eitaa logo
قانون جذب ،رازموفقیت
120 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
0 فایل
میخوای توزندگیت تغییرایجادکنی بیاتو ادمین👇👇👇👇 @salleehii
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ❤️☀️❤️☀️❤️ ‍ "حکایت حکیم دوست آباد" استاد فرزانه ای بود که آوازه اش در ولایت بزرگِ دوست آباد، زبانزد خاص و عام بود. کارها میکرد و عجایب می نمود. روزی مردی از اهالی، برافروخته و مضطرب، نزدش آمد و گفت: ای حکیم کارساز! حقیقت آن است که در همسایگی ام دشمنی است بد طینت و آزاردهنده و ظالم که نه من و نه اهالی از دستش امان و راحت نداریم! اکنون نزد شما آمده ام تا با انفاس قدسی تان وجود این ظالم نابکار را از ولایت مان محو و نابود نمایید... حکیم لحظه ای سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه به زیرکی و فراست گفت: بسیار خب، من این کار را برایت خواهم کرد و این دشمن ظالم نابکار را نابود خواهم نمود. مرد با شنیدن این موافقت زودهنگام، از فرط خوشحالی به وجد آمد و پرید تا بر دست و پای حکیم بوسه زنَد... حکیم خود را عقب کشید و گفت: آرام باش! این کار به همین سرعت نیز قابل انجام نیست. باید سمی مهلک بسازم و ساخت چنین سمی یکسال به طول می انجامد! مرد متعجبانه گفت: یکسال!؟ حکیم با چهره ای که یقین از آن می تراوید گفت: بله، یکسال! و در این مدت تو باید کاملا مراقب دشمنت باشی! و همه جوره از او حفاظت کنی تا مبادا کوچکترین آسیبی به او برسد! زیرا در این مدت اگر او ناخوش شود و بمیرد، تو نیز خواهی مرد! این از اسرار کار است! مرد با تعجب گفت: مراقب او باشم که هیچ آسیبی نبیند؟! حکیم: آری، دقیقاً! زیرا اگر غیر از این عمل کنی، آن سم اسرار آمیز ساخته و پرداخته نمی شود، و زحمات یکساله ی من نیز بی ثمر خواهد شد! مرد به فکر فرو رفت و حکیم دوباره تکرار کرد: یادت باشد که در این مدت اگر او ناخوش شود تو نیز ناخوش خواهی شد! و اگر بمیرد تو نیز خواهی مرد! اکنون برو و هشیار باش که چگونه رفتار می کنی! - مرد رفت و بر طبق نسخه ی حکیم آنچه باید را به انجام رساند. مرتب به همسایه اش سر می زد و از بهترین چیزهایی که میخرید برای او هم می برد. اگر بیمار می شد بهترین طبیبان را به بالینش می آورد. از هر سفر که باز می گشت بهترین سوغات را به او می داد. همواره جویای احوالش بود و هر طور بود نمی گذاشت محزون و افسرده شود... یکسال گذشت و حکیم درست در وقت موعود، قاروره اش را طبق قولی که داده بود آماده کرد و منتظر ورود مرد رو به در نشست! اما دریغ از آمدن کسی! یک روز گذشت، دو روز گذشت، ده روز گذشت، هفته ها گذشت و ماه دگر آمد، اما همچنان خبری از آن مرد نبود! روزی حکیم از حسن تصادف آن مرد را، شادان و مسرور بر حجره اش در بازار با مردی دگر بدید و سوی او رفت و احوالش پرسید و سپس در گوشش آرام گفت: پس چرا نیامدی و نسخه ات نستاندی؟! مرد با لبخندی هشیارانه گفت: ستاندم ای حکیم نیک پندار! آنچه در قاروره داشتی یکسال هر روز می نوشیدم و سر میکشیدم! اکنون داروی تو کارگر شد و آن دشمنی مُرد و دیگر به نسخه ای نیاز نیست! اکنون من و او، دو دوستیم که دوستی مان در اخلاص و نیکمرامی، زبانزد سرتاسر دوست آباد است! لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
‍ روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: “من همه شما را دوست دارم” ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت.  لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.  این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباسهایش چرکین بودند. تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت ” نیاز به تلاش بیش تر دارد” احساس لذت می کرد.  روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره اونوشته بود” تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد”.  معلم کلاس دوم نوشته بود” تیدی دانش آموز دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی به علت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است”.  اما معلم کلاس سوم نوشته بود” مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم به زودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد”.  