قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت25 #نفوذموساد #حضور در تهران محسن از همان لحظه که "هادی" دستور داد با پیام هماهنگ ش
#داستان
#قسمت26
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش که کامل شد به محسن گفت: راستی آقا محسن، من خیلی وقته دنبال یه دختر متشخص برای مسئله ازدواج میگردم. این چند روز که نوال رو دیدم، مشخصه این اصلا پایبند به مسائل دینی نبوده، اما الان بسیار سعی میکنه متعهد باشه، من البته هیچ صحبتی درباره ی این مسائل باهاش نداشتم ولی میخوام بهش فکر کنم.
محسن کمی فکر کرد. اتفاقا بدترین چیزی که می توانست بشنود همین بود که پیام عاشق نوال شده باشد.
محسن اینطور پاسخ داد: یعنی میخوای زن لبنانی بگیری؟
پیام گفت: اگر نوال موافق باشه
محسن گفت: خیلی تفاوت فرهنگ دارید ها، اینا رو میدونی؟
پیام گفت: اتفاقا به اینا فکر کردم ولی گفتم شاید بیشتر آشنا بشیم بشه بیشتر به اینا فکر کرد.
محسن کمی فکر کرد و گفت: اتفاقا من تجربهی مشابهی داشتم.
پیام گفت: جدی میگی؟
محسن گفت: بله من عاشق یه دختر لبنانی شدم. این برای خیلی سال پیشه، منتها به محض اینکه حفاظت مطلع شد بهم گفت اگر زن غیر ایرانی بگیری همکاریت با سازمان متوقف میشه و باید از سازمان بری
پیام گفت: خب شما چی کار کردی؟
محسن گفت: من دختره رو انتخاب کردم.
پیام گفت: خب پس چطوری الان پاسداری؟ مگه نگفتی حفاظت گفته بوده نباید زن غیر ایرانی داشته باشی؟
محسن گفت: بله ولی من دختره رو انتخاب کردم، قید کار رو زدم، منتها دختره منو انتخاب نکرد.
پیام این رو که شنید جا خورد، گفت: دلمو داری خالی میکنی آقا محسن!
محسن گفت: نه بابا چرا خالی؟ دختر به این خوبی، همکار هم که هستید. به درد هم میخورید. منتها حالا قسمت ما یه جور دیگه بود. دختره فرهنگش با ما فرق میکرد متأسفانه و نشد که بشه!
پیام گفت: ای بابا آقا محسن بدترش کردی که، یعنی به نظرت ممکنه هیچیمون به هم نخوره؟
محسن گفت: نه آقا اگر تصمیمت رو گرفتی حتما بهش فکر کن ولی خب جوانب مختلف رو باید در نظر بگیری، اگرم خواستی میتونی با من مشورت کنی دربارش....
محسن و پیام مفصل با هم صحبت کردند و محسن امیدوار بود ته دل پیام خالی شده باشد و از فکر این جاسوس بیاید بیرون! نه محسن می توانست به پیام بگوید که دختره جاسوسه چون پروژه لو میرفت و نه دوست داشت جلوی پیام رو بگیره (چون میخواست بفهمه دقیقا موساد چه در ذهن داره و این جاسوس میخواد تا کجا پیش بره) و از طرفی هم دوست نداشت پیام به فنا بره، ذهنش درگیر همه ی این موارد بود ولی از خیلی قبل تر با این حقیقت که کارش، کار بی رحمیه و ممکنه به تصمیمات ترسناکی نیاز داشته باشه کنار اومده بود...
پیام تمام فکر و ذکرش نوال بود.
منتظر هم بود پیامی از سوی نوال روی صفحهی گوشیاش نقش ببندد تا پاسخ دهد. به مسئله ی ازدواج فکر میکرد و اینکه این را چطور با نوال در میان بگذارد و آیا نوال اعتنایی به او خواهد کرد یا نه؟
همزمان محسن هم با هادی دیداری داشت.
هادی از محسن پرسید: چه خبر از پیام؟ کارها خوب پیش میره؟
محسن گفت: خبر که، عاشقه دختره شده!
هادی گفت: ای بابا یه جاسوس اومده ایران، اونم پیام عاشقش شده؟
محسن در پاسخ گفت: بله فعلا که این طوریه
هادی گفت: خب نمیخوای منصرفش کنی؟
محسن گفت: اگر منصرفش کنم که پروژه لو میره، نوال داره ازش دلبری میکنه و اینم بخشی از یه مدل رفتاری جاسوسی موساد هست که باید ازش سر در بیاریم.
هادی گفت: درسته ولی خب این بچه زندگیش نابود میشه!
محسن گفت: چاره ای نیست، ایران مهم تره
هادی دوست داشت ببینه محسن واقعا داره این حرف رو میزنه یا فقط گفته تا یه چیزی گفته باشه و در پاسخ گفت: اگر جای پیام متوجه میشدی داداشت عاشق یه جاسوس شده هم همین رفتار رو میکردی یا منصرفش میکردی؟
محسن کمی فکر کرد و گفت: نه اگر برای داداشم پیش می اومد منصرفش میکردم.
هادی گفت: آفرین، پس نگو ایران مهم تره که پاش بیفته از ایران مهم تر هم هست برات.
محسن گفت: منظورت رو نمی فهمم!
هادی جواب داد: منظورم اینه اولویت باید این باشه که اولا راهی پیدا کنی که پیام تا حد امکان تو این دام نیفته ولی طوری که اصل ماجرا لو نره که این بچه آسیب نبینه، فردا خودش الکی الکی تو مسیر جاسوسی نیفته و یه مسئله ی جدید برامون به وجود نیاد.
محسن گفت: آقا، حالا ما پیام رو منصرف کنیم، موساد این دختره رو فرستاده با یه خبرنگاری چیزی ازدواج کنه، بالاخره این دختره میخواد با یکی ازدواج کنه دیگه، در هر صورت این با یکی اینجا ازدواج میکنه به نظرم.
هادی گفت: مگه نمیگی پیام عاشق دختره شده؟ پس چطوری میگی دختره قصد داره با یکی ازدواج کنه؟
محسن گفت: نه من برداشتم اینه مدل رفتاری دختره به این سمته!
