🌺 امیرالمؤمنین علیه السلام:
در برابر ناگواريهاى اندک، بيتابى نكنيد كه اين كار شما را به ناگواريهاى زيادى مىاندازد.
#پیام_دوست
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب)
💝 @ghandab
🔴 ثبتنام بیست و پنجمین دوره ازدواج دانشجویی آغاز شد
ثبتنام بیست و پنجمین دوره ازدواج دانشجویی در قالب طرح ملی همسفر تا بهشت (سفر به مشهد مقدس) آغاز شد.
زوجین دانشجو تا ۳۰ آبان ۱۴۰۱ برای ثبت نام فرصت دارند.
زوجینی که حداقل یک نفر از آنها دانشجو بوده و تاریخ رسمی عقد آنان در فاصله زمانی ۱ فروردین ۱۴۰۰ الی ۳۱ شهریور ۱۴۰۱ باشد، مجوز ثبتنام خواهند داشت.
#قنداب_نیوز
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب)
💝 @ghandab
🌺 پیامبراکرم صلی الله علیه و آله:
بعد از ایمان به خدا،
نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.
#پیام_دوست
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب)
💝 @ghandab
🔆واحد خانواده مؤسسه مصاف برگزار میکند:
📱کارگاه آموزشی “ سواد عشق پایدار “
👤 مدرس: خانم مریم سیفی کار
🦠کلاس با توجه به رعایت پروتکلها بهصورت غیر حضوری برگزار میشود.🦠
📆زمان ثبتنام: تا ۲۵ آبان ماه (ظرفیت محدود)
🔅تعداد جلسات: ۳جلسه
📆 زمان برگزاری:
🔅 چهارشنبه ۲۵ آبان ماه
🔅شنبه ۲۸ آبان ماه
🔅چهارشنبه ۲ آذر ماه
⏰ساعت ۱۷ الی ۲۰
📃سرفصل ها:
مراحل عشق
پنج زبان عشق ورزی
چگونه عشق خود را همیشه زنده نگه داریم
مراحل ورود به عشق پایدار
تکنیک های حفظ رابطه قبل و بعد از ازدواج
🔅جهت ثبتنام وارد لینک زیر شوید:
https://evnd.co/Ve9pf
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب)
🔗 تلگرام | ایتا | سروش | اینستاگرام | توییتر
http://eitaa.com/joinchat/3052404738C98cfab6798
🌸🌸🌸
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
🌸🌸🌸
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چالم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.
در می زد و نون رو همون دم در میداد و میرفت.
هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند.
قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند.
برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار میکرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخم های درهم رفته من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر میدارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی میکند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت میداد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو میفهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهمترینها.
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف (قنداب)
💝 @ghandab
4_5983594719907680252.mp3
2.29M
🎙 #فایل_صوتی
👤 استاد #اعلایی
📝 راهکار ویژه برای مشکلات کودکان زیر ۳ سال
#تربیت_فرزند
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف(قنداب)
💝 @ghandab
🌺 امام صادق علیه السلام:
هرکس مجردی را همسر دهد از جمله کسانی است که خداوند در روز قیامت به او نظر میافکند.
#پیام_دوست
💝 کانال واحد خانواده مؤسسه مصاف(قنداب)
💝 @ghandab