی با یاسر که قرار بود با نوال خبرنگار وابسته به موساد دیدار کند هم برگزار شد.
یاسر پیراهن سفید یقه بسته ای را به تن کرده بود با یک کت و یک ظاهرا کاملا رسمی، عطر هم زده بود که به عنوان نماینده ی مقاومت خیلی شیک و همه چیز تمام باشد. موهایش را هم به کناری شانه کرد و آماده ی دیدار با نوال شد.
قبل از اینکه یاسر به راه بیفتد مرتضی به یاسر گفت: دو تا حالت بیشتر نداره، یا یک هدیه بهت میده یا هدیه نمیده! اگر هدیه بهت نداد به خونه ی امنی که بهت آدرس میدم میری! اگر هدیه بهت داد میری سر خیابونی که بهت میگم همونجا به شماره ای که بهت میدم زنگ میزنی و منتظر میمونی تا یکی بیاد دنبالت.
اولین تماس رسمی از دفتر مقاومت با تلفن نوال گرفته شد.
سلام. همان طور که قبلا صحبت کرده بودم، با توجه به اینکه ما از گزارش قبلی شما بسیار رضایت داشتیم و در خبرگزاری شما هم خبری که کار کردید بازتاب خوبی داشته، قرار شد زحمت انعکاس چند گزارش دیگر هم به شما داده بشه، جلسه ی امروز رو میخواستم یاد آوری کنم که یه وقت فراموش نشه!
به نوال توضیح دادن با توجه به اینکه حساسیت هایی درباره ی محل جلسات مقاومت وجود داره، این جلسات رسانه ای در چند مکان عمومی در بیروت برگزار خواهد شد.
نوال خوشحال شد. موافقت کرد و پیامی هم برای اکانت موساد فرستاد: سلام دوست عزیز ! ببخشید مسافرت من در بیروت کمی طول کشید. امیدوارم زود تر بتونم ببینمت. امروز با یک دوست خیلی خوب یک قرار کاری دارم. خیلی هیجان دارم. دعا کن همه چیز خوب پیش بره
این پیام در پاسخ برایش ارسال شد: سلام دوست عزیزم، خوشحالم بابت این اتفاق خوب. اون عطر قشنگه که روز تولدت برات خریدم رو استفاده کن...
نوال به راه افتاد و اولین دیدار با یاسر انجام شد.
یاسر چند نکته را درباره ی عملیات های مقاومت گفت. نوال در کنار صحبت ها سوالاتی میپرسید و یاسر هم تاکید میکرد: این مورد به فلان شکل است اما برای اینکه خودتان بدانید گفتم، اصلا نمی خواهیم اینها رسانه ای شود. نوال نگارش را در این لحظه متوقف میکرد تا به یاسر القا کند اصلا این موارد را ثبت نمیکند. خوب میشنوید.
یکی از سوالات نوال درباره ی استعداد نیروهای مقاومت در یک روستای مرزی بود. همان روستایی که علی در آن شهید شده و یک فرمانده ی جدید به نام صابر در لحظه ی شهادت علی آنجا مسئولیت را بر عهده گرفت.
یاسر به نوال گفت: من درباره ی جزئیات اطلاعات زیادی ندارم اما میدونم تا بیش از ۱۰۰۰ نیرو (تازه حداقلش رو میگم) آماده هستن از روستا دفاع کنن و برنامه های ویژه ای برای دشمن دارن، البته اینها به کسی منتقل نشه
اگرچه روستا مدافعان خوبی داشت اما ادعای یاسر با واقعیت همخوانی نداشت. یاسر حداقل تعداد نیروهای مدافع روستا را ۸۰۰ نفر بیشتر گفته بود.
نوال به یاسر گفت: خیالتون راحت، برای کنجکاوی خودم پرسیدم. راستی مقاومت یه فرمانده داشت که خیلی برای دشمن مهم بود. علی! من شنیدم آخرین بار در این روستا حضور پیدا کرده، اما بعدش خبری از ایشون نشد. واقعا شهید شده؟
یاسر گفت: من ندیدم رسانه های رسمی چنین ادعایی کرده باشن، شما از کجا چنین چیزی شنیدید؟
نوال گفت: من رسانه های عبری رو هم دنبال میکنم.
یاسر پرسید: عبری بلدید؟
نوال گفت: نه ولی این مترجم های آنلاین تا حدودی بهم کمک میکنه.
یاسر کمی تأمل کرد. قطعا خواندن یک مقاله در این رابطه که علی در کدام روستا بوده و زنده هست یا مرده نمی تونسته با مترجم آنلاین انجام شده باشه...
یاسر گفت: علی قطعا شهید شده و ذره ای تردید نکنید. دوستانی که نزدیک بودن میگن ترکش خمپاره ی دشمن مثل شمشیر ابن ملجم خورده وسط سر علی و همون طور که فرق امیرالمومنین شکافته شد سر علی هم کاملا به دونیم شده...
نوال گفت: خدا روحشون رو شاد کنه ! کاش زنده بود.
صحبت ها تقریبا تمام شده بود و نوال تصور میکرد سوالات خوبی را برای جلسه ی اول از یاسر پرسیده و او احتمالا بطور کامل تخلیه اطلاعاتی شده است.
او از یاسر تشکر کرد و بعد گفت: امیدوارم در جنگی که برای دفاع از امت در آن حضور دارید پیروز باشید. راستی من یک هدیه برای شما دارم. همیشه دوست داشتم به یک قهرمان یک هدیه بدم.
یاسر همان طور که دستور گرفته بود میدانست هدیه را حتما باید بگیرد به خاطر همین حتی تعارف هم نکرد. ساعت را از نوال گرفت و تشکر کرد. بعد به راه افتاد و زنگ زد به همان شماره ای که مرتضی گفته بود.
ادامه دارد......
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت14 #نفوذــموساد حضور در بیروت جوانی که باید خودش را به بیروت میرساند تا خود بیروت ر
#داستان
#قسمت15
#نفوذموساد
#حضورــدرــبیروت
مرتضی سپرده بود اگر یاسر تماس گرفت بروند و با او حال و احوال کنند و او را به یکی از خانه های امن ببرند و بعد به محض ورود برگهای به او بدهند.
یاسر به خانه ی امن منتقل شد و نامه ای به او داده شده بود که روی آن نوشته بود: باید از شر هدیه خلاص بشی، داخل خونه به یکی از بچه هایی که حاضره سلام کن و بگو این قدر دوستت دارم که میخوام هدیه ای که امروز گرفتم را تقدیمت کنم و بعد ساعت رو تحویل بده بره...
یاسر همین کار رو کرد. ظاهرا در ساعتی که به یاسر داده بودند به شکلی کاملا هوشمندانه یک ابزار شنود و ردیابی کار گذاشته شده بود.
یاسر بر اساس همان الگو با یکی از حضار سلام و احوال کرد و ساعت را تحویل داد و خیلی زود محل را ترک کرد تا به مرتضی برسد.
به محض رسیدن یاسر به مرتضی اولین سوال او این بود: چرا اینکه باید ساعت رو به کسی تحویل بدم رو همون اول که رفتم نگفتی؟ این گفتنها به ارتقا بیشتر نیروها کمک نمیکنه؟
مرتضی در پاسخ گفت: پیش فرض من در هر مرحله اینه که نیرو یا اسیر بشه، یا در دام یک شبکه ی رصدی-اطلاعاتی بیفته، یا دچار نشتی بشه یا چیزهای دیگه، پس در هر مرحله نیروی عملیاتی مرحله ای که باهاش مواجه نشده رو نیاز نیست بدونه !
یاسر گفت: نیرو به ارتقا نیاز داره!
مرتضی پاسخ داد: بله، به همون اندازه که نیازه به وقتش فوت و فن هاش رو یاد میگیره ! خب حالا بگو ببینیم چی شنیدی؟
یاسر گفت: باشه ولی چرا ساعت رو تحویل دادم؟
مرتضی گفت: اگر بخوان شنودش کنن، تو محکومی که هرچی میشنوی و هرچی میگیم رو نا خواسته منتقل کنی، پس بهتره دست کس دیگه ای باشه که هم پرت و پلا بگه و هم در ماموریت تو اختلال ایجاد نشه و اگر موقعیت یاب داشت، رصد نشی...
یاسر گفت: یه سری اطلاعات گمراه کننده که لازم بود رو دادم و رسیدیم به بحث یه روستای مرزی، منتها یک اسمی را نوال چند بار جویا شد. درباره ی علی! انگار شک داشت علی شهید شده باشد....
مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شک چی؟ من آخرین بار پیشش بودم. شهید شده !
یاسر گفت: شما شهادتش رو دیدی؟
مرتضی گفت: نه ولی تو لیست ترور بود و با اون وضعی که منطقه رو میزدن و سایه به سایه دنبالش بودن معلوم بود شهید میشه ! بماند که خودش بهم گفت که من و تو رو شناسایی کردن و...
یاسر گفت: به هر جهت اینها باور ندارن که علی شهید شده..
یاسر و مرتضی بحث هایشان تمام شد.
مرتضی سراغ شیخ صالح رفت و گفت: شیخ شما پیکر علی را به چشم دیدی؟
شیخ کمی فکر کرد و گفت: چطور؟
مرتضی گفت: نوال از یاسر درباره ی علی پرسیده بطوری که گویا در شهادتش تردید دارند.
شیخ گفت: نه، علی شهید شده ! هیچ جای شکی نیست.
مرتضی گفت: شما پیکرش را دیدی؟
شیخ صالح گفت: من جلو نرفتم. خیلی فاصله داشتم تا محل پیکرش و از کسی پرسیدم گفت خیلی آرام خوابیده بود. البته سمت چپ بدنش ظاهرا آسیب دیده بود.
مرتضی گفت: خدا روحش را شاد کنه، ولی به هر جهت اینها تردید دارند. درباره ی روستای مرزی هم سوالاتی پرسیدند. ما نیاز داریم بچههای روستا اگر خبری از عقب نشینی یا پیشروی یا حرکتی از رژیم شنیدند منتقل کنند تا بفهمیم موساد درگیر صحبت های یاسر شده یا نه !