هادی کمی فکر کرد و گفت: بر فرض که این درست باشه، چرا موساد پیام رو انتخاب کرده؟
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت26 #نفوذموساد #حضوردرتهران محسن از زندگی شخصی پیام پرسید و پیام توضیح داد. توضیحاتش
#داستان
#قسمت27
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
محسن گفت: به نظرم موساد یه الگوی رفتاری تعریف کرده و دختره مبتنی بر اون اومده جلو، منتها در کل من این شکلی میفهمم که اینا برای جاسوسی و نفوذ در سطوح بالا رویه ی خاص خودشون رو دارن، ولی یه روش هم سرمایه ی گذاری روی افرادی هست که نه خیلی دیده شده و معروف هستن نه خیلی گمنام، یعنی حلقه های میانی رو مستعد تر می بینن و معمولا اینطور افراد وقتی خودشون هم بعدا بفهمن سوژه بودن اولین چیزی که به ذهنشون میاد معمولا اینه که ببین من چقدر خفنم اینا جایگاه اصلی من رو درک کردن اومدن سراغ من، نمی فهمن اصل داستان چیه...
هادی گفت: درباره ی کاری که میخواد با پیام بکنه همچین چیزی به ذهن میرسه، به هر جهت اولویت اول باید پیام باشه که تو این مسئله آسیب نبینه.
محسن در پاسخ گفت: حاج آقا اولویت برای ما پرونده باشه بهتر نیست؟ شاید پیام هم با دختره ازدواج کنه آسیب ببینه منتها ما با رصد کامل قضیه الگوی رفتاری موساد رو در این قضیه در میاریم و به نفع کشوره.
هادی در پاسخ گفت: محسن جان این حرفت خوبه، منتها الان داری روی چند تا پرونده کار میکنی؟
محسن گفت: یکی
هادی در پاسخ گفت: فرض کن در ادامه ی این اتفاق ها پیام رو هم عضو شبکه ی جاسوسی کنه، اون وقت چند تا پرونده داری؟
دو تا و تازه گسترده تر هم میتونه بشه، پس اولویت این باشه پروژت به مشکل نخوره، منتها یه راهی پیدا کن که پیام به مشکل نخوره...
محسن گفت: هرچی شما بگید حاج آقا
قرار بود فردا نوال با سردار دیدار داشته باشه و مصاحبه صورت بگیره.
قبل از برگزاری جلسه خود هادی شخصا به دفتر سردار رفت تا آخرین هماهنگی ها رو انجام بدن
در دیداری که داشتن سردار به محسن گفت: پس سناریوی رفتاری من در مصاحبه "شخصیت ساده، فریب خور و البته تحکم کننده" باشه؟!
هادی آخرین توضیحات را هم به سردار داد و بنا بر این شد که با همین الگو سردار در جلسهی مصاحبه حاضر شود.
قرار بود نوال و پیام با هم به جلسه گفتگو با سردار بیایند. از طرفی هادی بر خلاف درخواستش در جلسه ی اول، این بار از سردار خواسته بود در یکی از مکان های امن سازمان که حساسیت بسیار پایینی دارد مصاحبه با نوال صورت بگیرد.
برای هادی مهم بود ببیند در آینده نشانه ای از تحت رصد قرار گرفتن این خانه یا چیزی شبیه به این دیده میشود یا نه!
نوال برای حضور در خانه ی امن با پیام به محلی که لازم بود رفتند.
او سوالاتش را از سردار شروع کرد. عمده سوالات پیرامون کلیت مسئله ی مقاومت بود اما بعضاً نوال سوال هایی را درباره ی مشارکت حزب در نبرد با داعش و نوع همکاری اش با نیروهای ایران و آموزش ها میپرسید.
سردار مبتنی بر همان سناریوی رفتاری "شخصیت ساده و فریب خورده" طوری پاسخ میداد که دقیقا جواب هایی بود که نوال حس کند پاسخ به اوست؛ البته به شکلی کاملا انحرافی. او کوشید در جلسه چند آدرس هم مطرح کند تا ببیند بعدا در جایی ردی از موساد یا نشت اطلاعات پیرامون این آدرس های دروغین پیدا میکند یا نه....
جلسه تمام شد و بعد از خروج نوال به سرعت هماهنگی های لازم با سردار و آنالیز جلسه و مسائل مهم آن به جهت مشخص شدن چیزی که در ذهن "هادیِ نوال" گذشته و به خاطر آن او را به ایران فرستاده، در دستور کار قرار گرفت.
هادی قرار بود جزئیات را به تیم های آنالیز خود بسپارد تا بررسی کنند و محسن هم روی وضعیت پیام و نوال متمرکز شود.
محسن و پیام با هم جلسه ای در خصوص مقاومت داشتند.
محسن با پیام احوال پرسی کرد. پیام خیلی خوشحال بود. اصلا شبیه به روزهای قبل به نظر نمیرسید.
مشخص بود که نوال یک روح تازه به زندگی پیام داده و این اصلا خبر خوبی برای محسن نبود.
پیام با محسن درباره ی مسائل کاری کمی صحبت کرد و وقتی حرف ها تمام شد محسن از پیام درباره ی نوال پرسید: راستی به اون مسئله فکر کردی؟ یادمه گفتی ذهنت درگیرش شده!
پیام: آره به نظرم حرف هایی که زدی خیلی درست بود و تفاوت فرهنگ میتونه مشکلات زیادی رو برامون به وجود بیاره
این رو که گفت محسن خوشحال شد. متوجه شد حرفش اثر داشته. به پیام گفت: آفرین
پیام که انگار در خواب و خیال بود گفت: آره، ولی من میخوام باهاش مطرح کنم و ازش خواستگاری کنم. مطمئن هستم عشق که بیاد وسط این تفاوت ها فراموش میشه...
پیام در حوزه ی کاری خود بسیار آدم کار بلدی محسوب میشد اما در حوزه ی زندگی شخصی به شدت کم تجربه و خام بود و تخیل و رویایی که در ذهن داشت اصلا با واقعیت همخوانی نداشت.
محسن تازه فهمید پیام اصلا در باغ نیست پس ناامیدانه اینطور پاسخ داد: خیلی خوبه، منتها خیلی مراقب باش!
پیام گفت: مراقب چی باشم؟
محسن گفت: ببین من یه رفیق داشتم رئیسم بود. این بابا عاشق یه دختره شده شد. وقت داری داستان عشقشو برات بگم؟
ادامه دارد..