در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود” تیدی دانش آموزی گوشه گیرست که علاقه به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستی ندارد و موقع تدریس می خوابد”. اینجا بود که معلمش، خانم تامسون به مشکل دانش آموز پی برد و شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشان کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود.  خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم می خورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود. اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده دانش آموزان قطع شد.  در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: ” امروز شما بوی مادرم را میدهی”. در این هنگام اشک خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می کرد.  از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی میکرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد.  پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود” شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام”.  خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.  بعد از چند سال خانم تامسون از دریافت دعوت نامه ای که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان ” پسرت تیدی” امضاء شده بود، شگفت زده شد!  او در آن جشن در حالیکه آن گردنبند را به گردن داشت حاضر شد  آیا میدانید تیدی که بود؟! تیدی استوارد یکی از مشهورترین پزشکان جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان کودکان مبتلا به سرطان است. لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
💎 بـــــچه قــــــورباغه🐸 و کــــــرم🐛 آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»   ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.   کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»   «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.   یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»   ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد.      و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏  @Ghanoon_jazb1402
🌸🍃🌸🍃 روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اصطبل برد و به دست مردی که مسئول نگهداری از مرکب ها بود سپرد و به او سفارش کرد که مواظب خرش باشد. خود به درون خانقاه رفت و به صوفیان دیگر که در رقص و سماع بودند پیوست. او همانطور که با صوفیان دیگر به رقص سماع مشغول بود، مردی که ضرب می زد و آواز می خواند آهنگ ضرب را عوض کرد و شعری تازه خواند که می گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا این شعر را بخواند صوفیان و از جمله آن مرد صوفی شور و حال دیگر یافتند و دسته جمعی خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پایکوبی کردند و خر برفت را خواندند تا اینکه مراسم به پایان آمد. همه یک یک خداحافظی کردند و خانقاه را ترک گفتند به جز صوفی داستان ما و او وسایلش را برداشت تا به اصطبل برود و بار خرش کند و راه بیفتد و برود. از مردی که مواظب مرکب ها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفی با تعجب پرسید منظورت چیست؟ گفت دیشب جنگی درگرفت، جمعی از صوفیان پایکوبان به من حمله کردند و مرا کتک زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه می خورید و می نوشید از پول همان خر بود و من به تنهایی نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. صوفی با عصبانیت گفت تو دروغ می گویی اگر آنها ترا کتک زدند چرا داد و فریاد نکردی و به من خبر ندادی؟ پیداست خود تو با آنان همدست بوده ای. مرد گفت من بارها و بارها آمدم که به تو خبر بدهم و خبر هم دادم که ای مرد صوفیان می خواهند خرت را ببرند ولی تو با ذوقت از دیگران می خواندی خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده ای که خرت را ببرند و بفروشند. صوفی با ناراحتی سرش را به زیر افکند و گفت آری وقتی صوفیان این شعر را می خواندند من بسیار خوشم آمد و این بود که من هم با آنها می خواندم. آری صوفی با تقلید کورکورانه از آن صوفیان که قصد فریب او را داشتند گول خورد و خرش را از کف داد مثنوی معنوی ،دفتر چهارم لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