شیخ گفت: برای ما فقط مهم نیست که بفهمیم موساد فریب خورده یا نه! ما میخواهیم بدانیم سرعت انتقال پیام نوال به موساد و سرعت هماهنگی موساد با ارتش و دیگر بخش های رژیم چقدر است. این هم باید از طرف بچه ها تحت رصد باشد.
یاسر ذهنش مشغول بود که یک پیام از سوی نوال برایش آمد.
نوال وضعیت را برای رابط خود در موساد شرح داد. در موساد، بخش مربوط به پروندهای که برای علی باز کرده بودند جلسه ای برقرار بود.
آریل شروع کرد به توضیح دادن: آخرین اطلاعات میگوید ادعا میکنند ۱۰۰۰ نیرو در یک روستا مستقر کرده اند. درباره ی علی هم ادعا کرده اند شهید شده است.
هورام فرمانده ی بخش خندید و گفت: هزار نیرو؟ هزار نیرو باد هوا میخورند؟ غذا و پشتیبانی و اینها چطور انجام میشود؟ شما باور میکند؟
افرادی که دور میز بودند خنده ای کردند به نشانه ی تمسخر.
آریل گفت: من هم گفتم ادعا میکنند ولی میتواند درست باشد. شما فکر تونلهای مرزی مقاومت را نکرده اید؟
هورام گفت: بله از این جهت میتونه قابل اعتنا باشه اما تا زمانی که در وضعیت فعلی باشیم از طرف مقاومت به ما تهاجم نمیشه من این طور پیش بینی میکنم.
پس بدون پیشروی باید در همین وضعیت نگه داریم نیروهاشون رو تا به پاسخ این سوال برسیم: تجمع نیروها در کدام محور کمتر هست که از اون محور نفوذ شروع بشه !
آریل گفت: باید به نوال بگم بپرسه ازشون !
هورام گفت: آره حتما بگو این رو مشخص کنه ! اما درباره ی علی خبری نداری؟
آریل گفت: همان طور که گفتم ادعا میکنن کشته شده
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت15 #نفوذموساد #حضورــدرــبیروت مرتضی سپرده بود اگر یاسر تماس گرفت بروند و با او حال
#داستان
#قسمت16
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
بعد از پایان جلسه، آریل مامور شد زودتر دو مسئله را روشن کند:
۱- وضعیت علی
۲- وضعیت استعداد نیروهای مقاومت در روستاهای دیگر ! هر دو را نوال میتوانست روشن کند.
آریل از رابط موساد و نوال خواست که به نوال اطلاع دهد تا زود تر روی این دو مسئله ویژه تر متمرکز شود.
نوال فهمید زودتر باید مجدداً با رابطش در مقاومت مصاحبه ای ترتیب دهد اما این را هم میدانست خیلی نباید عجله کند تا مقاومت به آنها حساس نشود.
از طرفی دستگاه شنود و مسیریابی که به یاسر هدیه داده شده بود عملا با ایده ی مرتضی موساد را سر کار گذاشته، مسیرهایی را در طول شهر مدام طی میکرد که هیچ ربطی به نقشه ی راه نداشت. و مدام در مکالمات روزانه چیزهایی میگفت که چندان ربطی به مقاومت نداشت. مرتضی سپرده بود فردی که ساعت تحت شنود را در اختیار دارد هر روز در اتاقی در یکی از خانه های امن مقاومت ۸ الی ۹ ساعت قرآن برای قرائت بگذارد و ساعت را هم داخل اتاق رها کند و بیاید بیرون...
در همین حالا نوال گزارشی در پایگاه خبری مورد نظر کار کرد. موساد به دوستانش سپرد تا گزارش نوال ضریب داده شده و حتی به یکی دو خبرنگار سپرده شود که حتی در رسانه های مطرح تصویری هم دیده شود تا به مقاومت القا شود که نوال بر کارش بسیار مسلط است و همکاری ادامه پیدا کند.
اتفاقا مقاومت هم همین را بهانه کرد. تماسی با نوال گرفت و تشکر کرد و بسیار از بابت انعکاس وسیع خبر تشکر کرد و از نوال خواست مصاحبه ای دیگر ترتیب داده شود.
به همان سبک دوباره نوال و یاسر با هم دیدار کردند. قبل از دیدار مرتضی یه یاسر گفت: بعد از دیدار سر خیابونی که میگیم به بهانه ی خوردن قهوه توقف میکنی و منتظر میمونی تا کسی که تعیین میکنیم بیاد دنبالت.
مرتضی دو گروه را برای دو حالت مشخص کرده بود که هر کدوم لازم شد پیگیر یاسر شوند...
نیروهای مقاومت که یاسر را دنبال میکردند متوجه شدند دو عامل به همراه نوال و یاسر هستند در صورتی که در جلسه ی قبل این اتفاق رخ نداده بود. به نظر میرسید با توجه به اینکه یاسر ساعت را از نوال تحویل گرفته و به کسی دیگر داده بود موساد ترجیح داده بود شخصا کسانی را مامور رصد و تعقیب او کنند.
نوال اول از روستاهای مرزی پرسید. همان طور که به یاسر سپرده شده بود او گفت: اینها را صرفا میگم که خودت اشراف داشته باشی اما جایی مطرح نشه ! تو روستای اولی که برات گفتم حداقل هزار نیرو از سوی مقاومت برای نبرد وجود داره (چنین عددی هرگز نمی تونست به واقعیت نزدیک باشه اما یاسر میگفت و نوال هم تایید میکرد) یاسر در ادامه گفت فقط امیدوارم به روستای شرقی توجه دشمن جلب نشه که اونجا استعداد نیروهای مقاومت بسیار کمه...
نوال آنچه یاسر برای انتشار میگفت را مکتوب میکرد و در نهایت به یاسر گفت: راستی من خیلی دوست دارم مصاحبه هایی هم از خانواده ی شهدا به ویژه قهرمان های مقاومت ثبت کنم. شما میتوانید هماهنگ کنید من با خانواده ی شهید علی دیداری داشته باشم.
یاسر گفت: بله خانواده ی علی هم مثل بقیه ی خانواده ها این روزها آواره شدهاند ولی من حتما هماهنگ میکنم که باهاشون مصاحبه کنید، شاید هم اولین تصویر از علی از رسانه ی شما به طور رسمی منتشر بشه اما باید با حزب هماهنگ کنم.
بعد از بحث ها نوال و یاسر با هم خداحافظی کردند.
یاسر منتظر ماند تا بیایند دنبالش! مرتضی گروه دومی را مأمور کرده بود تا اگر دیدند یاسر تحت تعقیب است دنبال او بروند و به محلی که لازم است منتقلش کنند.
همین هم شد همزمان که حزب افرادی را مأمور رصد عناصر موساد که ماموریتشان تعقیب و رصد یاسر بود کرده بود، آنها هم به دنبال یاسر بودند.
یاسر به خانه ی امنی که لازم بود منتقل شد.
یکی از نفوذی ها عکسی از محل گرفت و دور شد.
دیگری همانجا ماند. از بچه های حزب یکی پشت سر آن نفوذی که به قهوه خانه ای چند خیابان بالاتر رفته بود رفت و با مرتضی تماس گرفت. دومی هم منتظر ماند تا خبری از جاسوس دوم برسد. از جاسوس دوم البته خبری نشد. او ظاهرا منتظر بود تا یاسر خارج شود.
در لحظه ای که هر دو نیروی وابسته به موساد منتظر یاسر بودند، حزب دستور فوری برای بازداشت هر دو نفر را صادر کرد
یکی در قهوه خانه ای کمی بالاتر و دیگری جلوی خانه ی امنی که حالا لو رفته بود بازداشت شدند.
یاسر فورا به محلی دیگر و بعد به مرکز حزب منتقل شد و خبر بازداشت هر دو جاسوس هم توسط مقاومت منتشر شد.
نوال هم خبر را دید.
سریع به رابط خود در موساد و اکانتی که به اسم دوست نوال ثبت شده بود پیامی فرستاد: سلام، امروز خبر بازداشت دو جاسوس چند محله بالاتر را شنیدم. اتفاقا کیف من رو هم همونجا زدن ! خیلی نگران هستم. خدا کنه برای من خطری نداشته باشه.
آن اکانت این طور پاسخ داد: سلام عزیزم، خیلی مراقب خودت باش.
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت16 #نفوذموساد #حضور در بیروت بعد از پایان جلسه، آریل مامور شد زودتر دو مسئله را روشن
#داستان
#قسمت17
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
همزمان در مقر حزب یاسر و مرتضی دیدار کردند.
یاسر گفت: اینا ول کن علی نیستن ! مطمئنی علی شهید شده؟
مرتضی گفت: وقتی میگن شهید شده یعنی شهید شده، چطور مگه؟
یاسر گفت: دختره میگه میخوام با خانوادش مصاحبه کنم.
مرتضی کمی فکر کرد. به یاسر گفت: بهت توضیح میدم باید چی بگی، کمی صبر کن ! دیگه چیزی گفته نشد؟
یاسر گفت: درباره ی روستاها پرسید من هم بر اساس همون دستورالعملی که گفتی پاسخ دادم...
مرتضی از یاسر تشکر کرد و سراغ شیخ صالح رفت و گفت: شیخ خبر روستا را همان طور که بود به موساد منتقل کردیم، فوری به صابر خبر بده ! (البته به صابر خبرهایی که باید داده شده بود اما چون شیخ هم نمیخواست برخی موارد برای هیچکس کاملا روشن باشد به مرتضی گفت: حتما اطلاع میدم)
و بعد گفت: نوال میخواد خانواده ی علی رو ببینه، مطمئنی علی شهید شده؟
شیخ گفت: خانواده ی علی؟
مرتضی گفت: بله خانواده ی علی ! اگرم بگیم امکانش نیست قطعا موساد تصور میکنه که علی زنده هست....
شیخ بعد از کلی تأمل گفت: به نظرت میتونی همسرت رو قانع کنی به عنوان خانواده ی علی با نوال دیدن کنه؟
مرتضی گفت: همسرم؟! شیخ علی شهید شده؟ ببینم نکنه خبر بخشی از یک عملیات فریب بوده؟
در مرکز موساد جلسات با جدیت درباره ی اتفاقات لبنان در جریان بود.
هورام از وضعیت علی و وضعیت مرز و مسئلهی شنود از آریل پاسخ خواست.