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت27 #نفوذموساد #حضوردرتهران محسن گفت: به نظرم موساد یه الگوی رفتاری تعریف کرده و دختر
#داستان
#قسمت28
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
خب پس صبر کن داستان فرمانده ام رو برات بگم: اینا عاشق هم شده بودن، تفاوت نگاه داشتن، تفاوت فرهنگ داشتن و همه چیز، این رفت ازدواج کرد با دختره، یه جوری بهم خورد همه چیزشون که این دیگه تو کار همه ی استعدادهاش خشک شد، در نهایت چند بار بهش تذکر دادن که این چه وضع کار کردنه، تذکر دادن که خودش رو درست کنه، منتها از کوره در رفت دیگه کلا سر کار نیومد، پرونده حفاظتی براش درست شد و... در نهایت هم به خاک سیاه نشست.
محسن امیدوار بود پیام حداقل به همین چند جمله فکر کند.
پیام گفت: جدی میگی آقا محسن ولی من و نوال همکاریم، هر دو رسانه ای هستیم، تفاوت فرهنگ درست، اما این اشتراک ها هم کمک میکنه.
محسن گفت : آره، این رفیق ما هم با دختره همکار بود.
پیام گفت: یعنی دختره جاسوس بود؟
محسن گفت: آقا پیام، داداش ما جاسوس نیستیم. اطلاعاتی هستیم.
پیام جا خورد و گفت: به خدا قصد بدی نداشتم، میگم ایشون هم اطلاعاتی بوده؟
محسن گفت: حرفتو زدی، بله ایشون هم اطلاعاتی بود منتها خانوادهاش کرمان ساکن بودن، اینا سر اینکه باید مدام میرفتن خانواده رو می دیدن زندگی هاشون از هم پاشید، دختره کوتاه هم نیومد، پسره هم الان زندانه برای مهریه
پیام فکر کرد و کمی نگران شد و گفت: آقا محسن ته دلمو خالی کردی!
محسن گفت: نه بابا قصد بدی نداشتم به خدا، فقط میگم اینا رو جدی بگیر
پیام که این رو شنید گفت: ممنونم بابت توضیحاتت، من فکر میکنم حتما، خواستم کاری کنم ازت راهنمایی میگیرم.
کاملا مشخص بود که پیام تمایل ندارد چیزی از حرف های محسن را بفهمد.
محسن فکری دیگر به ذهنش رسید که البته شاید تصمیم درستی نبود.
میخواست به خانواده ی پیام دسترسی پیدا کند و به آنها بگوید پیام را منصرف کنند. چند باری در صحبت های پیام به این اشاره شد که با خانواده اش در موارد حساس مشورت میگیرد. البته تصمیم درست و حرفه ایی نبود اما شاید برای محسن که میخواست از ازدواج فردی با یک جاسوس جلوگیری کند و از تباهی نجاتش دهد چاره ای نبود.
محسن تصمیم خودش را گرفت تا به سراغ پروندهی پیام در مرکزی که در آن مشغول است برود. بررسی های محسن نشان میداد که اصلا فردی به نام پیام علوی وجود خارجی ندارد.
خیلی عجیب بود. محسن بررسی های خود را دقیق تر کرد و رسید به یک مرکز که برای دسترسی به اطلاعات آن نیاز به نامه ی کتبی از بالادستی خود یعنی هادی بود.
او نامه نگاری های لازم را انجام داد و به آن مرکز خاص رفت. متوجه شد آنجا فردی به نام پیام مرتضوی با نام مستعار "پیام علوی" فعالیت میکند که همین پیام خودمان است. در واقع پیام از نیروهایی بود که اصطلاحا به او میگفتند "حفاظت شده" که قرار بود هویت او و بطور کامل شخصیت و هویتش محافظت شود.
برای محسن جالب بود که پیام با اینکه میدانست محسن از بچه های سازمان اطلاعات است طوری رفتار کرده بود که او تحت هیچ عنوان بویی از اینکه وی یک نیروی محافظت شده است نبرد. این اتفاق احترام پیام را نزد محسن دوچندان کرده و انگیزه ی او را برای اینکه کمک کند پیام در رابطه با نوال آسیب نبیند بسیار زیاد...
محسن شماره تلفن خانه ی پیام را گرفت. میخواست برای این مسئله و این امر خیر با خانواده ی او صحبت کند. به هر شکلی که بود تلاش کرد که با مادر پیام صحبت کند و این اولین باری بود که در عمرش تصمیم به چنین اقدام عجیب و غریبی که خارج از تمام چهارچوب های سازمان بود میگرفت.
محسن تا لحظه ی آخر برای این تصمیم دو دل بود اما دلش را به دریا زد و تماس گرفت: حاج خانم سلام عرض شد. من فلانی هستم از فلان جا، از همکارهای آقا پیام هستم، میخواستم چند تا نکته خدمت شما عرض کنم و البته خواهش کنم اینها جایی مطرح نشه!
مادر پیام: سلام پسرم، شما آقای؟ چرا با بنده تماس گرفتید؟
محسن: ذوالجناحی هستم.
مادر پیام گفت: اسم کوچیکتون؟
محسن گفت: شهسوار هستم. ذوالجناحی، شهسوار ذوالجناحی
مادر پیام کمی از این نام و نام فامیلی بیش از حد غریب تعجب کرده بود گفت: پسرم در خدمت شما هستم.
محسن کلی تاکید کرد که این حرف ها جایی مطرح نشود و بعد گفت که متوجه شده پیام عاشق دختری شده و به صلاحش نیست و اگر ازدواج کنند زندگی آنها از هم میپاشد و میداند که پیام از شما (مادرش) حرف شنوی دارد و چون با او رفیق صمیمی است نمی خواهد زندگی پیام از هم بپاشد و مجبور شده این غلط را بکند و مزاحم خانواده ی پیام بشود و ...
مادر پیام خیلی از محسن بابت نگرانی اش تشکر کرد و به او گفت که اتفاقا خودش هم از این بابت دلواپس است و با پیام حرف هایی هم داشته و...
همزمان که محسن و پیام و هادی و همه مشغول کارهای خودشان بودند نوال هم خوشحال بود از ارتباط های جدیدی که در این بین پیدا کرده و اطلاعات جدیدی که به دست اورده است.