  نگاهتان به دنیا را تغییر دهید ،دنیا تغییر می‌کند دکتر وین دایر می‌گوید برای اولین بار آلبریت انیشتین دریافت که بزرگترین و پایه‌ای ترین تصمیم زندگی هر فردی این است که از خودش بپرسد: آیا من می‌خواهم در یک جهان پر از خصومت زندگی کنم یا در یک جهان پر از دوستی؟ آنچه که در جهان امروز ما دیده می‌شود ناشی از دیدگاه ما نسبت به جهان است. ما خودمان چنین دنیایی را خلق کرده‌ایم. دکتر وین دایر  در اینجا مثالی می‌زند: فرض کنید در خانه هستید، کلید ماشین در دستتان است، برق قطع می‌‌شود، نمی‌توانید جایی را ببینید، کورمال کورمال در اتاق راه می‌روید و به جایی برخورد می‌کنید، کلیدها از دستتان می‌‎افتد، مشغول جستجو می‌شوید اما متوجه می‌شوید نمی‌توانید در تاریکی اتاق، کلید‌ها را پیدا کنید،  به بیرون نگاه می‌کنید متوجه روشنایی خیابان می‌شوید و جرقه‌ای در ذهنتان زده می‌شود و به خودتان می‌گویید من اینجا در تاریکی نمی‌‌مانم تا کلیدهای ماشین را پیدا کنم درحالیکه بیرون از اینجا نور هست، از این اتاق تاریک بیرون می‌روم و در زیر نور خیابان دنبال کلیدهایم خواهم گشت! شما به خیابان می‌روید و مشغول جستجوی کلیدهای ماشینتان می‌شوید. همسایه‌‌تان می‌آید و می‌پرسد: چه خبر شده؟ -  خب راستش من کلیدامو گم کردم. - اوه! بهت کمک می‌کنم.باهم دنبالشون می‌گردیم. دست آخر همسایه‌تان می‌پرسد: ببخشید شما کجا دقیقا کلیداتونو گم کردین؟ - خب راستش توی خونه از دستم افتاد، ولی چون خونه تاریک بود اومدم اینجا توی نور خیابون! با شنیدن این داستان حتما خنده‌تان گرفته که چقدر احمقانه است. اما  آیا این همان کاری نیست که همه‌ی ما انجامش می‌دهیم؟ وقتی‌که یک مشکل در درون خودمان داریم به دنبال راه حل در خارج از وجود خودمان می‌گردیم. مثل این است که پیش یک پزشک بروید و از علائم بیماری خود به او بگویید، سپس پزشک، چهار-پنج تا نسخه به شما بدهد و بگوید یکی از این نسخه‌ها برای مادرزنتان نوشته‌ام ، یکی دیگر را برای همسایه‌تان، این را هم برای دخترتان و دیگری را نیز برای پدرتان نوشته‌ام! منظور این است: کسی که دارای مشکل است و با آن دست و پنجه نرم می‌کند شمایید اما از دیگران انتظار دارید تغییر کنند یا چیزی خارج از وجود شما تغییر کند تا حالتان بهتر شود یا زندگی‌تان سروسامان پیدا کند. در صورتیکه تنها چیزی که باید به دقت آنرا مورد بررسی و مداوا قرار دهید چیزی نیست جز درون خودتان. البته کار بسیار سختی است و به نظم و تلاش نیاز دارد اما شدنی است. امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
گویند در زمان یکے از پیامبران خشکسالے پیش آمد!🌸🍃 آهوان در دشت، خدمت پیامبر رسیدند کہ ما از تشنگے تلف مےشویم و از خداوند متعال درخواست باران کن! پیامبر بہ درگاه الہے شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!🌸🍃 خداوند فرمود: موعد آن نرسیده، پیامبر هم براے آهوان جواب رد آورد! تا اینکہ یکے از آهوان داوطلب شد کہ براے صحبت و مناجات بالاے کوه رود، بہ دوستان خود گفت: اگر من جست و خیزکنان پایین آمدم بدانید کہ باران مےآید وگرنہ امیدے نیست!🌸🍃 آهو بہ بالاے کوه رفت و حضرت حق بہ او هم جواب رد داد، اما در راه برگشت وقتے بہ چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد ناراحت شد! شروع بہ جست و خیز کرد و با خود گفت:🌸🍃 دوستانم را خوشحال مےکنم و توکل مےنمایم، تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست! تا آهو بہ پایین کوه رسید باران شروع بہ باریدن کرد!🌸🍃 پیامبر معترض پروردگار شد، خداوند بہ او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت کہ آهو دوباره با توکل حرکت کرد و این پاداش توکل او بود! هیچوقت ناامید نشو، لحظہء آخر شاید نتیجہ عوض شود!🌸🍃 " توکلت بہ خدا " امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
راضيم به رضای خدا 💎 کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا 🔴پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا 🔵فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا ✍🏻 و این داستان ادامه دارد... همانطور که زندگی ادامه دارد... وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد... كه او عاشق ترين معشوق است ازصميم قلب ميگويم :       ✨راضيم به رضای خدا✨ 💟 امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏   @Ghanoon_jazb1402