آریل درباره ی شنود گفت: خیلی حرف معنا داری تا به اینجای کار از مکالمات دریافت نشده، حدود 7 الی 8 ساعت هم برای دستگاه شنود قرآن پخش میشه !
هورام خندید و گفت: یعنی به نظرت دستگاه و نوال لو رفتن؟
آریل گفت: بالاخره اونها هم درکی از مسائل اطلاعاتی دارن و نمیشه انتظار داشت ساعتی رو که به عنوان هدیه دریافت کردن، هرچقدر هم نوال مورد اعتمادشون باشه همه جا ببرن و احتمالا ساعت رو طوری استفاده میکنن که افشا اطلاعاتی رخ نده !
هورام در پاسخ گفت: پس در این مورد عملا چیزی دستمون رو نگرفته ...
آریل در ادامه گفت: اما درباره ی علی، قراره با خانوادش دیدار کنن ! درباره ی روستای مرزی هم یک روستای شرقی هست که تعداد عناصر کمتری حضور داره و با توجه به اینکه نوال فهمیده که روستایی که الان روش متمرکز هستیم اجتماع نیروی زیادی داره، بهتره روی روستای شرقی متمرکز بشیم.
هورام گفت: اگر روستای شرقی با اجتماع بالاتر نیرو رو به رو بود چی؟
هورام گفت: از دو حالت خارج نیست. یا روستا کاملا تمرکز نیروی کمتری داره پس نوال با فریب اطلاعاتی رو به رو نیست و واقعا دارن بهش اطلاعات میدن، یا روستا تمرکز نیروی بیشتری نسبت به محل عملیات کنونی داشت که در این صورت نوال لو رفته، تصمیم چیه؟
هورام گفت: از طرف ما این پیام به ارتش منتقل بشه که حتما روی روستای شرقی متمرکز بشید...
صابر در روستایی بود که ارتش رژیم دقیقا در همان نقطه درگیر بود.
شیخ به صابر گفته بود که ما به موساد القا کردیم که روستای شرقی نیروی کمتری دارد. صابر هم اتفاقا دستور داده بود تا روستای شرقی کاملا تخلیه شده و چند انبار تسلیحات هم دست نخورده باقی بماند و هم تله گذاری نشود تا همه چیز کاملا طبیعی باشد.
ارتش رژیم با دست فرمان موساد تمرکز بر روستای فعلی را کم و به روستای شرقی حمله کرد.
صابر به یکی از نیروهای گفته بود: داخل روستا می مانی و تیراندازی میکنی تا احساس کنند روستا مدافعانی دارد. بعد با آرامش عقب نشینی میکنی و کاملا از منطقه دور میشوی
ارتش رژیم همان چیزی که گفته شده بود را انجام داد. چند ساعت بعد فیلم روستایی سقوط کرده با تسلیحاتی کشف شده روی خروجی رسانه ها رفت...
در بیروت همه اخبار را دنبال میکردند.
یاسر با ناراحتی پیش مرتضی رفت و گفت: مگه نگفتید به نوال بگیم استعداد نیرو در روستای شرقی کمتره؟
مرتضی گفت: چرا همین رو گفتیم.
یاسر گفت: خب روستای شرقی که کاملا سقوط کرد؟
مرتضی گفت: انتظار داشتی چی رخ بده؟
یاسر گفت: خب مگه قرار نبود استعداد نیروها در روستای شرقی خیلی بیشتر باشه و اینا به هوای اینکه اونجا هدف آسون تری هست وارد بشن و تلفات بدن؟
مرتضی گفت: من یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم. ما صرفا گفتیم شما زحمت بکش پیام حزب رو منتقل کن! حالا بده مجبور به دروغگویی نشدی و یه چهره ی راستگو ازت در ذهن نوال میمونه؟
یاسر گفت: شوخی نکن آقا مرتضی سوالم جدیه!
مرتضی در پاسخ به یاسر گفت: شوخی نکردم، این رو از من یاد بگیر، کاری که برات تعریف شده رو انجام بده، ذهنت رو درگیر جزئیاتش نکن...
یاسر در فکر فرو رفت. اتفاقا مرتضی هم ذهنش درگیر بود. یعنی حالا همسر مرتضی باید با نوال دیدار کرده وانمود کند که خانواده ی علی است؟ اصلا چرا چنین چیزی باید اتفاق بیفته؟ شیخ هنوز توضیح بیشتری به مرتضی نداده بود. بالاخره علی کشته شده یا زنده بود؟ مرتضی امیدوار بود مسئله را درست فهمیده باشد...
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت17 #نفوذموساد #حضور در بیروت همزمان در مقر حزب یاسر و مرتضی دیدار کردند. یاسر گفت
#داستان
#قسمت18
#نفوذموساد
حضور در بیروت
پس از سقوط روستای شرقی هم ارتش رژیم و هم موساد بسیار خوشحال بودند. موساد که اطلاعات را از نوال گرفته، تصور میکرد با یک مورد فوق العاده بی نظیر از "افشا اطلاعات" دارد کار را جلو میبرد و از این بابت بسیار راضی بود.
ارتش هم فیلم های زیادی از انبار تسلیحات در یک روستا داشت که در رسانه ها پخش میکرد و ضمن آن بر پیشرویهای خود مانور میداد.
نوال هم وضعیت خوبی داشت. او حالا اطمینان داشت که موفق شده روی یک عنصر از حزب سوار شود.
او فقط یک ماموریت انجام نشده پیش روی خود میدید و آن هم دریافت اطلاعاتی دقیق از وضعیت علی بود.
شیخ صالح از مرتضی جویا شد: با همسرت آماده ای صحبت کنی؟
مرتضی: آماده که هستم، اما سوال زیاد دارم. هم درباره ی جزئیات قضیه هم درباره ی اینکه علی بالاخره شهید شده یا نه؟
شیخ در پاسخ گفت: تو حواست به بیانیه ی حزب باشد. بیشتر هم ذهنت را درگیر نکن ! اما درباره ی جزئیات قضیه بپرس تا توضیح بدم.
مرتضی گفت: جزئیات، برای مثال من اگر برم پیش خانوادهم اینها احتمالا تحت رصد باشن، پس همینجا میتونه خیلی از چیزهایی که نمیخوایم لو بره ! نوال رو هم اگر مستقیم بفرستیم که، پس چطور با همسرم هماهنگ بشم؟
شیخ صالح: لازم نیست تو بری پیش همسرت ! همسرت بطور رسمی به این بهانه که قراره در یک مصاحبه حاضر بشه به دفتر حزب منتقل میشه، نوال هم میره به همون محل برای مصاحبه، شما هم قبل از مصاحبه هماهنگی ها رو انجام میدی !
مرتضی: خب از این خیالم راحت شد. باید به همسرم چی بگم و اینکه دقیقا ازش چی میخوایم؟
شیخ صالح: شما به همسرت میگی یه خبرنگار میخواد با خانواده ی علی مصاحبه کنه و از طرفی چون اونها وضعیت روحی خوبی ندارن و مصاحبه ضبطی نیست میخوام تو وانمود کنی از طرف خانواده ی علی هستی و توضیح بدی که در جنوب لبنان ساکن بودیم و بعد از جنگ آواره شدیم و همسرم هم به شهادت رسیده و ...
مرتضی: اگر عکس خواستن چی؟ یا مثلا جزئیاتی پرسیدن چی؟
شیخ: همسرت باید بگه از طرف حزب اجازه ندارم اینا رو پاسخ بدم.
قرار بر همین شد و همسر مرتضی به دفتر حزب منتقل شد.
کسی را دنبال جنان فرستادند تا به دفتر حزب برود. شخص همراه چون از افرادی بود که قبلا با مرتضی او را دیده بود و میدانست قابل اعتماد است حرکت کرد.
بعد از مدت ها در دفتر حزب برای اولین بار مرتضی و جنان همدیگر را دیدند.
جنان از بابت اتفاقات این چند وقت و مشکلات پیش آمده اشک ریخت و کمی با مرتضی دردو دل کرد.
بعد از دقایقی که مرتضی حرف ها را شنید و او هم حرفهایی مشابه زد به جنان گفت: خودت وضعیت علی و همسرش رو میدونی ! یه خبرنگار میخواد درباره ی علی مصاحبه بگیره، ما نمی تونیم خانواده ی علی رو باهاش رو به رو کنیم. خبرنگار میاد اینجا، ضبط هم نمیکنه، میخوام تو از طرف خانواده ی علی باهاش صحبت کنی!
جنان: یعنی من چی باید بگم؟
مرتضی: از ویژگی های مثبت شهید بگو، هرکجا هم سوالی پرسید مثلا گفت کجا دفن شده، عکس از شهید بدید و ... بگو حزب گفته ممنوعه یا بگو حزب اجازه نداده !
جنان: خب از ویژگی های مثبت شهید چی باید بگم؟
مرتضی: وقتی گفت از ویژگی های علی بگید، تو تصور کن من شهید شدم، بعد فکر کن خبرنگار اومده از من میپرسه، بعد تو از سجایای اخلاقی من بگو
حرف مرتضی به اینجا که رسید جنان گفت: اتفاقا این چند روز خیلی فکر کردم که شاید شهید بشی بعد فکر کردم اگر شهید بشی و یه خبرنگار بیاد چی میخوام بهش بگم، هرچی فکر کردم هیچی از سجایای اخلاقی تو به ذهنم نرسید.
مرتضی: یعنی چی؟ یعنی اگر من شهید شده بودم، خبرنگار میخواست بیاد درباره ی من بپرسه چیزی نمی تونستی بگی؟
جنان: صبح تا شب که خونه نبودی، یه مهمونی با خانوادت نمی اومدی، دست زن و بچت رو نگرفتی یه پارک ببری، دلم به چیت خوش باشه؟ اسم مدرسه ی دخترتم که نمی دونی! شما اینا هستی، اگر چیز دیگه ای هستی بگو منم بدونم من همونا رو به خبرنگار بگم.
مرتضی با تعجب به جنان نگاه کرد و بعد گفت: اینا شوخیه؟
جنان: نه واقعا نمی دونم خبرنگار بپرسه چی باید بگم آقای مرتضی!
مرتضی خندید و گفت: یه چیزی خودت از من بساز، همونا رو به خبرنگار بگو، ولی یادت باشه یه وقت اشتباهی مرتضی نباید بگی، مرتضی بگی همه چیز خراب میشه.