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت28 #نفوذموساد #حضوردرتهران خب پس صبر کن داستان فرمانده ام رو برات بگم: اینا عاشق هم شد
#داستان
#قسمت29
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
او آخرین ساعات حضورش در تهران را میگذراند و البته نیاز داشت که یک رابط در تهران برای خودش پیدا کند و برای این مهم بسیار به پیام امید داشت.
نوال در هتل با رفیقش (اکانت موساد) ارتباط گرفت و نوشت: سلام دوست عزیزم. جلسات خیلی خوبی تهران داشتم. به زودی بر میگردم. راستی من با یک پسر خوب در تهران آشنا شدم و فکر میکنم به زودی همکار خوبی برای ما در تهران بتونه باشه
رفیق نوال هم در پاسخ نوشت: سلام عزیزم، راستی من یه خوابی دیدم. خواب دیدم با یه پسر خوب در تهران ازدواج کردی و اون پسر شهید شده، اگر دوست داشتی چند روز بیشتر تهران بمون ...
نیروهایی که در حال رصد نوال بودند بیش از چیزی که نوال تصور میکرد به او اشراف داشتند. بخشی از اطلاعات از طریق وسائل ارتباطی نوال بود و بخشی از اشراف بر روی پیام هایش از طریق روشی بود که فعلا امکان بیان ندارد. به هر جهت عین متن پیام برای هادی پرینت گرفته شده و به وی منتقل شد.
هادی محسن را صدا زد تا با او درباره ی این مسئله صحبت کند.
محسن متن پیام را خواند و گفت: اینا این قدر احمق هستن که رمزی حرف نمیزنن؟
هادی گفت: اولا نشون میده خیلی مطمئن هستن که ارتباطشون امن هست و جای خوشحالی داره، دوما رمزیه دیگه، رفیقش یه خواب دیده، کاملا عادی، سوما چی برداشت میکنی؟
محسن گفت: مشخصه...
هادی گفت: بله منتها میخوام شرحش بدی
محسن گفت: میخواد با پیام ازدواج کنه و بعد هم موساد پیام رو بکشه
هادی گفت: خوبه ولی از یه همچین چیزی چه سودی می تونن ببرن؟
محسن گفت: به نظر من این از ظرفیت پیام استفاده میکنه و ارتباط هایی رو تعریف میکنه، شبکه ی رسانه ای موساد در داخل هم برای نوال هویت میسازه به عنوان خبرنگار غیر ایرانی حامی مقاومت، بچه حزب اللهی های ما هم بدون اینکه بدونن از همه غرب زده تر هستن و تا میبینن یه خبرنگار غیر ایرانی داره از مقاومت میگه، یا یکی با پوشش متفاوت داره میگه با دست خودشون تبلیغش میکنن و نوال هویت رسانه ای در ایران پیدا میکنه
هادی گفت: درسته ولی پیام کجای داستان کشته میشه و چرا؟
محسن گفت: آقا، دختره اومده ایران شده شخصیت رسانه ای، حالا وقتشه پسره رو بکشن تا ایشون بشه همسر شهید، هم جایگاهش بره بالا تر هم سطح نفوذش بره بالا به عنوان یه خبرنگار غیر ایرانی دلسوز که خودش هم حالا همسر شهیده
هادی کمی فکر کرد و گفت: یه مسئله نباید فراموش بشه و اونم اینکه این سناریوی موساد نباید هیچ کجا مطرح بشه که خدایی نکرده فردا توهم نسبت به خانواده ی شهدا پیش نیاد
محسن: نه بابا مگه بچم جایی بگم، فردا یه احمقی پیدا میشه همینو داستان شب میکنه و یه سری آدم ساده رو مردد.
هادی: آفرین خوبه که دهنت قرصه و حواست به این چیزها هست، خب پیشنهادت چیه برای مدیریت این مسئله؟
محسن گفت: به نظرم باید بگذاریم پیام رو بکشن
هادی گفت: ای بابا
محسن حرف هادی را قطع کرد و گفت: میدونم الان میخوای بگی داداش خودت هم بود همینو میگفتی؟ ولی به نظرم، باید بگذاریم پیام رو بکشن! اقا جان یه نفر کشته بشه بهتر از اینه که فردا روزی ده ها نفر جانشون تهدید بشه یا امنیت یه ملت به خطر بیفته...
هادی گفت: با عقل کامل داری این حرف رو میزنی؟
محسن گفت: آقا ما الگوی رفتاری موساد رو از لب مرز لبنان در آوردیم، رسیدیم به بیروت با نوال بچه های مقاومت رفتن تا اسپانیا و حالا هم اومدیم تو تهران این الگو رو کامل در بیاریم میدونی چه کمکی به کشور میکنه؟ میدونی چند تا عملیات موساد برای ما عیان میشه؟ شما فکر کردی همین اشرافی که الان روی نوال داریم و موساد به عقلش هم نمیرسه مفت پیش اومده؟ هزینه دادیم ولی الان رسیدیم اینجا، اینجا هم به نظرم باید بگذاریم موساد کارش رو بکنه که کلیت ماجرا روشن بشه و عملیاتشون لو نره...
هادی در پاسخ به محسن گفت: آقا جان موساد میخواد یه نفر رو ترور کنه، ما در یک فرآیند طبیعی جلوی موساد رو میگیریم. موساد از کجا میخواد بفهمه عملیاتش لو رفته؟ حالا از اینجای کار به بعد هم ما میتونیم الگوی رفتاری موساد رو در بیاریم چیزی عوض نمیشه !
محسن گفت: خیلی خب، پس ما در تهران به فرض اینکه این دوتا ازدواج کنن جان پیام رو حفظ میکنیم ولی اگر دختره این رو برداره ببره لبنان، اونجا بزنن بکشنش دیگه دست ما نیست.
هادی گفت: دست ما نیست نداریم، باید با بچههای حزب هماهنگ بشی و بهشون بگی ادامش بدن.
محسن گفت: باشه ولی خب اگر از لبنان پسره رو ببره بیرون دیگه اونجا دست هیچکس نیست. بعد به نظر من اگر زدن پیام رو کشتن باید یه اتفاقاتی بیفته که نوال هم بمیره، اونجا رسانه ها بگن موساد زده یه زوج جوان رو کشته، دختره جاسوسه دیگه زنده بمونه که چی بشه؟
ادامه دارد..