🍁 مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز  صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.   پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان  در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.  تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟   چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.   اما چوپان  بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد. هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود  و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که  پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد  تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.  چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را  به صاحبش داد  تا اینکه نوبت چوپان رسید. تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟   چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.  تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. ✅این است معنی برکت در روزی حلال.... ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
داستان کوتاه👌 روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد کدخدای  ده رفت و گفت: کدخدا فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه‌هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست… پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام     تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده‌ام حاصل شود. کدخدا  پرسید: از مال دنیا چه داری؟ روستایی گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است. کدخدا گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی. روستایی که چاره‌ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد…. کدخدا گفت:  امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده‌ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟! کدخدا گفت: فراموش نکن که قول داده‌ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی. صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد کدخدا رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد. کدخدا  یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری. چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد کدخدا می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده‌اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد کدخدا  رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش   امکان پذیر نیست! کدخدا  دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی‌ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد! ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد کدخدا می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.روز بعد وقتی روستایی نزد کدخدا رفت، کدخدا  از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند ، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم و این است حکایت  حال و روز ما آدمها 🧡 امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.» امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود 🌙 لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
در قرن پانزدهم، در دهکده ای کوچک در نزدیکی نورمبرگ، خانواده ای با هجده فرزند زندگی می کردند. پدر آن ها که زرگر زبردستی بود برای سیر کردن شکم این گروهان کوچک، تقریبا روزی هجده ساعت کار می‌کرد و در کنار حرفه‌ی خود، هر کار دیگری هم که در محله به او پیشنهاد می شد قبول می کرد تا بتواند خانواده ی خود را اداره کند. برخلاف وضعیت ناامیدکننده شان، دو تن از فرزندان این خانواده، یعنی آلبرشت و آلبرت دورِر آرزوهای بزرگی در سر داشتند. آن ها هر دو می خواستند استعدادهای خود را در زمینه های هنری شکوفا کنند اما به خوبی می دانستند پدر آن ها از لحاظ مالی در موقعیت مناسبی نیست و حتی اگر می خواست هم نمی توانست آن دو را