مرتضی و جنان حرف هایشان را کامل کردند و بعد که جنان کاملا توجیه شد که چه باید بگوید مرتضی پیش شیخ صالح رفت و گفت: شیخ با نوال هماهنگ کنید، جنان آمده است. فقط یک نکته ای!
شیخ: چه نکته ای؟
مرتضی گفت: به نظرم همزمان مکالمات رو ضبط کنید. اگر همسرم اشتباهی جای علی از دهنش پرید گفت مرتضی، صبر کنیم جلسه ی مصاحبه تموم بشه بعد سریع نوال رو بازداشت کنیم به جرم جاسوسی! چون بره بیرون دیگه هر چقدرم خر باشه میفهمه این زن مرتضی ست...
شیخ خندید و گفت: بازداشتش که نمی تونیم بکنیم. نه، برو یه بار دیگه همسرت رو کامل توجیه کن که مشکلی پیش نیاد.
ادامه دارد..
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت18 #نفوذموساد حضور در بیروت پس از سقوط روستای شرقی هم ارتش رژیم و هم موساد بسیار خوشح
#داستان
#قسمت19
#نفوذموساد
#حضوردربیروت
حرفهای شیخ که تمام شد به مرتضی گفت: پس با همسرت صحبت کن اشتباه جای علی یه دفعه نگه مرتضی، اگه بگه همه چی لو میره، نوال رو هم نمی تونیم بازداشت کنیم چون کل عملیات لو میره..
مرتضی رفت دوباره با جنان صحبت کرد: یک وقت اشتباه نکنی، از دهنت نپره بگی مرتضی، اگر خواستی بگی مرتضی فرض کن مساوی با یه خطر جدی برای من !
جنان گفت: نگران نباش، من اصلا اسم نمیارم، همش میگم "ایشان" که یه وقت اشتباه نشه
مرتضی از جمله ی جنان دهنش وا ماند، به عقل خودش نرسیده بود که جنان می تواند کلا اسم نگوید که یک وقت اشتباهی نشود....
همه چیز هماهنگ شد. با نوال هم هماهنگ کردند و نوال آمد تا با جنان مصاحبه کند.
اسم پرسید و جنان خودش را فاطمه معرفی کرد. از تعداد فرزندان و چیزهایی از این دست پرسید و جنان جواب داد.
نوال خیلی تلاش داشت ببیند جنان چهره ی علی را در لحظه ی شهادت دیده و نوع جراحت به چه شکل بوده است. جنان توضیحات را همان طور که مرتضی گفته بود برای او شرح داد.
بحث درباره ی محل شهادت و چیزهایی از این دست هم از سوالات نوال بود.
نوال سوالاتش را تمام کرد و تصویری از علی خواست که جنان به او گفت حزب در این خصوص بسیار تاکید کرده و ممنوع کرده است...
نوال و جنان از هم جدا شدند.
نوال به خانه رفت و به محض اینکه وارد آپارتمان شد اولین چیزی که گفت این بود: زن احمق، یک ساعت از سجایای اخلاقی شوهرش برای من میگه، سجایای اخلاقی تو سرت بخوره
مشخص بود نوال به جزئیاتی که مد نظرش بوده نرسیده است. او فقط یک چیز را به قطعیت رسیده بود: علی کشته شده است. و این خبری بود که او در یک جمله برای اکانت موساد فرستاد: سلام دوست عزیزم. امروز با یک خانم که همسر یکی از فرماندهان حزب بود مصاحبه داشتم. همسرش شهید شده، بد هم شهید شده....
در مرکز حزب هم مرتضی بطور کامل خودش شخصا همه چیز را شنود کرده بود. از لحن طرفین فهمیده بود نوال به چیزی مشکوک نشده اما به شیخ گفت باز هم لازم است فیلم جلسه را یکی از متخصصین زبان بدن حتما ببیند تا اگر چیزی معنا دار در رفتار نوال بوده بررسی شود. مرتضی سوالات مصاحبه که نوال از جنان پرسیده بود را هم نوشت و زیر آن یک جمله نوشت: تمام بستگان اعضای درجه یک حزب باید نسبت به این سوالات بر اساس دستورالعملی که تعریف میکنیم پاسخگو باشند....
مرتضی از جنان تشکر کرد و از او خواست اگر مسئله ی مشکوکی دید به نیروهای حزب اطلاع دهد و در عین حال که مراقب است به محل جدیدی که در اسکان آواره ها مشخص شده منتقل شود و دیگر به محل قبلی مراجعه نکند....
در روستای مرزی صابر اخبار مقاومت را مرور میکرد. دو روز از اتفاقات بیروت و مصاحبه ی نوال گذشته بود. برای اولین بار بود که بعد از چندین روز صابر میخندید.
یکی از بچه ها از او پرسید: به چی میخندی؟ چیز خنده داری اونجا نوشته؟
صابر درحالی که برگه هایی که از اخبار ساعات اخیر برایش آورده بودند و بُرشی از مهم ترین محتواهای سایت ها و رسانه های حزب بود را میخواند گفت: مصاحبه ی همسر شهید علی را میخواندم.
قهرمانی بوده برای خودش! همسرش به برخی شوخی ها هم اشاره کرده، خنده ام از این بابت بود.
صابر برگه را کنار گذاشت و بعد نیروها را جمع کرد و به آنها گفت: به زودی باید روستا را کاملا تخلیه کنیم. تسلیحات زیادی هم به عقب نمیبریم. همه آماده ی ساعت مورد نظر باشند.
یکی از بچه ها به صابر گفت: ما توان جنگیدن داریم. روستای شرقی هم مفت از دست دادیم البته من در تصمیمات دخالت نمیکنم، صرفا میخوام بگم میشه بیشتر مقاومت کردها
علی لیوان چایی که در دست داشت را به دهانش نزدیک کرد. بعد پایین آورد. در حالی که به دیوار مقابل خیره شده بود و به نظر میرسید در فکر فرو رفته است گفت: خیلی خب، اگر بنا بر تجدید نظر در نقشه بود بهتون اطلاع میدم، ولی فعلا اولویت چیزی هست که براتون گفتم.
در بیروت نیروهای رصد مقاومت یک مصاحبهی جدید از یکی از مقامات رژیم صهیونیستی که درباره ی نقش رژیم در ترور علی میگفت پیدا کرده بودند. مصاحبه بعد از صحبت های نوال و جنان ضبط شده بود.
مرتضی گزارش را به شیخ صالح نشان داد و گفت: بعد از مصاحبه ی نوال نسبت به ترور علی کاملا مطمئن شده اند.
شیخ مصاحبه را دید و گفت: بله، انگار به دقت نوال و مصاحبه ها را رصد میکنند.
بعد هم به مرتضی گفت: با یاسر هماهنگ شوید که اگر نوال تماس دیگری گرفت زودتر شرایط برای یک مصاحبه فراهم و هرچه سریعتر با میدان هماهنگ شوید.
مرتضی گفت: الانم با میدان هماهنگیم.
صابر در پاسخ گفت: شاید دستور کار کلا عوض بشه و مجبور بشیم برای همانگی بیشتر خارج از بیروت عمل کنیم.
مرتضی کمی فکر کرد بعد به شیخ گفت: خیره ان شالله
شیخ در پاسخ به مرتضی گفت: خیره، به ویژه اگر به زودی به زیارت قدس منتهی بشه....
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت20 #نفوذ-موساد #حضور در بیروت مرتضی خیلی وقت بود ذهنش درگیر بود. برخی از نیروهای حز
#داستان
#قسمت21
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
اونها نمیخواستن تحت هیچ عنوان در این سفر مستقیم با نوال و عوامل موساد مرتبط بشن مگر در صورتی که بدونن عملیات توسط موساد لو رفته و موساد متوجه اونها شده
یاسر از مرتضی پرسید: اگر اونا برای ما تله نگذاشته بودن و قصد اقدام علیه ما رو نداشتن،منتها در جایی از عملیات متوجه شدیم که اونها متوجه ما شدن تکلیف چیه؟
مرتضی در پاسخ گفت: باید تلاش کنی تحت هیچ عنوان در چنین شرایطی قرار نگیری، بهت توضیح میدم چطوری!
یاسر گفت: حالا فرض محال اگر چنین چیزی رخ داد چی؟
مرتضی گفت: هر دوشون باید مجازات بشن.
یاسر گفت: اگر سرویس اطلاعاتی اسپانیا یا پلیس متوجه من بشن چی؟
مرتضی در پاسخ گفت: من بهت توضیح میدم چطور اقدام کنی که باهاشون رو به رو نشی، ولی اگر شدی تا تهش باید بری، گزینه ی دیگهای قابل تعریف نیست
یاسر کمی فکر کرد، تهش یعنی میشد زندانهای اسپانیا یا شاید هم آبکش شدن وسط خیابانها در تقابل با پلیس اسپانیا، ولی خب چاره ای نبود
نوال برای سفر آماده شد
یاسر کمی قبل تر به پایتخت اسپانیا منتقل شده بود. نفری که قرار بود سایه ی نوال باشد هم با نوال تا فرودگاه رفت. نوال را به کسی که در پرواز بلیط گرفته بود سپرد و فرد مورد نظر تا فرودگاه مادرید با نوال رفت. در فرودگاه کسی منتظر بود تا نوال به وی سپرده شود، قرار بود سایه ی نوال اگر متوجه مسئله ای در مسیر (داخل هواپیما) شد به کسی که در فرودگاه منتظر است منتقل کند. همه چیز عادی بود و فردی که به انتظار نشسته بود ماموریت خود را شروع کرد.
نوال به هتلی منتقل شد. یکی از اعضای حزب هم در همان هتل مستقر شد. قرار بود دو نفر دیگر هم یکی در همان طبقه ای که نوال بود و یکی در طبقه ی بالایی مستقر شوند. یاسر در خانه ای در مادرید منتظر بود ببیند از هتل چه اطلاعاتی کسب میشود.
نوال برای برگزاری اولین جلسات آماده بود و منتظر بود تا رابط موساد به او اضافه شود.
از طرفی عوامل حزب موفق شده بودند از نظر شنود از طریق روش های خودشان بر اتاق مسلط شدند.