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت31 #نفوذموساد به محض اینکه پیام به محل کارش رفت مدیر آن مجموعه پیام را صدا زد. مدیر:
#داستان
#قسمت32
#نفوذموساد
#حضوردرتهران/مشهد
بر اساس تصمیمی که گرفته شده بود هادی مامور شد تا سناریویی طراحی کند تا اطلاعاتی کاملا ساختگی اما صددرصد نزدیک به واقعیت از سردارانی که مد نظر موساد هستند، در اختیار نوال قرار بگیرد.
آنچه از سناریوی پیچیده ی هادی میتوان بیان کرد این بود که در خصوص برخی از سرداران، از سازمانی که در آن کار میکردند خواست تا خبر انتقالی آنها به محلی جدید اعلام شود.
بطور مکتوب به نیروهای محل جدید اعلام شود و سرداران مد نظر حتما چند جلسه ای را در مراسم صبحگاه مکانهای جدید حاضر شوند.
این بخش قابل بیان از کارهایی ست که هادی انجام داد. او و تیمش مجموعه کارهایی انجام دادند تا موساد یقین کند که اطلاعات منتقل شده با نوال صد در صد واقعی است.
نوال چند هفته به همین شکل با پیام در ارتباط بود. شیوه ی نوال این طور بود که اگر اطلاعاتی از پیام میخواست و آن اطلاعات ناقص بود ارتباطش را با پیام کم و یا لحنش را خشکتر میکرد و همین کافی بود تا پیام که بسیار به دنبال جلب رضایت نوال بود ناخواسته نسبت به آنچه باید انجام دهد کاملا شرطی شود.
وسط بحث هایی که نوال و پیام با هم داشتند معمولا مسائل غیر کاری بسیار زیاد مطرح میشد. نوال بالاخره یک روز برای پیام چنین نوشت: من با خانواده ام صحبت کردم و موفق شدم رضایت آنها را بگیرم.
قرار شد نوال بعد از هفته ها دوباره به ایران بیاید. حضور او در ایران در شرایطی بود که در شبکه های اجتماعی فارسی زبان تا حدود بسیار زیادی برای فعالان رسانه ای به یک چهره شناخته شده تبدیل شده بود. از طرفی او که صفحه ی اینستاگرامش عمدتاً توسط کاربران فارسی زبان دنبال میشد به اینکه قصد دارد با پیام ازدواج کند نیز کاملا عامدانه اشاره کرده و پیام هم از این طریق بین رسانه ای ها در کانون توجه قرار گرفته بود.
بعد از مدتی نوال به ایران آمد و با پیام ازدواج کرد (ناچاریم از بیان جزئیات این بخش و حواشی، به دلیل برخی حساسیت ها بطور کامل عبور کنیم و از این بابت از مخاطبینم پوزش می طلبم.) نوال پیش از ازدواج به پیام گفته بود که قبلا ازدواجی ناموفق داشته و فرد قبلی کسی بوده که چندان اعتقادی هم به مقاومت نداشته علت جدایی هم همین بوده است. این موارد چندان برای پیام مهم نبود و اساسا هیچ چیزی باعث نشده بود که پیام به خودش اجازه بدهد کمی درباره ی نوال و گذشته ی او و حتی خانواده اش، تحقیق کند. البته اینکه نوال هم به پیام گفته بود که پدر و مادرش سالهاست در سوئد زندگی میکنند بی تاثیر نبود.
به هر جهت سه روز از ازدواج پیام و نوال میگذشت که آنها برای پوشش یک نشست خبری، مربوط به یکی از فرماندهان مقاومت که موقتا در مشهد مستقر شده بود، راهی مشهد شدند.
در چند ماه اخیر زندگی پیام به سمتی رفته بود که متأثر از چندین مصاحبه با چهره های رده بالا که تصاویر خودش و آن مصاحبه ها را در پیج اینستاگرام و توئیترش منتشر کرده بود بیش از قبل مورد توجه کاربران شبکه های اجتماعی (عمدتا فعالان در حوزه ی خبر) قرار گرفته بود.
مهم ترین سوالی که در جلسه ی موساد که در آن سناریوی حذف پیام نوشته شده بود وجود داشت و پاسخی برایش نداشتند؛ این بود: بین این همه سردار وکیل و وزیر واقعا چه دلیلی دارد که یک سرویس بخواهد یک خبرنگار را بکشد و اساسا اگر موساد دست به ترور پیام بزند، این موساد را نزد سرویس های اطلاعاتی ایران بیش از پیش تابلو و این اقدام را مشکوک نمیکند؟
پیام اساساً عددی نبود که موساد بخواهد برای ترورش طرح ریزی عملیات بکند و از طرفی موساد برای ارتقا وضعیت نوال در ایران به این ترور نیاز داشت.
از همین رو یک سناریو رسانه ای تعریف و از موساد به بازوی رسانه ای فارسی زبان آن، منتقل شد.
سناریوی رسانه ای به این شرح بود: تصاویری که پیام از خودش و مصاحبه هایش با چندین سردار سپاه، فرمانده ارتش و مقامات رده بالا منتشر کرده جمع آوری و گزارشی تحت عنوان "ناگفته های زندگی یک فعال رسانه ای که با تیم بازجو خبرنگاران همکاری میکند" منتشر شود. در مرحله ی دوم قرار بود اکانتهای موساد این مصاحبه را پوشش داده و کمی فضا را پیرامون پیام داغ کنند.
موساد میخواست ترور پیام به بهانه ای دیگر رخ دهد تا بعد از آن فورا در رسانه هایی که در بستر فارسی دارند القا کنند که پیام به دلیلی دیگر کشته شده تا باز هم رد پای خود را در مسئله کمرنگتر کند.
بعد از فضا سازیهای حداکثری، پیام در مشهد به قتل برسد و بعد اعلام شود یک کاربر برانداز متأثر از تولیدات رسانه ای رسانه های برانداز در خصوص پیام و نقش این بازجو خبرنگار، خشمگین از تهیه اعتراف های اجباری برای چند ایرانی که در فضای براندازی فعال بودند، او را به قتل رسانده است.
مصاحبه ای که پیام و نوال میخواستند از سردار در مشهد بگیرند تهیه شد. پیام میدانست که محسن هم در مشهد است و اتفاقا چند دیدار کاری هم به بهانه ی همایش با او داشت.....
#داستان
#قسمت35
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ بود که بر سرش ریخته شد.
"عطری که بهت داده بودیم رو حتماً به سردار هدیه بده."