برای تحصیل به نورمبرگ بفرستد. بعد از کلی بحث و گفت وگو یک شب وقتی در تختخواب شلوغ شان دراز کشیده بودند، بالاخره به راه حلی رسیدند. قرار بر این شد که شیر یا خط بیندازند. بازنده باید به معدن برود و کارکند و با درآمدش برادر دیگر را حمایت کند تا به تحصیل بپردازد و بعد برادر برنده، بعد از اتمام دوره ی چهارساله تحصیلش بازگردد و با فروش آثار هنری و یا از هر راه ممکن دیگری حتی کار در معدن، برادر دیگر را به آکادمی هنر بفرستد تا او نیز به تحصیل مشغول شود. یکشنبه صبح در راه بازگشت از کلیسا، شیر یا خط انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورمبرگ رفت. آلبرت نیز راهی معادن خطرناک و طاقت فرسا شد و برای چهار سال خرج برادرش را داد، برادری که ظرف چهار سال به نابغه ی هنر زمان خود مبدل شده بود. قلم زنی، حکاکی، چوب تراشی و نقاشی های رنگ روغن آلبرشت حتی از بهترین استادانش عالی تر و بهتر بود. او هنگام فارغ التحصیل شدن درآمد قابل توجهی از فروش آثار دوران آکادمی به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکده ی پدری بازگشت، خانواده ی دورر در مزرعه شان، ضیافت شامی به مناسبات فارغ التحصیلی و بازگشت او ترتیب دادند. بعد از یک مهمانی مفصل و به یاد ماندنی و پر از خنده و آواز، آلبرشت که در آن سوی میز نشسته بود از سایرین خواست تا به احترام برادر فداکارش که چهار سال از بهترین اوقات عمرش را وقف او کرده و زحمت کشیده بود تا او در رسیدن به هدفش موفق شود از جای شان بلند شوند و به افتخار او دست بزنند. سپس چنین گفت: «و حالا، آلبرت، برادر عزیزتر از جانم! نوبت توست. اکنون تو باید به نورمبرگ بروی و به آرزویت جامه ی عمل بپوشانی و وظیفه ی من است تا تو را در این راه حمایت کنم.» تمامی سرها به آن سوی دیگر میز چرخید. آلبرت که اشک بر پهنه ی صورت رنگ پریده و رنجورش نشسته بود، در حالی که سرش را پایین انداخته بود مرتب آن را تکان میداد، با بغض می گفت: «نه... نه... نه... نه». بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و اشک را از گونه هایش پاک کرد و در حالی که انگشتانش را به هم گره کرده بود، دو دستش را در کنار صورتش بالا آورد و گفت: «نه برادر، من نمی توانم به نورمبرگ بروم. دیگر خیلی دیر شده است. نگاه کن ... ببین چهار سال کار در معدن چه به روز دستانم آورده! استخوان های هر انگشتم دست کم یک بار زیر قلوه سنگ های معدن خرد شده اند و از این گذشته این اواخر دست راستم آرتروز گرفته و به شدت درد می کند آنقدر که حتی نمی توانم لیوان آبی را در دست نگه دارم، چه برسد به انجام کارهای ظریفی مثل طراحی با مداد و به دست گرفتن قلم مو روی تابلوی نقاشی... نه برادر... نه ... دیگر خیلی دبیر شده... از من گذشته است.» بیش از ۴۵۰ سال از آن روز می گذرد. اکنون هزاران نقاشی پورتره ی بی نظیر، طراحی با مداد و زغال، نقاشی آبرنگ، خراطی، حکاکی و قلم زنی های مسی آلبرشت دورر بر دیوارهای موزه های بزرگ و مشهور سراسر دنیا آویخته شده اند. اما جالب این جاست که اغلب مردم دنیا تنها یکی از آثار آلبرشت دورر را به خوبی می شناسند. یک روز آلبرشت برای تجلیل و تقدیر از برادر خود آلبرت که تمامی زندگی اش را فدای خوشبختی و موفقیت او کرده بود، ساعت ها با صبر و حوصله دستان آلبرت را نقاشی کرد؛ دستانی که روی یکدیگر قرار گرفته و انگشتان لاغر و استخوانی اش رو به آسمان بودند. او نام بسیار ساده ای بر این نقاشی تاثیرگذار و بینظیر گذارد: "دست ها" اما جهانیان احساسات نقاش را در این اثر دخیل دانسته در تکریم از عشق، نام این شاهکار را "دستان شکرگزار" نهادند. آلبرشت بزرگ‌ترین گراورساز عصر خویش بود و با حکاکی روی چوب و فلزات آثار بی‌همتایی آفرید که در سراسر مغرب‌زمین دست به دست چرخید و نفوذ دامنه‌دار خود برروی هنر سدهٔ شانزدهم اروپا را تثبیت کرد. امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏 @Ghanoon_jazb1402
. مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو:در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد. آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است. امید فردایی بهتر تا درودی دیگــــــــــر بدرود لطفا کانال قانون جذب  را به 📚دوستان📚 خوبتان معرفی کنید🙏   @Ghanoon_jazb1402