نوال منتظر بود تا عامل موساد به او اضافه شود. فردی از یکی از اتاق ها در همان طبقه درب اتاق را زد. به محض اینکه وارد اتاق نوال شد و حال و احوال کرد رادیو را روشن کرد. تقریبا هر کاری که بچه های حزب برای شنود اتاق می خواستند انجام دهند با اختلال رو به رو شد.
یکی از اعضای که در طبقه ی بالای همان اتاق بود موکت را کنار زد. گوشش را به زمین چسباند. صدای همه چیز در گوشش شنیده میشد اما هیچ صدایی از محیط پایین به بالا منتقل نمیشد. از همان طبقه یکی از افراد دیگر از اتاق خارج شد. به بهانه ی قدم زدن از جلوی اتاق نوال عبور کرد تا شاید حداقل یک کلمه اتفاقی شنیده شود اما هیچ چیز به گوشش نرسید.
نوال و عامل موساد بسیار آرام در حال صحبت بودند.
ـ نوال باید به ایران سفر کنی
+ در چه پوششی؟ چطوری؟
- یا از طریق بچه های حزب در قامت خبرنگار، یا به شکلی که خودمون برات تعریف میکنیم. اونجا باید با یکی دو نفر مصاحبه بگیری، یکی دو تا موضوع هم هست که اگر بتونیم بهش نزدیک بشیم خیلی کمکمون میکنه
+ من مشکلی ندارم چند روز طول میکشه تا جلسه ی مربوط به ماموریت رو برگزار کنیم؟ و چرا داریم تو اسپانیا برگزار میکنیم؟ نمیشد یکی از همون شهرهای لبنان یا یه کشور نزدیک تر جلسه رو بگذاریم؟
- یک روزه تمام نکات رو بهت میگم.
نگران نباش! درباره ی محل جلسات من اطلاعات زیادی ندارم (عامل موساد میدانست که یکی از اتاق های مربوط به ایران و روسیه کارها را در اسپانیا مدیریت میکند، خودش مسئول این بخش بود اما اجازه نداشت بیشتر به نوال توضیح دهد.
عامل موساد بطور کامل به نوال توضیح داد چطور باید به ایران برود و با چه کسانی باید صحبت کند و... تقریبا چند راه جایگزین هم برای او مشخص کرده بودند که در هر کدام به مشکل خورد بتواند از دیگری استفاده کند.
جلسات نوال و عامل موساد موفق بود و بر خلاف آنها هیچ چیز دست یاسر و تیمش را نگرفته بود. آنها برای شنود هم روی روشی متمرکز شده بودند که بطور کامل ناموفق بود.
یاسر منتظر تماس بچه ها بود. آنها هیچ از جلسه ی نوال و رابط نفهمیده بودند و صرفا توانسته بودند رابط موساد در اسپانیا، فردی که هادیِ عملیات موساد در مادرید بوده و تیم میدانی موساد که نوال و فرد دیگر را پشتیبانی میکردند، را شناسایی کنند. جالب است که محل استقرار یکی از عوامل در ۷۰۰ متری سفارت ایران بود.
یاسر خیلی کلافه بود. گوشی را که گذاشت گفت: ای لعنت بر این شانس!
یکی از نیروهای حزب به یاسر گفت: چی شده؟
یاسر گفت: چند تا مرد گنده بلند شدن رفتن اونجا هیچی نشنیدن، هیچی به گوششون نرسیده
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت21 #نفوذموساد #حضور در بیروت اونها نمیخواستن تحت هیچ عنوان در این سفر مستقیم با نوا
#داستان
#قسمت22
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توانسته بودند چند لایه از عناصر همکار با موساد را بشناسند و این اتفاق کوچکی نبود.
بچه های حزب دیده بودند که عامل موساد کتاب و جزواتی هم به نوال داده بود (موضوع کتاب ها ایران بود) اما عامل موساد حتی کتابها و جزوات را با جلدهای غیر مرتبط با حقیقت کتاب، تحویل داده بود تا عوامل حزب کاملا سر در گم شوند.
جلسه ی موساد با نوال در اسپانیا تمام شده و حالا او قرار بود به لبنان برگردد و بعد راهی ایران شود. یاسر هم قرار بود راهی لبنان شود.
نوال تقریبا میدانست باید چه کند و وقت برگشت چیزی ذهنش را مشغول نکرده بود اما یاسر بی حد عصبی بود. در اسپانیا تقریبا هیچ کدام از ماموریت های اولیه به نتیجه نرسیده بود.
نوال به بیروت برگشت و به فاصله یک روز یاسر هم وارد لبنان شد.
در جلسه ی مربوط به نوال در حزب مرتضی با علامت سوالهای بیشتری رو به رو شده بود. هدف از نشست چه بوده؟ چرا نوال رفت؟ آیا موفق شده بودند عوامل حزب را بشناسند؟ موساد قصد داشته در این سفر حزب را فریب بدهد یا آزمایش کند؟ تقریبا برای هیچ کدام پاسخی نداشت.
مرتضی به یاسر گفت: فعلا هیچ چیز درباره ی خروجی سفر نوال نمیشه گفت و باید صبر کنیم اولین تماس ها رو با حزب بگیره و ببینیم آیا تغیراتی در رفتارش یا در سوالاتش دیده میشه یا نه و شاید اینها اون چیزی باشه که ما رو به اهداف سفر نزدیک کنه...
نوال هم در محل سکونتش در عین حال که منتظر تماس حزب بود منتظر یک پیام از ایران نشسته بود. یک کاربر لبنانی با یک فعال رسانهای نزدیک به مقاومت در ایران تماس گرفته و گفته بود با یکی از خبرنگاران مقاومت در لبنان (نوال) در ارتباط است. میتواند هماهنگ کند او برای سفری به ایران بیاید و این گروه هم میتوانند چند مصاحبه با نوال داشته باشند.
کاربر لبنانی (اکانت وابسته به موساد) قرار بود اطلاعات نوال را به فعال رسانه ای ایرانی بدهد تا با هم وارد گفتگو شوند.
نوال همان طور که پیش بینی میکرد روی تلفن همراهش یک پیام دریافت کرد: سلام، من پیام علوی هستم از تهران. در موسسه ی چراغ فعالیت میکنم.
هفته ی بعد یک نشست با موضوع مقاومت در تهران است و ما میهمان هایی را از خارج دعوت کرده ایم. شنیدم شما هم قصد دارید به تهران بیایید، میتوانید در جلسهی هفتهی بعد هم باشید؟
نوال به محض اینکه پیام را دید پاسخ داد: سلام، بله بله، من منتظر پیام شما بودم، منتها باید از حزب اجازه بگیرم. اما یک سوال؟ در صورت اجازهی با حزب، شما میتوانید هماهنگ کنید من با چند مسئول ایرانی هم مصاحبه کنم؟
پیام: بستگی داره، باید بدونیم با کدوم مسئولان و در چه سطوحی!
نوال به حسام گفت: نمیدونم. مثلا یکی دو تا فعال رسانه ای مرتبط با مقاومت، سیاستمدارهای همسو و اگر شد یک یا چند فرمانده ی نزدیک به مقاومت
پیام گفت: برای فعال های رسانهای و سیاستمداران مشکلی نیست، براتون پیداش میکنم ولی برای فرماندهان باید ببینیم کدام فرمانده و در چه سطی!!
نوال اسم یک نفر را گفت: مثلا فلان سردار در نیروهای مسلح...
پیام گفت: اجازه بدید میپرسم و بهتون اطلاع میدم.
تماس پایان یافت و حسام دست به کار شد. با یکی از دوستانش تماس گرفت.
+ سلام، علوی هستم. یکی از خبرنگاران معروف حزب قراره بیاد ایران، میتونیم در نشست از حضورش استفاده کنیم و در بخش میهمان های خارجی اسمش رو داشته باشیم، خودش هم اخبار رو پوشش میده، البته باید منتظر باشیم ببینیم حزب بهش اجازه میده یا نه ! منتها میخوام بدونم به فرض اینکه حزب بهش اجازه بده ما میتونیم هماهنگ کنیم با سردار...... دیدار داشته باشه؟
- برادر اینکه تونستی همچین گزینه ای را هماهنگ کنی خیلی خوبه، اگر واقعا این طوری که میگی با حزب هماهنگه شاید بتونم با رئیس دفتر سردار صحبت کنم و یه وقت بگیرم.
+ بله من مطمئن هستم با حزب هماهنگه
- پس مسئله ای نیست. من هماهنگ میکنم خبرتون میکنم.
پیام علوی خواست با نوال تماس بگیرد اما مجددا در فضای مجازی کمی درباره ی نوال جستجو کرد. گوگل، اینستاگرام نوال و ایضا توئیترش پر بود از تصاویر و مصاحبه هایش! خیلی به نسبت قبل تغییر کرده بود. اصلا شبیه به دو سال قبلش نبود. در دو سال قبل تصاویرش شبیه به این نوال محجبه ای که امروز میدید نبود. به هر جهت خانم متشخصی به نظر میرسید.
پیام کمی عکس ها را بالا و پایین کرد. بعد به نوال پیام داد: سلام، هماهنگی ها رو انجام دادم. اگر حضورتون قطعی شد، حتما نشست با سردار رو هم هماهنگ میکنیم.
نوال پیام ارسالی از سوی پیام علوی را دید اما باز نکرد. خیالش راحت شد که میتواند حالا مستقیما با سردار دیدار کند. یک پیام برای اکانت موساد فرستاد: سلام عزیزم، سفرم به تهران قطعی شده برای یک مصاحبه ی مهم باید برم اونجا امیدوارم زودتر بتونم بیام و از نزدیک ببینمت.
ادامه دارد....
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت22 #نفوذموساد #حضور در بیروت بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توان
#داستان
#قسمت23
#نفوذموساد
#حضور در بیروت
بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توانسته بودند چند لایه از عناصر همکار با موساد را بشناسند و این اتفاق کوچکی نبود.
بچه های حزب دیده بودند که عامل موساد کتاب و جزواتی هم به نوال داده بود (موضوع کتاب ها ایران بود) اما عامل موساد حتی کتابها و جزوات را با جلدهای غیر مرتبط با حقیقت کتاب، تحویل داده بود تا عوامل حزب کاملا سر در گم شوند.