این جمله، به ظاهر ساده، طعمی تلخ و خیانتآمیز داشت.
پیام که حالا با ذهنی پر از ابهام و دلشوره درگیر بود، تمام تلاشش را کرد تا خودش را آرام کند. اما در عمق ذهنش، صدای یک هشدار بلند بود: "چیزی درست نیست."
بیدرنگ از تلفن همراه نوال فاصله گرفت، گویی هر ثانیهای که بیشتر به آن نگاه میکرد، به دنیای دروغ و خیانت نزدیکتر میشد. در حالی که نوال از سرویس بهداشتی بیرون آمد، نگاهی به پیام انداخت که هنوز در حال خواندن نماز بود، سپس به سمت تلفن همراهش رفت. لحظهای که پیام را دید، چهرهاش تغییر کرد. او با مهارتی بیرحمانه، این تغییر را به سرعت پنهان کرد. بیهیچ مکثی، پیام را حذف کرد و آرام و خونسرد نشست.
پیام که هنوز در آخرین رکعت نمازش بود، به شدت تلاش میکرد تا خود را آرام نشان دهد. اما ذهنش پر از سؤالاتی بود که هرکدام سنگینی یک کوه را بر دوشش میگذاشت. وقتی نمازش تمام شد، به سمت نوال برگشت و با لحن بیتفاوتی پرسید:
• "چیزی از بیرون نمیخوای؟"
نوال کمی مکث کرد، گویی در تلاش بود تا معنای پنهانی این سؤال را کشف کند:
• "بیرون میری؟ بهتر نیست با این وضعیت نری؟"
پیام به آرامی خندید، اما این خنده بیشتر یک سیاست بود تا احساس واقعی. میخواست همه چیز را عادی نشان دهد:
• "نه بابا، تا دم مغازه پایین میرم. سیبزمینی و قارچ میگیرم اینکه که خطر نداره، مگر اینکه تو قارچ ها مواد آتش زا گذاشته باشن..."
نوال لبخند زد، اما چیزی در آن نگاهش بود که پیام نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. یک تردید عمیق در نگاه نوال وجود داشت. بدون هیچ کلام اضافی، پیام از اتاق خارج شد. همین که قدم به خیابان گذاشت، فوراً تلفنش را بیرون آورد و شمارهای که از قبل به او داده بودند را گرفت:
• "سلام، شما گفتید اگر چیزی مشکوک دیدم، تماس بگیرم. لطفاً جلسهی ما با سردار رو لغو کنید. فکر میکنم یکی از عوامل موساد رو شناسایی کردم. اما همسرم چیزی نمیدونه و نیاز به مشورت دارم."
مرد پشت خط با صدایی آرام و حسابشده پاسخ داد:
• "پیام جان، نگران نباش. فقط عادی رفتار کن و حواست به جزئیات باشه. به همسرت بگو جلسه لغو شده چون سردار برای مأموریتی مهم از شهر خارج شده. بعداً یه ماشین میفرستیم تا شما رو به محل ما بیاره. اونجا باهات صحبت میکنیم. همسرت هم به بهانهای جداگانه بررسی میشه. قبل از اینکه به اتاق برگردی، یه زنگ بزن تا جزئیات رو دوباره مرور کنیم و وقتی رفتی داخل اتاق من بهت زنگ میزنم و اونجا میگم جلسه لغو شده که همه چیز عادی به نظر برسه."
پس از این مکالمه، مرد پشت خط فوراً به هادی زنگ زد:
• "حاجآقا، ظاهراً پیام خودش به جاسوس بودن نوال پی برده. جلسهی سردار هم که از اول صحنهسازی بوده منتها این خودش زنگ زده گفته کنسل کنید. اما پیام حالا کاملاً مشکوک شده. گفتم در جریان باشید."
هادی که تا این لحظه آرام و خونسرد بود، با سر تکان دادن و لبخندی پنهان به نشانه تأیید گفت:
• "پس بازی داره عوض میشه. حالا باید بفهمیم موساد برای مرحله بعد چه نقشهای کشیده..."
وقتی پیام وارد اتاق شد، همکارش فوراً با او تماس گرفت:
• "پیام، متأسفانه سردار برای جلسهای فوری از مشهد خارج شده. جلسه لغو شد."
پیام تلفن را گذاشت و به نوال که در کنارش ایستاده بود، گفت:
• "خیلی ناراحتم که این فرصت از دست رفت."
نوال هم ابراز ناراحتی کرد، اما چیزی در نگاهش بود که پیام به وضوح آن را احساس کرد. نگاه نوال شبیه به یک رمز مخفی بود که پیام نتواست آن را رمزگشایی کند.
قرار شد پیام و نوال برای دیدار یکی از دوستان پیام بیرون بروند. این بهانه ای بود تا نوال را به محل جلسه ببرد. در این دیدار، پیام و همکارش هادی در اتاقی جداگانه نشسته بودند و نوال با یکی از همکارهای خانم از محل خارج شد. پیام با لحنی مستقیم وارد اصل ماجرا شد:
• "روی تلفن همراه نوال پیامی دیدم. حس میکنم خیلی پنهانکاری میکنه. مشکوک به نظر میاد
همکار هادی گفت: محتوای پیام چی بوده؟
پیام توضیح داد و بعد همکار هادی با لبخندی که در آن تلخی نهفته بود گفت:
• "یادت هست درباره روز حادثه باهات صحبت کردیم؟"
پیام با سری که به علامت تأیید تکان میداد پاسخ داد:
• "بله، نوال گفت که جلسهاش طول کشید و وقتی رسید، تیراندازی شروع شده بود."
همکار هادی به آرامی ادامه داد:
• "خب، ما دوربینهای مداربسته رو بررسی کردیم. نوال در محوطه بود. جلسهاش تموم شده بود. بعد صدای تیراندازی اومد و یک پیامک برای گوشی نوال ارسال شد. همون لحظه از محل خارج شد."
چهره پیام سرد شد،
تمام قطعات پازل در ذهنش کنار هم چیده میشدند:
خدایا! دختره جاسوسه..