جلسه ی موساد با نوال در اسپانیا تمام شده و حالا او قرار بود به لبنان برگردد و بعد راهی ایران شود. یاسر هم قرار بود راهی لبنان شود.
نوال تقریبا میدانست باید چه کند و وقت برگشت چیزی ذهنش را مشغول نکرده بود اما یاسر بی حد عصبی بود. در اسپانیا تقریبا هیچ کدام از ماموریت های اولیه به نتیجه نرسیده بود.
نوال به بیروت برگشت و به فاصله یک روز یاسر هم وارد لبنان شد.
در جلسه ی مربوط به نوال در حزب مرتضی با علامت سوالهای بیشتری رو به رو شده بود. هدف از نشست چه بوده؟ چرا نوال رفت؟ آیا موفق شده بودند عوامل حزب را بشناسند؟ موساد قصد داشته در این سفر حزب را فریب بدهد یا آزمایش کند؟ تقریبا برای هیچ کدام پاسخی نداشت.
مرتضی به یاسر گفت: فعلا هیچ چیز درباره ی خروجی سفر نوال نمیشه گفت و باید صبر کنیم اولین تماس ها رو با حزب بگیره و ببینیم آیا تغیراتی در رفتارش یا در سوالاتش دیده میشه یا نه و شاید اینها اون چیزی باشه که ما رو به اهداف سفر نزدیک کنه...
نوال هم در محل سکونتش در عین حال که منتظر تماس حزب بود منتظر یک پیام از ایران نشسته بود. یک کاربر لبنانی با یک فعال رسانهای نزدیک به مقاومت در ایران تماس گرفته و گفته بود با یکی از خبرنگاران مقاومت در لبنان (نوال) در ارتباط است. میتواند هماهنگ کند او برای سفری به ایران بیاید و این گروه هم میتوانند چند مصاحبه با نوال داشته باشند.
کاربر لبنانی (اکانت وابسته به موساد) قرار بود اطلاعات نوال را به فعال رسانه ای ایرانی بدهد تا با هم وارد گفتگو شوند.
نوال همان طور که پیش بینی میکرد روی تلفن همراهش یک پیام دریافت کرد: سلام، من پیام علوی هستم از تهران. در موسسه ی چراغ فعالیت میکنم.
هفته ی بعد یک نشست با موضوع مقاومت در تهران است و ما میهمان هایی را از خارج دعوت کرده ایم. شنیدم شما هم قصد دارید به تهران بیایید، میتوانید در جلسهی هفتهی بعد هم باشید؟
نوال به محض اینکه پیام را دید پاسخ داد: سلام، بله بله، من منتظر پیام شما بودم، منتها باید از حزب اجازه بگیرم. اما یک سوال؟ در صورت اجازهی با حزب، شما میتوانید هماهنگ کنید من با چند مسئول ایرانی هم مصاحبه کنم؟
پیام: بستگی داره، باید بدونیم با کدوم مسئولان و در چه سطوحی!
نوال به حسام گفت: نمیدونم. مثلا یکی دو تا فعال رسانه ای مرتبط با مقاومت، سیاستمدارهای همسو و اگر شد یک یا چند فرمانده ی نزدیک به مقاومت
پیام گفت: برای فعال های رسانهای و سیاستمداران مشکلی نیست، براتون پیداش میکنم ولی برای فرماندهان باید ببینیم کدام فرمانده و در چه سطی!!
نوال اسم یک نفر را گفت: مثلا فلان سردار در نیروهای مسلح...
پیام گفت: اجازه بدید میپرسم و بهتون اطلاع میدم.
تماس پایان یافت و حسام دست به کار شد. با یکی از دوستانش تماس گرفت.
+ سلام، علوی هستم. یکی از خبرنگاران معروف حزب قراره بیاد ایران، میتونیم در نشست از حضورش استفاده کنیم و در بخش میهمان های خارجی اسمش رو داشته باشیم، خودش هم اخبار رو پوشش میده، البته باید منتظر باشیم ببینیم حزب بهش اجازه میده یا نه ! منتها میخوام بدونم به فرض اینکه حزب بهش اجازه بده ما میتونیم هماهنگ کنیم با سردار...... دیدار داشته باشه؟
- برادر اینکه تونستی همچین گزینه ای را هماهنگ کنی خیلی خوبه، اگر واقعا این طوری که میگی با حزب هماهنگه شاید بتونم با رئیس دفتر سردار صحبت کنم و یه وقت بگیرم.
+ بله من مطمئن هستم با حزب هماهنگه
- پس مسئله ای نیست. من هماهنگ میکنم خبرتون میکنم.
پیام علوی خواست با نوال تماس بگیرد اما مجددا در فضای مجازی کمی درباره ی نوال جستجو کرد. گوگل، اینستاگرام نوال و ایضا توئیترش پر بود از تصاویر و مصاحبه هایش! خیلی به نسبت قبل تغییر کرده بود. اصلا شبیه به دو سال قبلش نبود. در دو سال قبل تصاویرش شبیه به این نوال محجبه ای که امروز میدید نبود. به هر جهت خانم متشخصی به نظر میرسید.
پیام کمی عکس ها را بالا و پایین کرد. بعد به نوال پیام داد: سلام، هماهنگی ها رو انجام دادم. اگر حضورتون قطعی شد، حتما نشست با سردار رو هم هماهنگ میکنیم.
نوال پیام ارسالی از سوی پیام علوی را دید اما باز نکرد. خیالش راحت شد که میتواند حالا مستقیما با سردار دیدار کند. یک پیام برای اکانت موساد فرستاد: سلام عزیزم، سفرم به تهران قطعی شده برای یک مصاحبه ی مهم باید برم اونجا امیدوارم زودتر بتونم بیام و از نزدیک ببینمت.
ادامه دارد....
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت23 #نفوذموساد #حضور در بیروت بچه های حزب از طریق رصد ترددهای افراد شناسایی شده توانس
#داستان
#قسمت24
#نفوذموساد
حضور در بیروت
نوال با حزب تماس گرفت: من برای یک نشست مهم با موضوع مقاومت به تهران دعوت شدم. امروز بخش آخر از مصاحبه ی مربوط به خانواده ی شهدای حزب رو در خبرگزاری کار کردم. لطفا ببینید و نظرتون رو بگید. برای هفته ی بعد حتما خودم رو می رسونم که بقیهی جلسات رو پیگیری کنیم.
رابط نوال و حزب به مرتضی اطلاع داد و مرتضی هم با همین خبر رفت پیش شیخ صالح
مرتضی بعد از احوال پرسی به شیخ گفت: شیخ تصور کن یه خبرنگار اومده پیشت و میگه من برای نشست مقاومت دعوت شدم تهران، در مرحله ی اول تو چطور قضاوتی دربارش میکنی؟
شیخ گفت: مشخصه، یه آدم همسو و قابل اعتماد به نظر میرسه.
مرتضی گفت: دقیقا، نوال بعد از سفر به اسپانیا، اومده و همین ادعا رو مطرح کرده، حالا ما اگر از ارتباطش با موساد خبر نداشتیم احتمالا الان اعتماد سازی بیشتری بین ما و اون با این حرفش مطرح میشد.
شیخ صالح گفت: درسته، از این میخوای به چی برسی؟
مرتضی گفت: باید به عنوان تجربه ثبت بشه و به برخی عوامل حزب منتقل بشه که در مواردی از این دست فریب نخورن و باید به تهران هم اطلاع بدیم.
شیخ گفت: پس هدف از سفر به اسپانیا همین بوده، جلسه داشتن برای تهران!
مرتضی گفت: بله، منتها فقط مسئله این نیست که میخواد بره تهران، مسئله اینه که چه شبکهای در تهران هماهنگ کرده که این منتقل بشه و تو جلسه شرکت کنه؟ اینم ممکنه بخشی از شبکه ی همکار با موساد تا خود تهران باشه، که برادرا باید شناساییش کنن...
شیخ گفت: احسنت، اینم از مواردیه که باید کامل در بیاد، هماهنگی با تهران رو انجام بدید. باید بدونن مهمون دارن...
از دفتر حزب به دوستانی در تهران اطلاع داده شد که به زودی میهمان دارند. جزئیاتی هم درباره ی قضیه مطرح شد.
هادی در تهران مسئول پیگیری موضوع بود. چند بار به عکس نوال نگاه کرد و بعد هم به عکس پیام علوی! او پیام علوی را میشناخت و حالا سوالات زیادی داشت. آیا پیام با نوال همکار است؟ پیام علوی به دنبال افرادی برای همکاری بوده و اشتباهی به مسئله اضافه شده؟ همه چیز نمی تواند اشتباهی باشد چون نوال قبلش برای سفر به تهران، به اسپانیا رفته و بعد با پیام تماس گرفته ! اینها باید حل میشد و خیلی سوالات دیگر ...
هادی بعد از چند تماس جزئیات کامل جلسه ی نوال در تهران و برنامه هایش را در آورد. در بررسیهای هادی مشخص شد قرار است نوال با یکی از مقامات مطرح سپاه پاسداران دیدار کند. مسئله ای نبود که بتوان تلفنی پیگیری کرد. هادی باید شخصا ماجرا رو دنبال میکرد.
رفت دفتر همان فرمانده و از رئیس دفترش وقت ملاقات برای یک موضوع فوری خواست. جلسه ای همان روز بعد از نماز در نظر گرفته شد.
آنقدر مسئله مهم بود که هادی به محل کارش بر نگشت. در دفتر سردار ماند و آن بخش از کارها که امکان پیگیری تلفنی داشت را پیگیری کرد تا وقت نماز برسد. برای اقامه ی نماز رفتند. نماز را خواندند. نیروها برای ناهار رفتند اما سردار به اتاق کارش برگشت.
هادی وارد شد. عذرخواهی کرد که وقت سردار را میگیرد و گفت:
هادی: یکی از عناصر موساد قراره به زودی با شما دیداری داشته باشه!
سردار خندید و گفت: جدی میگی؟ ما میریم تلاویو یا اون میاد تهران؟
هادی گفت: اونا میان تهران سردار
سردار گفت: با جزئیات توضیح بده ببینیم ماجرا چیه؟
هادی گفت: یک خبرنگار به زودی از لبنان میاد برای اینکه از شما سوالاتی بپرسه، مدعی شده که با حزب در ارتباط هست و بچه های حزب هم تایید کردن، منتها میگن جاسوس تحت نظره و یه سفر رفته اسپانیا و اونجا آموزشش دادن که بیاد ایران، حالا میخواد با شما دیدار کنه!
سردار گفت: آقا ست؟ خانمه؟ کیه این خبرنگار ما؟ عکسشو داری؟
هادی عکسی از نوال به سردار نشان داد و گفت: ایشونه، یه خانمه!
سردار کمی نگاه کرد به عکس تا خوب به ذهن بسپارد و بعد به هادی گفت: وظیفه من چیه؟
هادی گفت: شما باهاش دیدار میکنید، دستگاه ضبط حتما باشه و دوربین ها هم بچه های دفتر چک کنن فعال باشه چون جملاتش و زبان بدنش به هنگام بیان موضوعات برای ما مهمه، مهم تر اینه که ببینیم چه سوالاتی از شما داره! منتها فریب رسانه ای بر اساس دستور العمل سازمان حتما در گفتار شما باید باشه، البته ما جزوه ی دستورالعمل رسانه ای رو به روزرسانی کردیم حتما تقدیمتون میکنم قبل از جلسه خونده بشه و یه خواهش هم اینه: یک روز قبل از جلسه ما حتما مجدد شما رو ببینیم.
سردار کمی فکر کرد و گفت: سناریوی رفتاری من قراره در جلسه چی باشه؟ مقتدر و آگاه؟ یه شخصیت هالو و ساده یا چی؟
هادی گفت: خدا خیرتون بده که پرسیدید ما میخوایم شما رو این طوری بفهمه "یه شخصیت ساده، فریب خور و البته تحکم کننده" در واقع اگر در مصاحبه طوری وانمود کنید که متوجه فریب طرف مقابل نشدید عالی میشه!
سردار کمی فکر کرد و گفت: خیالت راحت باشه، حالا ان شالله قبل از جلسه مجدد با هم هماهنگ میکنیم...
ادامه دارد....
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت24 #نفوذموساد حضور در بیروت نوال با حزب تماس گرفت: من برای یک نشست مهم با موضوع مقاو
#داستان
#قسمت25
#نفوذموساد
#حضور در تهران
محسن از همان لحظه که "هادی" دستور داد با پیام هماهنگ شد
اولین دیدار محسن با هادی به شکلی بود که پیام نه تنها با محسن کاملا رفیق شد بلکه محسن را برادری دید که احساس کرد هم میتواند رویش حساب کند هم میتواند او را محرم بداند و در مورد برخی مشکلات خصوصی خود با او صحبت کند
پیام در صحبتهایش با محسن یکی دو تا اظهارنظر سیاسی تند هم داشت که محسن کاملا با آن مخالف بود اما طوری در آن مورد با پیام همراهی و او را تایید کرد که دل پیام محکم تر شد و محسن را بیش از پیش رفیقی قابل اعتماد تصور کرد
یک ویژگی اخلاقی محسن این بود که اگر با اصلاح طلب، اصولگرا، برانداز یا با هر گروهی هم صحبت میشد و چیزی میگفتند کاملا همراهی میکرد، همراهی اش هم ریاکارانه، نفاق گونه یا برای فریب نبود
همین اخلاق محسن باعث شده بود هم رفقای زیادی از طیفهای مختلف داشته باشد، هم نزد همه محترم باشد هم بتواند افراد زیادی را به مرور با عقیده ی خود همراه کند.
محسن وسط صحبت هایی که پیام داشت به نوال هم رسید. به پیام گفت: این خانم رو چطور پیدا کردید؟
پیام گفت: من با بچه های رسانه ای لبنان در ارتباط هستم. برخی مخاطب های اکانت های خبر رسانی ما هستن، اونا یکی دو تاشون خبرهایی رو گاه و بی گاه برام میفرستن، نوال رو هم اونا بهم وصل کردن و من از طریق اونها باهاش ارتباط گرفتم و خدا همه رو خودش جور کرد و خیلی سریع و بی دردسرتر از همهی مهمونها اومد ایران.
نوال خیلی هم بی دردسر و اتفاقی نیامده بود، بخشی از پروژه ی موساد بود. محسن میدانست اما پیام نه...
محسن کمی فکر کرد. آنجا بود که فهمید موساد با پیام بی آنکه خودش بداند خیلی وقت است که در ارتباط است.
محسن به پیام گفت: جدی میگی؟ یه اکانت هماهنگ کرد نوال اومد ایران؟
پیام گفت: آره به همین راحتی
محسن گفت: واقعا کار خدا بوده ها، خودش برات همه چیز رو جور کرده
پیام گفت: آره واقعا نمیدونی چقدر برای این مراسم زحمت کشیدم، متوسل شدم به روح شهید مغنیه، خودش همه چی رو جور کنه
محسن کمی فکر کرد. میخواست ببیند میتواند نشانه ای از حس علاقه به نوال در پیام پیدا کند یا نه!
به پیام گفت: درسته، واقعا خود شهید عنایت کرده، درباره ی این خبرنگار لبنانیه هم اولین باره اومده ایران، فکر نکنم قبل از تو کسی تونسته باشه بیارتش ایران، انصافا دختره، جای خواهری واقعا خبرنگار متشخص، نجیب و با حیاییه.
پیام سری تکان داد و تایید کرد و بعد گفت: اتفاقا امروز یه دیدار باهاش دارم در دفتر خودمون درباره ی هماهنگی رسانه ای که باید انجام بشه.
بحث به اینجا که رسید محسن گفت: خب پس من خیلی مزاحمت نمیشم، برو برای جلسه آماده شو، بعدش هم به من یه زنگ بزن حتما میخوام ببینمت یه همفکری روی برخی مسائل داشته باشم.
پیام خوشحال بود که رفیقی پر نفوذی مثل محسن پیدا کرده از طرفی برایش مهم بود با او همکاری کند به محل کارش رفت تا زود تر نوال را ببیند.
برای نوال ماشین گرفتند تا به محل کار پیام بیاید. دخترکی با قدی متوسط و موهای فرفری طلایی رنگ و البته آن قدر پر که با وجود شالی که روی سرش انداخته بود، سرش بسیار بزرگتر به چشم می امد.
نوال وارد دفتر پیام شد. احوال پرسی گرمی با بچه های گروه کرد و بعد به دفتر پیام رفت تا کارها را با هم هماهنگ کنند. بسیار حواسش بود که حتما وسط گفتگو ها به شکلی که انگار غافل است شالش از سرش بیفتد و بعد به مانند کسی که انگار تازه با این قوانین جدید آشنا شده اما به آنها بی حد متعهد است فورا خودش را اصطلاحا جمع و جور کند.
پیام بیش از آنکه حواسش به کار باشد دلش با نوال بود. او بالاخره بحث ها را جمع و جور کرد و بعد از نوال خداحافظی کرد تا او برای جلسه ی فردا با سردار به هتل برود و کارها را جمع بندی کند و خودش برود سراغ محسن...
نوال به هتل رفت، پیام هم به محسن زنگ زد تا او را ببیند. محسن قرار بود شام را با پیام باشد. با هم درباره ی موضوعات مختلف صحبت کردند و بخشی از صحبت ها کاملا به زندگی شخصی دو طرف و گذشته و حال آنها وارد شد و بحث دوباره رسید به نوال
پیام داشت توضیح میداد که نوال در فرودگاه آمده چه ها گفتند و بعد تصاویری که روی خروجی رسانه رفته واکنش ها (به ویژه واکنش کاربران لبنانی چه بوده و ...) به هنگام توضیحات با تبلت خود عکس نوال را هم به محسن نشان داد.
محسن کمی به عکس نوال نگاه کرد و ذهنش درگیر تر شد. معمولا خانم ها وقتی موهایشان را رنگ می کنند بعد از یک مدت ریشه موها سیاه رنگ میشود اما نوال موهایش کاملا طلایی بود.
مشخص بود او برای این چند روز که قصد آمدن به ایران را داشته موهایش را رنگ کرده است. این جزئیات همیشه برای محسن مهم بود چون میدانست پشت بعضی اتفاقات قطعا انگیزه هایی هست.
ادامه دارد....
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت25 #نفوذموساد #حضور در تهران محسن از همان لحظه که "هادی" دستور داد با پیام هماهنگ ش
#داستان
#قسمت26
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش که کامل شد به محسن گفت: راستی آقا محسن، من خیلی وقته دنبال یه دختر متشخص برای مسئله ازدواج میگردم. این چند روز که نوال رو دیدم، مشخصه این اصلا پایبند به مسائل دینی نبوده، اما الان بسیار سعی میکنه متعهد باشه، من البته هیچ صحبتی درباره ی این مسائل باهاش نداشتم ولی میخوام بهش فکر کنم.
محسن کمی فکر کرد. اتفاقا بدترین چیزی که می توانست بشنود همین بود که پیام عاشق نوال شده باشد.
محسن اینطور پاسخ داد: یعنی میخوای زن لبنانی بگیری؟
پیام گفت: اگر نوال موافق باشه
محسن گفت: خیلی تفاوت فرهنگ دارید ها، اینا رو میدونی؟
پیام گفت: اتفاقا به اینا فکر کردم ولی گفتم شاید بیشتر آشنا بشیم بشه بیشتر به اینا فکر کرد.
محسن کمی فکر کرد و گفت: اتفاقا من تجربهی مشابهی داشتم.
پیام گفت: جدی میگی؟
محسن گفت: بله من عاشق یه دختر لبنانی شدم. این برای خیلی سال پیشه، منتها به محض اینکه حفاظت مطلع شد بهم گفت اگر زن غیر ایرانی بگیری همکاریت با سازمان متوقف میشه و باید از سازمان بری
پیام گفت: خب شما چی کار کردی؟
محسن گفت: من دختره رو انتخاب کردم.
پیام گفت: خب پس چطوری الان پاسداری؟ مگه نگفتی حفاظت گفته بوده نباید زن غیر ایرانی داشته باشی؟
محسن گفت: بله ولی من دختره رو انتخاب کردم، قید کار رو زدم، منتها دختره منو انتخاب نکرد.
پیام این رو که شنید جا خورد، گفت: دلمو داری خالی میکنی آقا محسن!