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت35 #نفوذموساد #حضوردرتهران متنی که پیام روی تلفن همراه نوال دید، گویی سطل آب یخ بود
#داستان
#قسمت36
#نفوذموساد
#حضوردرتهران/مشهد
همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ داد:
"روی پیامکهایی که به نوال ارسال شده دقت کردی؟ گفتی درباره عطر بود؟ چرا باید به سردار عطر هدیه بده؟"
پیام که به حقیقت پی برده بود با تعجب و خشم گفت:
• "خیلی واضحه. ترور بیولوژیک!"
همکار هادی لبخندی زد، اما واکنش بیشتری نشان نداد و طوری که انگار میخواست وانمود بکند اصلا خبر ندارد که جلسه ی سردار از ابتدا ساختگی بوده و جلسه ای در کار نبوده به پیام گفت:
• "فقط خدا رو شکر که سردار از مشهد خارج شده."
• . پیام گفت: واقعا خدا رو شکر، منتها برای من یه فکری بکن، من الان گیجم. من باید چی کار کنم؟
• همکار هادی گفت: تو خبرنگاری، الانم معروف تر شدی و احتمالا موساد بخواد از طریق دختره و به کمک تو سوالاتی از مسئولان رده بالا بپرسه که افشا اطلاعات بشه، شایدم قبلا همین استفاده رو ازت کرده باشه که تو الان باید بری فکر کنی ببینی همچنین چیزی بوده یا نه و اگر بوده همه رو برام بنویسی، و از این به بعد حواست باشه بیش تر از این ناخواسته افشا اطلاعات رخ نده...
• پیام گفت: اینا درست، الان باید چی بگم؟
• همکار هادی، برای اینکه پیام را آرام کند، تجهیزات حفاظتی روی میز گذاشت: یک شوکر، یک گاز اشکآور، و یک کلت.
سپس با لحنی کاملاً مطمئن گفت:
• "اینها رو تحویل بگیر و به نوال بگو بهت آموزش میدیم که ازشون استفاده کنی. تو فقط علاقهت رو به نوال بیشتر نشون بده و همه چیز رو عادی نگه دار. بقیه کارها رو ما انجام میدیم."
پیام درگیر افکار خودش بود که نوال نزدیک شد. سلاح و تجهیزات حفاظتی روی میز بود و همکار محسن گفت: پس اینها رو داشته باشید و موقتا در مشهد باشید تا آموزشش رو کامل به خودتون یاد بدم و یه سری موارد حفاظتی رو به همسرتون هم توضیح بدم...
نوال و پیام تشکر کردند و رفتند. بعد از آن همکار محسن با هادی تماس گرفت: حاج آقا کامل صحبت کردیم، فهمیده دختره جاسوسه ما هم یه سری توضیحات بهش دادیم. توضیحاتی هست که باید خصوصی خدمت شما عرض کنم.
بعد از این جمله هادی خودش را به "همکار محسن رساند".
همکار محسن گفت: به دختره گفته بودن یه عطر به سردار هدیه بده که پیام این رو روی گوشی خونده
هادی گفت: یعنی قرار بوده به فرض برگزاری جلسه ترور بیولوژیکیش کنن!
همکار محسن: کاملا درسته
هادی: پس موساد اولا مطمئن هست که لو نرفته، دوما میخواد از ظرفیت دختره برای هر کاری که امکانش باشه استفاده کنه
همکار محسن گفت: فرمایش شما کاملا درسته، برای این باید یه برنامه ی دقیق داشته باشیم.
هادی گفت: به یه دیدار با یه سردار مهم نیاز داریم.
همکار محسن گفت: از کجا معلوم به این سرداره هم عطر هدیه بده؟
هادی گفت: اگر بتونیم همون فردی که اینا در نظر دارن یا کسی در اون جایگاه رو پیدا کنیم میشه امید داشت.
همکاری هادی گفت: من این رو حتما پیگیری میکنم، منتها شما فکر کنم یه نکته ای داشتید در خصوص نوال درسته؟
هادی گفت: بله، امشب به یک سری خبرگزاری، خبر سوءقصد به جان یک خبرنگار رو بدید کار کنن، که اسم پیام به عنوان کسی که مورد هدف قرار گرفته بیفته سر زبون ها و به خودش هم اطلاع بدید که جا نخوره، بعد نامهنگاری با صدا و سیما انجام بشه، میخوام به عنوان یک زوج خبرنگار که مثلا طوری کار کردن که دشمن به جانشون سوءقصد کرده دعوت بشن، همه چیز کاملا عادی باشه
قرار شد در این خصوص با خود پیام و نوال هم صحبت شود.
پیام و نوال این روزها در محل اقامت خود در مشهد بودند اما پیام با وجود تاکید نمیتوانست آن طور که باید با نوال گرم بگیرد. از طرفی کاملا آشفته بود. او هیچ وقت در عمرش تا این اندازه به یک جاسوس نزدیک نبود. منتها فقط یک خوش شانسی آورده بود و آن هم اینکه نوال تصور میکرد پیام به خاطر مسئله ترور چنین حالی دارد.
جلسات مختلفی با پیام و نوال به بهانه ی آموزشهای حفاظتی گذاشته شد.
به پیام توضیح دادند که باید با رسانه ها مصاحبه کند که سوءقصد شده و ناموفق بوده است، پیام نمیدانست وقتی قبلا به مخاطبش گفته که من ترور نشدم، چطور حالا باید به مسئله بپردازد؟ او یک ویدئو منتشر کرد و گفت: عملیاتی برای کشتن من ترتیب داده بودند اما من چون زنده ماندم و از طرفی می خواستم شما نگران نشوید انکارش کردم و عذرخواهی میکنم.
رسانه ها درباره ی پیام صحبت میکردند. دوستان مختلفی با او تماس میگرفتند و او حسابی مشهور شده بود.
همکار محسن گفت: به زودی یک دیدار با خود سردار در مشهد خواهید داشت. به نوال هم بگو.
پیام گفت: برای سردار خطری نداشته باشه؟ محسن گفت: اصلا شما به هیچ چیز فکر نکن، با خیال راحت شرکت کن تو جلسه، همین.
پیام به نوال خبر داد.
نوال در پوست خودش نمیگنجید چون حالا می توانست عطر را به سردار هدیه دهد و از طرفی به این فکر میکرد که کی باید از ایران خارج شود و اساسا دستور موساد چیست؟
ادامه دارد...
قَمَرِ هَشتُم
#داستان #قسمت36 #نفوذموساد #حضوردرتهران/مشهد همکار هادی که در حالتی کاملاً آرام قرار داشت، پاسخ
#داستان
#قسمت37
#نفوذموساد
#حضوردرتهران
نوال قلباً خوشحال بود، اما یک سوال جدی ذهنش را مشغول کرده بود که هیچ پاسخی برای آن پیدا نمیکرد. به اکانت موساد پیام داد:
«سلام رفیق، من هنوز توی ایران هستم. امروز فیلمی از یک فرمانده دیدم که هدیهای را قبل از استفاده به جمع تعارف کرده بود.»
نوال میخواست به طرز زیرکانهای بگوید: اگر سردار عطر را بگیرد و به بهانهای آن را به ما هم بزند، چه؟
اکانت موساد پاسخ داد:
«چقدر جالب! اتفاقاً من هم شنیدم که چند سال پیش یه سرویس اطلاعاتی از طریق یکی از نیروهایش عطری به یک مقام ردهبالا داده بود. آن مقام در آن جلسه عطر را بیرون آورد و به همان فرد زد، و سپس خودشم از همان عطر زد. فردی که جاسوس موساد بود، پس از خروج از آن کشور پادزهر همان عطر را دریافت کرد.»
اکانت موساد ادامه داد:
«اگر به هر دلیلی از آن عطر به تو هم زده شد، حتماً پادزهر در اختیارت قرار خواهد گرفت...»
پیام و نوال برای دعوت جلسه با سردار آماده شدند.
جلسه در محلی خاص در یک پادگان در مشهد ترتیب داده شده بود. نوال و پیام با سردار دیدار کردند. نوال که همیشه برای کشف اطلاعات مورد نظر موساد به دنبال فرصتی بود، طبق معمول چند سوال از سردار پرسید و سردار نیز طبق دستورالعملهایی که قبل از دیدار با این جاسوس از چگونگی مواجهه با او برایش شرح داده بودند پاسخ داد. در انتهای دیدار، نوال عطر را به سردار هدیه داد و سردار بدون هیچ تعللی عطر را از او دریافت کرد.
آنها با سردار خداحافظی کردند، اما پس از آن، خبری عجیب در رسانهها منتشر شد.
رسانهها از آتشسوزی در پادگانهای سپاه در مشهد خبر دادند. در متن خبر آمده بود که در آتشسوزی، بخشی از وسایل چند فرمانده که در محل جلسات حضور نداشتند، سوخته است.
اما حقیقت چیز دیگری بود؛ خبری از آتشسوزی نبود.
هادی که همیشه یک قدم جلوتر از دشمن حرکت میکرد، میدانست که موساد منتظر خواهد ماند. چند ماه بعد، یا سردار به دلیل استفاده از عطر دچار بیماری خواهد، یا اگر سالم بماند، احتمالاً متوجه میشود که عملیات لو رفته و باید اقداماتی جدید انجام دهد. در نتیجه، هادی تصمیم گرفت تا همهچیز به شکل عادی پیش برود و این آتش سوزی را برای ایجاد گمراهی ضروری میدید.
پس از پایان جلسه و خداحافظی نوال و پیام، عطر از سردار گرفته شد و به تیم تحقیقاتی موساد در حوزه ترورهای بیولوژیک سپرده شد. بررسیها آغاز شد تا مشخص شود موساد چه نقشهای در سر داشت.
در مدت 72 ساعت، یک افسر آزمایشگاهی توانست موارد شگفتانگیزی کشف کند:
در عطر اثری از ویروس یا سم معده نبود.
هیچ اثری از آرسینیک پیدا نشد.
نانوذراتی که باید روی معده، کبد یا مغز اثر میگذاشتند، در عطر نبودند.
اما حقیقت بزرگتری آشکار شد. موساد از مادهای دیر اثر به نام «آنتیموان» استفاده کرده بود که آهسته آهسته اثر میگذاشت.
این ماده هیچ علائم فیزیکی نداشت و اثرات کشندهاش بعد از چند ماه بروز میکرد. آنتیموان در قالب ریزذرات به عطر تزریق شده بود و در یک روند طبیعی، باعث ایجاد سرطان میشد. اثرات آن بعد از چند ماه خود را نشان میداد.
هادی که اطلاعات کاملی از وضعیت عطر داشت، از افسر مربوطه پرسید:
«آیا راه درمانی برای این نوع حملات داریم؟»
افسر پاسخ داد:
«اطلاعات کاملی در این زمینه ندارم، اما اگر نیاز باشد میتوانید با نامهنگاری رسمی پیگیری کنید.»
هادی بدون تردید دفترچهای از کیفش بیرون آورد و نوشت:
«بسمالله الرحمنالرحیم، با توجه به اینکه موساد از یک شیوه جدید ترور بیولوژیک استفاده کرده، از بخش مورد نظر درخواست داریم که این موضوعات را فوراً با در نظر گرفتن توضیحات تخصصی درباره ی نوع حمله مورد بررسی قرار دهد:
آیا راه مقابله یا درمانی برای مدل ترور جدید موساد وجود دارد؟
اگر چنین راهی وجود ندارد، آیا مجموعه ظرفیت کافی برای دستیابی به راههای مقابله دارد؟
اگر امکان دارد چقدر زمان می برد؟
اگر این نیز امکانپذیر نباشد، آیا میتوان با بعضی کشورها یا ردههای مشابه در دیگر کشورها برای مقابله هماهنگی کرد؟
مورد استفاده موساد به تفصیل در پیوست ارائه میشود.»
هادی برگه را به یکی از نیروهای خود داد و گفت:
«همین حالا تایپ و پیگیری کنید. آنی باید انجام بشه.»
سپس، نامهای دیگر نوشت:
«اخیراً یک روش جدید ترور بیولوژیک موساد در ایران کشف شده است. مجموعهی مورد نظر باید اقدامات لازم را برای آگاهی نیروها، مقامات کشوری و لشکری و مقابله با این تهدید انجام دهد. دستورالعملهای مقابله با آلوده شدن مسئولان نیز باید در دستور کار قرار گیرد.»
نامه را به یکی از نیروهایش داد تا برای پیگیری به مراکز مورد نظر تحویل دهد.
پس از این، هادی پیگیر مسئلهی پیام شد و تصمیم گرفت که او و نوال هر چه زودتر در یک برنامه تلویزیونی حاضر شوند و به بهانهی اتفاقات اخیر مصاحبهای انجام دهند.
ادامه دارد...