محسن گفت: نه بابا چرا خالی؟ دختر به این خوبی، همکار هم که هستید. به درد هم میخورید. منتها حالا قسمت ما یه جور دیگه بود. دختره فرهنگش با ما فرق میکرد متأسفانه و نشد که بشه!
پیام گفت: ای بابا آقا محسن بدترش کردی که، یعنی به نظرت ممکنه هیچیمون به هم نخوره؟
محسن گفت: نه آقا اگر تصمیمت رو گرفتی حتما بهش فکر کن ولی خب جوانب مختلف رو باید در نظر بگیری، اگرم خواستی میتونی با من مشورت کنی دربارش....
محسن و پیام مفصل با هم صحبت کردند و محسن امیدوار بود ته دل پیام خالی شده باشد و از فکر این جاسوس بیاید بیرون! نه محسن می توانست به پیام بگوید که دختره جاسوسه چون پروژه لو میرفت و نه دوست داشت جلوی پیام رو بگیره (چون میخواست بفهمه دقیقا موساد چه در ذهن داره و این جاسوس میخواد تا کجا پیش بره) و از طرفی هم دوست نداشت پیام به فنا بره، ذهنش درگیر همه ی این موارد بود ولی از خیلی قبل تر با این حقیقت که کارش، کار بی رحمیه و ممکنه به تصمیمات ترسناکی نیاز داشته باشه کنار اومده بود...
پیام تمام فکر و ذکرش نوال بود.
منتظر هم بود پیامی از سوی نوال روی صفحهی گوشیاش نقش ببندد تا پاسخ دهد. به مسئله ی ازدواج فکر میکرد و اینکه این را چطور با نوال در میان بگذارد و آیا نوال اعتنایی به او خواهد کرد یا نه؟
همزمان محسن هم با هادی دیداری داشت.
هادی از محسن پرسید: چه خبر از پیام؟ کارها خوب پیش میره؟
محسن گفت: خبر که، عاشقه دختره شده!
هادی گفت: ای بابا یه جاسوس اومده ایران، اونم پیام عاشقش شده؟
محسن در پاسخ گفت: بله فعلا که این طوریه
هادی گفت: خب نمیخوای منصرفش کنی؟
محسن گفت: اگر منصرفش کنم که پروژه لو میره، نوال داره ازش دلبری میکنه و اینم بخشی از یه مدل رفتاری جاسوسی موساد هست که باید ازش سر در بیاریم.
هادی گفت: درسته ولی خب این بچه زندگیش نابود میشه!
محسن گفت: چاره ای نیست، ایران مهم تره
هادی دوست داشت ببینه محسن واقعا داره این حرف رو میزنه یا فقط گفته تا یه چیزی گفته باشه و در پاسخ گفت: اگر جای پیام متوجه میشدی داداشت عاشق یه جاسوس شده هم همین رفتار رو میکردی یا منصرفش میکردی؟
محسن کمی فکر کرد و گفت: نه اگر برای داداشم پیش می اومد منصرفش میکردم.
هادی گفت: آفرین، پس نگو ایران مهم تره که پاش بیفته از ایران مهم تر هم هست برات.
محسن گفت: منظورت رو نمی فهمم!
هادی جواب داد: منظورم اینه اولویت باید این باشه که اولا راهی پیدا کنی که پیام تا حد امکان تو این دام نیفته ولی طوری که اصل ماجرا لو نره که این بچه آسیب نبینه، فردا خودش الکی الکی تو مسیر جاسوسی نیفته و یه مسئله ی جدید برامون به وجود نیاد.
محسن گفت: آقا، حالا ما پیام رو منصرف کنیم، موساد این دختره رو فرستاده با یه خبرنگاری چیزی ازدواج کنه، بالاخره این دختره میخواد با یکی ازدواج کنه دیگه، در هر صورت این با یکی اینجا ازدواج میکنه به نظرم.
هادی گفت: مگه نمیگی پیام عاشق دختره شده؟ پس چطوری میگی دختره قصد داره با یکی ازدواج کنه؟
محسن گفت: نه من برداشتم اینه مدل رفتاری دختره به این سمته!
هادی کمی فکر کرد و گفت: بر فرض که این درست باشه، چرا موساد پیام رو انتخاب کرده؟
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت26 #نفوذموساد #حضوردرتهران محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش
#داستان
#قسمت27
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
محسن گفت: به نظرم موساد یه الگوی رفتاری تعریف کرده و دختره مبتنی بر اون اومده جلو، منتها در کل من این شکلی میفهمم که اینا برای جاسوسی و نفوذ در سطوح بالا رویه ی خاص خودشون رو دارن، ولی یه روش هم سرمایه ی گذاری روی افرادی هست که نه خیلی دیده شده و معروف هستن نه خیلی گمنام، یعنی حلقه های میانی رو مستعد تر می بینن و معمولا اینطور افراد وقتی خودشون هم بعدا بفهمن سوژه بودن اولین چیزی که به ذهنشون میاد معمولا اینه که ببین من چقدر خفنم اینا جایگاه اصلی من رو درک کردن اومدن سراغ من، نمی فهمن اصل داستان چیه...
هادی گفت: درباره ی کاری که میخواد با پیام بکنه همچین چیزی به ذهن میرسه، به هر جهت اولویت اول باید پیام باشه که تو این مسئله آسیب نبینه.
محسن در پاسخ گفت: حاج آقا اولویت برای ما پرونده باشه بهتر نیست؟ شاید پیام هم با دختره ازدواج کنه آسیب ببینه منتها ما با رصد کامل قضیه الگوی رفتاری موساد رو در این قضیه در میاریم و به نفع کشوره.
هادی در پاسخ گفت: محسن جان این حرفت خوبه، منتها الان داری روی چند تا پرونده کار میکنی؟
محسن گفت: یکی
هادی در پاسخ گفت: فرض کن در ادامه ی این اتفاق ها پیام رو هم عضو شبکه ی جاسوسی کنه، اون وقت چند تا پرونده داری؟
دو تا و تازه گسترده تر هم میتونه بشه، پس اولویت این باشه پروژت به مشکل نخوره، منتها یه راهی پیدا کن که پیام به مشکل نخوره...
محسن گفت: هرچی شما بگید حاج آقا
قرار بود فردا نوال با سردار دیدار داشته باشه و مصاحبه صورت بگیره.
قبل از برگزاری جلسه خود هادی شخصا به دفتر سردار رفت تا آخرین هماهنگی ها رو انجام بدن
در دیداری که داشتن سردار به محسن گفت: پس سناریوی رفتاری من در مصاحبه "شخصیت ساده، فریب خور و البته تحکم کننده" باشه؟!
هادی آخرین توضیحات را هم به سردار داد و بنا بر این شد که با همین الگو سردار در جلسهی مصاحبه حاضر شود.
قرار بود نوال و پیام با هم به جلسه گفتگو با سردار بیایند. از طرفی هادی بر خلاف درخواستش در جلسه ی اول، این بار از سردار خواسته بود در یکی از مکان های امن سازمان که حساسیت بسیار پایینی دارد مصاحبه با نوال صورت بگیرد.
برای هادی مهم بود ببیند در آینده نشانه ای از تحت رصد قرار گرفتن این خانه یا چیزی شبیه به این دیده میشود یا نه!
نوال برای حضور در خانه ی امن با پیام به محلی که لازم بود رفتند.
او سوالاتش را از سردار شروع کرد. عمده سوالات پیرامون کلیت مسئله ی مقاومت بود اما بعضاً نوال سوال هایی را درباره ی مشارکت حزب در نبرد با داعش و نوع همکاری اش با نیروهای ایران و آموزش ها میپرسید.
سردار مبتنی بر همان سناریوی رفتاری "شخصیت ساده و فریب خورده" طوری پاسخ میداد که دقیقا جواب هایی بود که نوال حس کند پاسخ به اوست؛ البته به شکلی کاملا انحرافی. او کوشید در جلسه چند آدرس هم مطرح کند تا ببیند بعدا در جایی ردی از موساد یا نشت اطلاعات پیرامون این آدرس های دروغین پیدا میکند یا نه....
جلسه تمام شد و بعد از خروج نوال به سرعت هماهنگی های لازم با سردار و آنالیز جلسه و مسائل مهم آن به جهت مشخص شدن چیزی که در ذهن "هادیِ نوال" گذشته و به خاطر آن او را به ایران فرستاده، در دستور کار قرار گرفت.
هادی قرار بود جزئیات را به تیم های آنالیز خود بسپارد تا بررسی کنند و محسن هم روی وضعیت پیام و نوال متمرکز شود.
محسن و پیام با هم جلسه ای در خصوص مقاومت داشتند.
محسن با پیام احوال پرسی کرد. پیام خیلی خوشحال بود. اصلا شبیه به روزهای قبل به نظر نمیرسید.
مشخص بود که نوال یک روح تازه به زندگی پیام داده و این اصلا خبر خوبی برای محسن نبود.
پیام با محسن درباره ی مسائل کاری کمی صحبت کرد و وقتی حرف ها تمام شد محسن از پیام درباره ی نوال پرسید: راستی به اون مسئله فکر کردی؟ یادمه گفتی ذهنت درگیرش شده!
پیام: آره به نظرم حرف هایی که زدی خیلی درست بود و تفاوت فرهنگ میتونه مشکلات زیادی رو برامون به وجود بیاره
این رو که گفت محسن خوشحال شد. متوجه شد حرفش اثر داشته. به پیام گفت: آفرین
پیام که انگار در خواب و خیال بود گفت: آره، ولی من میخوام باهاش مطرح کنم و ازش خواستگاری کنم. مطمئن هستم عشق که بیاد وسط این تفاوت ها فراموش میشه...
پیام در حوزه ی کاری خود بسیار آدم کار بلدی محسوب میشد اما در حوزه ی زندگی شخصی به شدت کم تجربه و خام بود و تخیل و رویایی که در ذهن داشت اصلا با واقعیت همخوانی نداشت.
محسن تازه فهمید پیام اصلا در باغ نیست پس ناامیدانه اینطور پاسخ داد: خیلی خوبه، منتها خیلی مراقب باش!
پیام گفت: مراقب چی باشم؟
محسن گفت: ببین من یه رفیق داشتم رئیسم بود. این بابا عاشق یه دختره شده شد. وقت داری داستان عشقشو برات بگم؟
ادامه دارد..